سکوتم از رضایت نیست ...دلم اهل شکایت نیست...

هزار شاکی خودش داره...خودش گیره گرفتاره...

سکوتم از رضایت نیست ...دلم اهل شکایت نیست...

هزار شاکی خودش داره...خودش گیره گرفتاره...

قسمت ۱۲: کنترل .......کنترل.....

گاهی اوقات قانون شکنی........خیلی حال میده....... 

مثلا دزدکی بری و جنس مخالفو ماچ کنی........ 

یا یواشکی...سیگار بکشی.........با دوستات م ش رو ب بخوری....... 

کلا خوش میگذره اگر گاهی اوقات..........با سرعت ۱۲۰ تا تو خیابونا........ساعت ۳ صبح ویراژ بدی................. 

گاهی لباسای تنگ و مزخرفی بپوشی که مادرت اونو مبتذل میدونه........... 

بعد با یه روپوش پشت کوهی.......مامان بیچاره رو ماچ کنی و بگی: با بر و بچه های دانشگاه میخوام برم مهمونی.........جمع زنونس........باور نداری بیا از نغمه اینا بپرس......... 

هیجان انگیز فریب دادن بزرگتر.............. 

وقتی مادر خسته و درمونت.......میگه: برو.......ولی زود برگرد.......نیایی........میدونی که خودم میام دنبالت......... 

ته خلاف بودنه....اگر سوییچ برادر نغ نغو و اخمالوتو برداری و براش یه یادداشت بزاری :

: آرمانی........میدونم الان که داری اینو میخونی لوپات سرخ شده..وداری منفجر میشی....ولی من نمیتونم دردتو دوا کنم.....چون با دوستام قرار گذاشتم و ماشینو میخوام.......سعی میکنم سالم برشگردونم......اگر پسر خوبی هم باشی و اعتراض نکنی.......قسم میخورم چیزی درباره اون دختر خوشگله توی میلاد نور هیچی به بابا نگم........او........پسر خیلی تیکه بود.....موی بلوند........روسری ۴۰ سانتی.....مانتو تنگ و کوتاه......شلوارشم که برمودا بود.....وای داداش........اولش به خیالم اشتباهی دیدم.....ولی نیس نغمه هم دیدت.......و تایید کرد ....فهمیدم این دخترو خودشه.........ببینم......میخوای باهاش ازدواج کنی ؟؟؟؟؟ فکر نمیکنی مامان بفهمه پوستتو بکنه..........روش فکر کن.....همچین دختر سالمی به نظر نمیرسید........باری.......از ما گفتن.......نگی خواهرم بی غیرت..........من زودی برمیگردم......داد بزنی.........اشاره ای بکنی.........عکسایی که دیروز گرفتم واسه مامان رو میکنم...........گفتم بدونی.................مراقب خودت باش........کمتر هم حرص بخور.........بای.......بای...... 

............................................... 

بیشتر این حال میده که وسط دوستان هچل هفت و مزخرفی که داری برادرت تلفن کنه و تهدیدت کنه........ 

آرمان: دستم بهت میرسه.......منو تهدید میکنی؟؟؟؟؟؟ 

خودم: تهدید؟؟؟؟؟؟دادشی تازه از خواب بیدار شدی؟؟؟؟؟؟؟ من کی تو رو تهدید کردم.......به این میگن معامله.......خوب.......تو هوای منو داشته باش.........منم هوای تو رو میدارم......خوبه 

آرمان: خیلی خوب.........دم دراوردی........من خودم قیچیش میکنم........بیا خونه حالیت میکنم 

خودم: اوی.....حضرت اجل ........مواظب حرف زدنت باش.........بهتر بری محاسنتو کوتاه کنی که به دوست دخترت بیایی........واسه منم جانماز اب نکش........بابا بفهمه.......پوستت فقط کنده نیستا..........تا اخر هفته نشستی سر سفره عقد رعنا......دختر خاله جون خیلی هم بهت ارادت داره.............با اون عینک ته استکانی.........بدم نیست........به هم میاین...... 

و بد صدای خورد شدن گلدون............... 

آرمان خودشو تخلیه کرد 

صداش اروم میشه : آنا.....آبجی....این بار بردی.......ولی فقط یه خطا.......یه خطا......مواظب خودت باش........چون از همین امروز با دوربین حرفه ای میافتم دنبالت.......پس سعی کن دختر خوبی باشی........ 

خودم: مطمئن باش......من دختر خوبیم......حالا جدای از این چرندیات اسمش چیه؟ 

ارمان: اسم کی؟ 

خودم: اسم دخترو......خیلی با حاله...... 

آرمان: میکشمت...... 

خودم: ترش نکن.......خر نباش.......ما میتونیم کمپانی مفیدی باشیم.....من میتونم هر وقت نیستی پوششت بدم.........من هواتو دارم داداش.......اسمشو بگو.......منو بهش معرفی کن......راستشو بخوای.........من از همین الان بگم خیلی خوشم اومد........ 

آرمان با گوشهای دراز میتونید تصور کنید: خوب......خوشت اومد؟ چاخان که نمیکنی؟؟؟؟؟ 

: اه.....یعنی منو قبول نداری......؟؟؟؟؟؟؟؟من دارم میگم با یه دید دلمو برد......وای به تو که پسری 

ـ اره.........بی شرف خیلی تیکه اس 

: چی؟؟؟؟؟؟؟ حرفای باحال.......چی شده برادر گرامی ما ........لغات جدید استفاده میکنه 

ـ خدا بگم چی نشی......منظورم اینه که خیلی خانومه...... 

: اره......گرفتم منظورتو.......اسمشو نگفتی 

ـ سروناز....سروناز خانوم 

: چی......بابا اسمشم ناز.........میدونی چیه داداش.....باهاش همین الان یه قرار بزار واسه ۵ شنبه عصر.......بریم کاج.....خوش بگذرونیم.......باشه......... 

ـ ۵ شنبه........آخه........نمیشه...به آقاجون اینا چی بگیم.......اخه عمه اینا میخوان بیان....... 

: خوب بیان.....چیه........؟؟؟؟؟؟؟ میترسی....... 

ـ باز زر زدی ها...........حواست نیستا 

: اقا ما غلط کردیم........من خواستم یه حالی به تو بدم 

ـ باشه........۵ شنبه....خودم به اقاجون میگم.........تو الان کدوم گوری هستی....؟ 

: پیش نغمه.......میخوای کجا باشم....... 

ـ ساعت ۷ خونه ایها.......آقاجون بیاد ببینه نیستی....به من گیر میده ها........ 

: خوب میخواستی داداش بزرگ نشی با مرام 

ـ این چه وضع حرف زدنه..........خیلی دوستت لاته ها 

: به نغمه چرا گیر میدی؟ برو فکر خودت باش.......فکر سروناز خانوم..... 

ـ میکشمت...ساعت ۷......دیر نیایی....... 

............................................................................ 

و بیشتر این حال میده که نغمه جون..............ساپورتت کنه که تو با دوست پسرت بخزی توی سوراخ موش تا غریبه ای لاپورتتو به پدر و مادر سنتی امروزی نما نده........... 

---------------------------------------------------------------- 

با صدای زهرا از جام پریدم......... 

خواب بودم................ 

انگار همه چی فقط یه کابوس بود.........کابوسی از گذشته.......... 

سیگار.....کو سیگارم.....؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

صدای زهرا: گذاشته بودی رو میز.......دکتر هم دید برداشت......... 

خود با سستی و کرخی: اه.......چرا تو برشنداشتی......؟ 

صدای سیما که ازونور اتاق از پشت پاراوان تقریبا داد میزنه: چون من بهش گفتم.......خودت به جهنم..........فکر من باش.......مثلا ما رفیقیم 

خودم: کی گفته تو رفیق منی........؟؟؟؟؟؟؟؟ من و تو خیلی هنر کنیم زندگیمون یه جورایی شبیه همه................وگرنه تو کجا.........من کجا؟؟؟؟؟؟؟؟ 

هنوز خماری اب ممنوعه تو سرمه........باید یکم بخورم تا سردرد بپره....... 

صدای رزیتا: این باز مسته که............تو فقط بگو از کجا میری میخری.......یکمی هم به ما بده....... 

زهرا: آنا......آنا.....چشماتو واکن لعنتی.....دکتر الان میاد بالا......ساعت ۷.......پاشو.....میخوای بفهمه.....؟؟؟؟؟ پاشو..... 

خودم بلند میشم........تلو خوران میرم سمت پاراوان 

صدای جیغ سیما........که با مایو دو تیکه........ایستاده داره لباس واسه امشب انتخاب میکنه..... 

: برو بیرون.......نکبت........چه بوی گندی هم میدی.......یکی بیاد اینو از من جدا کنه 

بغلش کردم.......میچسبم بهش: به جاش تو بوی عطر ورساچی میدی بلا........اینو از کجا کش رفتی بلا..........تو خیلی خوشگلی........خیلی.........کسی اینو بهت تا حالا گفته؟؟؟؟؟؟؟ خیلی هم س ..ک...ص...ی هستی...........ببینم دوست پسر نداری؟؟؟؟؟ نداری خودم پایه ام........بیا اصلا با من ازدواج کن....... 

صدای رزیتا: باز این قاطی کرد......آنا.......جون من ولش کن.......دکتر میاد روزگارمون سیاه میشه ها.......بفهمه گذاشتیم این زهر ماری رو بخوری........حال هممونو میگیره....... 

من بر میگردم....: رزیتای فضول من حالش چطوره؟؟؟؟میدونی تو هم خیلی خوشگلی........با اون چشمای بچه پلنگت..دلمو بردی به چنگت.......... 

زهرا: نخیر......بزار الان حالیت میکنم.......... 

آب سردی که زهرا ریخت روم.............منو یکهو سر کرد............یک لحظه حس کردم......قلبم ایستاد..............چشمام برق زد..............افتادم 

صدای جیغ سیما: کشتیش........کشتیش......لعنتی چیکارش کردی 

زهرا با ترس: به خدا من هیچکار نکردم.........ابش سرد نبود.........ببین........از لوله ابگرم گرفتم.....چی شدی انا.......جون من.........تو رو خدا........ 

صدای رزیتا: زر نزنید ببینم.........انا.......انا جواب بده........ 

دیدم دیگه دارن بدجور سکته میزنن............پوکی زدم زیر خنده : من مردم..................من مردم 

سیما از شدت عصبانیت لگد زد تو پام: مرده شورتو ببرن......دختره بی شعور...فکر کردم سنکوپ کردی........... 

خودم میخندم........بلند بلند......... 

زهرا ولو شده روی زمین خیس.....محکم بغلم کرد: ببخشید.......تو رو خدا......دیگه اب رو سرت نمیریزم...........نمیری یه وقت 

رزیتا: این بمیره.....نکبت........خودت فضولی.......ما رو باش.........ادا درمیاری...؟؟؟؟؟؟من گفتم این زیاد نخوردا.......چه جوری اینقدر خمار شده......پاشو............خنک خانوم الان دکتر میاد...... 

دیگه همه با هم زدیم زیر خنده......... 

اون دو تا ولو شدن............. 

بازیمون گرفته بود.......... 

با صدای یا الله دکتر ........سکوت.........بعد یهو پوکیدیم........ 

صدای دکتر: خیلی خوب ........دخترا من مزاحمتون نمیشم.......فقط...........اومدم بگم.......شام رو امشب کنار ساحل میخوریم.........زود حاضر شید.......لباس گرم بپوشید....... 

==============================  

صدای سیما: جون من آنا......رزیتا عطرو خالی کن روش.......... 

خودم: اه.....چرا الودگی صوتی ایجاد میکنی........من خوبم......یه دوش میگیرم خلاص.....یه چیزی ندارین من بخورم.......چایی........قهوه.......شکلات...؟؟؟؟؟ 

زهرا: بیا.....رانی پرتغال دارم........خوبه؟ 

رزیتا: بده بهش.....بده ........ 

خودم: اه.......چقدر حولم میکنید........من میرم دوش بگیرم........ 

مثل بچه کلاس اولی ها.........که باید مادرشون هی بهشون بگه چیکار بکن چیکار نکن.....با موهای حوله پیچ...........و لباس بلند و گل گشاد.......غرق در انواع عطرهای ارزون و گرون.....با دخترا راهی ساحل میشم........ 

ملت یه اتیش درست کردن.............به چه گندگی.......... 

خیلی حال میده...........همه با خودشون پتو و زیر انداز اوردن....... 

صدای دریا.....هوا یکم سوز داره.......... 

سیخای کباب..........منتها اینبار کباب سیب زمینی.........همیشه که نباید گوشت خورد.......این جمله دکتر.......... 

میشینم..........همینطوری لرزم گرفته......زهرا برگشت تو ویلا تا پتو بیاره...........رزیتا هم به دنبالش.........سیما خسته و مستاصل......... 

صدای دکتر: سیما ........دخترم.....جات اونجاس.......سراج......جا باز کن مرد.........جا باز کن واسه خانوم.........آنا.........بیا کنار دست بچه ها.......شاهرخ......کوجایی ؟ 

مردد میرم کنار شاهرخ...... 

بیچاره یکم تحمل کرد و بعد پرسید: حالا نمیشد کمتر بخوری......خفه شدم..... 

وحشت زده برگشتم سمتش: مگه هنوز بو میدم؟؟؟؟؟؟ 

شاهرخ: نه....اگه منظورت بوی اون زهر ماریه نه......بوی عطرت خفم کرد.....ببینم.........تو مطمئنی اسم داری؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

خودم: من درباره خودم مطمئنم........تو مشکل داری......به من ربطی نداری.......میتونی بری رو زمین بشینی........ 

شاهرخ......عصبانی و سرخ برگشت و خواست چیزی بگه که دکتر گفت: بچه ها............بچه ها......توجه کنید....چون دیشب به جایی نرسیدیم و یک عده از بچه ها نوبتشون نشد......باز بحث ترس رو ادامه میدیم......منتهی........میخوام.........یکم مفصل تر بیان کنید......میخوام.....از ترساتون که میگید.......مشکلاتی که براتون ایجاد کرده تو زندگی رو هم بگید....... 

خودم: اه......... 

صدای دکتر: آنا مشکلی دارید؟ 

خودم: اره......دقیقا از همین میترسیدم که بگی این سوژه احمقانه رو ادامه بدیم.. 

همه خندیدن......... 

با جمع شدن همه...........در حال خوردن سیب زمینی کبابی.........و ملچ و مولوچ........ 

اولین شماره رو دکتر گفت: ۱۵ 

صدای نوشین بلند شد: منم...........خوب............خوب..........من دیشب خیلی روش فکر کردم......من میترسم.............میترسم..........به کسی دل ببندم......و بعد اونو از دست بدم.... 

......نوشین..........نوشین............... 

تو گروه............بی شک جوونترینه..........دکتر خیلی هواشو داره........ 

دختر ۲۰.....۲۲ ساله......پوست سپیدش .........با اون چشم و ابروهای مشکی.....بدجور ادمو میخ میکنه..........قد بلندی نداره......ولی اندام زیبا و متناسبش میگه از هر نظر بی همتاست.....دختر شوخ و شیطونیه........میخنده........و میخونه.......با زهرا خیلی گرم شدن........تقریبا همیشه سرشون تو سر هم.............ازش خوشم نمیاد........دلم نمیخواد یکی از خودم جوونتر و خوشگلتر ببینم............چرا باید به خودم دروغ بگم؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

دکتر: خوب......فکر میکنی ترست اثری هم روی تو داشته؟ 

نوشین: نمیتونم کسی رو دوست داشته باشم.....همش فکر میکنم اگر به یکی علاقمند بشم.......اون میمیره..........همیشه............وحشتناک..........احمقانس........ولی هست.......من کاریش نمیتونم بکنم........ 

صدای دکتر: شماره بده تا نفر بعدی ادامه بده 

نوشین: ۱........عدد ۱....... 

سر چرخوندم تا صدای محکمی که گفت من......رو ببینم..........چرا تا حالا من این مردو ندیدم؟؟؟؟؟؟؟؟شایدم دیدم ولی توجه نکردم........ 

.......خودشو کامل به همه معرفی میکنه: سیاوش هستم....۳۰ سالمه....کامپیوتر خوندم......توی دکل نفتی........روی خلیج کار میکنم......... 

همه: وو...........عالیه............ 

آب دهن بعضی خانمهای مجرد از جمله خودم راه افتاد......شایدم دندونامون تیز شد........ 

سیاوش..........با موهای روغن زده و مرتب.........صورت ۳ تیغه.......بسیار مودب.......اوم....به نظر قد بلند........کاش میتونستم بگم بلند شه یه قری بده من بهتر ببینمش.........چرا من این پسرو تا حالا ندیدم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

سیاوش: خوب........نوشین خانوم.......من البته قصد دخالت ندارم.....ولی احیانا......شما پدر یا مادرتون رو از دست ندادید؟؟؟؟؟؟؟البته میتونید جواب ندید....... 

گناهکی نوشین..........سرخ و سپید شد.......و جواب نداد..........یک لحظه سر شدم......بدنم سرد شد...........سیب زمینی رو به نیش کشیدم......داغ.............. 

سیاوش: این ترس.......طبیعیه.......همه ما به نوعی میترسیم از دست بدیم......پدر.......مادر.....همسر......فرزند........حتی ما این حسو نسبت به شغل و تحصیلاتمون هم داریم..........ولی.........نوشین خانوم.........این دلیل نمیشه که اونا رو نداشته باشیم........ما ........باید کسی رو داشته باشیم.....ادم نمیتونه تنها زندگی کنه........مهم نیست اونا چقدر پیش مان.........خوبه........ادم هر لحظه زندگی کنه...........که وقتی اونا دیگه نباشن.......تاسف نخوره............ 

جمع سیاوشو تایید کردن...............منم با دهان سوخته.........خیره شدم به لبای خوشگل نوشین که لبخند شیرین روشون بود 

سیاوش: ترس.......خوب.....من.......منم میترسم.......ولی همیشه کنترلش کردم.........و کابوس من اینه........که نتونم کنترلش کنم........همین..... 

=============================================== 

به حرفاشون فکر کنید.............به ترسهاتون فکر کنید.............. 

شما از چی میترسید؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

تا حالا سعی کردید کنترلش کنید؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

تا حالا ترس مانع پیشرفت شما بوده؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

به ترستون فکر کنید................... 

برام از ترس بگید..............

نظرات 8 + ارسال نظر
اریا اریا نژاد پنج‌شنبه 7 بهمن 1389 ساعت 08:35 ب.ظ http://veb-sadeghhedayat.blogfa.com

وبلاگت عالیه جالبه
وبلاگم را بخوان و نظربده مرسی

سینا جمعه 8 بهمن 1389 ساعت 12:04 ق.ظ http://khaaen.persianblog.ir

ترس از دست دادن حتی وقتی بدونی ازش گریزی نیست قابل گریز نیست!!

hamid سه‌شنبه 12 بهمن 1389 ساعت 09:17 ق.ظ http://jarrah.tk

اصولا یواشضکی خیلی حال میدهد

سینا سه‌شنبه 12 بهمن 1389 ساعت 11:50 ب.ظ http://khaaen.persianblog.ir

بنویس رفیق

سینا جمعه 15 بهمن 1389 ساعت 12:11 ق.ظ http://khaaen.persianblog.ir

منتظرم
تا بنویسی
رفیق

محسن دوشنبه 18 بهمن 1389 ساعت 12:47 ب.ظ

قانون شکنی خوبه به شرطی که با کلیه خطراش بتونی موفق از توش بیای بیرون اگه نه که مزه نداره که.
رانندگی با سرعت ۱۲۰ توی خیابونا حالا گیرم به جای ساعت ۳ که خلوته، اصلن قرقشون کنن برات. امکان عدم موفقیت خیلی زیاده و اصلنم به حال گیری بعدش نمیارزه. احتمال حتا زیر کردن گربه رو داری. خودت حال می کنی ولی حال گربه رو می گیری. به این میگن خباثت. آره اگه توی یک اتوبان فرنگی باشی و ماشینتم ماشین فرنگی باشه. گربه ام نباشه، خیلی بیشتر از اینم میشه رفت.

محسن چهارشنبه 20 بهمن 1389 ساعت 04:37 ب.ظ http://after23.blogsky.com

ببینم شما حالتون خوبه؟
سالهاست که به این وبلاگ سر نزده اید.

روح اله یکشنبه 20 مرداد 1392 ساعت 08:45 ب.ظ

سلام
ازنظر من ترسیدن خوبه.البته تا جایی که باعث بشه از خطر تورو محفوظ داشته باشه.من یادمه یه بار با یه دوستی با دمپایی و یه چاقو رفتیم کوهنوردی تو ییلاقی که برای اولین بار اون مسیر خطرناک رو داشتیم طی میکردم 5 ساعت از روستا دور شدیم.برگشتنی جایی که نیم ساعت با روستا فاصله داشتیم خرس دیدیم.و فرار کردیم ولی الان دیگه این بچگی رو تکرار نمیکنم نه بخاطر ترس بلکه با اون شرایط نمیرم به پیشواز ناشناخته ها.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد