سکوتم از رضایت نیست ...دلم اهل شکایت نیست...

هزار شاکی خودش داره...خودش گیره گرفتاره...

سکوتم از رضایت نیست ...دلم اهل شکایت نیست...

هزار شاکی خودش داره...خودش گیره گرفتاره...

قسمت ۶: صدای زندگی.........

صدای بسته شدن در....... منو از خواب شیرینم بیرون کشید.........

رو تختی چروکیده و کثیف............

صدای جیک و جیک گنجشکان.........

جیغ دزدگیر همسایه..............

آمادگی برای بیدار شدن رو ندارم.......خودمو چنان گربه میکشم تا بتونم ساعت روی دیوار رو ببینم...........

۷ نشده..............کلافه و عصبی..........بالش رو میزارم روی سرم........

صدای راد: پاشو..........یالا........زود باش.........

خودم: ولم کن...من باید بخوابم.........نمیتونم.......همش ۲ ساعت هم نیست که خوابیدم.......

راد: پاشو.........باید بریم.........

خودم سراسیمه نیمخیز به سمتش: چی شده؟

ـ مامانم تلفن کرد.....فرودگاه.......یک روز زودتر اومده...پاشو..........باید برم دنبالش........زود باش لباساتو جمع کن

: اه...........یعنی چی؟ مامان تو ام گرفته ما رو.........برنامش معلوم نیست چیه

ـ بجنب.......یالا.......

: چیه......یک جوری برخورد میکنی انگار خودم اومدم...........من که دیشب گفتم از خیرش بگذر..........تو بودی که گفتی همه چی امن

ـ حالا که دیگه نیست......یالا......بجنب......میرسونمت سر شهرک.........

: چی؟ این موقع صبح....؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ میخوای منو ول کنی.......به.........دوست با غیرت ما رو باش..........

ـ میخوای چیکار کنم؟ فرصت نیست........دیر برسم تیکه بزرگم گوشم........مواظب باش چیزی جا نزاری..............مامانم خیلی حواسش جمع

خیلی عصبانی کل لباسها و وسایلم جمع کردم...........کاردم میزدن خونم در نمیومد......

ـ گوشوارت........گوشوارت..............بجنب........

: خیلی خوب..........ورشداشتم.......بریم.......

ـ تو زودتر برو..........سر خیابون تا من بیام.........

: چی؟

ـ خواهش میکنم آنا.......لج نکن.......میخوای همسایمون تو رو ببینه........؟ تو زودتر برو........سر خیابون ۷ سوارت میکنم .............

: برو به جهنم..........من میرم.....ولی دیگه باهام تماس نگیر.........عوضی اشغال...........

ـ چی گفتی؟ وایسا ببینم.........

: دست بهم بزنی چنان جیغی میکشم کل همسایه هاتون بریزن بیرون........حواستو جمع کن.......تو که جربزه و جرات این کارو نداری غلط میکنی منو دعوت میکنی..........بچه ننه......

ـ تو...........

: بد و بیراه بگی.............جیغ میکشم......هر کاری بکنی..........پدرتو در میارم..............خیالتم راحت.........از هیچی هم نمیترسم............منو که میشناسی..............

ـ من......من که چیزی نخواستم بگم........قبول دارم........من اشتباه کردم........غلط کردم......معذرت میخوام.......اصلا بزار میرسونمت ........به مامانم تلفن میکنم میگم دیر تر میرسم..........باشه........خواهش میکنم........حالا بخند..........قول میدم جبران کنم.........قول میدم..........حالا بخند

: تو پارکینگ منتظرتم........

ـ آنا.......

: آنا و زهر مار..........این موقع صبح.........با این همه وسیله.........با این لباس و سر و ضع برم سر خیابون بگم از کوه بر میگردم؟ نمیگی اگر یکی گیر بده بهم چه خاکی تو سرم بریزم.......آبروی نداشته تو مهمتر یا من ؟

ـ خیلی خوب........فقط ...جان من.........کفشاتو دربیار.........با دمپایی رو فرشیت برو.....جان من...........

: سوییچ رو بده........

ـ چی..؟

: سوییچ رو بده..........من ماشین رو میبرم..........تو خودت از در دیگه بیا..........سر خیابون سوارت میکنم.......اینطوری همسایه ها دیدن فکر میکنن من مهمون یکی از خونه ها بودم.........ماشین تو هم که گاو پیشونی سفید نیست............خدا بده برکت ۶ تا پژو دودی دیگه پارک کردن .........نکردن؟

یکم فکر میکنه............سوییچ رو پرت میکنه: بگیر......ولی جون من جلب توجه نکن.......

: بمیری.......من چطوری خامت شدم.........بزدل..............میبینمت.......بجنب...........

ساعت ۸ صبح...............با کلی وسیله و خرت و پرت........بسته های خرید دیشب.....میرسم خونه............

خونه...........

خونه.................

ساکت......خاموش..........کثیف.............

هر ورش یه چیزی افتاده.........لباسای نشسته........بوی گند سطل آشغال.......

شده تابوت زباله.........

وسایلو همینطوری میریزم رو میز ناهاخوری...........

منشی تلفن چشمک میزنه.........دکمه رو میزنم

اولین پیام: آنا....آنا هیتا .خاله ....فدات شم من از سر شب هر چی به گوشیت زنگ میزنم در دسترس نیستی........فدات شم........دختر آخه تو کجایی........ما نگرانتیم.....برگشتی خونه یه تماسی با من بگیر.........

دومی: خانوم زراندیش ......صادقی هستم از موسسه ذهن پویا...در اولین فرصت با من تماس بگیرید........در رابطه با امضای قرارداد جدیدتون......  .  

 

: خانوم زر اندیش....از موسسه نشاط آفرین تماس میگیرم.....امروز دکتر معتمدیان سمینار دارن.....نوبت شما افتاد به ساعت ۸ امشب......ممنونم..........

به زور بلند میشم.............خونه خیلی سرده.........پاهام کرخ شده...........هوا تاریک تقریبا.......ساعت چنده؟اه........۵ ............بابا ای ول............

احساس ضعف میکنم...............

معده خالی...........دهنم تلخه.........بوی گندی میدم...............بوی گند آب شنگولیه؟ نمیدونم.............شایدم بوی اون نکبت.............اصلا من حمام رفتم؟

نه.................بوی اونه.............

به زور خودمو میکشونم تو حمام..................

ساعت ۷...........با یه تیپ انچنانی..........سوار ماشین خوشگل و البالوییم.............میون ترافیک سنگین نیایش.........ساندویچ اماده کالباس به نیش میکشم..............اینم از روزی ما.......

============================= 

ساعت ۸........راس ساعت ۸............ 

صدای خانوم منشی: خانوم زر اندیش......نوبت شماست 

پاهام نای رفتن ندارن........سستم......انگار وزنه رو دوشم گذاشته باشن.......  

وارد اتاق میشم......... 

: اجازه هست؟ سلام....... 

ـ به به............سلام خانوم......بفرمایید.....بشین ببینم.......چه خبر؟ خوبی؟ اوضات چطوره؟ 

: آ......بهترم.........نه..........خوب نیستم.........اصلا نمیدونم ........... 

دکتر بلند میشه: هوای اتاق سرد نیست به نظرت؟ بزار من بگم این شوفاژ رو زیاد کنن........من پیرمرد دیگه نمیتونم این هوا رو تحمل کنم........الان بر میگردم........... 

فرصت پیدا میکنم.......کنجکاوی کنم 

تابلو نقاشی عجیب و غریبی روی دیوار نصب کردن........... 

یک مرد..........شایدم یک زن............ 

نمیدونم..............در لباس سپید...........پیچیده در باد..........مثل گردباد............ 

نمیدونم............پس زمینه........سرخ و ابی............کف زمین سبز........سبز سبز....... 

یک سبز خام..........خیلی تو چشم میزنه................ 

یک جوری............ادمو قلقلک میده..........نا خود اگاه اروم شدم.............. 

صدای در 

ـ خیلی خوب.........اینم چای......میخوری که ؟ 

هاج و واج..........به دستای دکتر نگاه میکنم.......... 

فنجون چای رو میزاره جلوم..........بوی مطبوع دارچین........ 

ـ گفتم که من سرماییم........دیدم تو هم لوپات گل انداخته...........چای برات خوبه.......ولی یک نکته ای رو بهت بگم............این چای دارچین.....پس با دقت بنوش........اروم اروم.......سعی کن مزه مزه کنی........درست مثل ش ر ا ب........خیلی بهتر از اون عمل میکنه.....امتحان کن.........بردار........نترس....داغ نیست........ 

بر میدارم فنجونو.......... 

ـ بوش کن..........با دقت نفس بکش......... 

: دکتر........من آسم دارم........شاید.........شاید بهش آلرژی داشته باشم......... 

ـ بوش کن.........نفس عمیق 

یه نفس................بوی خیلی خوبی میده..........مست کنندس............ 

: اوم....... 

ـ چطوره؟ 

: فوق العادس......... 

ـ ندیدم کسی چای منو بخوره بگه بده..........حالا با دقت بیشتری بخور.........ببین.........چای اصول داره.....باید تلخ خوردش...........قند مزه چایی رو عوض میکنه.......بوش کن..........حالا.......خوبه؟ 

: عالیه..........باید دستور العملشو بهم بدین....... 

ـ حتما..........بعد از ساعت مشاوره...........حتما بهت میگم.......خوب.......بهتری؟ گرم شدی؟ 

: اوه.........ممنون........خیلی حس خوبی دارم....... 

ـ خوب........حالا شروع کن.........اول از همه .........تو برج گذشته.........چند بار امیزش داشتی؟  

 

تا بناگوش سرخ شدم................  

حس خوبی نبود.........ولی باید صادقانه برخورد میکردم........  

 

: خوب..........من..........من.........سعی کردم رابطمو با دوستم تموم کنم.........ولی فقط ۴ روز تحمل کردم..........بعدش دوباره باهم بودیم............منتهی......من ........به جای ۴  یا ۵ بار.....در روز..........فقط یک بار باهاش خوابیدم........به مدت ۸ روز............اینی که میگم چون یاد داشت کردم.........ولی بعد از ۸ روز........من دو بار باهاش بودم..........و اخرین امیزش همین امروز بود......که سومین بار بود..........یعنی........من نتونستم خودمو کنترل کنم  

 

ـ خوب.............ار گ ا سم هم شدی؟ دوستت.........میدونه چطوری باید راضیت کنه؟ اصلا رابطه احساسی شما چطوریه؟ برام از دوستت بگو.......چکارس....چند سالشه؟ چطوری با هم اشنا شدین؟  

 

: خوب............ار گ ا سم..........نه........نمیدونم...........اره.......خوب.........امروز اصلا.......ولی دیروز بهتر بود.............خوب..........دوستم.........۶ ماهی هست با هم هستیم......پسر بدی نیست....۲۹ سالشه...معماری خونده.........کار و بارشم خوبه......خوب.....تو یه مهمونی با هم اشنا شدیم..........حس.....؟ خوب.........حسمون بد نیست.........ولی قوی هم نیست..........بیشتر با هم هستیم به خاطر خوابیدن.........زیاد فرصت حرف زدن نمیکنیم.........یعنی اون ادم کم حرفیه..........حوصله دل به دل دادن من نداره..........زیاد نمیشناسمش............  

 

ـ خیلی خوب........خیلی خوب.......ببین دخترم........برای اینکه بتونم کمکت کنم.........باید به حرفام گوش کنی...........از گفته هات این برداشت رو کردم که با دوستت اصلا رابطه جذاب و واقعی نداری.........فقط یک جور تامین نیاز حیوانیه..........منو ببخش.......من ادم رکی هستم.........تو راضی نیستی.........اگر بودی.........اگر این پسر میدونست تو چی میخوای.......اینقدر پرشون احوال و ناراحت نبودی...........او نه میتونه.....نه میخواد به نیازهای روحی تو جواب بده..........میاد......میخوابه.......خودشو تخلیه میکنه..........میره..........این رابطه........به معنای کامل ..........اشتباه..........اشتباه محض........تمومش کن..........همین الان.........جلوی من.........تلفن کن به دوستت.......و تمومش کن.........قاطع باش........این کارو کردی.........من دارو درمانی رو شروع میکنم.......ضمن اینکه چند تا روش بهت اموزش میدم که باهاش بتونی خودتو کنترل کنی...........بعد بهت یاد میدم چطور میتونی روابط خوب و سالم رو تجربه کنی.........با کسی که لیاقت تو رو داشته باشه..........در غیر اینصورت........من متاسفم........میتونی بری.......پیش یه مشاور بهتر از من...........  

 

: او......نه........شما ...تنها کسی هستین که منو درک میکنین....من.....من میخوام شما کمکم کنید.........ولی......بهم فرصت بدین............من.......  

 

دکتر گوشی رو برداشت.........به سمتم گرفت........ 

با استیصال شماره راد رو گرفتم.........  

 

صدای سردش: بله.... 

ـ سلام....... 

: آنا.........سلام......شماره ناشناس بود .....کجایی؟ 

ـ اوم.......پیش یکی از دوستانم هستم.....آ......... 

: ببین........من الان سرم شلوغه ....شب باهات تماس میگیرم..........باشه.......؟ 

ـ نه.........من .....باید....همین الان یه چیزی بهت بگم........ 

: خیلی خوب........زودتر بگو...........کلی کار دارم 

از لحن صداش...........بی ادبی که پشت کلامش بود خوشم نیومد.........عصبی شدم 

ـ راد.....دیگه نیمخوام ادامه بدم..........من و تو..........رابطه ما دو تا درست نیست......بی مزه شده..........میفهمی که چی میخوام بهت بگم........... 

:چی؟ خیلی جالبه........خیلی ......میدونی ...؟ خوب منم فکر میکنم اره.........اتفاقا منم میخواستم بهت بگم............منم بریدم...........یه جوری......نمیخوام توهین کرده باشم..........ولی شاید ما دو تا به درد هم نمیخوریم...خودت گفتی......این خیلی خوبه........تصمیم  عاقلانه ای گرفتی...........باهات موافقم........ من مدتهاست میخوام بهت بگم......مونده بودم چطوری.......ممنونم.......

ماتم برد.................اینقدر زود کات کرد............ نه اصراری........نه اعتراضی......

تماس رو که قطع کردم...........بی اختیار گریم گرفت  

صدای دکتر: خوب......دیدی؟ رابطه موفقی نبوده ...بوده؟ 

ـ یعنی اینقدر من مزخرف هستم.......یعنی هیچ جذابتی ندارم؟ من .......سعی کردم رابطمو کم کنم.........ولی..........ترسیدم کات کنم...........فکر میکردم یکم اصرار میکنه برای ادامه  

: دیدی که نکرد.............آنا..........آنا هیتا خانوم ...........ما مردها..........مثل شما خانما عمل نمیکنیم...........بیا.............بیا صورتتو پاک کن.......کلی کار داریم ما با هم.................از همین الان تو دوباره متولد شدی.........تونستی تصمیمتو عملی کنی......من همه جوره حمایتت میکنم........همه جوره...............پس خیالت راحت باشه............. 

========================================  

یه چیزی کنار گوشم............دنگ صدا داد 

پریدم....... 

: ببخشید.......بیدارتون کردم..؟ شما چرا اینجا خوابیدین؟ 

ـ آ..........ساعت چنده؟  

: هنوز ۷ نشده....... 

به زور خودمو کشیدم..........مثل بچه گربه ملوس........... 

خانمی که جلوی روم بود.........۴۰ سالی داشت.........قیافه خاصی داشت.......قد متوسط.....پوست سپید و بسیار تمیز...........انگار که پوستشو کشیده باشن.........ناخنای مانیکور شده..........لباس ورزشی به تن........ 

در کل زن جذاب و هاتی به نظر میرسید  

خوش به حال شریکش..........  

ـ نمیدونم......دیشب خوابم نبرد.......اومدم ببینم چیزی هست واسه خوردن.........نیمدونم چی شده اینجا خوابم برده........... 

: اوم..........برای منم زیاد پیش اومده.........کلا خوابیدن تو اشپزخونه فاز میده........من ستوده هستم.......مریم ستوده........خوشبختم......... 

چه خانوم گرم و زود جوشی......... 

ـ آناهیتا ..........زر اندیش.......منم ........... 

: میخوای بری بخوابی یا میخوای با من بیای بریم کنار ساحل بدویم........ 

ـ اوم.........لباسام مناسب نیست........ولی صبر کنی ۳ سوته برگشتم........ 

: حتما عزیزم........زود باش.......باقی هم اکثرا رفتن کنار دریا........... 

 

پله ها رو یکی دو تا کردم 

راست میگفت........کسی تو اتاق خواب نبود........حتی اقایون هم رفته بودن 

من نفر اخر بودم...............پس مریم منو از عمد بیدار کرد................. 

بدو بدو.............. 

با هم رفتیم دریا کنار.............. 

چه حسی............چه هوایی.................صدای دریا..............صدای سرنوشت........صدای زندگی................................. 

صدای زندگی............... 

نظرات 3 + ارسال نظر
الی دوشنبه 27 دی 1389 ساعت 12:38 ق.ظ http://www.ehnk.blogsky.com

سلام...
وبتون عالیه.........
داستانتونوخوندم.....
موفق باشین.

سینا دوشنبه 27 دی 1389 ساعت 07:45 ق.ظ http://khaaen.persianblog.ir

راد کیه این وسطای قصه سر و کلش پیدا شد

دوست پسرشه دیگه..........این دختر ان تا دوست داره.........مشکلش اینه.......

سینا دوشنبه 27 دی 1389 ساعت 07:47 ق.ظ http://khaaen.persianblog.ir

چه خوب که قالبت رو به روشنیه
البته یه کم شلوغه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد