سکوتم از رضایت نیست ...دلم اهل شکایت نیست...

هزار شاکی خودش داره...خودش گیره گرفتاره...

سکوتم از رضایت نیست ...دلم اهل شکایت نیست...

هزار شاکی خودش داره...خودش گیره گرفتاره...

قسمت دوم : گل...

ادرس خونش پیچ در پیچ بود....راننده گیج شده بود....تلفن کردم بهش......گوشیو دادم به راننده....

کلی براش توضیح داد.....

دیگه میتونستم ضربان قلبمو بشنوم.....توی قفسه سینه انگاری زندانی شده باشه.میخواست بزنه بیرون.....

دستمو گذاشتم روی قلبم....گفتم : هی اروم....گناهکی 12 سال صبر کردی.....این چند دقیقه هم روش....

12 سال.....جدی جدی 12 سال شد؟؟؟؟؟؟؟؟

12 سال از دور یکیو ادمی دوست داشته باشه؟؟؟؟؟؟؟؟

12 سال یکی از دور به ادم عشق بورزه؟؟؟؟؟؟؟؟؟

12 سال از دور ....2 نفر ادم همه چیز هم باشن؟؟؟؟؟ رفیق روزای سختو و سنگ صبور هم؟؟؟؟؟

دلم سیگار میخواست.....دلم جیغ کشیدن میخواست.....دلم پیاده شدن میخواست.........

برای یک لحظه میخواستم بگم : هی اقای راننده برگرد.....برگرد.......نمیخوام برم.......

بلاخره رسیدیم جلوی مجتمع....تلفنی گفت درو باز کرده برم تو.......کرایه اژانسو حساب کردم و گل و شیرینیو برداشتم و کیف و ساک دستیو به دوش کشیدم و رفتم.....

تر و فرز از پله ها رفتم بالا.......

یک ساختمان مدرن و عجیب غریب.......

سبک پله ها هخامنشی بود........دو طرفه بالا میرفت.....

روی درب اصلی فرفوژان تصاویر خاصی بود......و از همه مهمتر ساختمان مکعب مستطیل نبود....انگار بین 6 ضلعی اسیر باشه.....

البته تو تاریکی هوا اینو نفهمیدم....فقط حس کردم ساختمان یک جور غریبیه بین درختان .وقتی وارد شدم......با دیدن سبک معماری داخل متوجه شدم ساختمان روی 6 ضلعی ساخته شده.....

گفته بود طبقه اول ......فکر کردم باید برم بالا..عادت داشتم که تهرانیها به طبقه اول بگن هم کف و طبقه اول بشه بالایی......

من شهرستانی به اون طبقه میگفتم دوم و حالا داشتم میرفتم بالا.....

صدای درب چوبی تو راهرو پیچید.....فهمیدم هم کف منظورش بوده......

از ذهنم گذشت که هی اونم مثل من طبقه اولو با هم کف یکی میدونه.....ذوق زده و با عجله برگشتم پایین......

از چی میترسیدم؟؟؟؟؟؟؟

دربو رو ببنده؟؟؟؟؟؟؟؟

همسایه ای درو باز کنه و منو ببینه؟؟؟؟؟؟

ترسیده بودم..هزاران فکر با هم به مغزم هجوم اورد......چرا قرار اولمونو تو رستوران نگذاشته بودم؟؟؟؟؟

چرا مستقیم امدم به منزلش؟؟؟؟؟؟؟

چرا بعد از 12 سال هیچ برنامه ای نداشتم؟؟؟؟؟؟ میدونستم عصبانی....که اونم اینو نمیخواست.......

همیشه میگفت باید بار اول دیدارمون منحصر به فرد باشه....خاص باشه.....به یاد موندنی باشه

در چوبی خوشگلو حول دادم عقب....خیلی دست پاچه وارد شدم......کسی نبود...نمیدونستم باید چیکار کنم..یهو ظاهر شد.....

همونی بود که عکساشو دیده بودم.....دقیقا مرد داخل عکس.....

خیلی عجول گل و شیرینی رو بهش دادم....

پرسید: چرا اینقدر دیر کردی؟؟؟؟؟ اینا چیه دختر؟ چرا زحمت کشیدی؟ من گل دوست ندارم......

یاد حرف گل فروش افتادم که مردا گل دوست ندارن.......

ترانه dance me to the end of love لئونارد کوهن داشت پخش میشد......

به خودم گفتم: چقدر سلیقش شبیه منه........

نمیدونستم باید چیکار کنم......گل و شیرینو گرفت و همینطور حرف میزد رفت......

کفشای کوهستانمو به زور از پام دراوردم و جورابمو تندی چپوندم تو کفش.....

دمپایی راحتی به پا کردم......

ساک دستیمو گذاشتم روی فرش همون راهرو ....میدونستم وسواس....و منم از بیمارستان میامدم.میدونستم شاید دلش نخواد ساکمو ببرم داخل......

بهش گفتم.....و اونم جواب داد : نه هر جا دلت میخواد بزارش......

وارد سالن شدم......یک سالن بزرگ و جادار......با یک میز بیلیارد باحال وسطش....دست چپ یک پیانو و یک مبل شیک گوشه بود.....کلی کاغذای نت و سمفونی.....این ور سالن روی شومینه یک ساعت عجیب غریب.......دراز و دیجیتالی.......

یک لحظه حس کردم تو سرزمین الیسم......همه چیز عجیب غریب بود......برام تازگی داشتن...مبلمان ال....نور کم و خونه تاریک.......پر اسباب بازی های عجیب.....تلویزیون و دستگاه و پرده پخش فیلم......یک سینمای خانواده باحال......

شیشه های نوشیدنی روی میز......زیر سیگاری پر....

تلفنش زنگ خورد....بهم اشاره کرد برم تو اتاق اخری اگر میخوام لباس عوض کنم......

گیج بودم.ترسیده بودم....یکم حس کردم کارم خیلی احمقانه بود.....نمیتونستم متمرکز باشم......

دنبالم امد چون نمیتونستم بین 3 در اتاقی رو که بهم نشون داده بود پیدا کنم......

اتاق اخری دست راست......

کنارش یک اتاق خواب بود.میتونستم با نور کم داخل راهرو تخت خوابو ببینم.......

دلم قیلی قیلی رفت......تخت خواب گرد......با رنگبندی زرشکی و نقره ای و صورتی........میتونستم به وضوح ببینم این مرد خود منم.......

چطور میتونست اینقدر شبیه من باشه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

تخت گرد؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

دلم سیگار میخواست.....کم مونده بود بزنم زیر گریه......قلبم داشت از کار میایستاد و اونم داشت با تلفنش میحرفید......

صداشو شنیدم که به دوستانش میگفت خانه پدرم هستم و تا نیم ساعت دیگه میرسم خونه......

مانتومو باز کرده بودم و شال سرمو برداشته بودم....موهای سرمو داشتم افشون میکردم که حس کردم دوستانش میخوان بیان......

عصبی شدم.......

برگشتم تو سالن و ایستادم.......مردد که اگر مهمون داره من برم........

نگاهم کرد......

حالا تازه داشتم میدیدمش.......اصلا یادم نمیامد موقع ورود بغلش کرده بودم؟؟؟؟؟؟ دست باهاش دادم؟؟؟؟؟؟؟؟

یک مرد متوسط .....همه چیز متوسط بود......قد و هیکل......موهای فر فری بلندش.....و کلاه روی سرش......چشمان ناف مشکی رنگش تو اون نور کم مثل چشمان گربه برق میزد....

پیراهن استین کوتاهی به تن داشت......رنگشو نمیتونستم تشخیص بدم......

نور طوری تنظیم شده بود انگار گرگ و میش باشه.....من هیچیو درست نمیدیدم......ولی برق نگاهش تنمو میلرزوند........

صدای اروم و مهربونش یکم ارومم کرد.......خودش نمیدونست چطور محو دیدنشم........

12 سال............12 سالللللللللللللللللللللللللل

سعی کردم خانم و زیبا جلوش ایستاده باشم........خیره نگاهم کرد ......بای کرد و گفت: دوستانمو هی پیچوندم.....میخوان بیان اینجا....زود میرن......

غیر ارادی گفتم: بهشون بگو نیان.....من زمانم محدوده.امشب میرم.....نمیمونم......

عصبی شد.......صورتش چین خورد......مثل کودکی شد که دلش میخواست پا به زمین بکوبه.....

هیچ چیز با برنامه اون پیش نرفته بود........

تلفنو برداشت.........

ساکمو برداشتم و برگشتم تو اتاق.....یک میز مخصوص بازی.....تابلوهای روی دیوار.....ژتون ها و ورق ها........عالی بود دکور اتاق......روی میز رباتهای پرواز بود.....وسایل کنار میز.........میشد ساعتها توی اون اتاق بازی کرد

.تندی موهامو برس کشیدم.....لباسهامو کامل دراوردم.....یک لباس زیر مشکی گیپور پوشیدم....و تندی روش لباسهایی که انتخاب کرده بودم رو پوشیدم.......

میدونستم از شلوار جین بیزار..........میدونستم ولی با جین رفتم تو سالن......

پشت در منتظر بود.....مثل کودکی بی قرار......گفت : بهت شلورا راحتی بدم؟؟؟؟؟؟؟

با تردید گفت........میدونستم وسواس....

گفتم: از جین متنفری؟؟؟؟ باشه الان عوضش میکنم........

گفت: اره.لباس راحتی داری؟ عوضش کن و بیا یک چیزی بخوریم..........

برگشتم تو اتاق و شلوراک راحتی به پا کردم.......

تو راهرو به ایینه قدی نگاه کردم........

من بودم.......با اندامی کشیده و بسیار ظریف.....موهای افشون شده و صورتی بزک شده.....

دلم میخواست برم اتاق خوابو تماشا کنم.........

نفسم حبس شد....داشتم چیکار میکردم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

تو راهرو یک تابلو بزرگ پر بود......و نمادهای خاص......میدونستم میتونم ساعتها باهاش ازینها صحبت کنم.....

برای یک لحظه دوباره حس کردم خودمو توی تابلو ها و نمادها دارم تماشا میکنم.......

لم داده بود روی کاناپه.........ارامشی نداشت.....اونم مردد بود و پر حس نگرانی........

ایا باهاش دست داده بود؟؟؟؟؟؟؟