سکوتم از رضایت نیست ...دلم اهل شکایت نیست...

هزار شاکی خودش داره...خودش گیره گرفتاره...

سکوتم از رضایت نیست ...دلم اهل شکایت نیست...

هزار شاکی خودش داره...خودش گیره گرفتاره...

قسمت ۱۸ : داستان فرش(۱)...

صدای دکتر: کابوسها از کی شروع شد؟ 

: از .........از اون شب کثیف......... 

ـ به کسی چیزی نگفتی؟خانوادت........یا حتی امیر یا صادق....... 

: نه.....نه.......روم نمیشد.....از خانوادم میترسیدم......راستشو بخواین مادرم خیلی با پدرم مشکل داشت...........اکثر روزهاش تو اشپزخونه میگذشت در حال گریه کردن........منم که مهمون شده بود رشت......واسه یه ترم.....میخواستم ازون محیط دور باشم.......چطور میتونستم بگم چه بلایی سرم اومده.....تنها امیدم خود سعید بود........که ولم نکنه......پای کارش وایسه.....کلی التماسم کرد.........که مست بوده..........نفهمیده.........تمام دلخوشیم سعید بود 

ـ موند؟ 

: چی؟ 

ـ میگم پات موند؟ سر قولش وایساد؟ 

: تا یه چند ماهی اوضاع خیلی خوب بود.........سعید منو با خودش همه جا میبرد.....با هم حتی رفتیم مشهد..........دوران طلایی زندگیم بود........هی میگفتم امروز نه.....فردا سعید خواستگاری میکنه.......اره.........منو میخواد.........دوستم داره.......واسه همین پایه همه کارا و روابط غیر عادیش بودم...... 

ـ روابط غیر عادی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

: خوب..........راستش...........چطور بگم؟؟؟؟؟؟؟؟؟وای.......... 

ـ نفس عمیق بکش............تکیه بده..........حالا بگو.........نگران هیچی هم نباش........من قضاوت نمیکنم.......قرارا کمکت کنم.........پس بگو 

: سعید....همیشه غافلگیرانه عمل میکرد.........بهم حمله میکرد.....یا مجبورم میکرد لباسای عجیب غریب...........وای...........دکتر...........من ............... 

ـ کتک هم میزد......؟؟؟؟؟؟؟؟ 

بغض گلومو فشار میداد........ولی ........ 

: آره......میگفت لذت تو این چیزاست........ 

ـ لذت میبردی؟؟؟؟؟؟؟ 

: اوایلش نه......دردم میومد...........حتی گریه میکردم.........ولی اونقدر تو گوشم خوند که......باورم شد.........کار به جایی رسید که...............خدا............ 

ـ خیلی خوب..........برای امروز کافیه.........نفس عمیق بکش...........میخوام چند تا تمرین بهت بدم..........که کمکت کنه شبها راحت بخوابی......... 

: من میخوام بگم.......... 

ـ آنا.......به من نگاه کن........قرار نیست عذاب بکشی..........من اینجام........به حرفام گوش کن....... 

دکتر رو بغل میکنم: من .............من خیلی کثیفم.............من لجنم............. 

اشک..............میریزه.................... 

============================================== 

نگاههای دخترا سنگینه............. 

خودم: کوفت...........یعنی تا حالا شماها کابوس ندیدین؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

صدای رزیتا :آنی.........کسی چیزی گفته؟؟؟؟؟؟؟ خود درگیر شدیها........ 

خودم: وای........نه.......ولی..........من...............معذرت میخوام که دیشب نخوابیدین........ 

سیما محکم بغلم میکنه: خر جون........نوبت ما هم میشه............اونوقت ما هم باید عذرخواهی کنیم؟؟؟؟؟؟؟؟ 

دلم اروم میگیره............... 

میریم سر میز صبحانه.............. 

صدای دکتر : امروز ...............باید بریم کمک یکی از دوستان  .........عروسی دخترش اخر همین هفتس ..........همه گیج و ویج............. 

صدای سیاوش : چکار باید براش بکنیم؟ 

دکتر: همه کار............یالا...............زودی اماده شید........... 

خودم: ما دخترا چیکار کنیم؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

دکتر : شما هم باید بیاین............ قرار شما هم کمک کنید.................. 

------------------------------------------------------ 

ساعت ۹ صبح............ویلای دوست دکتر........... 

درهم و برهم و شلوغ................ 

باید از سر تا پای ویلا رو دسته گل کنیم.........چراغونی کنیم و صندلی بچینیم........... 

کلی میوه برای شستن 

کلی کار............پاک کردن برنج و لوبیا ............تمیز کردن گوشت و مرغ........... 

خودم: دکتر مگه غذا رو از رستوران سفارش نمیدن.........؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ این دیگه چه جور عروسیه.........بدن یه سازمان خدمات........... 

صدای دکتر: بچه ها...............بچه ها..............توجه کنید.............این دختر و پسر جوون........خیلی اذیت شدن تا بهم برسن........میخوام سنگ تموم بزارید.........فکر کنید خواهر و برادر خودتونن.............میخوام با کمترین هزینه........بهترین عروسی رو براشون بگیریم............دست به کار شید......کارا رو تقسیم کردم.......هر کس  وظیفه خودشو انجام بده........یالا....................تموم که شد بره کمک نفره شماره بعدی خودش.............. 

نگاهی به لیست وظایفم کردم.......... 

پاک کردن سبزی................... 

خدای من!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! 

جیغم به هوا رفت: دکتر...........من از اینکار متنفرم........همین الان خودم میرم شهر میخرم میارم  آمادشو..............چکاریه.............. 

صدای دکتر: فرزاد خان..............شهربانو  .......... بهزاد پسرم........

هر دوشون برگشتن.......... 

دکتر: بچه ها همگروهیتون آنا هیتا........هواشو داشته باشید........آنا.......همش ۵۰ کیلو سبزیه.......زود باشید.........من ۲ تا دیگه از بچه ها رو هم میفرستم کمک........یالا........ظهر شد........... 

خودم: من.......... 

دکتر: اعتراض وارد نیست...........یالا..............  

بساط سبزی پهن شد........... 

نه من.......نه مردها هیچ کدوم بلد نبودیم...........شهربانو............شد مسئول آموزش........ 

کلی غر زد تا من بلاخره موفق شدم......... 

صدای داد شهربانو: بهزاد خان..........چوبای جعفری رو بزن.........ای........فرزاد .....چیکار میکنی......حروم شد گشنیزا.........آنا.............تره رو باید درست پاک کنی.......گل لاش نمونه........ 

خلاصه جون هممونو داشت رسما میگرفت.......... 

عجب تفریحی ....................... 

ولبشو بود تو ویلا 

۵ تا از بچه ها داشتن از بالا تا پایین ویلا رو میشستن............ 

اقایون متصدی گرد گیری و پاک سازی بودن........چیدمان 

چند تا از خانوما مشغول تیکه تیکه کردن گوشت قرمز.............یکی از مردها پاک کردن مرغ ها افتاده بود گردنش.............حالا بماند غاز و بوقلمون.......... 

انگاری سال بلوا............... 

دلم سیگار میخواست 

دلم نوشیدنی ممنوع میخواست 

دلم مرد میخواست 

صدای بهزاد: بچه ها بیاین تعریف کنیم تا وقت بگذره........کار زودتر تموم شه.......... 

شهربانو: خودت پس شروع کن........چیکاره ای؟ اهل کجایی؟ 

فرزاد: چه زودم رفتی سر اصل مطلب 

شهربانو: حوصله چرت و پرت و مقدمه چینی ندارم.........یالا.......یکیتون شروع کنید.........فضولیم قلمبه شده........... 

خندم گرفته.............شهربانو یکم تلخ..........ولی نحوه صحبت کردنش جذابه......۴۰ سالی داره......موهای های لایت شدش.........با آرایش صورتش داد میزنه ترک........خوشکله.......با اینکه چین و چروکهای ریز دور چشمش خبر از سختی زندگیش میده......ولی هنوز خوشگله و جذاب............ 

بهزاد شروع میکنه: چی باید بگم ؟ 

شهر بانو: چند سالته؟ اهل کجایی؟ چی شده اینجایی؟؟؟؟؟؟ 

من و فرزاد بهم نگاه میکنیم.......و ریز میخندیم........... 

صدای بهزاد: ۴۲ سالمه......اهل کاشانم....... 

یکهو منو فرزاد پکی زدیم زیر خنده.............. 

نمیدونم چرا یاد شعر سهراب سپهری افتادیم.......اهل کاشانم........ 

حتی خود بهزاد هم خندید و گفت: نه به جون عزیزتون.....من کاشی هستم........ 

فرزاد: بابا................کاشی...........نقاش.......... 

دیگه من ریسه رفتم........... 

بهزاد : اتفاقا نقاشم............ 

حالا شهربانو هم به خنده افتاد.................... 

ساعتی بعد...............جمع صمیمی سبزی پاک کنها.............داشتن تو زندگی هم سرک میکشیدن............. 

صدای بهزاد.................با خس همراهه.........  

: ما نسل در نسل طراح فرش هستیم.........منم همین رشته رو ادامه دادم...........البته رشته اصلی من نقاشی...........ولی تو دانشگاه طراحی فرش تدریس میکنم........ 

خودم جیغ کشیدم: وووووووو..................ای ول.......من خیلی فرش دوست دارم......مخصوصا کاشی و نایینی..............ادم تو گل و بوته هاش..........تو رنگ و لعابش..........غرق میشه........دلش رقص میخواد 

نگاه نافذش: تشبیه قشنگی ...........یادم باشه بنویسم........... 

.............................. 

============================================= 

ادامه دارد.................. 

نظرات 4 + ارسال نظر
سینا شنبه 6 فروردین 1390 ساعت 01:20 ق.ظ http://khaaen.persianblog.ir

کوتاهه
داری تنبل میشی
بنویس
زودتر و بیشتر

سال نو مبارک شنبه 6 فروردین 1390 ساعت 01:39 ق.ظ http://www.taskhir.com

سلام عیدت مبارک،داستان فرش جالب بود بهت توصیه میکنم اگه میخوای وبلاگت جذابتر بشه بنر برگزیده نوروز رو تو وبلاگت بزار حالا ببین چی میشه وبلاگت. واسه دیدن و گرفتن کد به آدرس taskhir.com برو

شادمهر حسینی شنبه 6 فروردین 1390 ساعت 08:41 ب.ظ http://xjalebx.blogsky.com

سلام وبلاگت خیلی قشنگه به منم سر بزن نظر یادت نره ها.....

رهگذر دوشنبه 8 فروردین 1390 ساعت 01:37 ق.ظ http://e-ghalam.persianblog.ir/

سلام سارای عزیزم
نوروزتان خجسته باد
به امید سالی سرشار از کامیابی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد