سکوتم از رضایت نیست ...دلم اهل شکایت نیست...

هزار شاکی خودش داره...خودش گیره گرفتاره...

سکوتم از رضایت نیست ...دلم اهل شکایت نیست...

هزار شاکی خودش داره...خودش گیره گرفتاره...

قسمت10: شما از چی میترسین؟؟؟؟؟

موهام.........موهامو افشون میکنم 

مخصوصا........از عمد...........اصلا دلم میخواد  

آره کرم دارم............ 

میخوام دنیا رو اشوب کنم......... 

دکتر زور زورکی...........منو مجبور کرد ظرف بشورم...... 

حالا اگر یه تیکه ۲ تیکه بود یه چیزی........ 

یه کوه............یه کوه به ارتفاع همین دماوند خودمون 

این چطور برنامه درمانیه آخه؟؟؟؟؟؟ 

خودم رو به دکتر: اینجا .تو این شهر خدمات نداره؟ 

دکتر: خدمات چی؟ 

خودم: ازینا که تلفن میکنی یه خانمی کسی میفرستن واسه کارای خونه 

ـ نمیدونم......ولی به گمونم داره.......واسه چی میخوای حالا؟ 

: دست بردار دکتر.......خرجش یه تلفنه.......الان زنگ میزنم....۲ تا کارگر تر و فرز میفرستن..........ظرف که سهل..........کل ویلا رو براتون برق میندازن 

ـ آنا...... 

: خیالتون تخت.........خرجشم مهمون من........میزارم پای ویزیت ...... 

ـ آنا....من از تو خواستم......... 

: من دست تنها......شوخی میکنی ........ 

ـ نمیخوای که بگی ظرف نشستی........تا حالا.......بهت نمیاد ازین دختر سوسولا باشی..... 

: نه.....معلومه که نیستم......شستم......ولی نهایتش یه بشقاب بوده........بعدشم من اصلا تو خونه غذا نمیخورم که...... 

ـ تفسیر نکن......این بخشی از درمان........باید بتونی توی جمع مثمر باشی....... 

: شوخی نکن دکتر.......با شستن کوهی از ظرف.........اونم تنهایی......... 

ـ تنها نیستی......الان شاهرخ هم میاد.......... 

شاید اگر میگفت رزیتا فضول میاد یکم ارومتر میشدم..........تا شاهرخ ........... 

دیوونه وار: دکتر..........تنها باشم بهتر........... 

هنوز حرفم تموم نشده بود که صدای شاهرخ پیچید توی اشپزخونه 

: من اومدم......خوب دکتر من باید چیکار کنم؟ 

ـ با آنا ظرفا رو بشور........کمکش کن....... 

بیچاره شاهرخ منگ نگاهمون کرد.........ولی معصومانه .......رفت و پیش بند بست..... 

دکتر: یاد بگیر........تو هم پیشبند ببند...........دستکش یادت نره خانوم سوسول...... 

خودم: آآآآ..............من ازت متنفرم...... 

البته اینو اروم گفتم که فقط خودش بشنوه............... 

خندید و گفت: عاشق اینکار میشی..........بهت قول میدم............ 

........................ 

ساعتی بعد.........من میشستم.....و شاهرخ با یک دست ابکش میکرد.......یه تشت بزرگ پر اب کرده بود........ظرفای کف آلوده رو میگذاشت توش.........بعد توی یه دیگ بزرگ دیگه.......پر اب ........کاملا ابکشی میکرد و میچید توی ابکش .......... 

داشتم داغ میکردم..........هر چی میشستم تموم نمیشد................ 

انگار ملت هر چی گیر اورده بودن توی یک وعده ناهار گند زده بودن.......... 

یک ساعت سنگین و خسته کننده......... 

این یارو علاوه بر اینکه یه دست نداشت...........گویا زبونشم داده بود اجاره....... 

بینیمو بالا کشیدم و با دندون استینمو سعی کردم بکشم بالا....... 

خودم: اه.......لعنتی........ 

شاهرخ: بزارید کمکتون کنم......... 

میخواستم داد بزنم که من به کمک تو نیازی ندارم.....ولی چشم تو چشم شدیم..........خفه شدم...........این پسر عجب چشمایی داره........زیادی براقن........ 

خودم: ممنون......استیانام هی میان پایین.......خیس آب شدم..... 

شاهرخ: اجازه بدین............ 

بعد با یه گیر لباس.......دم استینو ثابت کرد بالا........خندم گرفت 

خودم: بابا........ابتکار...... 

شاهرخ: خوب........همیشه منم دچار همین مشکل میشم......روش موثریه........ 

خودم: از ظرف شستن متنفرم.......از بچگی حالم از ظرف شستن به هم میخورده.........میبینی.؟؟؟؟؟؟ دکتر ما رو اورده بیگاری........اینجا پادگان نیست؟؟؟؟؟ 

شاهرخ در حالیکه لبخند میزنه میگه: نمیدونم.....شاید.....ولی...اونقدر هم فکر میکنید بد نیست........ 

خودم: دست بردار........مزخرفه......آخ.......کلی قاشق مونده...... 

شاهرخ: بیاین یه بازی بکنیم....اینطوری زمان زود میگذره......کار هم اسون میشه 

ـ چه بازیه؟؟؟؟؟؟؟ 

: خوب.....هجی حروف چطوره؟ لاتین.... 

ـ پس از همین حالا بگم باختی........چون من رشتم همینه..... 

: جدا.........خوب........امتحان میکنیم......... 

ـ شرو ع کن.........سخترین کلمه ای که به ذهنت میرسه بگو.......... 

: مطمئنی.........؟؟؟؟؟؟ 

ـ از همین حالا میگم باختی..........تو باختی......... 

چرا اینقدر باهاش راحت شدم یهویی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

نمیدونستم چم شده................فقط میخواستم خوش بگذرونم.......... 

صدای شاهرخ:accident 

ریسه میرم: این بود کلمه سختت.......بابا........a ..c....c....i ...d.....e.....n ....t.... 

بزار .........حالتو میگیرم........من اصلا دل رحم نیستم....... 

شاهرخ: کر کری نخون........ بگو.......من اماده و مسلح ایستادم........ 

و بعد یه ملاقه رو به شکل سلاح گرفت جلوش...... 

خندم گرفت......بینیمو کشیدم بالا: خوب......crumbling 

شاهرخ: مثل آب خوردن......c r ..u ..m ..b ..ling.....حالا تو بگو.....delicate 

خودم: ..d.e.l.i.c.a.t.e ...........فکر بردنو نکن اقا........من بهترینم تو دانشکده.....خوب.....این حالتو جا میاره......mindlessness 

شاهرخ: اوه.....کلمه خوبی.........ولی سخت نیست.......فقط گمراه کننده اس.......m ..i.n.d.l.e.s.s.n.e.ss خوب.......نوبت منه...... 

consciousness

خودم: ووووووو...........c.o.n.s.c.i.o.u.s.n.e.ss .....تو بگو.... 

همینطور داشتیم کلمه بلغور میکردیم..........و هر و کر مون بالا رفته بود که دکتر و بچه ها همگی به اشپزخونه حمله کردن 

دکتر: چیه........میبینم ظرف شستنون به جاهای خوبی رسیده...... 

خودم: خوب موقعی اومدین.......داره میبازه .شاهرخ اعتراف کن 

شاهرخ: من.........عمرا........جر نزن......این تو نبودی که 4 تا کلمه رو اشتباه گفتی؟؟؟ تازه......هنوز مونده...... 

خودم: چی؟؟؟؟ 4 تا؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!! بدجنس........همش 3 تا بود.........چهارمی رو از کجاش دراوردی؟؟؟؟؟؟؟؟خودت شدی 4 تا.......... 

شاهرخ: نه خانوم......زاده نشده کسی بخواد سر منو کلاه بزاره......... 

دکتر: خیلی خوب.........خیلی خوب دلبندان من........فهمیدیم.......شیر فهم شدیم......نمیخواین کارتونو زودتر تموم کنید........میخوایم جلسه رو رسمی کنیم..... 

خودمو شاهرخ همزمان: جلسه؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!! 

دکتر: آره........شما چه زود هماهنگ شدین.......باحالیدا............ 

خودمون: جلسه؟؟؟؟؟!!!!!!!!!! 

دکتر با خنده: زود باشید........تمومش کنید بیایین......خودتون میفهمید.......... 

--------------------------------------- 

توی جمع نشستم.......... 

هر کس شماره ای انتخاب میکنه........... 

به من شماره 23 افتاد...... 

صدای دکتر: دخترا......پسرا.......خانما.......آقایون........بچه ها........... 

هم همه بود.........کسی صدای دکتر رو نمیشنید......همه مشغول چک کردن عدد بغل دستیشون بودن.......... 

داد اقایی که بعدا فهمیدم  نادر فخاریان اسمشون.....: جلسه رسمیه..... 

همه ساکت برگشتن.... 

دکتر: ممنونم نادر جان........خوب.......بچه ها......هر کدومتون یه عدد دارید.....و روال کار من اینه.......هر جلسه یه تاپیک.......یه تیتر انتخاب میکنیم......و دربارش بحث میکنیم.....یا یه جمله براش میسازیم.....از احساس خودمون میگیم.........خوب........شروع میکنیم......نفر سومی که عددش خونده بشه.....باید شروع کنه...........موضوع این جلسه....ترس........ 

همه خفه خون گرفته بودن.......از جمله خودم...... 

ترس...........ترس............ترس............. 

صدای دکتر: 7  

رزیتا جیغش به هوا رفت:منم.........منم.......خوب........13.... 

داوود خان: منم.....من نفر سومم یا باید یه عدد بگم؟ 

دکتر: یه عدد بگو...... 

داوود : خوب......20......عدد خوبیه برای شروع 

فرزاد دادش به هوا رفت: منم......خیلی خوب........ترس........ترس.........خیلی چیزا تو ذهنمه......کدومشو بگم..... 

دکتر : راحت باش........اروم......نفس بکش.........و اولین چیزی که به ذهنت اومد بگو....... 

فرزاد : خوب......من همیشه نفر اول بودم......همیشه.....همه جا......همه میگن من ادم بی مخ و جسوریم........ولی.........ولی من همیشه ترسیدم.......ترس از دوم بودن....... 

سکوت.............سکوت........سکوت 

دکتر: شروع خوبی بود.......عدد بگو.........نفری که الان اسمش درمیاد باید راه حل بده برای ترس فرزاد....... 

فرزاد: 27... 

صدای زهرا: خوب...بعضی وقتها هم بد نیست ادم دوم بشه........بده؟؟؟؟؟؟ خوب راستش.....من همیشه نفر اخر بودم........تو همه جا.........واسه همین ترس تو رو درک نمیکنم...... 

همه به خنده افتادن................  

زهرا ادامه داد: من همیشه میترسم.....دنیا اونقدر شلوغ بشه که ادما همو بخورن.......جمعیت.میدونید چی میخوام بگم؟؟؟؟؟ 

دکتر: خوب........عددتو بگو........تا جوابتو بگیری 

زهرا: 5 

صدای اقای افشار زاده: جمعیت............اره.....میتونم درک کنم چی میگی......وقتی من جوون بودم.......این کشور 30 میلیون جمعیت داشت....و من تو سن 18 سالگی 17 فرصت شغلی داشتم.........سوای ادامه تحصیل در دانشگاه.........ولی.........الان.....پسرم....تو سن 18 سالگی.......حتی نمیتونه تو رشته مورد علاقش درس بخونه....و هیچ امیدی به ایندش نداره......اره........این کشور 80 میلیون جمعیت داره......بدون هیچ اینده خوش ایندی........ولی من فکر میکنم.........با اموزش.......با تلاش......میتونیم همه چیز رو کنترل کنیم......... 

و ترس..........ترس..........ترس از دید خود من........تنها موندن........تنها مردن....... 

سکوت.........سکوت.............. 

سکوت................ 

این ترس........گویا همگانی بود....................... 

همگانی.................. 

: 23 

برای یک لحظه خشک شدم..........عدد من بود.........چه زود نوبت من شد 

سکوت....... 

صدای دکتر: 23 .......... 

جواب ندادم....... 

همه داشتن به هم نگاه میکردن....... 

خودم: خوب........این.........این ترس همه ماست.......کی دوست داره تنها باشه؟؟؟؟ 

نگاه همه روی خودم...............وزنشو نمیتونستم تحمل کنم..........چشم دوختم به کف چوبی سالن.......... 

خودم: ولی.........حقیقت اینه.......ما هممون تنها به دنیا اومدیم.....پس چرا باید خودمونو گول بزنیم..........به نظر من.......چرا ادم باید دنبال کسی باشه که اخرش باهاش نیست.......بلاخره.......یه جایی........ادمها تنها میشن.........پس مسخرس.........با ترس زندیگمونو خراب کنیم........... 

سرمو اوردم بالا........تا اثر حرفمو رو دیگران ببینم.......... 

سکوت..............سکوت............ 

صدای افشار زاده: هنوز جوونی.........بزار به سن من برسی.......حرفت عوض میشه....... 

خودم: نمیشه........نمیشه...........چرا باید ادم با کسی باشه.......چرا نباید با تنهایی حال کنه........چرا باید تا اخر عمر ادم یکی رو تحمل کنه......؟؟؟؟؟؟ ما داریم خودمونو گول میزنیم....... 

صدای دکتر: قرار شد با جملات کوتاه شروع کنیم.........موضوع ما ترس.......نه تنهایی......آنا.......ترس تو چیه؟ 

خودم .......یخ زده.........ولی لوپام اتیش گرفتن 

خودم: ترس......من از خیلی چیزا میترسم......خیلی چیزا.......کدومشو براتون بگم؟؟؟؟؟؟ 

دکتر: آنا........ 

خودم: ترس........ترس ......خوب......راستش.......نمیدونم.........چرا باید بدونم؟ 

======================================= 

ترس........ترس................شما از چی میترسین؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

نظرات 4 + ارسال نظر
سینا چهارشنبه 6 بهمن 1389 ساعت 08:11 ق.ظ http://khaaen.persianblog.ir

ترس
ترس از آدمها
..............
.و ترس از اینکه نوبتم بشه که جواب بدم به اینکه ؛ترس چیه؟؛

حمید چهارشنبه 6 بهمن 1389 ساعت 12:07 ب.ظ http://jarrah.tk

عجب شخصیت هایی

م.بهروزپور چهارشنبه 6 بهمن 1389 ساعت 10:50 ب.ظ http://english2011.blogsky.com/

جالبه شخصیتهای عجیبی هستن . دوست داشتی به منم سری بزن. منم از ادما میترسم چون هیچ وقت قابل پیش بینی نیستن

روح اله یکشنبه 20 مرداد 1392 ساعت 05:07 ب.ظ

سلام
رفیق پسرها معمولا همگی تو روزهای خاصی از هر ماه میرند سربازی مثلا12.2.ولی وقتی به هر دلیل به اخر سربازی که میرسی هیچوقت همه همزمان تلخیص نمیشند.یعنی یک نفر از اون جمع همش اخرین نفر از پادگان خارج میشه. من از اینکه اخرین نفر و تنها تو پادگان باشم و صبر کنم تا دروه سربازیم تموم بشه میترسم. ارزو دارم به یه بهانه ای مدت سربازیم کوتاهتر باشه و با خداحافظی از دوستام اونائیکه دوسال باهاشون بودم و دوستشون دارم از پادگان برم .

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد