سکوتم از رضایت نیست ...دلم اهل شکایت نیست...

هزار شاکی خودش داره...خودش گیره گرفتاره...

سکوتم از رضایت نیست ...دلم اهل شکایت نیست...

هزار شاکی خودش داره...خودش گیره گرفتاره...

قسمت هفتم : حقیقت

قسمت هفتم : حقیقت ...
از ماشین پیاده شدم.... سکوت...تاریکی....ساختمان میون درختای کاج کمی خوفناک به نظر میرسید.....صدای راننده خانم میخواین منتظر بمونم ؟
خودم خیر ممنون از شما... شبتون بخیر.....
برای دومین بار از پله های عجیب غریب ساختمون رفتم بالا....حالا با دقت بیشتری بهش نگاه کردم.....علایم روی درب به وضوح نشون میداد صاحبان اصلی این ساختمان از چه کیش و مسلکی هستند...یک حس غریب بود......برای یک لحظه متوجه دوربین مدار بسته بالای درب اصلی شدم.....
تمام وجودم شیطنت و شرارت شده بود...... خیلی خوشگل برگشتم سمتش و زبون نازنینو نثارش کردم....دستمو گذاشتم روی زنگ درب خونش.....
میتونستم چشمای گرد شده از تعجبشو تصور کنم...صدای خستش: بله....
جلوی دوربین آیفون : مهمون نمیخواین؟؟؟؟
درب باز شد...برای بار دوم وارد ورودی شش گوش شدم.....
همه چیز به نظر رویایی میامد....
بین خوشحالی و ناراحتی دست و پا میزدم...
درب چوبی خوشگل ....روش ستاره 6 گوش بود.....بار اول ندیده بودم....وارد شدم.....تو راهروی ورودی ایستاده بود...با یک روبدوشامبر زرشکی خیلی مردانه و جذابتر به نظر میرسید از بار اول دیدار.....
هیچی نپرسید فقط نگاهم کرد....حتی بهم سلام نکردیم....همه چیز در لحظه اتفاق افتاد....به خودم اومدم تو بغل هم فرو رفته بودیم....بدون کلامی..بدون نگاهی....سرم روی شانه های عریضش....چرا بیجهت فکر کرده بودم مرد ریز نقش و متوسطیه؟؟؟
حالا تو اغوش محکمش حس امنیت میکردم....و ظرافت زنانم نمایون میشد..گردنمو بوسید...تمام وجودم انگاری به اتش کشیده شده باشه.......دلم نمیخواست جدا بشم..اروم کنار گوشم گفت : بریم بخوابیم..دیر وقته......
نفهمیدم چطوری کفشامو دراوردم ...سالن تو کور سوی نور آباژور وهم آور بود...پام خورد به چهار پایه پیانو ...آخ .....
صداش : چی شد؟
خودم : پام...هیچی ...انگشت کوچولوی بیچاره من......
مثل بچه کوچولوها بالا پایین میپریدم.....آخه انگشت کوچیکه دردش اومده بود.....
برگشت ......گفت : ببینم چی شده....
خودم : هیچی خوب میشه
صداش : وای یک لحظه امون بگیر.....چرا بال بال میزنی.....
خودم : اینطوری دردش یادم میره.....
چراغو روشن کرد....وقتی خیالش راحت شد انگشتم چیزیش نشده گفت: دست پا چلفتی...
خودم: فنگ شویی خونت خوب نیست...آخه این چه دکوری.....همه چی وسط راهه.....
صداش : چیدمان وسایل من نقص نداره..جنابعالی باید نمره چشمات عوض کنی....شایدم باید بری انگشت کوچیکتو بدی ببرنش......زبونش دراز.....
تو تاریکی چشماش برق میزد....میتونستم شیطنت و پسر بچه درونشو ببینم....
خودم: بچه پر رووووووووووووو
خندید و یهو ......حس عجیب و غریب.....مملو از هیجان و ترس و تردید.....بین زمین و اسمون معلق بودم تو بغلش......
خودم: منو نندازی....دیوونه....واییییییییی.......
صداش : هوم.....خوبه استخون تو پری.....نمیخورد اینهمه سنگین باشی...اضافه وزن داریا........
کفریم کرد......زدمش....: خیلی بدجنسی.....من خیلی هم رو فرمم......
خندید و رفت سمت اتاق خواب......انگار براش پر قو بودم.....خیلی هم اروم منو گذاشت روی تخت.....
نفسهام به شماره افتاد....تو تاریکی اتاق خواب درست نمیتونستم چیزیو تشخیص بدم.....رفت.....
گیج و ویج داشتم سعی میکردم به خودم مسلط بشم.....با ساکم برگشت....درو بست و اروم اومد سمتم.......
میخواستم چیزی بگم ولی با انگشتاش روی لبهامو دوخت.....
شاید سکوت تو اون لحظه بهترین وسیله ارتباط بود......تو تاریکی میتونستم خودمو تو برق نگاهش ببینم.....اینقدر شفاف و دقیق بود.....
شالمو برداشت.....بعد مانتو.....مثل یک بچه معصوم تسلیم فقط نگاهش میکردم.....
صدای ضربان قلب جفتمون سکوت رو پر کرده بود از هیجان.......
دراز کشیدم.......غرق شدم تو ارامشی که خیلی وقت تجربش نکرده بودم......چشمامو بستم و بهش اجازه دادم بهم کمک کنه.......صداش : میخوای لباس راحتیتو برات بیارم؟؟؟؟؟؟
خودم: نه ....
یکی یکی لباسهامو به چوب رختی مرتب اویزون کرد و گذاشت تو کمد......
حالا تو تاریکی همه چیزو میدیدم.....خودمو روی سقف.......روی کمدها....حتی تو صفحه تاریک تلویزیون......
روبدوشامبر رو دراورد و روی دسته صندلی گذاشت...خیلی اروم امد کنارم....پتو رو کشید روی تنم.....دراز کشید کنارم.....روی پهلو
همینطور که با پیچ و خم گیسوانم بازی میکرد گفت : از اتوبوس جا موندی؟
خودم: نهههههه
صداش : بلیطتو قبول نکردن؟ مشکلی پیش امد؟
خودم : نههههههههه
صداش : خوب پس چی؟ چرا برگشتی ؟
خودم: خوب بهت قول داده بودم.....
صداش : هوم؟
خودم: خوب گفتم بزودی برمیگردم......برگشتم.......
طاق باز ولو شد روی تخت : یعنی به خاطر من برگشتی.......؟
خودم: بهلهههههههههههه
صداش خیلی اروم و نجوا شد : میخوای باور کنم؟
خودم: میخوای باور نکنی؟؟؟؟؟؟؟
اروم روی دنده چرخیدم سمتش....حالا من با پیچ و خم موهاش بازی میکردم..خیره نگاهش کردم.....
گفتم: باید جوابتو میدادم...ترجیحا حضوری.....
نفسهاش عمیق تر شد...خیلی اروم......
صدای مردانه و مهربانش.: خوب ؟؟؟؟؟؟
من : شروطت خیلی رو اعصابن....و من دلیلشو نمیفهمم......کاش میتونستم درکت کنم.....
صداش : سخت میگیری....
خودم : نه تو سخت گرفتی....چطور از من تقاضای رابطه و دوستی داری بدون حس عشق و علاقه......؟؟؟؟؟ بدون وابستگی؟ بدون هیچ حس تعلق ؟
صداش : من نگفتم بدون علاقه.....لطفا شرط منو تحریف نکن
خودم: لعنتی ولی معنیش همینه
صداش : نه اصلا........این تعاریف این جملات ذهن ادمها رو محدود میکنه..کلمه عشق از ادمها بیمار روانی میسازه....ما هیچ کدوم به همدیگر تعلق نداریم.ملک شخصی هم نیستیم.....چطور میتونم بهت بگم فقط مال تو هستم در حالیکه نیستم.....این معنیش خیلی محدود کننده هستش.....اگر باهم باشیم میدونم بهم وفاداریم....ولی این به اون معنا نیست که مال همدیگریم.....نه ما دوستان همدیگریم...خواهان شادی و ارامش همدیگر......بفهم....من نمیدونم با چه زبونی باید اینا رو دیگه برات تکرار کنم......عشق....تعلق..مالکیت.....ازدواج....اینا گند میزنن به هر چی رابطه خوبه....چون حسرت و حسادت و رقابت میارن......من نمیخوام دوباره اون چرخه کوفتی رو تجربه کنم.....
دستمو گرفت.....خیره شد تو چشمام و گفت : من بهت حس بسیار قوی دارم...کنارت خودم هستم.خود واقعیم .نیاز ندارم نقش یک ادم خوبو بازی کنم.....تو قضاوتم نمیکنی...همیشه همینی که بودمو قبول داشتی... منم دقیقا برای تو همینم.....تو جلوی من خودتی.....نیازی نیست دختر خوبه داستان باشی.....من و تو باهم میتونیم یک زندگی شاد و اروم رو تجربه کنیم.....پس به خاطر یک کلمه مسخره همه چیو خراب نکن......
من : اگر عاشقم شدی..اگر عاشقت شدم؟؟؟؟
خندید......با صدای بلند خندید....یهویی چرخید و منو گرفت و تا به خودم اومد دیدم دارم پرس میشم....
صدای ارومش کنار گوشم تنمو لرزوند : نمیشیم....چون نیازی نیست....
خودم: نمیفهمم.....
صداش : چون ما دو تا با ادمای دیگه فرق میکنیم.....ما میدونیم چی از این دنیا میخوایم...عشق محدودمون میکنه...در ضمن وقتی نیازهامون براورده میشن.....چرا باید خودمونو تو دردسر بندازیم؟
دستامو گرفته بود به سمت طرفین از هم باز کرد.....لبهامون در نزدیک ترین حالت ممکن بود ......
گفتم : اگر نتونستم ؟ اگر وابستت شدم؟ اگر منو شکستی؟ اگر رابطه دوستیمون خراب شد؟؟؟؟؟ دستکم الان دوستان خوبی هستیم......این رابطه ارزشش بیش از این حرفاست.....من نمیتونم....
لبهاشو گذاشت روی لبهام.....با لبهاش لبهامو بست و نگذاشت ادامه بدم......نفسهای عمیق......سکوت....
اروم سمت گوشم چرخید و گفت : ذات تو وابسته من نمیشه....اگر کسی باید نگران بشه منم نه تو .....منم که باید بترسم که یک روز از من سیر بشی.....من حتی اگرم بخوام نمیتونم تو رو از ذهنم بندازم بیرون......
نمیدونم چرا......ولی جملش خیلی خیلی ارومم کرد....شاید هم گوشهامو دراز کرد......نمیدونمممممممم.....اون لحظه خیلی بی دفاع بودم و اغوا شده......
صداش : با من میمونی؟؟؟؟
من : منم شرط دارم
صداش : بگو ....
من : اگر یک روز از هم خسته شدیم......رابطمون تکراری شد.....دوست باقی میمونیم.....مثل قبل از شروع......در هر شرایطی دوست باقی میمونیم و همه اتفاقات خوب و بد رابطمونو فراموش میکنیم....
صداش : قبوله.....من بهت قول میدم همه چی به سمت خوب بودن میره.....تو بهترینی برای من......سعی میکنم بهترین باشم برات
نگاهش کردم......
گفت : جواب ؟؟؟؟؟
گفتم : قبوله.....
اروم گردنمو بوسید.......به خودمون نگاه میکردم روی سقف......روی بدنم لغزید و سر خورد و رفت پایین.....
میتونستم فرشته ها رو ببینم که دورمون میرقصنننننن....
هزار تا بودیم ......شاید بیشتر......تو در تو.....میتونستم صدای نفسها و ضربان قلبشو بشنوم.......و شاید مال خودم...تصاویرم در ایینه ها میشکست.....
و قلبم......منتظر شنیدن حقیقتتتتتت.....
ایا واقعا دوستم داره؟؟؟؟؟؟
نقطه حساسی به استانه هیجان رسید......از خودم میپرسم : ایا دوستش دارم.؟؟؟؟؟
صدای جواب ذهنم میان همهمه لذت و نیاز گم شدددددددد
پایان فصل اول

قسمت ششم: بازگشت

قسمت ششم : بازگشت

با صداش به خودم اومدم...
: خوب چرا تو این سالها نیامدی؟؟؟؟
_ چون تو برای رابطمون کلی شرایط سخت میگذاشتی....و من هم نمیتونستم احساساتمو کنترل کنم......
: یعنی چی؟
_ خوب همین حالاشم نگرانم....میترسم....میترسم نتونم از پس اینهمه شرط بربیام...
: همچین میگی اینهمه......همش 2 تا شرط.....
_ اندازه دنیایی گندگیشونه........
اینقدر معصومانه این حرفو زدم و لوس نگاهش کردم.....یک لحظه همه وجودم زن شد.....لوس و لوند و ننر.....
خندش گرفت.......دستشو دورم حلقه کرد و گفت : گول ظاهر و گنده بودنشونو نخور.......زیاد سخت نیستند.....
دلم میخواست تو اون لحظه بزنمش.....از ته دلم...
صداش : چشمات حرصشون درومده..میخوای منو بزنی دلت خنک بشه.....؟
جوابشو ندادم.......
بلند شد.....پیراهنشو دراورد........
برای یک لحظه سرخ شدم......عضلات مردانش نمایون کرد.....اصلا معلوم نبود اینقدر هیکل میزونی داره.....
از شرم خیره شدم به میز.....اومد سمتم و بلندم کرد....و گفت به من نگاه کن.بیا عوض همه بدیهایی که در حقت کردم و این شروط مسخرم منو بزن.....بیا بزن تو شکمم.......با همه قدرتت....رحم هم نکن......میخوای با پا بزن......ولی بزن و تمومش کن این حس عصبانیت و کلافگیتو........
خندم گرفت......تو اون لحظه ترجیح میدادم تو اغوشش گم شم تا بزنمش........کلا حسم عوض شده بود.....
کدام خری گفته زنها با دیدن اندام مردانه تحریک نمیشن؟؟؟؟؟؟؟
چشمامو خیره کردم تو چشماش.....دستکم کمتر حس زنانگیمو برانگیخته میکرد....گفتم : مطمئنی؟؟؟؟ ممکنه اسیب ببینی.......
خندید .....چند قدم رفت عقب......
نفس عمیق کشیدم.......میخواستم شروع کنم که گفت : یک لحظه......بزار بریم اونور....اینجا ممکنه چیزی بشکنیم.....
رفتیم اونور میز بیلیارد.......
دوباره تا خواستم شروع کنم گفت : یک لحظه...بزار کاغذ نتهامو از رو زمین بردارم لگد نشن.......
بار سوم دوباره گفت : وای اب جوش اومد بزار چایی درست کنم....الان میام......
دیگه عصبانی شدم.....دادم به هوا : یباره بگو نمیخوای کتک بخوری.....
صداش : نه..فقط نمیخوام کتریم بسوزه....الان میام..هانی میخوای یکم پیانو بزنی؟ بلدی؟؟؟؟
خودم : نمیدونم....شاید....نه....بعید میدونم یادم مونده باشه....
صداش : پس زدی قبلا؟
گفتم : خیلی وقت پیش.......
گفت : بشین پشتش ....شروع کن تا بیام.......
گیج و مبهوت رفتم پشت پیانوش....ولی دلم داشت از حال و هوش میرفت.....دلم بغل میخواست.....موهام بهانه گیر شده بودن.....نوازش میخواستن....تازه لبهام داشتند اتیش میگرفتن.......یک لحظه برگشتم.....اندامش مست کننده بود....
خدای من چه مرگم شده......؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
نمیدونستم باید چیکار بکنم...انگشتانم بی اراده روی کلیدها رقصیدن.... دستاشو گذاشت روی شانه هام......نفسم بند رفت.......خالی شدم برای چند لحظه.......
اروم کنارم خم شد و گفت اینطوری....بزن....عالیه....بزار کمکت کنم.....
نشست کنارم.....بدون پیراهن.......به سختی میتونستم متمرکز باشم......یکهو وسط کار دادم به هوا رفت : یا پاشو مردانه وایسا کتک بخور یا دستکم پیراهنتو بپوش.......
منفجر شد از خنده.............
خودم سرخخخخخخخخخخخخخخخخخخخ
صداش : هوم...خیلی خوب کتک خوردنو انتخاب میکنم.....در ضمن پیانو زدن افتضاع عزیزم......ولی یکم تمرین کنی خوب میشه..
خودم : خوب به جاش مشت و لگدهام خوبه....تضمین میکنم.....
خندید......چقدر لبخندش قشنگه....دندونهای سفید خوشگل......کلا این مرد چرا اینقدر یهو جذاب شده در نظرم.....حس میکردم زیر پوستم داره سوزن سوزن میشه.....داغ کرده بودم......
تو حالت مناسبی قرار گرفتم و اولین ضربه رو وارد کردم....دفاعی نکرد...ولی اینقدر عضلات شکمش سفت بود که حس کردم مشتم یکمی دردش گرفت......ولی از رو نرفتم....ضربه دومو محکمتر و بیرحمانه زدم.....و ضربه سوم.......
خداییش دیدم اگر بخوام یکی دیگه بزنم دستم اسیب میبینه....با یک حرکت با پا محکم کوبیدم وسط شکمش.....تعادلش بهم خورد....یکمی رفت عقب ولی زودی خودشو جمع کرد و گارد گرفت......
خندم گرفت .....
گفتم : خیلی پستی....رزمی کار میکنی؟؟؟؟؟؟
لبخند خوشگلش : هوم.....
گفتم : نگفته بودی..
گفت : نپرسیده بودی......
مردد بودم که ادامه بدم یا از رو برممممممم.......
خوب ترجیحا از رو رفتم......و به همون چند ضربه قناعت کردم.....
اتفاقی متوجه ساعت شدم...
خودم: وای دیرم شد.....چقدر زود گذشت.....میشه برام آژانس خبر کنی؟
صداش : ببینم؟؟؟؟ مگه بلیطتو واسه ساعت چند عوض کردی؟
خودم : 12
صداش : حالا اصلا چه اصراری داری بری..خوب بمون امشبو...فردا برو.....
خودم: صبح دانشگاه با استادم قرار گذاشتم....کلی کار دارم.....
صدش : خیلی بدی... همه چیزو خراب کردی.....من میخواستم وقتی میایی خیلی خاص باشه همه چیز.....
هیجان زده نگاهش کردم : همه چیز عالی و خاص بود ......برام آژانس بگیر......ممنون
تلفن کرد .....و بعدش گفت : گرسنه نیستی؟؟؟؟؟ تو راه گرسنت نشه.....میخوای برات خوراکی بزارم؟؟؟؟؟ بیا ازین شکلاتا ببر.....این کیکم خوبه.....
گفتم: بابا ساعت 12 شبه......کلی بهم شام خوروندی...گرسنه چی؟؟؟؟؟ کیک ببرم تو راه بخورم؟؟؟؟؟؟؟ میخوای منو خیک کنی؟؟؟؟
لبخند خوشگلش....: چاقی بهت میاد..هر چند لاغرتم خیلی سکسی......
انگار یک چیزی تو وجودم افتاد......
ولی باید میرفتم......دیگه زمان وداع رسیده بود.....دلم میخواست بغلش کنم.....فشارش بدم.....و بهش بگم چقدر این سالها دلم رسیدن بهشو میخواست و هزار دلیل داشتم برای فکر نکردن به این رابطه.....که همیشه میدونستم اخر این رابطه به جایی نمیرسه و ازدواجی نداره....ولی میخواستمش......با همه وجود اغوششو میخواستم.....
بدو بدو رفتم تو اتاق.....لباسامو عوض کردم.....موهامو پشت سرم بستم.....شلوار جین و شال......ساک دستمو انداختم روی دوشم و تندی رفتم تو سالن
پشت پیانو نشسته بود.....یک اهنگ محزون......
گفتم: خواهش میکنم.....
گفت: اصلا به نتیجه نرسیدیم.....حتی جواب منو ندادی هنوز.....اصلا این ملاقات حساب نمیشه.....باید یکبار دیگه مخصوص برای من بیایی.....بهم توهین کردی......
حرفاشو قبول داشتم......رفتم پشت سرش......
از پشت دستامو حلقه کردم دورش.....پیراهنشو تنش کرده بود.....موهاشو بو کشیدم....
گفتم: باشه...قول...
گفت: کی؟
گفتم بزودی.....
گفت : بهتر زیر قولت نزنی......
صدای زنگ ایفون....
کفشهامو تندی پوشیدم....خیلی سر سری باهاش دست دادم...و زودی خارج شدم از خونش...صداش : رسیدی خبرم کن.....باشه؟؟؟
خداحافظی سریع و بدون احساس......نمیخواستم یکهو اشکام بریزه جلوش.....
دلتنگ بودم شدید.......
موقع سوار شدن به سمت ساختمون نگاه کردم.....دیدمش که داره از پنجره نگاهم میکنه....سیگار تو دستاش.....
براش دست تکون دادم....سوار شدم....
صدای راننده : کجا خانم؟
خودم : ترمینال بیهقی لطفا.....
رادیو روشن بود....صدای راننده : خانم اگر اذیتتون میکنه خاموشش کنم
خودم: نه.....موردی نداره....
نت گوشیمو وصل کردم...داشتم تلگرامو چک میکردم که دیدم دوست نازنین پیام گذاشته : عزیزم من رسیدم.....به خاطر اومدنت یک دنیا ممنونم....میدونم چقدر اذیت شدی...و به خاطر هدیه قشنگت بازم ممنون.....
براش پیام گذاشتم : خوشحالم....تنت سلامت
انلاین بود : هنوز تهرانی؟
خودم: دارم برمیگردم.....تو راه ترمینالم.....
جواب داد : نشد زیاد باهم باشیم اینبار....حس کردم خیلی از دستم دلخور شدی....من واقعا متاسفم.....
خودم: نه مشکلی نیست.....کار اشتباهی نکردی....عذرخواهی لازم نیست.....تازه درست گفتی...من باید تمرکزمو بگذارم روی کار و زندگیم.....تو هم....بلاخره یک جایی میدونستیم نمیشه ادامه داد.....
اون : واقعا میخوای بمونی؟؟؟؟؟؟؟
خودم: فعلا که میبینی موندم و شرایط این رو هم ندارم خارج بشم.....
اون : عزیزم....
من : بله
اون : میخواستم بهت بگم....ولی نشد.....پیش نیامد.....ولی حالا که اینطوری پیش رفتیم....دلم راضی نیست منتظر من بمونی.....من برنمیگردم.....
من : خوب ؟؟؟؟؟
اون : میتونی به یک رابطه جدید فکر کنی....البته دوستی ما پا برجاست.....ولی تو میتونی یکیو پیدا کنی.....یا حتی اگر پیش امد ازدواج کنی....من مشکلی با این قضیه ندارم....
دلم تیر کشید.....میدونستم ......این رابطه تمام شده میدونستم....
ولی تحقیر کننده بود که اون تمومش کنه.....اونم اینطوری.....
خودمو حفظ کردم و براش نوشتم : این خواست قلبیته؟؟؟؟
اون : خیلی برام سخته.....واقعا برام سخته از تو بگذرم....تو ارامش منی....ولی ما دوریم...نمیتونم نیازهاتو براورده کنم....تو دختر خاصی هستی....نمیخوام تنها بمونی و غصه بخوری....
نوشتم : ممنون عزیزم.....همین درباره شما هم صدق میکنه.....دوران خوبی باهم داشتیم....
نوشت: یادش همیشه تو قلبمه....ما دوستیم هنوز....وقتی ادم مناسبو پیدا کردی بهم خبرشو بده.....باید برم....سفرت بیخطر.....
صدای قلبمو میشنیدم....
صدای احسان خواجه امیری.....راننده رادیو رو خاموش کرده بود اهنگ گذاشته بود....
یه روزی میرسه....یک ترانه دیوانه کننده.....
یکبار دیگه.....پایان یک رابطه دیگه....
ولی عجیب بود.....همش چند دقیقه طول کشید.....کل ناراحتیم....به خیابانهای تهران خیره شدم.....به چراغهای روشنش....تهران شبهاش قشنگه.....
تهران شبها قابل تحمل......
دلم شدید سیگار میخواست......
با خودم منصفانه فکر کردم.....این رابطه خیلی وقت بود تمام شده بود.....6 ماهی میشد....زور میزدیم برای حفظش......من عزاداریهامو کرده بودم....
یاد چشمای مشکی رنگ نافذ یار قدیمی افتادم.....
یاد درخواستش : با من باش.....
صدای دینگ .....اس ام اس : یهو یادم افتاد اگر به سرویس نرسیدی من بیدارم....برگرد......
خندیدم.....با صدای بلند خندیدم....اینقدر هیجان زده شدم که بدون توجه به راننده خندیدم....
مطمئنا پیش خودش میگفت یک مسافر دیوانه به پستم خورده.....
گفتم: ببخشید.....
راننده : بله خانم....
خودم : برگردید.....
راننده : خانم چیزی جا گذاشتید؟
خودم تو دلم به خودم : دلمو ......
راننده : خانم....میخواین تلفن کنم آژانس بگم برن دنبالش براتون بیارن ترمینال....اخه دیگه رسیدیم......
خودم: نه.....باید خودم برگردم.....ممنون.....
راننده : بروی چشم .....
برای اولین بار جواب یک سوال رو میدونستم......که چرا ازش خداحافظی نکرده بودم....

قسمت پنجم: یادگاری

قسمت پنجم: یادگاری.....
هزار صفحه بینمون حرف و صحبت فاصله مینداخت.....هزار صفحه حرفای نزده....
اشتها برای خوردن نداشتم...
بلند شد رفت اب انار تازه اورد برام
: یک چیزی بخور ولو شده به زور...
از این حساسیتی که روی من داشت حالت خوبی بهم دست میداد....مثل دختر بچه 18 ساله شده بودم....لوس و پر ناز.....
: بیا اینو اول تست کن...اشتهاتو باز میکنه....
تکه فینگرو ازش گرفتم......خوشمزه بود....
ولی دل من ، دل تو دلش نبود....
نمیدونم نگران چی بودم یا چرا همچنان هیجان زده ذهنم داشت تجزیه تحلیل میکرد....
خودم: یادته مهمونی فرمانیه......؟
لبخند تلخش .....انگار داشت تو بایگانی مغزش دنبال خاطرات خاک خورده میگشت.....
همینطور که پیتزا رو گاز میزد هومی گفت و سری تکون داد.....
خودم: چقدر زود گذشت..انگار همین دیروز بود....تو هنوز با همسرت بودی......خیلی جفت برازنده ای بودید....
لقمشو فرو داد و بدون اینکه نگاهم کنه.خیره موند روی یک تابلو نقاشی....
: تو با اون لباس طلایی رنگت محشر شده بودی......
_ جدا؟
: اره....خیلی......
_ ممنون.......بهم نگفتی .....
: جدا؟ فکر میکردم گفتم.....
_ نه نگفتی....وای یادم میافته هنوز داغ میکنم.....چطوری الکی الکی تو مهمونی همو دیدیم....میترسیدم دوست پسرم بفهمه .......
: شنیدی اون جمله معروفو
_ کدام ؟
: دخترا هیچ وقت نصیب پسرای خوب نمیشن چون عاشق پسرای بد میشن و با پسر خوبا درد و دل میکنن.....
میخندم : عوضی خودخواه....یحتمل تو اون پسر خوبه بودی....و همسرت این وسط حتما یهویی از اسمون افتاده بود وسط زندگیت.....
برگشت سمتم : میشه پای اونو رو وسط نکشی......زندگی من زمین تا اسمون با زندگی تو فرق داشت
خودم: چه فرقی؟؟؟؟؟ جز این بود دوتامون 5 سال داشتیم تا خرخره تو دردسر دست و پا میزدیم؟؟؟؟؟ میلهاتو هنوز دارماااااااااا......یادته ساعتها باهم چت میکردیم......فراموش کردی؟؟؟؟؟؟ تازه هنوز حلقه ازدواجتم درنیاوردی.....ببینم اصلا راست میگی یا هنوز زنته؟ دیگه دارم به همه چیز شک میکنم.....حس میکنم تو هم داری دروغ میگی.......کلا شما مرد جماعت همتون مثل اب خوردن دروغ میگید......
سکوت کرد......تو سکوت خیره نگاهم کرد......
پشیمون شدم از حرفم.....
پشیمون شدم از ابی که ریخت........
نمیدونستم باید چطوری جمع کنم.....
دلم شدید سیگار میخواست.......
صداش : بلاخره اون 5 سال عضوی از خانواده من بود..نمیتونم که بندازمش دور......
بلند شدم......
دیگه بیشتر از این نمیتونستم تحمل کنم....
صداش : ما جدا شدیم......ما همون سالی که تو و دکتر جدا شدید جدا شدیم....مجبور نیستم چیزیو بهت ثابت کنم.....من روحمو جلوت عریان کردم....تو مخفی ترین و تاریک ترین بخشهای زندگی منو دیدی...تو چیزهایی از من میدونی که حتی اون که زنم بود نمیدونست.....چرا داری باز یک زخم کهنه رو میشکافی.....7 سال دارم شبانه روز بهت میگم بیا پیشم....بیا باهم شروع کنیم.....ولی تو هر بار دیگری رو به من ترجیح دادی......اصلا درکت نمیکنم......اصلا نمیفهمت......تو معلوم هست چی میخوای؟؟؟؟؟؟ حالا هم به خاطر من نیامدی......قشنگ معلومه این یکی ضربش خیلی اساسی بوده....و من تنها مرهم بودم برات نه؟؟؟؟؟؟؟
عصبانی برگشتم.......اینقدر عصبانی....که یک لحظه روی مبل جا به جا شد....
شاید احساس خطر کرده بود....
نگاهش کردم.....
یک مرد تمام عیار متوسط عجیب غریب دیوانه با یک حلقه قدیمی ازدواج که تو دست راستش جا خوش کرده بود یادگاری........
_ میخوای بگی تو از من استفاده نکردی؟؟؟؟ برای فراموش کردن.؟؟؟؟؟
صداش تو گلوش خفه شد......
_ بی انصافی......بی انصاف........
رفتم سمت اتاق......دنبالم اومد.......
بازومو گرفت
_ ولم کن....ولم نکنی جیغ میکشم.....
: لازم باشه جیغ بکش ولی امشب باید همین جا این بحث تموم شه......میفهمی؟؟؟؟؟؟
اینقدر جدی اینو گفت یک لحظه تسلیم شدم......ولی عجیب دلم میخواست بزنمش......
_ تو حق نداری از من سوال کنی یا منو قضاوت کنی وقتی هنوز اون حلقه کوفتی باهاته......
: خیلی خوب....باشه....من عذر میخوام..من غلط کردم..باشه.....خواهش میکنم......بیا بشین.....حرف میزنیم....یا بلاخره به نتیجه میرسیم....یا همه چیو تموم میکنیم......
حس کردم چیزی تو دلم ریخت ..به خودم گفتم: تموم میکنیم؟؟؟؟
اون بهترین دوست من بود.......بهترین......تنها دوستی که تو تمام این سالها پشت و پناهم بود.....دور بود ....ولی بود....
هیچ وقت منو زن ندیده بود.....من دوستش بودم...و حالا داشت حرف از تمام شدن میزد......
ترسیدم......اینقدر ترسیدم که پاهام سست شد.....
انگاری فهمید چی گفته ...من و من کرد و گفت : یعنی...این بحثو تموم میکنیم....دیگه هم من بهت پیشنهاد نمیدم.....دلت میخواد برو با هر کسی میخوای باش...اصلا ازدواج کن بدبخت شو.....
برای لحظه ای هر دو خندمون گرفت
خودم : چرا اینقدر با ازدواج مشکل داری ؟
صداش : ازدواج کلش یک تراژدی مسخرس....
خودم: من درکت نمیکنم تو یکی از بهترین زنان رو داشتی.....یا بهتر بگم بهترین برای خودت.....یک جواریی همه میگفتن شما دو تا نیمه گمشده هستید....اصلا هنوز باورم نمیشه طلاق گرفتید....
صدای خودش : من هنوز باورم نمیشه چرا باهاش ازدواج کردم....میدونی ازدواج مثل یک پکیج و کامل و بینقص نشون میده.از روی ظاهر نمیتونی بفهمی داخلش چیه .....
خودم: اوف باز شروع کردی....همچین با زندگیتون بیگانه نبودما.....دورا دور خانمتو میشناختما....
صداش : زندگی من و اون یک اشتباه بزرگ بود.....از اولش.....ولی هر دوتامون دوست بودیم و خوب سعی میکردیم گذشت کنیم....به یک جایی رسیده بودم صداشو میشندیم عصبی میشدم..به جایی رسیده بود با کوچکترین اشتباهم دادش به هوا میرفت.....ما تلاشمونو کردیم...تو خودت شاهدش بودی....تلاشمونو کردیم....نشد.....
من : ولی تو هنوز دوستش داری....اره؟؟؟؟؟
صداش : لعنت به تو...چرا داری با این حرفا منو عصبی کنی؟ ما دوستیم.دوستای عادی..بین ما دیگه هیچی نیست.....باید چطوری اینو ثابت کنم؟؟؟؟؟؟؟
نگاهم ثابت شد روی حلقه ازدواجش......
عصبی حلقه رو دراورد و گفت همه اینهمه بحث واسه اینه؟؟؟ بیا....
پرتش کرد روی میز......همینطور چرخید و چرخید.....یک حلقه ساده طلا سفید با 3 تا نگین بریان روش...یادگاری از دوران عشق.......
گفتم : پدر مادرت نمیدونن طلاق گرفتید؟ بعد از اینهمه سال هنوز بهشون نگفتی؟؟؟؟؟
صداش : هوم.....چرا ...میدونن......یعنی باید بدونن.....خواه ناخواه میبینن ما باهم زندگی نمیکنیم......
من : شنیدم طلاق واسه شما خیلی سخته.تقریبا غیر ممکنه مگر دلیل درست و حسابی بیارید......
صداش : تو رو به جون هر کسی دوست داری بس کن.....داری چیو شخم میزنی.؟؟؟؟؟ میخوای مطمئن شی من فقط برای تو هستم؟؟؟؟؟ اگر بهم جواب مثبت بدی.....من بهترین زندگیو برات ایجاد میکنم.....تضمین میکنم شاد بودنتو.....و خودت میدونی که چقدر من و تو باهم میتونیم عالی باشیم.....مشکلت اونه؟؟؟؟؟ من تو رو به خانوادم رسما معرفی میکنم.....این راضیت میکنه؟؟؟؟؟؟ کافیه؟؟؟؟؟؟ دیگه چی میخوای؟؟؟؟؟ در ضمن ما طلاقمون رسمیه....اره خیلی اذیت شدیم ولی بلاخره رسمیش کردیم....ببین داری با من چیکار میکنی؟؟؟؟؟؟ بارها برات اینو توضیح دادم....بارها برات گفتم.....هر بار یک بهانه ای اوردی.....هر بارررررر.....خواهش میکنم اینبار بهانه نیار.....اگر میخوای بهم بگی نه...دستکم اینقدر مرام داشته باش دلیل بیار.....میخوای جلو پات زانو بزنم؟؟؟؟؟؟
صورتش سرخ شده بود.....تقریبا داد میزد.....
بلند شد و همینطور که لیوان اب انارشو تو هوا تکون میداد سرم داد میزد....
بعد از مدتها یادم افتاد چرا اینقدر برام جذاب....صدای مردونه و اهنگ دارش.....
خدای من داره چی میگه؟؟؟؟ گوشهام دیگه نمیشنید.....لبهاش باز و بسته میشدن...انگار کلمات رو میتونستم ببینم....صداش مثل یک ترانه راک میموند اون لحظه.....خیلی ترسناک....پر تهدید...پر خواهش.....شاید یک مقداری هم رمانتیک بود......
حتی میتونستم صدای تیک تاک ساعت دیواریو بشنوم.....ولی نمیفهمیدم دیگه داره چی میگه......
گوشهام پر بود ازین جملات......
همیشه بهم میگفت خواهان دوستی با منه..خواهان داشتن رابطه با منه.....
ولی هیچ وقت نگفته بود منو دوست میداره...هیچ وقت......
لیوان رو روی میز شیشه ای کوبید.....یک لحظه صدای تاراق ....گفتم: شکست دیوونه.....
سکوتی سنگین.....
میز نشکسته بود.....لیوان هم.....شاید شانس باهاش یار بود.....
ولی من ترسیده بودم.....نمیدونستم باید چی بگم.....سکوت.....
خودش : معذرت میخوام....
اومد سمتم.....
نشست پایین پام....دستاشو گذاشت روی زانوم....بعد چونمو گرفت و کشید بالا...نمیتونستم....مستقیم تو چشماش نگاه کنم.....ولی مجبورم کرد
صداش : با من باش..خواهش میکنم...
چشمای نافذ مشکی رنگش....
حس کردم گرسنمه....خیلی زیاد.....تو اون لحظه دلم نمیخواست جواب بدم.....دلم خوردن میخواست.....
اصلا تا حالا بهش گفته بودم چرا هیچ وقت نیامده بودم پیشش؟؟؟؟؟

قسمت چهارم : بازی

قسمت چهارم : بازی......
نمیدونستم باید چیکار کنم.....بین موندن و رفتن گیر افتاده بودم....حس غریبی میکردم....خونه سرد و بی روح.....نیمه تاریک.....خیلی خسته بودم....کل بدنم کوفته بود....از وید بدم اومده بود.....قبلا (ا) بهم گفته بود باید با اون بکشم و اون دلش میخواد منو ببینه برای اولین تجربه......خوب شد نبود و منو ندید....مطمئنا براش اونی نمیشد که میخواست ببینه.....
یهو یادش افتادم....و یاد بی معرفت بودنش.....عصبی شدم....بدنم درد میکرد......مثل یک ادم مستاصل بیچاره شده بودم....دلم شدید سیگار میخواست
بلند شدم رفتم سمت بوفه...یکی یکی شیشه ها رو چک کردم....خالی.خالی.....خالی....بلاخره یک وودکا ابسلوت پیدا کردم....برای خودم ریختم....
صداش : اون بدردت نمیخوره.....
خودم: میزبان خوبی نیستی
خودش : تو هم مهمان خوبی نیستی........
دلم نمیخواست اشکمو ببینه.....دلم نمیخواست ضعفمو ببینه.....شکستنمو........تا 10 شمردم.......میخواستم شات رو یک سر برم بالا که دستمو گرفت و گفت : این حالتو بدتر میکنه....شب میخوای بری نمیتونی...
خیره شدم تو چشماش.......
چی میخواستم ازون چشمای خسته؟؟؟؟؟
هیچی تو چشماش نبود.....هیچی....نه عشق نه محبت نه دوستی.نه حسی.....انگار داشتم به یک مرده متحرک نگاه میکردم.....
انگار داشتم خودمو تماشا میکردم......
خونه سرد و نیمه تاریکش.......حس غربت بهم دست داد.میخواستم برم......
دستمو گرفت و اروم بوسید.....
برق 3 فاز از سرم پرید......انتظارشو نداشتم.....یکبار دیگه خیره شدیم بهم.....همه وجودم اتیش گرفته بود...میتونستم حرارت بدنشو حس کنم.....هاله بدنشو......
صدای قلبشو.....یا شاید نفسهاش........
اینقدر نزدیک شدیم به هم که فاصلمون شد نفسهامون....لبهامون ......
چشمامو بستم.....میتونستم تصور کنم که اولین بوسه میتونه چقدر زیبا و دلربا باشه....گرم و صمیمی......چشمامو بستم تا لحظه لحظشو حس کنم و بدون شرمساری درونش غرق بشم.......
میتونستم لرزش انرژی لبهاشو حس کنم......سکوت.....
چشمامو باز کردم....خیره نگاهم میکرد.....لبهاش بسته بودن.....فقط نگاهم میکرد....
اروم خودمو کشیدم عقب......
منو گرفت و کشید سمت خودش دوباره........
اینبار خیلی قویتر و خیلی جسورانه.....
دروغ چرا ......ترسیدم......واقعا ترسیدم....دیگه ازون دختر دیوانه یک ساعت پیش اثری نبود......به وضوح سرخ شدم....
اروم کنار گوشم نجوا کرد : بشین....
روی مبل گوشه دیوار میخکوب شدم....رفت پشت پیانو .....
خیلی مبتدی و کلاس اولی شروع کرد به لمس دکمه ها و فشردنشون.....انگار داشت یکی یکی نت ها رو امتحان میکرد....نمیدونستم باید چیکار کنم.....دلم سیگار میخواست....شاید شراب....شاید فرار....
سرم درد میکرد....و صدای ناخوشایند پیانو بیشترش میکرد.......
سردم شده بود.....شاید خونه سرد بود....شاید هاله او منو یخزده کرده بود......
منتظر یک معجزه بودم......یک تغییر.......
شروع کرد به نواختن...انگشتای جادوگرش روی دکمه ها میرقصیدن.....به یکباره همه چیز عالی شد.....یک اهنگ ملایم.....صدای فرشتگان.....
بارها و بارها اینو برام نواخته بود....شبهایی که خوابم نمیبرد.....شبهایی که تنها بودم..شبهایی که ازرده بودم از کار...
بارها و بارها .....
چشمامو بستم....زمان انگاری متوقف شد......یا شایدم داشتم برمیگشتم به عقب........
به سالهایی که هنوز یاهو چت گل سر سبد شبکه های اجتماعی بود......
به سالهایی که تنها وسیله ارتباطیمون میل بود.....برگشتم به 22 سالگیم.....
با صداش چرتم پاره شد.....
: خوبی ؟
خودم گیج و منگ : اره...
_ میخوای بری روی تخت بخوابی؟
یک لحظه تصور کردم که تختش چقدر باید راحت و گرم و نرم باشه......ولی گفتم: نه ممنون......
از تعارفهای الکی بدم میاد......ولی خودم اسیرشم......
به ساعت نگاه کردم.....
صداش : شام چی میخوری؟
خودم : چیزی نمیخورم سیرم.دیگه کم کم باید برم.....
صداش : بلیطو عوض کن...برای اخرین سرویس ...
خودم: بعید میدونم باقی شب حرفی داشته باشیم برای گفتن......
خیلی جدی اومد سمتم....اینقدر سریع که حس کردم الان میاد تو دلم.....و دقیقا هم اومد و روم خم شد...اینقدر مسلط بود که حس کردم الان لبهامو گاز میخواد بگیره....
خیره نگاهم کرد و از میز کناریم گوشی تلفنو برداشت.......
تازه فهمیدم برای من نبوده این حرکت ......
تو گوشم زمزمه کرد بلیطو عوض میکنی یا من عوض کنم؟؟؟؟؟
کل بدنم یخ زد....ستون فقراتم لرزید...خیلی اروم گفتم: عوضش میکنم....
من چه مرگم شده بود؟؟؟؟ مثل یک بره رام داشتم حرف گوش میکردم.....دیوونه....مگه اون کیه بهم دستور میده؟؟؟؟؟
خواستم اعتراض کنم که برگشت و گفت: منتظر چی هستی؟
گفتم : هیچی الان تلفن میکنم......
خودم به خودم: احمق...بیشعور.....چرا بهش داری میگی چشم...چرا داری بلیطو عوض میکنی.....خیلی داره باهات بدرفتاری میکنه....بزن تو دهنش....بزن زیر شکمش.......اصلا بزن سیاه و کبودش کن....مردک بی ادب....
داشتم همینطور غر میزدم به جون خودم و میرفتم تو اتاق دنبال گوشیم.....
یکبار دیگه به اتاق خواب نگاه کردم.... بیاراده واردش شدم.....
مستقیم رفتم سمت تخت گرد و دوست داشتنی و روش نشستم......یا بهتر بگم توش فرو رفتم.......کودک 5 ساله درونم شروع کرد به التماس.....
منم از خدا خواسته دنبال بهانه روی تخت ولو شدم.....خودمو روی سقف دیدم......
خدای من.........خدای من.........جیغ کشیدم.........
از شدت هیجان.......
روی سقف ایینه زده بودن.....گرددددددددددددد
مثل بچه ها روی تخت بلند شدم به جست و خیز.....خودمو تماشا کردن....
هیجان زده یکبار دیگه ولو شدم......
تو اتاق خواب یک تلویزیون ال سی دی بود...با کلی تجهیزات و کمد و عطرهای بسیار خاص روی دراور......
گویی کریستوف کلمب باشم هنگام کشف قاره امریکا....رفتم سمت عطرها....
هیجان زده بازشون میکردم و بوشون میکردم....
این یکی اسانس کاج.....اون یکی عنبر.....وای این یکی مال سیویت.....خدای من عجب عطرایی......
دوباره خودمو روی دیوار دیدم........کمدها ایینه بودن.....این پسر رسما دیوانس......درست مثل خودم.....عاشق ایینه.....
بی اختیار در کمدو باز کردم....همه چیز مرتب.....شیک....
یکی از پیراهناشو برداشتم.....
تنم کردم تا ببینم چقدر از من گنده تر.......
هیجان زده خودمو تو همه ایینه ها نگاه کردم و هی بالا پایین پریدم.....
کراواتشو برداشتم ولی حس میکردم یک چیزی کمه......روی دیوار روبرویی کلی کلاه بود......کلییییییییییییییییی......خدای من.....کلاه باز......با هیجان یکیشونو برداشتم...
حالا من شده بودم اون........
شروع کردم به چرخیدن.......همینطوری کلاهو کشیدم روی صورتم و بابا کرم میرفتم....عقب عقب.....حس کردم به چیزی برخورد کردم......یک چیز گرم و نرم و همچین ورزیده.....تازه کمرمو هم محکم گرفت.....تو گوشم زمزمه کرد : بازیت که تموم شد بلیطو عوض کن baby
مجسمانه خشکیدم.....دستاشو که رها کرد و رفت صداش تو گوشم پیچید : اونا رو هم بزار سر جاش....من روی کلاهام حساسم....کسی نباید بهشون دست بزنه......
خودم زیر لب : عوضی خود خواه .....
صداش تو راهرو : صداتم شنیدم.....
خودم : دارم بلند فکر میکنم
صداش : درباره کی؟
خودم : درباره ابلیس.....
صدای خندششششششششش
دلم بازی کردن میخواست...رقصیدن.....خوش گذروندن.....
اون تخت خواب جون میداد برای بالا پایین پریدن.......
همه چیو گذاشتم سر جاش الا کلاه......
رفتم اتاق کناری.....
تازه متوجه گرد و خاکش شدم.....انگار خیلی وقت بود کسی به این اتاق نیامده بود.....
گوشیمو از کیفم برداشتم.....شماره سیر و سفرو گرفتم و بلیطمو عوض کردم.....
دلم شدید بازی کردن میخواست.......شیطنت.....بچگی کردن
برگشتم تو سالن......
صداش : حرف گوش نمیدی.....
خودم : خسیسی......
خودش : نه نیستم.....
خودم: هستی....
خودش : نیستممممممممم
خودم تا اومدم تکرار کنم.....دستمو گرفت و منو کشید به سمت خودش و همینطور که باهم میچرخیدیم.گفت : من فقط دلم نمیخواد تو من بشی.....
یک اهنگ بسیار ملایم....ازون اهنگایی که ادم دلش میخواد دراز بکشه و فقط لذت ببره.....
ما داشتیم میچرخیدیم......
گفتم بریم روی تخت......؟؟؟؟؟
چشماش برق زد ......هاج و واج نگاهم کرد و گفت خوب نمیدونم....شام سفارش دادم...الانس برسه.....
خودم: تا بیاد برسه.....یک دور زدیم....
دیگه کاملا قاط زد.....ببخشید مگه موتور سواریه یک دور بزنیم..؟؟؟
هیجان زده دویدم سمت اتاق خوابش.....
پریدم روی تخت.....
دنبالم اومد......مثل بچه ها بالا پایین میپریدم......
صداش کردم: یالا بیا.....بیا دیگه....تا بیاد کلی بالا پایین میپریم....خیلی کیف میده.....
درست عین ادم بزرگا نگاهم کرد.....ولی از طرفی پسر بچه 5 ساله درونش داشت بال بال میزد
پریدم پایین و دستشو گرفتم کشیدم.....
روی تخت بالا پایین......
جیغ میکشیدم......
به زور داشت خودشو کنترل میکرد.....میخواست ادای ادم بزرگترها رو در بیاره.....
دستاشو گرفتم و گفتم بپر......بپر.....بپر.......
اینقدر بپر بپر کردیم که هر دوتامون باهم روی تخت ولو شدیم از خستگی....نفس نفس میزدیم......
صدای زنگ ایفون.....
نفس زنان رفت تو سالن....در حالیکه کلاهش پیش من جا مونده بود.....
بدو بدو پریدم تو سالن پشت سرش.....: کلاهت....کلاهت.....
موهاشو مرتب کرد و کلاهشو گرفت .....
پیتزا مخصوص .پیتزا پپرونی....هات داگ پنیری مخصوص.....چیکن فینگر تنوری....
خودم: چه خبره؟ واسه چند نفر شام سفارش دادی....
خودش : اینا بهترین های این رستوران....گفتم بچشی ازشون.....
حس خوبی بهم دست داد....اینکه سلیقمو میدونست....
خیلی خانومانه نشستم روی کاناپه
وای جنگ....داد زدم : تو جنگ داری؟
گفت : جنگ چیه ؟
گفتم : چی بهش میگی؟ ازینا....ازینا چوبیه هی یک تیکشو میکشی بیرون میزاری روی سرش.....
یکهو خندش گرفت....گفت : این چه اسمی روش گذاشتی؟
خندیدم گفتم خوب جنگ دیگه...هی میلرزه و خطر ریزش داره و تازشم هر لحظه خطر سقوطش میره....
گیلاسها رو پر کرد از شراب خوب....
صداش : سر 10 تومن شرط میبندم میبازی....
خودم : سر 20 شرط میبندم تو میبازی.....
صداش : نه اصلا بیا سر یک چیز بهتر شرط ببندیم.....هر کی باخت باید هر کاری اون یکی خواست رو انجام بده.....
خودم : موافقممممممممممم.....
صدای خودم به خودم : اگر ببرم بازوشو گاز میگیرممممممممم....

قسمت سوم : وید

قسمت سوم : وید.....
کنارش ولو شدم روی کاناپه ....شایدم نشستم...اما با فاصله....قلبم دیگه داشت رسما تو قفسه سینم میدوید.....
برام جامی از شراب شیرازی ریخت و کنارش چیپس و میوه گذاشت ....
: خیلی بد شانسی...تلفن کردم به ساقیم گوشیش خاموش بود..اون یکی تهران نبود.....گشتم تو تلگرام یکی جدید پیدا کردم...نگاه کن....
لبتاپ گرونقیمتشو سمتم چرخوند و صفحه تلگرامشو نشونم داد.....چرا؟؟؟؟ اصلا متوجه نشدم چه لزومی داشت من شاهد گفتگوش با یک ساقی باشم.....
ولی شوک شدم.....بکگراند صفحه تلگرامش عینا مثل من بود ..همون رنگ و همون شکل......
ناخود اگاه خندم گرفت....یک جورایی حرصم گرفت از اینکه اینقدر من رو دارم تماشا میکنم.......
اروم گیلاس شرابو برداشتم و تکونش دادم...به سلامتی باهم گیلاسامونو بردیم هوا.......
هنوز ننوشیده بودم که یهو گفت : میدونم خودت اینکاره ای....و احتمالا این برات خیلی مزخرفه.....
هنوز جملشو کامل نگفته بود که جرعه ای از شراب خوردم..البته بعد از اینکه بوش کردم.......بوی خوبی که نداشت...رنگشم چنگی به دل نمیزد.....میخواستم مزشو تست کنم.....
قیافم سه در چهار شد......وحشتناک بود....یک شراب وحشتناک.....یک چیزی بین سرکه و شراب..داشت دست و پا میزد.این وسط شکر زیادی هم بهش اضافه کرده بودن....گویی دیده بودن گند زدن بهش......یکم شراب گس هم ریخته بودن توش....طوری چروکیده شدم که دادش به هوا رفت
: نکن قیافتو اینجور.....خودم میدونم چقدر فاجعه هستش....ولی دوستام هیچ کدام نمیفهمن..همشون اینو خوردن تازه کلی هم به به کردن......
تو دلم گفتم : دوستات زیادی با کلاسن......اخه کی سرکه میخوره مخلوط شراب چند ساله با شکر؟؟؟؟؟؟؟؟ این چیه؟؟؟؟؟ چقدر پولشو دادی؟
چشمای نافذ مشکی رنگش روی چشمام خیره موندن....فکرمو خوند
گفت: خیلی خوب بیا ازین بخور..این یکی کارش درسته بزار برات بریزم......
خیلی ناشیانه اونو ریخت تو جامم قاطی این یکی .........
گفت: اینطوری بهتر شد..حالا بچش.....باور کن اینقدر ها هم بد نیست .....
برگشتم دیدم داره خیره نگاهم میکنه.....
یهو گفت : راحت بنوش....توش دارو ریختم بخوابونمت امشب نزارم بری......
یک لحظه ستون فقراتم تیر کشید......برای اولین بار ترسیدم......حس کردم شوخی بیمزش میتونه شوخی نباشه......
یکم نوشیدم..در حد نصفه جرعه.....مزه مزه.....خوب بود..شیرین و گیرا با بوی ملایم....بهتر شده بود
چقدر دلم میخواست تا اخرشو بنوشم.......
نزدیکم شد.....یادم نیست برای چی......
بوش کردم......من اونو بو کشیدم.....میتونم حرارت بدنشو حس کنم....عطر ملایمشو.....مخلوطی از اسانس لیمو و گل یخ با صندل سفید.....
خدای من....اینجا که ازمایشگاه نیست دیوانه.....عطرشو داری تجزیه تحلیل میکنی؟؟؟؟؟؟
باز نفسی عمیق......
نه بوی بهتریه....یکم تند تر....شاید دارچین......شاید.....اره احتمالا عطر گرانقیمتی.....
انگار فهمید مثل گربه ها دارم بوش میکنم.....خودشو کشید کنار.......
گناهکی تا بناگوش سرخ شد..دست و پاشو گم کرد.......
عین دختر نجیبی که خودشو لای چادر نماز گل گلیش میپیچه ...پاشو انداخت روی پاش و خودشو جمع کرد......
خودم خیلی وقیحانه نگاهش کردم.......کلا از مردای نجیب خوشم میاد.....خوشمزه تر و جذابترن......
تو دلم به خودم گفتم : هی پسر من که اونجا رو نگاه نمیکردم.....ولی حالا حواسم پرت کردی.....بلاخره که خسته میشی و یا شاید دردت بیاد یا پات خوابش ببره.....من که میبینمش........
یک لحظه انگار یکی زد پس سرم..... یکی تو درونم گفت : خیلی وقیح شدی دختر....خجالتم خوب چیزیه....خوب میشد اگر اونم تو رو اینطوری خریدارانه نگاه میکرد؟؟
اون یکی روی بدم گفت : خوب من خوشگل و سکسی و جذابم....میخواد نگاه کنه و لذت ببره نگاه کنه.....مشکلی نیست....تازه چه بهتر.......
روی خوبم : خیلی بیشعوری.....خودتو جمع کن.....کشتی پسر مردمو......اتیش گرفته.....
وجدانم راست میگفت ....پسرو داشت از خجالت میمرد....سعی کرد چیزی بگه...به وضوح قاطی کرده بود.....
اعتماد به نفس چندانی نداشت جلوم......
حالا یکم مسلط تر شده بودم به خودم.....دختر شرور درونم داشت شعله ور میشد.....
با دقت بیشتری به دکور خونه نگاه کردم....اشپزخانه نیمه مدرن....کابینتهای 10 ساله...شکلاتی بدرنگ....داخل بوفه پر بود از شیشه های رنگارنگ برندهای مختلف نوشیدنی.....
یک پهباد روی میز بیلیارد داشت بهم چشمک میزد......و یک ربات خوشگل چهار چرخ .......هر گوشه خونه پر بود از تکنولوژی و اسباب بازی.....
صداش منو به خودم اورد : تو بدترین شرایط کاریم اومدی تهران......خیلی بدی.چرا اینطوری؟ امروز به زور شبکه رو اوردم بالا......ماشینو دیروز فروختم......
همینطور نق میزد
مثل دخترای لوس نق میزد.....
از همه چیز ....از اینکه بدون برنامه گیجه و سرش درد میکنه و خستس.....
و من خیره خیره وسایل عجیب و غریبو نگاه میکردم......یکهو یک سیگار روشن کرد و امد ور دلم نشست....قشنگ ور دلم.......
انگار دیگه نق هاش تموم شده باشه.....سیگار نبود......بوی سیگار نمیداد.....نمیتونستم تشخیص بدم.....سرکه شراب نما گویا اثر خودشو گذاشته بود و داشت سیستمم مختل میشد.....
سیگارو بهم تعارف کرد......تو گرگ و میش خونش میدیدم که سیگار دست پیچ......
ازش تشکر کردم و گفتم : از مرگ پدر به این ور نکشیدم ...بهت که گفته بودم......ولی ممنون....
خودش : سیگار نیست..بگیر بکش.....حالتو خوب میکنه.نترس بهترینه........درسته مال مزرعه شما نیست....ولی بهترینه.....
خودم : خوب....من میکارمش برای دارو....این خیلی فرق میکنه.....
خودش : بکش....یک دم عمیق.......ببینم نکنه میترسی؟
کلمه ترس منو روی قوز میندازه......لعنتی...منو از خودم بهتر میشناخت......
از دستش گرفتم.....یک دم نیمه عمیق و ملیح....تو دهانم دودشو نگاه داشتم..و خواستم بدم بیرون.......
که گفت : خرابش نکن....اداب داره کشیدنش......نگاه...بکش داخل ریه...نگهش دار...بعد بده بیرون.....یالا......
مثل بچه ها با ذوق تماشام میکرد.....
با بدبختی.....دودشو کشیدم تو ریه......من حتی سیگارم که میکشیدم دودوشو پایین نمیدادم.......لعنتی.....دارم چه غلطی میکنم؟؟؟؟؟؟؟؟؟
دودش هیچ حسی نداشت.....همینکه ریه و گلومو نسوزوند خودش باعث خوشحالیم شد......
ولی وقتی میخواستم برشگردونم بیرون.....انگار گیر افتاده بود......به سرفه افتادم.....حس کردم دارم خفه میشم.......
مثل یک ادم ناشی که تو عمرش بچه مثبت بوده اشکم درومد......یک لحظه سرخ شدم......ترسیدم بگه این دختر عجب بی دست و پاست
ولی خیلی جدی تو چشمام نگاه کرد و گفت دختر خوب.....عالیه.همینه...همه بار اول همینن.....سرفه طبیعیه....یکی دیگه ...یه پوک قویتر........بعدی حالتو خوب میکنه....
سرفه هام افتضاح بود.......
اشکم درومد......
یادم افتاد به ریمل و ارایشم......
کوفتت بزنن......این دیگه چه زهر ماریه........
صداش : بیا از شراب من بخور.....گلتونو صاف میکنه.......
نمیدونم چرا دستم بالا نمیرفت.....خودش گیلاسو اورد نزدیک لبم......یک جرعه نوشیدم یکم بهتر شد.......
دستمال برداشتم اشکامو پاک کنم........همش نگران ریمل بودم.....منو چه به ارایش کردنننننننننننن..........
دستمال سیاه نشد.........یادم افتاد ریمل ضد اب زدم .....خیر سرم
حس کردم دستام سست شدن.......
صداش تو گوشم : یه پوک قویتر.......
و من یک پوک دیگه زدم و دودش انگاری تا پایین ترین نقطه ممکن رفت.........
دیگه همه چی شده بود شعر : دریا موج کاکو دریا موج.......دریا موج .......
دودو اینبار با ارامش بیشتری دادم بیرون.........
لبخندی زد.میتونستم لبخندشو خیلی بزرگ و متمرکز ببینم........
همه چیز خیلی دقیق شده بود.....شفاف.........حالا میتونستم بوی بدنشو هم حس کنم......میتونستم عطر شامپو بدنشو هم بفهمم.........
صدای ضربان قلب خودم بود یا صدای ضربان قلب اون؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
از دستم گرفت و یکی دو پوک زد بهش و گفت : این برات عالیه..با حجم کاری که میکنی .این خیلی میتونه برات خوب باشه......میتونه جلوی خودکشی کاریتو بگیره......
یکم منگ بودم......ولی حواسم بود چی داره میگه.........
صداش : خوب دیروز رفتی تفرش؟
خودم: نه...نرفتم.....با (آ) موندیم خونه.......خیلی وقت بود ندیده بودمش......
صداش : این زمینو برای چی میخوای بخری؟ مگه بچه داری؟؟؟؟؟؟؟هی بخری که چی بشه؟
حس غریبی بود.....انگار معلق بودم.......دلم میخواست بخندم......
دلم میخواست باز بکشم......
دستمو بردم سمتش......
صداش : نه بیجنبه نشو....2 تا پک بسته.....همینطورشم چشمات اتیش گرفتن......ببین خانم شما به چشماتون دوربین مادون قرمز وصله؟؟؟؟؟
با صدای بلند خندیدم........
اینقدر خندیدم که حس کردم دلم داره کنده میشه از جاش.......
تابلو بهش خیره شده بودم فهمیده بود دارم به چی نگاه میکنم........
خودش: هوم......حتی فکرشم نکن.....میخوام تا لحظه رفتنت دست نخورده بمونم....بکرررررررررر .....من ادم نجیبیمممممممممم.باور کن.......
دیگه من نمیتونستم جلوی خودمو بگیرم.......
ادم بد ماجرا من شده بودم....یک متجاوز.....و ازین فکر لذت بخش.ازین مسند قدرت به قهقه افتاده بودم.....
برای یک لحظه نفهمیدم چی شد که نزدیک بود با سر برم تو میز......منو گرفت.....اره بلند شدم ولی نمیدونم برای چی و داشتم میخوردم زمین
دریا موج ....دریا موج کاکو........
دستم تو دستاش........
دست نرمش
حالا میتونستم بدنشو حس کنم.....موجی که تو بدنش بود......میتونستم انرژی بدنشو دریافت کنم.......
منو نشوند روی کاناپه و گفت : همین جا بشین.خواهش میکنم بلند نشو.....الان یک چیزی میارم حالت بهتر شه...
دراز کشیدم روی کاناپه....میخندیدم........نگاهش میکردم......
موهای فر فر بلندش.......
هی.....هیکلش بیست...ورزشکاری و ورزیده....هومممممممم.....کاش پشتش بهم نبود......وای چشمای من چرا اینقدر تیز شده؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
حس خوشایندی بود......صدای قدمهاشو میشنیدم....و صدای خودشو : پاشو اینو بخور...این حالتو بهتر میکنه.......
خودم : تو چرا نمیخندی؟
خودش : روی من دیگه اثر نداره.....گهگاهی میزنم که بتونم بیدار بمونم و کار کنم.....یا وقتایی مثل الان که 4 شب نخوابیدم و سرم داره میترکه......زدم تا بتونم ازت پذیرایی کنم..........وای چشماتوووووو......
خودم : چی شدن؟ ریملام ریختن؟؟؟؟؟؟؟ ارایشم خراب شده؟؟؟؟؟؟؟
با صدای بلند خندید.......
صداش : نه.....چشمات خون شده......کلا باحال شدی.......
دوباره سعی کردم بلند بشم و برم خودمو تو ایینه ببینم.......
پشت سرم بلند شد و هوامو داشت....جلوی ایینه قدی ایستادم و گفتم : تو یک شیطونی...
برگشتم سمتش..فکر میکردم باهام فاصله داره....یهو خواست خودشو بکشه عقب......ولی دیر شده بود...فیس تو فیس شدیم.....داشتم میافتادم.....نگاهم داشت و گفت : یکم صبر کنی درست میشه......
سرخ شده بود......به وضوح خجالت و شرمشو دیدم..با وجود وید......
میگن وید درون واقعی ادمو بیرون میکشه......
مردی که جلوم بود یک مرد تمام عیار بود...محجوب و بینهایت خود دار.......
میتونستم درسته ببلعمش....درونم شعله اتیش زبونه میکشید.......
گفتم: میدونی من متولد اتیشم.....میدونی کههههههههههههههههه.......
خندید و دستمو گرفت و گفت بیا بشین....الان بهتر میشی......
گفتم : از من ترسیدی؟
لبخندی زد و گفت : از خودم میترسم....بیا بشین.......
نشستم کنارش.....
دیگه حس خندیدن نداشتم......حس حرف زدن......سرمو گذاشتم روی شانش......دقیقا همونجایی که باید سرم میبود.....اروم شده بودم و متین....
گفت : باهاش خداحافظی کردی؟
دلم فشرده شد......انگار منتظر بودم این سوالو بپرسه.......حس خیانت اومد تو ذهنم.....برای یک لحظه ازش کنده شدم و فاصله گرفتم.....
تکیه زدم.....
خیره نگاهم کرد و گفت : تو به خاطرش امدی تهران و اونوقت اینهمه سال دارم بهت التماس میکنم.......حتی یکبارم نخواستی منو ببینی....حالا باید باور ت کنم؟؟؟؟؟
سکوت..
صداش : ببین باهات چیکار کرده؟؟؟؟؟؟ ازت چی درست کرده؟؟؟؟؟؟ تو باید همیشه بخندی.میفهمی؟؟؟؟؟؟؟؟
سکوت.........
حالا میتونستم تتو های روی بازوشو ببینم.........
روی بدنش تتوهای عجیب غریب داشت.......متفاوت با دیگران........
صداش : چرا اینبار اومدی....؟؟؟؟؟؟؟
سکوت.........
صداش : لعنتی.....ازین وضعیت متنفرم........متنفرم........
خودم : دلم میخواست عاشق بشم دوباره.....دلم زندگی نرمال میخواست........
خودش : نرمال؟ زندگی نرمال؟؟؟؟؟؟؟؟؟ تو ؟؟؟؟؟؟؟
خودم:اون باهوش بود......مهربون...دوستم داشت......یعنی فکر میکردم دوستم داره.....فکر میکردم اینبار میشه........
خندید......شاید پوزخند زد ....
صداش : بیا روراست باشیم......من و تو ادمهای نرمالی نیستیم که بخوایم نرمال زندگی کنیم..... منو ببین.......من راهی که تو رفتیو رفتم......نشد....حالا ببین.....اینهمه سال وقت هر جفتمونو تلف کردی.....
خودم : بسه....میتونست خوب باشه....ولی رفت......
خودش : مونده بود یا تو هم رفته بودی...بعد از 6 ماه از دستش اینقدر خسته میشدی که ترکش میکردی......تو ترکش میکردی.......من نمیدونم این زندگی نرمال چیه ادمها در به درش خودشونو بیچاره میکنن....
خیره موندم بودم روی بازوش......
و برام یک علامت سوال بزرگ......چرا لبهامو نبوسید؟؟؟؟؟؟؟؟
همش تصویر سینه به سینه شدنمون میامد جلوی چشمام.......هیچ مردی تاب توان مقاومت نداره جلوی من و جلوی لبهای من.......
عصبی شدم....خواستم دستشو بگیرم......
دستشو کشید.....
صداش : تو هنوز بهش پایبندی؟؟؟؟؟؟؟
خودم: همه چیز بینمون تموم شد........
صداش : ولی هنوز دوستش داری........
سکوت.........نمیدونستم........واقعا نمیدونستم........
صداش : از من استفاده ابزاری نکن.........منو وسیله فراموشیت نکن.....من بیشتر از اینا میارزم......میدونی........
بلند شد و رفت سمت راهرو
و خودم.....یک تیکه قالب یخی شدم ........چرا لبهامو نبوسید؟؟؟؟؟؟