سکوتم از رضایت نیست ...دلم اهل شکایت نیست...

هزار شاکی خودش داره...خودش گیره گرفتاره...

سکوتم از رضایت نیست ...دلم اهل شکایت نیست...

هزار شاکی خودش داره...خودش گیره گرفتاره...

شبهای کویر .....قسمت ۱۶

ـ چند ؟ 

: جفتی ۲۵۰۰ تومن....... 

ـ ای......ارزونتر حساب کن مشتری شیم....... 

: وا.........خانوم........دیگه ۲ تا لیف حموم چی هست من بخوام تخفیفم بدم.....ولی اگر ۵ تا جفت ورداری روش یه جفت جوراب زمسونی هم میدم.........راسی خانوم سفیدابم بخوای دارما..........اصل.........ازین سفیداب پیزوری ها نیسا.........اصل.........خودم درست میکنم..... 

................................................ 

دستاش پینه بسته بود........سر انگشتاش ترک خورده بود.......با یک دستکش نیمدار که انگشتاشو چیده بود.........سعی میکرد سوختگی پشت دستاشو پنهون کنه......... 

صورت چروکیدش  مهربون بود.........نفسش.......گرم و حرفاش شیرین .......... 

بینیمو بالا کشیدم.............. 

ـ اینهمه لیفو و کیسه میخوام چه کنم؟ 

: وا خانوم.........قربونتون برم..........واسه بچه هات .......یکیشم واسه اقات.......به خواهری برادری ووووووووو 

ـ بگو کل فامیلو تغذیه کنم 

: آ قربون آدم زبون فهم.........بدم؟ 

ـ اوم.......روزی چند تاشو میفروشی؟ 

: خوب...........بستگی داره........که کوجا باشم.......راستش این چند روزه که بدجور دستم بنده این وروجک بوده...............فروشم خیلی کم بوده........ولی شکر...........نون سفرمون میرسه........خدا بزرگه......... 

ـ خوبه.............۱۰ جفت میخوام..........جورابم میخوام........ 

: وووووووو.......خانوم چقدر فک و فامیل داری........بزنم به تخته.........چند جفت میخوای؟ 

ـ ۱۰ جفت.........بچگونه بده........ازین خوشگلاش......خودت بافتی؟ 

: اره خانوم........ببینم ۱۰ تا بچه داری؟؟؟؟؟؟؟؟ 

به قهقهه میافتم 

: وی.......ببخشیدا........بار و بچه های خواهر و برادراتون.......هان......... 

ـ ۱۰ جفت بزرگونشم بده...........۲ کیلو هم سفیداب میخوام.........اینا چیه؟؟؟؟؟ 

: کدوما؟ 

ـ اینا..........این گل منگولیا............ ؟ 

: ای....خانوم قابل شما رو نداره..........اینا شالگردنه..........ببینید.......... 

ـ وای...........چقدر خوشگلن...............من ۱۰ تا ازین رو هم میخوام...........دیگه چی داری؟ من کلی میخوام واسه سوغات........... 

: الهی.........من ......من کلی خرتو و پرت دیگه هم دارم........ولی نیاوردم........فردایی که اومدم بیمارستان براتون میارم................. 

ـ لباسم میبافی اگر سفارش بدم.............. 

: اره خانوم ...............میبافم...........خوبشم میبافم...........شما جون بخواه 

ـ یه مردونشو میخوام...........بلدی........ازین پلیور خوشگل.........که یقش بر میگرده.......یقه اسکی........بلدی؟؟؟؟؟؟؟جلوشم لوزی برجسته بنداز............با ۲ تا پیچ گنده....و کلفت......رنگشم کرمی باشه......... 

: وای......واسه اقاتون میخواین؟؟؟؟؟؟اندازشو داری؟؟؟؟؟؟؟؟ 

ـ نه..........ولی یه لباسشو دارم...........تی شرت ........میتونی روی اون اندازه بزنی؟ 

: بله............بله............  

ـ بزار برم تو اتاق......الانی میارم........... 

بدو بدو رفتم تو اتاقم..........تا تی شرتشو بیارم....... 

صدای پیرزنو شنیدم که داشت با یکی از پرستارا چک و چونه میزد.......: دختر خوشگله......جوراب نمیخوای؟ واسه شازده پسرت؟؟؟؟واسه شوهرت؟؟؟؟؟؟لیفم دارما........سفیداب اصلم دارم..... 

بر میگردم.......ذوق زده لباسو میدم دستش..........اسکناسای پولو میشمرم میزارم کف دستش........ 

ـ این پول لیف و کیسه و سفیداب..........اینم بابت جورابا........شالگردنا......راستی واسه لباس چقدر میگیری؟ چقدر طول میکشه برام ببافی.......؟ 

: خوب خانومم........بستگی به تعداد کامواهاش داره......... 

ـ کاموا نمیخوام.........پشم میبافی؟؟؟؟؟؟؟؟ 

: ووی خانوم.....بله......چرا که نه...... 

ـ بیا این پول مال کلاف پشم.........میخوام یک چیز درست و حسابی ببافیا..........اینم پیش پرداخت..........اگر  تمیز و شیک ببافی.....۲ برابر اینو میدم.......... 

زن بیچاره گیج و ویج اسکناسا رو نگاه کرد 

: خانوم این چقدره؟؟؟؟؟؟زیاد نیس؟ 

ـ نه.......اندازس........فقط بباف.......در ضمن هر چه زودتر بهتر......باشه؟ 

: باشه...........باشه.......... 

صدای خانوم مولایی: مادر .....مادر.......بیاین اینجا........بیاین باید برین این داروها رو تهیه کن...... 

بیچاره پیرزن.......بلند میشه بدو بدو میره و نسخه رو میگیره....... 

صداش: دخترم اینو کجا بپیچم.......داروخونه همینجا داره؟ 

ـ اگر داشت که نمیگفتم بری بخری......برو ۳ راه سیمین......دارخونه های اونجا دارن 

: خانوم پرستار......اینو بخرم ........بچم خوب میشه؟؟؟؟؟؟ 

یک لحظه خانوم مولایی کوپ کرد.........نگاهش رو دیدم........دنبال جواب میگشت...... 

به دادش رسیدم.........رفتم و از پشت سر پیرزنو گرفتم و گفتم : مادر نسختو بده ببینم.......منم دکترم......بزار ببینم....... 

صدای خانوم مولایی : راست میگن مادر.......ایشون خانوم دکترن......ازیشون بپرس.... 

پیرزن یکهو برق ۳ فاز گرفتش........گوشه لچک روی سرشو با دست گرفت و باهاش دهنشو گرفت 

: یا حضرت ابوالفضل.... 

میخندم: چیه بهم نمیاد؟ کچلی رو میگم 

ـ من دورت بگردم......چرا نگفتی زودتر..........محال من ازتون پول بگیرم...... 

: خوب باشه.......به جاش منم پول ویزیتمو میگیرم..تو هم پولتو بگیر باشه.....نوه شما کدوم اتاق؟ 

خانوم مولایی:بخش کودکان.اتاق ۲۱۳ 

: خوب......بریم مادر....بریم..... 

کوچولو گوشتی به تن نداره.........

دکتر طاهری معرفیشون کرده........خودشم کل مخارج کودک رو پرداخت کرده.......و به پیرزن چیزی نگفته........... 

خانوم مولایی یواشکی اینو تو گوشم گفت............ 

عاشق دکترم...........دکتر طاهری معدود انسانهای خیر  رو به انقراض......... 

پرونده پسر بچه ملوس رو که بررسی کردم.............چیز رضایت بخشی ندیدم....... 

اتفاقا.......امضای پارسا رو که دیدم فهمیدم ویزتش کرده........پس تو جریان کار بوده.......... 

: سلام من شهرزادم......اسم شما چیه؟ 

ـ سلام..... 

سرفه میکنه......و به سختی میگه: من .من.....حامدم....... 

ـ واااااااایییییییی............چه پسری........گل پسری ........مردی شدی واسه خودت.....کلاس چندمی.؟؟؟؟؟ 

دوباره سرفه میکنه....: پنجم.......پنجم خانوم........  

: سرما هم که خوردی.......چیز دیگه نبود بخوری؟؟؟؟؟؟؟شکمو.... 

میخنده........ 

کلی سر به سر حامد میزارم.............چیزی به ذهنم رسید....... 

برگشتم و گفتم: مادر جون من ترتیب داروهای حامد عزیزو میدم.........شما نگرانش نباشید........اینجا همه مواظبشن........خیالتون تخت............. تخت تخت........ 

پیرزن اشکاشو به زور نگه میداره...........رو به نوه نازنینش.: مادر جون میبینی........خانوم دکترم میگه سرماخوردگی سادس.........زودی خوب میشی..........باید غذا بخوری 

: مگه غذا نمیخوره؟؟؟؟؟؟پسر ما غذا نمیخوره؟؟؟؟؟شوخی میکنی؟؟؟؟؟؟؟؟بزار ببینم........... 

۲ ساعت تمام...........با اون پیرزن و نوه وقت گذروندم.........کلی خندیدیم.........غذا خوردیم.......و ننه کوکب همه بساطشو فروخت.........ساعت ۵ ضربه نواخت......باید میرفت........۲ تا نوه دیگه داشت که تو خونه تنها بودن...........باید میرفت تا به اخرین سرویس روستاش برسه..........بهش قول دادم هوای حامد رو داشته باشم........در عوض قول داد زودی پلیورمو ببافه.......... 

پارسا که اومد داروهای حامد رو هم خریده بود............... 

ولی نگاهش امیدوار نبود............ 

نمیدونم چرا یکهو حس کردم هنوزم میتونم ادامه بدم........داد زدم سرش: مثل احمقا نگاهم نکن........اون ۱۰ سالشه........خیلی هم باهوشه....ریاضیاتش همش ۲۰....کلی شعر حفظ....اون بچه فوق العادس....پدر و مادرش تو تصادف مردن......تو نباید دل اون پیرزن بیچاره رو بشکنی........باید خوبش کنی...........تو میتونی.............میتونی......من میدونم...........پس اینطوری نگاهم نکن............. 

پارسا خشک شد..............فقط سکوت........ 

: من میدونم که میتونی...............چرا ما اینقدر بدیم.............چرا باید هر روز ببینیم که بچه هامون میمیرن.................اون وقت هیچ غلطی نمیکنیم................ 

گریم گرفت............. 

صدای پارسا: احمق .........خر..............گوساله من.......بیا ببینم........ 

تو بغل پارسا اروم گرفتم........ولی یکهو بغض چندین ماهه شکست.........زار زدم...... 

: خیلی بی شعوری............خودت گاوی.............اونم ازون شاخدار گنده هاش........ 

ـ من گاوتم.........من خرتم.........من دیوونتم.............دلت خنک شد.......گریه کن نازنین من........گریه برات خوبه......بزار بیاد بیرون..........بزار بیاد بیرون 

: کمکش کن پارسا......نزار بمیره.......... 

ـ اون نمیمیره.......اگر اینجاس یعنی خدا نمیخواد اون بمیره............اون نمیمیره......من قول میدم........... 

================================= 

شهراد اومد به دیدنم.......... 

ساعت ملاقات....... 

از دیدنش شاد نشدم........غمگینم نبودم..........بیشتر عصبانی شدم......... 

بدون مو..........بدون ارایش........بدون لباسهای فاخری که همیشه جلوش میپوشیدم...........روبروش قرار داشتم.........انگار من نبودم...........انگار من همیشگی نبودم....... 

ماتش برد......... 

: چیه.......اینجا نقل و نباتشون ادمو کچل میکنه.........نمیدونستی؟؟؟؟؟؟ 

ـ سلام........ 

: سلام.........واسه چی اومدی...گفتم که نمیخوام ببینمت.......حالا هم دیر نیست......برو..... 

ـ چیکار کردم لیاقتم این شده........ 

: میخوای بگی نمیدونی؟؟؟؟؟؟؟؟ 

ـ تو داری اشتباه میکنی.......... 

: اره.......اینو خوب اومدی........۳ سال اشتباه میکنم..........کردم........داشتم میکردم.......ولی دیگه نمیخوام........همش یه اشتباه بزرگ بود.............حالا  که اعتراف کردم.......برو........... 

ـ بزار حرف بزنم.........بزار توضیح بدم....... 

: چی رو میخوای برام بگی؟؟؟؟؟ اینکه من عشقت نبودم.........یه برد بودم برات تو قمار......که چون مردی میتونی کنار من معشوقتم داشته باشی و من نباید نوطوق بزنم.؟؟؟؟؟؟؟اینا رو اگر میخوای بگی خودم از برم..........حالم ازت بهم میخوره...........میدونی چیه شهراد؟ من اونقدر خرم که اینهمه اشتباه رو دیدم و گفتم همه چی درست میشه...........بلاخره عاشقم میشی.........صبر کردم.........صبر کردم........صبر کردم لعنتی.............با همه چیزت ساختم.........ولی تو چیکار کردی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ببین........ببین چی ازم باقی گذاشتی؟؟؟؟؟؟؟؟ببین...............ببین...............لعنتی.................... 

حرفام شده بود داد..........فریاد...........به نفس نفس افتاده بودم.............. 

در باز شد............پارسا بود.............. 

و شهراد...........: من........من.......متاسفم....... 

: برو...........برو.............گمشو................. 

رفت............. 

من موندم و اتاق...........و پارسا......... 

اومد طرفم...... 

فریاد کشیدم: تو هم برو.............نزدیک شی خودمو میزنم.........برو بیرون......... 

ایستاد.................. 

نفس نفس میزدم..................داغ بودم...............قاط زده بودم........ 

یاد اون صحنه ها.............. 

صدای خنده ها................... 

صدای خنده ها........................................ 

صدای کل کشیدن.............. 

سقوط کردم................ 

============================================== 

ساعت از ۱۱ گذشته بود......... 

عروسی یکی از دوستان شهراد.................. 

مراسم گرم و مفصلی بود...... 

صدای خنده و هلهله.............زنانی که کل میکشیدن................ 

و خودم کنار شهراد.....چون نگینی........میدرخشیدم.......... 

تازه نامزدیمونو به همه اعلام کرده بودیم.......و من در اولین مهمانی رسمی کنار شهراد حضور داشتم............. 

نگاه کنجکاو و تحسین برانگیز برخی از همکارا و هم کلاسی ها بهم قوت قلب میداد که تصمیم درستی بوده............. 

ولی از نگاه پارسا دوری میکردم.............میترسیدم......شاید خجالت مکیشیدم......... 

چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

اصلا به اون چه ربطی داره...............شهراد اونقدر شجاع بود که اومد جلو و حرف دلشو زد..........ولی اون چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

مثل بزدلا پشت القاب و سمت و تحصیلاتش مخفی شد................ 

مگه من چی کم داشتم.............؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

من دیگه یک خانوم تمام عیارم................... 

من همسر یکی از بهترینهای روان و اعصابم...................یک خانوم دکتر واقعی........که دنیا روی دستاشه.............. 

با فخر ................دستان شهراد رو در دست میفشردم...............یک لحظه ازش دور نمیشدم............ 

ولی نگاه...............نگاهی مشکوک........... 

شهراد ................... 

شاید من اشتباه کردم 

که اشتباه میکردم........حتما.............نه.............حتما شهراد داشته به جای دیگه نگاه میکرده.............چرا باید ..............نگاهش روی شکاف بین سینه های اون دخترک متمرکز شده باشه................... 

حتما من اشتباه کردم 

داغم................چرا من داغم................. 

نگاه میکنم به سینه های خودم....................که به زور سوتین و کرم و حجم دهنده خوش فرم زیر لباس مونده....................مخفیه............ 

و خنده نیش دار اون دختر.............. 

اعتماد چند لحظه قبل..................چسبید کف زمین........... 

چه اتفاقی داره میافته؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

یعنی.............اون دوتا..................به هم ..................با هم............. 

نه..............این فقط اشتباه منه......... 

من یکی از زیبا ترین و برترین دختران دانشگاهم.............من بهترینم................. 

شهراد بهترین...................... 

این فقط اشتباه من.................

نظرات 3 + ارسال نظر
حمید چهارشنبه 15 دی 1389 ساعت 10:44 ق.ظ http://jarrah.tk

شهراد خان هم عجب خوش اشتها تشریف داشتن

سینا چهارشنبه 15 دی 1389 ساعت 01:07 ب.ظ http://khaaen.persianblog.ir

خوندمت باا شتها و نذاشتم حتی یک کلمه از زیر نگاه گرسنه ام فرار کنه
مرسی رفیق
مرسی

سینا پنج‌شنبه 16 دی 1389 ساعت 12:29 ب.ظ http://khaaen.persianblog.ir

مرسی رفیق
و منم عاشق اون نوشته‌های جذابت که آدمو با خودش میبره و احساسشو تحت تاثیر قرار میده.
کاش همیشه مانا و نویسا باشی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد