سکوتم از رضایت نیست ...دلم اهل شکایت نیست...

هزار شاکی خودش داره...خودش گیره گرفتاره...

سکوتم از رضایت نیست ...دلم اهل شکایت نیست...

هزار شاکی خودش داره...خودش گیره گرفتاره...

فرصت جبران....

فرصت جبران...
این ماجرای خانمی است که در سالهای پیش از انقلاب جزو دانش اموزان تنبل و به قولی شرور دبیرستان بوده....این خانم فتنه که هیچ ناظم و هیچ مدیری قادر به کنترل و رام کردنش نبودند و حتی پدر و مادر از دستش به ستوه امده بودند و همیشه برچسب دختر بد و دانش اموز تنبل رو یدک میکشید...پدر و مادر حتی به شوهر دادن دخترشون امیدی نداشتند از بس تو محل به شرارت و اتش پاره بودن شهره بود و هیچ کس دل خوشی ازین موجود به اصطلاح دختر نداشت...حتی پسرهای محل از شرارت این دختر در امان نبودند....باری...سال چهارم دبیرستان بودن ایشون که مدیر مدرسه عوض میشه و خانم (ه) میاد به مدرسه....خانمی قد بلند و زیبا با یک ترکه انار معروف در دست.....این خانم مدیر مبتکر به دیکتاتور بودن و بد اخلاق بودن شهره بودند...همه چه زن و چه مرد حساب میبردند از ایشون...تعریف میکنند که این خانم مدیر اگر دختری رو میدید با ارایش تو مدرسه حاضر شده.....از صف میکشید بیرون و با یک آفتابه پر اب جلوی صف صورت دخترو میشست....اینطوری ابروی دختر رو به باد میداد....روشهای تنبیه ایشون مستقیم با سرکوب و تحقیر همراه بود....دختران به شدت از ایشون میترسیدند....برای همین هر مدرسه ای ایشون مسئولش میشد از نظم و قدرت خاصی برخوردار میشد....راندمان قبولی دانشگاه بالا میرفت..و کسی مردود نمیشد.....قوانین ایشون برای درس خوندن خیلی سختگیرانه تر بود...ولی برای نفرات برتر هم جوایز نابی داشت...بگذریم....دقیقا همزمان با روز ورود مدیر جدید...این خانم فتنه داستان ما با یک کفش پاشنه بلند سرخ و یقه باز و استین بالا زده و روپوش کوتاه شده و موهای رنگ کرده و چشمای بزک دوزک وارد مدرسه میشه ....درست از کنار خانم مدیر بدون اینکه بهشون سلام هم بکنه.....
خانم مدیر جلوشو میگیره و ازش میپرسه که کیه و سال چندمه.....دختر زبون درازی میکنه.....
خانم (ه) لبخند موزیانه میزنه و به بابای مدرسه دستور میده آفتابه رو از اب پر کنه....صف میبندند و خانم مدیر گیس دخترو رو یگیره میکشه جلوی صف و کل مو و صورت دخترو رو میشوره ......جیغ و داد .....ولی خانم (ه) زورش میچربه....
دست اخر میده کفشای پاشنه بلند رو میشکنه و میده بابای مدرسه با یک ریسمان به هم ببنده و بندازه گردن دخترو......
دو تا دمپای پاره پوره به زور میپوشونه .بعد به بابای مدرسه دستور میده با همین وضعیت خیس و بهم ریخته و کفش به گردن و دمپایی به پا دخترو تا دم در خونه ببره اونم از خیابان اصلی که کل محل و شهر خبرش بپیچه........
خلاصه دخترو با بابا میره و کل شهر خبر این قضیه میپیچه و کلی به دختر تو راه میخندند و کلی مدیرو دعا میکنند...آبرو برای دختر جوان نمیمونه.....
خداییش خیلی ضربه مهلکی بوده برای یک دختر 17 ساله...
باری دخترو اونروز وقتی میرسه به خونه برای اولین بار اشکش در میاد و قسم میخوره تا انتقام نگیره اروم نشینه.....کینه شتری به دل گرفته بوده عجیب...تصمیمی میگیره خودکشی کنه و در نامه ای مدیرشو متهم کنه تا همه اونو مقصر مرگش بدونند..ولی یکهو یادش میاد اگر بمیره کل محله خوشحال میشن حتی پدر و مادرش.....از بس این دختر بدی بوده و کسی از اون خاطره خوبی نداشته.......از قضای روزگار فردا امتحان ریاضی داشته....پیش خودش میگه بزار یکم درس بخونم نمره فردا رو بیست بگیرم...وقتی مردم دست کم بگن باهوش بود...یک چیزی میشد....خلاصه تا شب از اتاقش بیرون نمیاد و حتی نمیخوابه و درس میخونه ....فردا ساده میره مدرسه و امتحانو خیلی خوب میده...یک هفته که طول میکشه تا جواب نمره بیاد...همه درساشو سر وقت میخونده....و جواب میداده و کلا دختر رام و ارومی شده بوده....تا همه رو جذب رفتارش کنه....همه یک جورایی تو شوک این تغییر رفتار بودند...ولی خوشحال که بلاخره فلانی رام شد...ادم شد....نمره ریاضی میاد شده بود 17 .....کلی معلم تشویقش میکنه...اون هفته همه باهاش خوب شده بودند...دخترو میگه نه...این نمره کافی نیست...باید ثلث اولو خوب بدم.....بعد خودکشی میکنم حال این خانم مدیرو میگیرم....خلاصه با این فکر انتقام و کینه شبانه روز درس میخونده...کل خلافهاشو بیخیال میشه...ثلث اول برگزار میشه و خانم فتنه یکی یکی امتحاناشو میده...نمره ها همگی 17 و 18 و 19..کل مدرسه در تعجب این پیشرفت...این دختر بالاترین نمرش 14 یا 15 بوده...ولی این ترقی یکم عجیب بوده...ولی همه خوشحال از اینکه بلاخره دخترو بیدار شد....خانم فتنه حس میکنه باز راندمان کارش اونی نیست که میخواسته.....بیشتر درس میخونه...ثلث دوم نمراتش همگی تو رنج 18 و 19 و حتی یکی دو تا 20....کلی مدرسه تشویقش میکنند...برای اولین بار باهاش مثل یک خانم محترم برخورد شده بوده....خانم مدیر سر صف صورتشو میبوسه و شخصا تشویقش میکنه....
ولی دخترو هنوز کینه به دل داشته....میشینه و به قصد کشت و نمره بیست و قبولی تو کنکور درس میخونه.....ثلث سوم رو با نمرات عالی پشت سر میگذاره...نتیجه کنکورش عالی میشه....اخر تابستون میبینه برای دانشگاه تهران نمره اورده و قبول شده...پدر و مادرش که تا سال پیش حتی امید نداشتند دخترشون شوهر گیرش بیاد چه برسه به گرفتن دیپلم اونم با این معدل.حالا جلوشون خانم مهندس اینده رو میدیدند...تو مدرسه خانم مدیر جشن بزرگی برگزار میکنه برای قبول شده ها در دانشگاه.....در صدر صف این خانم فتنه بوده....خانم مدیر صورتشو میبوسه و بهش هدیه منحصر به فردی بهش میده و جلوی همه ازش بخشش میخواد...دختر گیج و ویج به خانم نگاه میکنه و میگه چرا ؟ خانم مدیر میگه بابات اون روزی که کفشو انداختم گردنت...حتی یک شب نتونستم اروم بخوابم....خدا رو شکر که تو دختر عاقلی بودی و اتفاقی برات نیافتاد....من همش نگرانت بودم و دنبال فرصت ازت حلالیت بخوام...دختر هاج و واج با چشمای خیس میپره تو بغل خانم مدیرش....و از خیر خودکشی میگذره
هدیه خانم مدیر :یک جفت کفش سرخ پاشنه بلند .....
سالها معلمها تو کلاس ماجرای این خانم رو برامون تعریف میکردند و همیشه بهمون میگفتند برای هر کاری وقت و فرصت جبران هست....باید تلاش کرد...و انگیزه داشت...یادمه یکی از معلمهام بهم میگفت: هرگز نترس از کسی که تحقیرت میکنه.....از جملاتش قدرت بگیر و بلند بشو....رشد کن.....
یادش بخیر....یاد اون دوران و اونهمه امیدو ارزو بخیر....من این ماجرا رو چندی پیش سر یکی از اخرین کلاسهای درسم برای دختران تعریف کردم...نصفشون خواب بودند....نصفشون بیدار تازه یک سری سرشون تو گوشی...باقی هم که گوش کردند اصلا براشون خوشایند نبود کلی خندیدند که حالا مهندس شدیم که چی بشه؟؟؟؟ تهش باید شوهر کنیم.....یعنی من اون لحظه دلم میخواست اون ترکه خانم مدیرو داشتم و سیاه و کبودشون میکردم.....نسل امروز خیلی بیتفاوت....ولی من هنوزم میگم....فرصت جبران هست.....حتی تو این زمونه....

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد