سکوتم از رضایت نیست ...دلم اهل شکایت نیست...

هزار شاکی خودش داره...خودش گیره گرفتاره...

سکوتم از رضایت نیست ...دلم اهل شکایت نیست...

هزار شاکی خودش داره...خودش گیره گرفتاره...

قسمت ۲۱: رنگ وارنگ........

لباسا ..........رنگ و وارنگ 

لباسا........ 

صدای کل کشیدن 

دست زدن و سوت ........... 

سیگارمو روشن میکنم 

لباسا.............رنگ و وارنگ............ 

صدای سیما: این بهم میاد؟  

رزیتا : مرده شورشو ببرن.........این چه رنگیه........؟ 

شهربانو : این لباس منو چاق نشون میده نه؟؟؟؟؟؟؟؟؟ یا نکنه من باسنام اینقدر خیک بود نمیدونستم؟ 

اونورتر پریسا در حال بستن زیپ پشت لباسش: آنی.......کمک ببینم .........گیر افتادم 

و خودم در دل : مجبوری مگه؟ این چیه پوشیدی....مثل خمیر شدی تو قالب کیک 

صدای رویا خانوم: کسی رژ لب بژ نداره؟؟؟؟؟؟ 

و جیغ نوشین مثل پتک میمونه: این کفش با لباسم ست نمیشه........بدم میاد ازش 

این هیری بیری سپیده هوارکشون : من اصلا نمیام مهمونی........من لباس شب ندارم.......اینا خوب نیستن.......... 

خودم عصبانی............میرم سمتش: بیا ببین کدوم ازین لباسا برات خوبن......اینقدر هم نق نزن 

صدای سپیده : بابا ........بچه مایه دار......ورساچس؟ اصل یا ازین چینی تقلبیها؟ 

صدای لیلا : تو به اینا میگی تقلبی؟ خیلی خری........همین دیروز آنی تو پاساژ خرید......اصل اصل.........میگی نه بر چسب قیمتشو ببین........ 

برای یک لحظه صدای سوت کشیدن چند تا از بچه ها رو شنیدم 

میزنم بیرون................ 

حالم از همشون داره بهم میخوره.............. 

اکثرشون ندید بدیدن 

سیگارمو میندازم زیر پام.........له میکنم.......... 

صدای شاهرخ : ببینمت ........... 

سرمو میارم بالا و خیلی پکر میگم : هنوز بوی جعفری میدم......موهامو هم که افتضاح......لباسم ...به نظرت گشاد نیست ؟ 

شاهرخ : یه قری بده.......... 

خودم: چی؟ 

شاهرخ سرخ از خجالت: ببخشید ........منظورم این بود که میشه بچرخی.....تا ببینم.......نظرمو بگم.......... 

میچرخم............ 

شاهرخ: عالیه.........عالیه.....رنگش بهتون میاد.......موهاتونم نمیخواد ببیچین.........بزار افشون باشه....نیست گردنتون بلنده....همه چی عالیه.......ساده و شیک....... 

خودم: این سلیقه تو..........میکشمت اگر امشب کسی بهم بخنده........مثل گونی میمونه این لباس............. 

هنوز حرفم تموم نشده بود که صدای دکتر : وای..........آناهیتا........دخترم چقدر این لباس بهت میاد 

خنده پر از شیطنت شاهرخ.............. 

دیروز سر خرید ۳ دست لباس خودم و خودشو خفه کرده بودم.............این لباس فیروزه ای سلیقه شاهرخ بود  

صدای دکتر : آنی به دخترا بگو بجنبن.........الان عروس و داماد میرسن..........زود باشید....... 

شاهرخ خیلی متین : من چطورم؟ 

خودم : مثل پلو تو دوری............. 

میخنده............ 

خودم: وایسا ببینم.......این چه جور کراوات بستنه........قلاده میخواستی ببندی؟  

باز میخنده........ 

خودم میرم سمت و کراواتو گرشو میبندم.......سفت میکنم..........یقشو مرتب ......ستی به کتش میکشم......... 

خودم: عالیه..........یه قری بده ببینم........... 

صدای قهقهه شاهرخ ................... 

======================================= 

عروس ..........ساده و سپید پوش............ 

یه تور خوشگل دنباله دار روی سرش............ 

داماد ............به نظر خیلی خجالتی و شرمسار میاومد.......... 

هردوشون شیرین و جذاب.............. 

مراسم رسما شروع شد..............همه مهمونا یه ور...........ما ۳۰ تا یه ور......... 

هر کی ساز به دست................. 

خلاصه گروه رقص و اواز هم خودمون بودیم........... 

فرزاد با هیجان میخوند.......صدای خوبی هم داشت الحق....... 

ولی خوشمزگیش همراهی مجید و اردلان خان بود 

............اگر شیطنت داوود خان و محمدرضا هم چاشنیش میکردی همه جوره جنسمون تکمیل بود  .......پسرا از هیچ کاری فروگذار نبودن............ 

پذیرایی هم با خودمون بود.......... 

سینی شربت و نوشیدنی و چای بود که بالای سر و دست میرفت و میومد........... 

بیشترش گردن مردها بود........... 

شمالیها کلا مردمان آزاده و باحالین..........از تعصبات و بد چشمی در شمال خبری نیست..... 

و من این شانس رو داشتم که در جشن عروسی دختر و پسر شمالی حالشو ببرم....... 

با دعوت فرزاد........ملت همه ریختن وسط............ 

و حتی عروس و داماد........... 

خودم در کنار شاهرخ............. 

دورش میچرخیدم.......اون دورم میچرخید............. 

رقصی بود از هر جهت شاد و فرح بخش.......... 

در کشوری که قحطی شادی و آزادی........... 

چنین مراسمی غنیمت............  

احساس غریبیه.......حالم زیاد خوش نیست..........پاهام سست میشن....... 

به شاهرخ تکیه میزنم........بازوشو محکم میگیرم........... 

صدای شاهرخ تو شلوغی پچ پچ........: حالت خوبه؟  

خودم: من برم بیرون هوا بخورم.......نفسم تنگ شده........آسم.....میدونی که  

شاهرخ: میخوای باهات بیام؟ 

: نه........خودم میرم.........زود میام.........بپا دختر شمالیها ......قاپتو ندزدن.....چشماشونو درمیارم.......... 

صدای خنده شاهرخ .......: برو جونم.....برو.........زود برگردی......وگرنه قول نمیدم شیطنت نکنم.... 

میخندم........... 

میرم سمت باغ.........نفسم............حسم...........پاهام............سستم............ 

ولو میشم روی تخت زیر درخت کیوی......... 

میافتم................میافتم................ 

...................................................... 

: آخ.........شکست  

ـ چی شکست ؟ 

: پاشنه کفشم...........  

ـ بزار ببینم.......نه.....ناجور نیست........تکیه بده به من......الان درستش میکنم 

: نباید میومدم..........بهت گفتم........از اینجا متنفرم.......... 

ـ اینقدر نق نزن عروسک.......ببین.........اها........درست شد........حالا یه ماچ بده ببینم......  

بی میل لوپشو میبوسم........ 

دستمو میگیره.........باهام میریم میون جمعیت......... 

می رقصیم......... 

نوشیدنی.......سیگار........ 

و صدای یه نفر : بیا بچه ها.....بزنین تو رگ........میخوایم بترکونیم.......... 

خودم: این چیه؟ 

صدای سیروس: بنداز بالا.........این رمز رفتن به فضا......امشب حالی کنیم........مخصوصا اوردمت اینجا........بنداز بالا............ 

و خودش با سرعت قرص رو با مقدار زیادی کوکتل خورد........... 

وحشت زده به جمع نگاه کردم در حالیکه قرص تو دستام داشت خیس میخورد........ 

صدای سیروس: خوردی عروسک.؟ 

و خودم: اره.....اره......... 

هر لحظه مجلس بیشتر و بیشتر گرم میشد.......... 

و دخترا و پسرا.............. 

دیدن اون صحنه های وقیحانه.............. 

دیگه مطمئن شدم که جای من اونجا نیست.......... 

از سیروس خواستم که بریم........... 

ولی دیدم که داره میخنده........میخنده و اصلا منو نمیشناسه.......تکونش دادم........ 

فقط میخندید.......... 

حال باقی بهتر از اون نبود........... 

با سرعت برق.........دویدم سمت اتاقی که پالتو و روسریم اونجا بود......... 

میون کوهی از لباس.......پیداشون کردم........ 

پوشیدم و خیلی اروم از میون جمعیت راه خروج رو پیدا کردم......... 

رفتم تو باغ و بعد............. 

دیدم که کنار جادم........... 

وحشت زده.............. 

مهمونی تو باغی در رودهن بود.......... 

و حالا خودم..............با کفش ۱۰ سانتی و پالتو و روسری کوتاه.....ارایش ۷ قلم و موهای پیچیده......گریم گرفته بود.......... 

تو تاریکی مخفی شدم.......تلفن کردم به تاکسی بیسیم.......امیدوار بودم اونا یکی رو بفرستن......بیشتر از ۳۰ بار تلفن کردم.......دیگه داشتم التماسشون میکردم........یه باغی تو نا کجا آباد .........صدای واق واق سگ...........وحشتزده ............تو تاریکی............ 

بیشتر از ماشینای تو جاده وحشت داشتم...........از اینکه کسی منو ببینه.......... 

حتی خواستم بر گردم به اون باغ.......... 

ولی پاهام یاری نمیکردن............. 

انگار اونا ترجیح میدادن تو سرما یخ بزنم تا برم تو اون باغ.............. 

از شدت گریه ...........به هق هق افتاده بودم.......... 

من کجا بودم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

کجا ایستاده بودم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

من میون این ادما چه میکردم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

من یه هفته نبود با سیروس اشنا شده بودم............باهاش به چنین مهمونی خطرناکی اومده بودم.............  

همینکه تلفنم ویبره رفت جواب دادم............راننده میخواست بدونه من کجام........... 

ماشین سبز........با ارم آژانس بیسیم......... 

نجات پیدا کردم.........اینبار خدا رحم کرد........ 

پریدم تو ماشین و با بغض گفتم برید شهرک غرب......... 

و زدم زیر گریه.............. 

بیچاره راننده نپرسید...........چیزی نپرسید........... 

شاید براشون عادی شده بود.....سوار کردن دختران این موقع شب............. 

گریه کردم............. 

گریه.................... 

دو ماهی از جدایی من از سعید میگذشت............. 

هنوز درد داشتم.................هنوز شبها از ترس بیدار میشدم............ 

هنوز سوزش اون آمپول نیش میزد.............. 

و من خواستم با شروع جدید ..........سعید و اون نطفه رو برای همیشه فراموش کنم....... 

گریه کردم............... 

گریه کردم................. 

صدای راننده : خانوم ..........کجای شهرک تشریف میبرید....؟  

خودم: هان/؟حالا برید....تا بگم......... 

ـ رسیدیم...........قدس.....کدوم خیابون برم..........؟ 

: برید سمت ... برید کاج........میدون کاج 

=================================== 

شکست پشت سر شکست........ 

دوست های رنگ وارنگ 

پسرهای متفاوت..........از هر صنف و طبقه............ 

با بعضیهاشون ساعتی میگذروندم و بعدش خداحافظ......... 

با برخیشون یکی دو روز.......... 

و گاهی یک هفته...................ولی تا بحث به جاهای خاص میرسید مایلها ازشون دور میشدم.. 

گریه میکردم و حس میکردم در حد یه دختر هرزه سقوط کردم 

روزهای بد........... 

صدای جیغ و وداد مادر 

فریاد پدر........... 

خورد شدن گلدون و بشقاب و بلورجات ......... 

آرمان رو میدیدم که حتی شبها به خونه نمیومد..........یا خونه دوست دخترش بود......یا خوابگاه........گهگاهی هم میرفت پیش دوستاش.........نبود........یا هر وقت هم بود چیزی جز داد و بیداد و اعصاب خوردی به ارمغان نمیاورد.......... 

خودم بودم.............. 

تنها...............تنها................تنها................  

تا یه شب.............تو چت روم............با کسی اشنا شدم...........که یکم با باقی فرق داشت... 

باهاش کل انداختم..........یک هفته ای تلفنی حرف زدیم..........تا روز موعود قرار گذاشتیم.........جلوی میلاد نور.......... 

حسابی تیپ زدم.....از هر چیز بهترین.......... 

صدای بوق ماشین........برگشتم.....ویبره تلفن..........فهمیدم خودشه..... 

پرادو شیک و براقش.......... 

سوار شدم................ 

برگشتم و مردی رو دیدم که خیلی از عکسش در نت بهتر بود

مردی ۳۰ ساله.........زنجیر نقره فروهر بر گردن.......ساعت رو لکس طلا......خوش هیکل و خوش تیپ......... 

بوی مطبوع عطر انسر.... 

همه چیز متناسب و مفرح.........  

خودش رو اینطور معرفی کرد: جهانگیری هستم.......سروش جهانگیری....... 

==================================== 

با صدای شاهرخ به خودم اومدم: این بود زود اومدنت.........میخوان شام بدن........پاشو......باید بریم کمک............یالا........... 

: الان میام..........یکم حالم خوب نبود......... 

ـ حالا بهتر شدی؟  

بلند میشم : اره بهترم.......میخوام برم........زیر پاهام خالی میشه....... 

سقوط میکنم........ 

شاهرخ زیر بغلمو میگیره: بشین........بشین ببینم.......تب داری؟ 

خودم: شاهرخ........میشه بری کیفمو بیاری........ 

ـ به دکتر بگم بیاد  

: نه...........نه.........فقط کیفمو بیار........دراومو بخورم درست میشه.......به کسی چیزی نگو........خواهش میکنم...... 

ـ هی بشین سیگار بکش.........تا جونت در بیاد........جایی نریها.........الان میارم برات........ 

رفت.............. 

و خودم.......... 

نگاهم به دنبالش................. 

دلم هوای سیگار کرده............ 

سیگار.............................. 

سیگار.................................... 

نظرات 2 + ارسال نظر
سینا جمعه 19 فروردین 1390 ساعت 06:53 ب.ظ

خوب گربز میزنی از گذشته به حال از حال به گذشته
خوب همراه میکنی آدمو
خیلی خوب

روح اله دوشنبه 21 مرداد 1392 ساعت 03:56 ب.ظ

سلام
رفیق عالی بود.حیف خیلی دوستداشتم اونجا بودم.تمام زندگیمو میذاشتم تا انا ارامش رو به چشم ببینه حاضر بودم بخاطرش هر چیز یا هر کسیو متقاعد کنم تا فقط برای یه لحظه شادی رو درونش حس کنم.حیف حیف

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد