سکوتم از رضایت نیست ...دلم اهل شکایت نیست...

هزار شاکی خودش داره...خودش گیره گرفتاره...

سکوتم از رضایت نیست ...دلم اهل شکایت نیست...

هزار شاکی خودش داره...خودش گیره گرفتاره...

قسمت 17 : دلیل من باش...

قسمت 17: دلیل من باش......
لحظه به لحظه بودن باهاش برام ارزشمند بود......برای همین دل نمیکندم از شناختنش و دیدنش...آدم هر چی پخته تر میشه قدر داشته هاشو بیشتر میدونه.......
سیگار بین دو تا انگشتانم میچرخه....دود رقصان به سمتش پرواز میکنه.......
لمیده و کلاهشو کشیده روی صورتش .....نقش و نقوش روی پاهاشو دنبال میکنم......
صداش: نکش.......
خودم: به تو چه......
صداش: به من مربوطه....چون نمیخوام دلیلش باشم......
خودم: چه بخوای چه نخوای دلیلشی......
کلاهشو زد کنار...سیگارو از دستم قاپ زد و تو زیر سیگاری لهش کرد.......
تو یک چشم بهم زدن چسبیده بودم بهش....یا بهتر بگم داشتم تو بغلش صورتشو تماشا میکردم و اون داشت با نوک انگشت لبهامو لمس میکرد......
اینقدر نزدیک بودیم که حس کردم یکی داریم میشیم.......یا هستیم......
صداش : چرا نمیشه یک رابطه رو بدون حاشیه جلو برد؟
خودم: چون چیزی که بهش میگی حاشیه اصل رابطس......تو هستی که میخوای همش از جاده بغلی سفر کنی....خوب نمیشه......
اروم منو کشید بالاتر و خیره شد تو چشمام.....
صداش: تو چی میخوای ؟
حتی یک لحظه نگاهش نچرخید....تو نگاه خیرش سخت بود بیان خواستم......
صداش یواش تر : چی میخوای؟
خودم: محبتتو.....
برای خودش سیگاری روشن میکنه ......خیره میمونه به پنجره......
صداش: واقعا میخوای برات یک مرد عادی باشم/؟؟؟؟؟؟؟ دلت میخواد تلفن کنی بهم بشینیم باهم درباره اخبار و هوا و ورزش بحث کنیم؟؟؟؟؟ درباره کار حرف بزنیم؟؟؟ هان؟؟؟؟؟؟ مگه این همه سال غیر از این بوده؟؟؟؟
خودم: خوب من میخوام هنوز اینا هم باشه..نمیخوام چیزی تغییر کنه......در کنارش رابطمونو قویتر و بهترش کنیم...میخوام واقعا دوست داشتنو ببینم حس کنم...بشنوم......اره میخوام دوستیمون نرمال و عادی باشه....
صداش : دیگه نمیشه....من و تو دیگه دوستای عادی نیستیم.....من نمیتونم بهت نگاه کنم و از هوا حرف بزنم...یا عادی برخورد کنم......من میخوام هربار تو رو نگاه کنم دلم بخواد بغلت کنم و ببوسمت......دلم میخواد تو وجودت غرق بشم ......از تصور کردنت حتی شاد بشم......نمیخوام.......دیگه نمی خوام رابطمون عادی باشه...بفهم......
خودم: لعنتی...مدعی هستی ادم عاقل و منطقی هستی.....چیزی که دارم میبینم یک ادم خودخواه و لجباز که میخواد همه چیو خراب کنه چون دلش نمیخواد......
صداش: نه .اشتباه میکنی....من نمیخوام چیزیو خراب کنم...من میخوام تکراری نشه برامون......
خودم : از بس داری اینو تکرار میکنی حالمو خراب میکنی....چرا از من میترسی لعنتی؟؟؟؟؟؟؟
صداش: من از تو نمیترسم..خودمو میشناسم......
خودم: خوبه ازت هیچی نخواستم......هیچ مطلقا هیچی نخواستم جز محبتتو.میدونی اشتباه منه....راست میگن.....
جملمو خوردم نصفه.......
صداش: چیو راست میگن؟ حرفتو کامل بزن
خودم: بیخیال......
محکم چونمو گرفت و دستمو فشار داد و گفت: حرفتو کامل بزن...متنفرم بگی بیخیال
خودم: خوب ......یکی از دوستام بهم گفت دارم اشتباه میکنم....راست میگفت...
خودش: چه اشتباهی؟
خودم: که اینقدر راحتت گذاشتم.....که اینقدر اسونم.....که شما مردا باید تو تنگنا باشید و حس کنید سخت بدست اوردن .....که اگر ساده بدست بیارید اصلا ارزشی براش قایل نیستید......فکر میکردم تو متفاوتی.....ولی حالا میبینم هیچ فرقی نداری...تو هم مردی....ژنها.....ژنت میگه چیزی که دم دستت ارزش نداره.....
عصبانی شدم.......بلند شدم و خواستم برم ..محکم بازومو گرفت و کشید.....
دردم گرفت و جیغم به هوا رفت
خودم: ولم کن دیوونه.....دستم........
صداش : حرفاتو زدی؟؟؟؟؟؟؟
داد زدم: نه......میخوای بشنوی؟؟؟؟؟؟ تو یک عوضی بیشعوری که لیاقت منو نداری......برای من شرط میزاری؟ که حق ندارم هر وقت بخوام باشی.....که هر وقت خودت خواستی من باید باشم.....هر وقت تو خواستی من حق دارم بیام تهران.هر وقت خودت خواستی میایی پیشم.....تو کی هستی؟؟؟؟؟؟ همش خودت مهمی تو این رابطه...انگار اصلا وجود من مهم نیست.....مگه من ملک شخصیتم؟؟؟؟؟؟ جالب از اولشم هی میگی عزیزم ادما مال هم نیستن..به هم تعلق ندارن....کسی حق نداره کسیو محدود کنه.......آزادی مطلق میخوای ازم....یک رابطه بدون عاطفه و درگیری.....بعد شرایط خودتو چپوندی توش......
تقریبا سرش داشتم جیغ میزدم....باورم نمیشد اون لحظه من بودم که داشتم داد میزدم......
حولش دادم و سرش داد زدم: داری دیوانم میکنی.......لعنتی من دلم میخواد دوستت داشته باشم....دلم میخواد دلم برات بره....دلم میخواد هر وقت خواستم بپرم تو بغلت و تو هم منو دوست داشته باشی و ذوق بکنی از دیدن من......ولی تو همش داری محدودم میکنی....همش میگی بیشتر از 2 روز نباش.....تلفنهامو جواب نمیدی......اصلا پیامهامو تو تلگرام نمیخونی....هر وقت خواستی و حسش بود میخونی و جواب کوتاه میدی.....برات مهم نیست من بهت احتیاج دارم....ولی 3 صبح اگر دلت منو بخواد فورا تلفن میکنی و باید بیدار بشم جوابتو بدمممممممممممممم........تو یک از خود راضی مزخرف و وحشتناکی با همون ایکس ایگرگ لعنتی که تو ذاتت مالکیت......ادای مردای روشنفکر و خوبو در نیار.......تو ذات تو یک مرد سنتی وحشتناک نشسته که زن یعنی کنیزززززززز.......یعنی وسیله که باید نیازهاتو براورده کنه......تو حتی یک ذره دلت نمیخواد منو دوست داشته باشی.......میخوای من وسیله و ابزار لذتهات باشم و تازه چون نمیخوای با خود سنتیت روبرو بشی.......داری هی تکرار میکنی که یک زندگی بدون مرز و بدون تعهد میخوای......تو دیگه کی هستی؟؟؟؟؟؟ دست به من نزن عوضیییییییی
به زور دستامو نگه داشت....و من همچنان در مرز انفجار کامل ......
خودم: اینهمه سال منتظر اشارت موندم....منتظر اینکه منو به زندگیت راه بدی......خدا لعنتت کنه...خدا لعنتت کنه....حالا هم که هستم انگار نیستم...اینقدر مرد نیستی که روی حرفای خودت بمونی.....من عروسک تو نیستم......میفهمی؟؟؟؟؟؟؟؟ میفهمی؟؟؟؟؟؟ من زنی نیستم که بتونی هر کاری دلت خواست باهاش بکنی........
صداش: هیس....هیس....
دیگه رسما داشتم میزدمش.....اینقدر عصبانی شده بودم..انگار همه احساساتی که این مدت خفشون کرده بودم یهو باهام فوران کرده بود....دیگه نمیتونم نسبت به رفتارش اروم باقی بمونم.....
محکم بغلم کرد.......اینقدر محکم که کل وجودم قفل شد......سرشو تو گوشم فرو برد و مرتب میگفت: اروم..باشه.باشه تو درست میگی...ببخشید....هیسسسسس.هیس...جونم جونم...
یکم که گذشت اروم شدم.....باورم نمیشد من بوده باشم...من؟؟؟؟؟؟؟؟؟ من؟؟؟؟؟؟
دختری که به سنگ صبور و ارامش معروفه و حتی تو اوج عصبانیت خانوم باقی میمونه.....؟؟؟؟؟
دلم سیگار میخواست.....ولی نگذاشت سیگار بکشم.....
منو همینطوری تو بغلش نگه داشت و ارومم کرد و چندین بار عذرخواهی کرد....
ضربان قلبم یواش یواش پایین اومد......
صداش: اروم شدی جونم؟؟؟؟ حرفاتو زدی؟
خودم: ولم کن.....
صداش: ولت نمیکنم.....همینطوری بهتره.....امن تر.....ییهویی ماده شیر درونت عصبانی شدااااااا.....هنوز خطرناکی.......
خودم: نیست خیلی هم ازش میترسی.....شیر نررررررررر
خندید و اروم گوشمو بوسید.....گازش گرفت و گفت: این شیر تنبل نمیدونه چطوری باید دل ماده شیرشو بدست بیاره و به گمونم بد گند زد که اینقدر باعث رنجشش شد.....
گردنمو بوسید
خودم: بسه......
صداش: میتونی جلومو بگیر
نمیتونستم ...راست میگفت....خیلی قویتر از من بود و دقیقا از جاهایی قفلم کرده بود که فلج و ناتوان تو دستاش اسیر بودم...
اینقدر گردنمو بوسید و اروم مکید که دلم یواش یواش خالی شد.....سست و بی رمق رها شدم تو بغلش....یکم شل تر شد دستاش و منو برگردوند....اروم ویواش لباسهامو دراورد و گفت: هیس....عزیزکم....
خودم: الان فقط میخوام توضیحاتتو بشنوم....خواهش میکنم....بگو.....نزار اینقدر عذاب بکشم.....
منو روی متکاها رها کرد و رفت.....رفت سمت اشپزخونه.....
سرمو سمتش چرخوندم..از پایین وارونه میدیدمش که داره میره.....اشکال مواج شد.....اشک پرده چشمام شد......
بالشها رو کشیدم روی بدن عریان و خستم.....مچاله شدم داخلشون.....
صداش: جونم.....ببینمت.....
اروم نگاهش کردم.....
صداش : هوم....ماساژ لازمی....دراز بکش .....گرمش کردم روغنو..زیتون ....همین بیشتر دم دست نبود.....
خیره شدم تو چشماش.....چشمای مشکی نافذش.....
برم گردوند و گفت : اگر نمیگم دوستت دارم این دلیل این نیست که دوستت ندارم.....این درست نیست...خودتم میدونی.....
میخواستم برگردم و چشماشو نگاه کنم نگذاشت ....روغنو ریخت روی ستون فقراتم....
نفسم به شماره افتاد ....
صداش: اگر دوستت نداشتم نمیتونستم بهت پیشنهاد دوستی بدم اصلا....من همیشه دوستت داشتم..از همون لحظه اول که خوندمت....قبل از اینکه ببینمت اصلا....من دختری رو دوست داشتم که تو اون وبلاگ از درونش مینوشت بدون هیچ ترسی....هیچ وقت به احساس من شک نکن.....هیچ وقت.....
دستای نرمش روی بدنم میلغزید......اروم و یکنواخت.....
صداش: من نخواستم مالک تو باشم.هیچ وقت... و تو خیلی خیلی برام با ارزشی....اگر جواب تلفنتو نمیدم دلیلش این نیست که نمیخوام یا نمیخوامت.....تو اون لحظه من بیحوصله و کلافه و بداخلاقم....نمیخوام تو اون وجه بی حوصله منو ببینی.....نمیخوام با سردی جوابتو بدم دلت بشکنه.... تو خیلی حساس تر ازون هستی که حتی بتونی سردی وجودمو تحمل کنی.....بهتره هر وقت هستم برای تو کامل باشم.....من مرد خوبی نیستم.....خیلی ادم نرمال درست و حسابی نیستم.....اینقدر عقلم میرسه که وقتی ناقصم کنار تو نباشم......من قبل از اینکه تو رو ببینم ازت تصویری تو ذهنم ساختم و شبی که دیدمت مطمئن شدم همونی که باید میبودی ...همونی که میخواستم.....
دستاش بالا و پایین سر میخورد روی پوست تنم......
صداش: خیلی بدی..چطور خودتو در این حد دیدی؟ کنیز؟ عروسک؟؟؟؟ یعنی من اینقدر رفتارم باهات بد بوده که اینطور حس کردی؟ اره؟؟؟؟؟؟
نمیدونستم چی باید بگم....نفسهام به شماره افتاد .....
صداش: بهت بی احترامی کردم؟ کاری کردم که حس کنی تحقیر شدی؟ من چیکار کردم؟ من شرایطمو گفتم و تو هم بلاخره قبولشون کردی.....و من فکر نمیکردم تا این اندازه باعث ازارت شده باشم......فکر کردم واقعا قبولشون کردی....و تو هم به این قضیه معتقدی که میشه یک رابطه بی دردسر رو خوب اداره کرد....من هنوزم میگم....اگر زیادی بهم نزدیک بشیم حسمون عوض میشه....حتی تو...باور کن از من خسته میشی.....همه نقاط ضعفم که الان برات قابل تحمل و ازشون چشم پوشی میکنی ییهو تحملشون برات سخت میشه.....الان به خاطر شوق و علاقت میگی مهم نیست....ولی یک ماه هر روز کنارم باشی با لگد باور کن منو میندازی بیرون.....مخصوصا تو منو میندازی بیرون....تو اصلا دختری نیستی که بتونی یک مرد با کلی نقاط ضعفو تحمل کنی.....چون خیلی قوی و مقتدری....و منظبت....دقیقا من برعکس توام....حالا سکس ما رو کنار هم نگه میداره.....و ناشناخته هامون.....بعد از یک مدتی که همو شناختیم.....همه چی شروع میکنه به فرو ریختن.....تکراری شدن....عزیزکمممممم.......من نمیخوام اینطوری بشه....من با همه وجودم تو رو میخوام.....از بودن کنارت....از سکس باهات..از بوی بدنت...از همه وجودت غرق لذت میشم.....اروم میشم...ولی حتی عسل هم یک قاشق بیشتر از حد ادمی بخوره دلشو میزنه.....تو عسل زندگی من هستی.....بهم حق بده نخوام دلمو بزنی.....
پاهامو اروم فشار داد و گفت بچرخ.....
برگشتم.....روغنو روی پاهام ریخت.....خیره شد به چشمام و گفت: بهت حق میدم....دلت میخواد صبح تا شب بشینم ور دلت از حس و احساس بگم برات.....ولی نمیتونم.......من هر چقدرم دوستت داشته باشم....نمیتونم کل زندگیمو وقفت کنم و خسته نشم......من اینطوریم......من نمیتونم با زبون بازی خامت کنم و بهت بگم همیشه دوستت دارم......نه....خیلی از وقتای روز هست من حوصله خودمو هم ندارم....ترجیح میدم به هیچ کسی و هیچ چیزی فکر نکنم و فقط تو دنیای خودم باشم.....نمیتونم بهت دروغ بگم اون لحظه...اگر این خود خواهی اسمش.....باشه من خود خواهم.....ولی دوست داری جوابتو بدم و سرت داد بزنم یا سرد صحبت کنم باهات؟؟؟؟؟
تا حالا شده میل یا پیامتو بی جواب بگذارم؟؟؟؟؟؟ من همیشه میخونمت....همیشه....ولی خیلی وقتا همون لحظه حس نوشتن ندارم..نمیخوام از سر بازت کنم...نمیخوام سمبل کنم.....صبر میکنم تو زمان مناسب با دقت جوابتو میدم....حتی اگر کوتاه جوابتو بدم بعدش تلفنی برات مفصل صحبت میکنم....بارها اینطوری بوده یا نه؟؟؟؟؟ مگر غیر از اینه تا خود صبح باهات صحبت کردم...اره یا نه؟؟؟؟
راست میگفت....همیشه وقتی لازم بود و حس میکردم باید باشه بود...
صداش : کی خواستی و من نبودم؟؟؟؟؟ خیلی بی انصافی....مگر غیر از اینه که وقتی دلت میگرفت یا کمک میخواستی بهم پیام میدادی.....عزیزم قبول دارم خیلی وقتا همون لحظه نبودم ولی بلاخره که تماس گرفتم باهات....هیچ وقت بی تفاوت از کنارت رد نشدم.....هیچ وقت....هیچ وقت....همیشه مشکلاتت .دردهات....غمهات ...شادیت....همه چیزت برام مهم بوده....من تو زندگیم نسبت به هیچ کسی اینو تجربه نکردم.....حتی همسر سابقم....اینقدر برای من ادم نرمال و عادی و معمولی بود که برام مهم نبود مشکلاتش....میگفتم خوب حل میشه.حلش میکنه....با اینکه دختر وابسته و بسیار ناز ادا داری بود و به شدت نیازمند یک مرد بود....من هیچ وقت حس نکردم مرد زندگیشم....ازارش دادم....واقعا ازارش دادم....ولی تو.....تو با همه زنها و دخترای دیگه برای من فرق میکردی ....قوی هستی.مستقلی....هزار تا مشکلم داشته باشی دستتو دراز نمیکنی و کمک نمیخوای....خونه پرش اینه که بیایی و برای ادم تعریف کنی و بنالی و بعدش بری خودت مشکلتو حل کنی.....ولی در تمام این مدت خودمو کنارت میدیدم....برام مهم بود که چیکار میکنی..چیکار کردی...چطوری از پسش برومدی....وقتی شرکتتونو ثبت کردید من خوشحال شدم....من واقعا از موفقیتهات لذت میبردم.... وقتی تنها بودی و اذیت میشدی ....بارها دلم میخواست بهت پیشنهاد بدم....دلم میخواست کنار خودم باشی....ولی امادگیشو نداشتم.....قدرت اینو نداشتم کنارت قرار بگیرم....همیشه میترسیدم جواب نه ازت بشنوم.....میفهمی؟؟؟؟؟ میتونی تصور کنی جواب نه شنیدن از کسی که خیلی برات مهم چقدر میتونه سخت باشه؟؟؟؟؟
منو اگر همسرم مجبور کرد درس بخونم....تو باعث شدی ادامه بدم و بخوام هم سطحت باشم....وقتی میگفتی فلان کتابو داری میخونی....من همونو میخوندم....بدون اینکه بهم بگی و بخوای....میخوندم چون تو میخوندیش....وقتی مینوشتی من همیشه میخوندمت.....وقتی میرفتی پای معامله و کار....من پا به پات هیجانزده بودم...وقتی شب تلفن میکردی میگفتی شد ....و قرارداد بستی من از تو بیشتر خوشحال میشدم....لعنتی.....تو بزرگترین دلیل منی....کسی هستی که کنارش یک ادم بهترم....دیگه نمیترسم.....تو نیازی نیست از من بخوای فلان کارو انجام بدم....من به خاطرت خیلی از چیزایی که ازشون متنفرمو گذاشتم کنار..برو از همه دوستام بپرس....اصلا از مادرم بپرس....من از سفر کردن بیزارم.....همون موقعش هم به اصرار زنم میرفتم ....ولی برای تو با اراده خودم اومدم....به خاطر تو خودم تنهایی سفر کردم......چرا نمیخوای بفهمی....چرا میخوای همه این چیزای خوبو از بین ببری به خاطر اینکه رابطمون نرمال و عادی باشه.....؟؟؟؟؟؟
دستش روی بدنم ثابت شد....روی جفت کبوترای خفتم.....که کم کم داشتن بیدار میشدن و پر و بالشونو میخواستن اماده پرواز کنن.....خیره شد تو چشمام.....اروم روی بدنم خزید....چشم تو چشم......لبهاش روی لبهام ثابت شدن.......چشم در چشم...
میتونستم قسم بخورم که صدای ذهنشو میشنیدم که داشت بهم فحش میداد و میگفت بیشعور......
دلم میخواست ببوسمش....دلم میخواست درونش حل بشم.....دلم میخواست بپرستمش.....دوستش داشته باشم.....ولی هنوز گیج بودم و حس میکردم نمیشه تو دریای وجودش شنا کرد...میترسیدم از رها شدن.....از پرواز کردن میترسیدم.....
همه وزنشو انداختم روی بدنم و گفت : اینستاگرام یک اشتباه بزرگ بود که تو دیدیش....بهم فرصت بده...مجبورم نکن.....
خودم: من تو رو به هیچ کاری مجبور نکردم.....و نمیکنم.....اگر باعث میشه حس خوبی داشته باشی مهم نیست......بمونه.....
خیره شد به چشمام....
صداش: تو بهترین تصور زندگیمی....بهترین داشته منی.....
محکم در اغوشم کشید و چرخیدیم....من اومدم رو......فشارم داد و گفت : نوبت منه.....فقط مواظب باش....پوست من زیادی حساس.....
تو اوج حس و عاطفه زد قشنگ وسط برجک....
خودم: یعنی الان ماساژت بدم؟؟؟؟
خودش: خوب اره....افرین شروع کن....
برگشت و رو به شکم خوابید.....
من: دیوونه.....خوب خسته میشی خوابت که میبره....
میخنده : عزیزم....به گمونم روغن سرد شده....یکم گرمش کن....زود باش......کل بدنم گرفته.....
پیش خودم میگم : خدا چی افریده؟؟؟؟ موجودی لوس تر و عزیز تر از مرد هست؟؟؟؟
به این فکر میکنم که بذر زندگیمون داره جون میگیره جوونش.....

قسمت 16 : مثل یک مرد ...مثل یک زن ...

قسمت 16: مثل یک مرد...مثل یک زن
هیزمها رو مرتب روی هم چید....با لذت به شعله اتش نگاه کردم.....لبه تخت نشسته بودم و داشتم نگاهش میکردم.....
صدای جرقه های اتش.......
برگشت سمتم...موهاشو باز کرد و اروم روی تخت خزید....منو بغل کرد و کشید.....
پاهام به پاهاش گره خورده بود.....رو در رو.....
صد باره خیره نگاهش کردم.....چشمای نافذ مشکی رنگش خسته بودن...بسته شدن....
بینی استخوانی ظریفش....و لبهای جذابش......چانه مربعی مردانش .....صورت سه تیغه شدش.....اروم دستمو کشیدم روی لوپهاش....
دستم روی گردنش حرکتشو ادامه داد و رسید روی قفسه سینش......چقدر خوب که شیو کامل نکرده بود......از مردهایی که کل موهای قفسه سینشونو شیو میکنن خوشم نمیاد...مرد باید یکمی ابهتشو حفظ کنه...البته نه زیاد......فقط یکم مو کافیه......یکم......اروم کشیدمشون.....از سر شیطنت.....کلا حکمت وجود موهای قفسه سینه مردها همینه.....که ما خانومها با لذت بکشیمشون....یا یکم بکنیم...
صداش : اوف......دردش میادا......
خودم: ناز نازی.نکندمشون که.......
صداش: دوست نداری؟
خودم: نه اینا عالین
خودش: پس مرض داری میکنیشون؟
خودم: خوب برای همینن دیگه......
چشماش باز شدن ....نگاهش پر تعجب...گیجی.....تلخی...کفری شدن بود.....
خودمو جمع و جور کردم و خیلی ملوس وار گفتم: باشه....دیگه نمیکنم...چه بد نیگاه میکنه......
چشماش بسته شدن......دستم به سفرش ادامه داد......
عضلات شکمش صاف و سفت.....لمس کردنش خیلی حس خوبی میداد.......اروم با نوک ناخن روش کشیدم......
صداش: کلا یک چیزیت هست.......
خودم: نه....میخواستم ببینم چقدر حس داره..اخه عین سنگه......
خودش: میخوابی یا بخوابونمت؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
خودم: نه بخواب..بخواب...منم میخوابم.....فقط یکم دلم میخواد تماشات کنم.......
صداش: عزیزم.....تو دیار شما با دست و ناخن ادما رو تماشا میکنن؟؟؟؟؟؟
خودم: دلتم بخواد......بخواب بزار به کار برسم.......
صداش: من اگر بخوام بزارم تو به کارت برسی میترسم بخوای همه جا رو همینطوری نگاه کنی ......بعد کار بدی دستمون.......
نکته گفتارشو تو هوا زدم.......از شدت خنده روی تخت قلطیدم چند بار و حسابی بهش لگد زدم......
صداش: بیا ببینم..پشتتو بکن بهم.....اهان......خوبه.رو به پهلو...چشماتو ببند....فضولی ممنوع.....حالا بخواب......
محکم بغلم کرد......تقریبا قفل شدم.......
کل بدنم اتش بود........ درونم داشت زبانه میکشید.....پشت گردنمو بوسید و اروم کنار گوشم گفت: اگر دختر خوبی باشی....2 ساعت دیگه میبرمت فضا....پس بخواب....
خودم: نمیشه الانی بریم.......
صداش: من سوخت ندارم......مگه تو داری؟
صدام: اوهوم.......زیادی هم دارم......
محکم فشارم داد و گفت: فعلا اسیر میمونی تا من ازت سوختگیری کنم....2 ساعت.....هیسسسسسسسسسس...بخواببببببببببببب
چشمامو بستم........
با صدای سزار جفتمون از خواب پریدیم......
واق واق واق.......
خودم: چی شده پسر؟ بیا ببینم....
سزار پرید روی تخت .واق واق.....
ساعتو نگاه کردیم......2 ساعتی میشد خوابیده بودیم.....صدای ماشین.....
خودم: به گمونم مش نجات اومده........
خودش: وایییییییی.......من هنوز دلم خواب میخواد........
خودم: نه دیگه بسههههههههه........اومدی اینجا خواب بار کنی؟؟؟؟؟؟؟؟؟
از جام بلند شدم.....تند تند لباس تنم کردم...وقتی رسیدم جلوی در ورودی ...صدای مش نجات : یا الله یا الله ....
خودم سریع درو از پشت باز کردم......
شالو انداختم روی سرم.....
صداش: سلام خانم مهندس....خوبید؟ ببخشید بیدارتون کردم؟؟؟؟؟
خودم: نه....دیگه باید بیدار میشدیم....در قفل مگه نبود ؟
همینطوری که قابلمه بدست وارد میشد داد زد : ممد ...بدو بابا....بدو ...این جلو رو هم پارو کن.....کلید داشتم خانم مهندس.....دست انداختم این ور قفل جا داشت بازش کردم.
خودم: نگران شدم فکر کردم قفل خراب بوده یا من یادم رفته...چرا بچه رو به زحمت انداختی..نمیخواست پارو کنه.....
صدای مشتی: نه خانوم مهندس.تا فردا اینقدری برف جمع میشه ماشین بیرون نمیاد.....اینم ماهی خانوم داد بیارم براتون.....
قابلمه غذا رو میگذاره کنار شومینه......اتیش رو درست میکنه ...همینطوری ادامه میده: عجب برفی زده خانوم مهندس.....پا قدم شماستا.....
خودم : دست ماهی خانم درد نکنه.....تو این برف پاشدی یکاره اوردی این بالا...سختت میشه برگشتنی.....
صدای مش نجات : نه...خانم این چه حرفیه میزنی.....وظیفمه....من برم کمک ممد ......شما راحت باش.......
صدای پارو از تو محوطه...کرش کرش....خاطرات کودکی رو برام زنده میکنه.... ..2 تا مردا سخت مشغول تمیز کردن حیاط و جاده تو باغن...
اب جوش میگذارم.....صدای شازده : دارن چیکار میکنن؟
خودم: نمک و شن میپاشن....که برف یخ نزنه ......
صداش: هوم.عجب بویی.......
میادش پایین.....
خودم: ماهی خانوم ناهار برامون فرستاده......
هیجان زده میره سر وقت قابلمه : چقدرم زیاد...گشنم شد......
خودم: باید یکمی صبر کنی.......
میره پشت پنجره.......صداش: بهار اینجا دیدنی......
خودم: اره معرکس.....میایی خودت میبینی......
چای امادس....خودم وسایل چای و شرینی رو میچینم تو سینی .پالتومو تنم میکنم...
صداش: منم میام.....
پالتوشو پوشید...وسایلو دست گرفتیم و رفتیم تو باغ......
صدای مشتی : سلام مهندس ....
صداش: خسته نباشید......کمک نمیخوای؟
مشتی: نه مهندس.....دیگه اخراشه...همچینی پارو کردیم و شن نمک ریختممممم..خیالتون تخت..امشب تا خود صبحم برف بباره ها روی این زمین نمیمونه....
صداش: دستتون درد نکنه.....زحمت کشیدی......
برای مردها چای میریزم......
صدای مشتی: پیر شی خانوم مهندس.....ماشالله ...چقدرم بهم میایید.....اینقدر ماهی دلش میخواست بیاد...حیف دستش بند بود.....هی به من گفت ازتون عکس بگیرم براش .....
صدای خنده ما.....
ممد خسته و کوفته میاد سمتون .....: سلام ...
کلی هم تبریک گفت ......یک جوون نازنین و کاری....4 شانه با پوستی افتاب سوخته...ملتهب از سرما ....تو دستاش ها کرد و لیوان چای رو با هیجان گرفت و هورت هورت سر کشید......
صداش : بابا ...بریم دیگه
مشتی: اونورم تموم کردی؟؟؟؟؟ برف بمونه یخ میزنه ها.میخواستی درست شن بریزی بابا......
صدای ممد: اره بابا...همچین ریختم تا سال دیگه شن بمونه...خوب خانوم مهندس ما دیگه بریم....فردا صبح خودم میام جلو راهتون....فقط نیم ساعت قبلش خبرم کنید.....تنهایی نزنید به جاده.....خدا ناکرده ماشینتون گیر میکنه.....خطرناک.....
خودم: باشه....ممنون......
-----------
سفره میندازم و تنقلات و چاشنی ......
قابلمه رو میارم سر سفره.....درشو باز میکنم بوی دم پختک مخصوص با ماهیچه میپیچه تو سالن......
صداش: واییییییی....اصلا با ادم حرف میزنه....حسابی برام بکش....اندازه یک خرس گرسنمه.....
از دیدن ذوق و هیجانش خندم میگیره...مثل کودکی چشماش دنبال خوراک....
صدای خودم: کاش فردا بر نمیگشتی....اصلا بمون..یک هفته بمون...بزار از دنیا فرار کنیم....همش یک هفته.....نظرت چیه؟؟؟؟؟
صداش : ببینم تا حالا با دست غذا خوردی؟؟؟؟ همیشه دلم میخواسته اینکارو بکنم....ولی میدونی که .....این لعنتی نمیزاره.....
منظورش به مشکل وسواسش بود....
خودم: بیخیال..امتحانش کن.....ببین....اصلا بیا با هم تجربش کنیم....کثیف کاری میچسبه....خوب نظرت چیه؟
همینطور که داره سعی میکنه دستاشو ببره سمت پلو گفت: هوم..بدم نمیاد....ولی میدونم فردا دیگه همه چیز تکراری و احمقانه میشه.....و شنبه دلم نمیخواد حتی یک لحظه نگاهت کنم.....و احتمالا یک شنبه متنفر میشم....وگرنه مشکلی نیست....میتونم بمونم....
یخزده نگاهش میکنم.....
صداش: میدونی از خیر دست گذشتم....به گمونم خیلی سخت باشه.....
اولین قاشقو گذاشت تو دهانش......: وووووووو....عالیهههههههه عالییییییی.....
خودم: متنفر؟؟؟؟؟؟
صداش : میدونی....الان وقت خوردن....بعد از ناهاربحث میکنیم...باشه؟؟؟؟؟
خودم عصبانی و ناراحت.....با همه خوشمزه بودن پلو.....ولی برام مثل زهر میموند....
صداش: میشه اوقاتمونو تلخ نکنیم...؟
خودم: خیلی عوضی هستی.....
صداش: اره....کاملا قبول دارم....ببین...این غذا بینظیر....ببین...
خودم: میدونی چیه...بیا با دست بخوریمش......
با کلی بدبختی با دست سعی کردم لقمه بگیرم کوچولو....بعد اروم بردم سمت دهانش.....
کم مونده بود سکته بزنه....قیافش دیدنی بود.....
صداش: دستاتو که شسته بودی؟ اونوقت این ناخنای بلند....لاک زده.....فکر نمیکنی بهتره از خیرش بگذریم؟؟؟؟؟
خودم: میخوری یا بخورنم بهت؟؟؟؟؟
صداش: چقدر پر محبت....اوممممم..میدونی عزیزم.....دستای خودمو ترجیح میدم....
با شوخی و خنده لقمه رو به زور دور دهان بستش چرخوندم.....
دیگه کار داشت به جاهای باریک میکشید.....ازون که نه.....از من که باید بخوری....
روی متکاها ولو شد و من افتادم روش....رو در رو.....
لقمه پلو رو از دستم گرفت و همونطوری خورد.....
گیج خیره شدم تو چشماش...هیچی نمیتونستم ببینم.....
انگشتامو مک زد......تمام تنک لرزید......
باقی ناهار با انرژی فراوان و نهایت کثیف کاری خورده شد....با دستای چرب و چیلی....یکبار از شدت خنده کم مونده بود خفه بشه.....
با کمک هم ظرفها رو داشتیم میشستیم.....هنوز تو سرم کلی سوال بود...کلی سوال که باید جواب میداد....دیگه صبوری بسه.....
خودم: وقتشه.....
صداش: نه هنوز .....بزار اینا رو خشک کنیم....چایی هم امادس....بریم رو بالشا ولو شیم کنار شومینه.....بعد هر چی خواستی من میگم.....باشه؟؟؟؟؟؟
خودم: باشهههههههه
خیره شد به دستام و یهو گفت: من سالهاست به خاطر مشکلم دارم زجر میکشم....بدون قاشق و چنگال شخصیم مهمونی نمیرم....خیلی کم میخورم و کلا ادم مزخرفیم....ولی ....ولی متوجه شدی کنارت یک ادم دیگه میشم؟؟؟؟؟
خودم: مزخرفتر میشی؟
خودش: اره.....خیلی مزخرفتر و کثیفتر....لعنتی تو بااون ناخنای بیلچت غذا کردی تو دهنم......باید بکشمتتتتتت
میخندم.....
همه وجودم شهوت زبانه میکشید....
برگشتم خیره نگاهش کردم......
صداش: وقتش نیست عزیزم......الان میخوایم مثل دو تا ادم بزرگ حرف بزنیم.اینقدرم هیز نگاهم نکن....
خودم: کوفتتتتتتتتتتتت.....تحفههههههه
میخنده.....با همه وجود......
با ارامش چایشو مینوشه .....خیره به شعله اتیش .....
صداش: من نمیخوام بهت دروغ بگم.....تو تنها ادم روی زمین هستی که دلم نمیخواد بهش دروغ بگم...اینو بفهم.....
خودم: ولی من نیاز دارم گاهی وقتا دروغ بشنوم...همیشه دروغ بد نیست.....
خودش: نه....مجبورم نکن دروغ بگم بهت....مجبورم نکن .....این رابطه همیشه برای من تو اوج بوده....الان رویایی شده....همه تصوراتی که تو این سالها ازت داشتم الان واقعی شده.....همش.....مجبورم نکن با دروغ خرابش کنم.....
خودم: قرار نیست خراب بشه.....چرا فکر میکنی اگر راستشو نگی همه چیز خراب میشه.....حرفات مثل تیغه.....دل ادمو میبره......
صداش: ترجیح میدم دلتو ببرم تا یکهویی یک جایی دلت بیافته و خورد و خاکشیر بشه....
سیگارشو روشن کرد.....همینطور که اروم بهش پوک میزد گفت: ....میدونی..من دلم برای کسی تنگ نمیشه......حتی برای پدر و مادرم ......همه اینا مزخرفه....روابط خانوادگی....دوستی.....همش موقت برای من.....درگیر شدن با ادمها برام معنی نداره.....من خیلی زود از همه چیز خسته میشم...از ادمها...از سکس.....از زندگی نرمال داشتن....اینا هیچ ربطی به خوب یا بد بودن تو نداره....من اینم....من یک مرد عوضیم که از یک جا موندن.....از کنار یک نفر بودن برای همیشه بیزار.....میفهمی؟؟؟؟؟؟
گیج و ویج نگاهش کردم.....
سیگارشو محکم پوک زد و گفت : من دلم نمیخواد تو ادم عوضی درون منو ببینی.....من نهایتش با تو 2 روز خوشم....بعدش خود واقعیم میاد بیرون..یک ادم تلخ و تنبل و بی حوصله.....که تنهایی رو به همه خوشیهای دنیا ترجیح میده.....نمیخوام اینو ببینی.....نمیخوام صبح بیدار بشی و منو ببینی که نیستم کنارت یا اگر هستم هیچ علاقه ای بهت ندارم و مثل سنگ سردم......نمیخوام وقتی برمیگردم خونه تو رو ببینم.....میخوام همیشه برام غیر قابل پیش بینی باشی....نمیخوام رابطمون عادی بشه......تکراری بشه......از فکر اینکه صبح بیدار بشم و بخوام برم سر کار و تو کنارم خوابیده باشی متنفرم....حالم بهم میخوره....
تقریبا چسبیده بودم به زمین.....وزنم اون لحظه میتونم قسم بخورم 100 کیلو شده بود....
صداش: بهتره الان ناراحت بشی تا بعدا......برای همین اون شروط رو گذاشتم....دلم نمیخواد هیچ وقت بیشتر ازین کنارم باشی....نمیتونم تحمل کنم.....برعکس تو که هر لحظه اتیشی تر و شهوانی تر میشی.....من خیلی زود رو به سردی میرم....برام همه چیز قابل پیش بینی میشه....میتونم حتی حرکات بدنتو حدس بزنم.....واکنشهاتو....و این برام عذاب اور میشه.....دردناک میشه....من اینو نمیخوام.....مجبورم نکن.تصورات ذهنیمو ازم نگیر.....تازه بودنتو.....تو اوج بودنتو ازم نگیر......ببینم تو یک دوستی عادی میخوای؟ واقعا یک دوستی نرمال میخوای؟؟؟؟؟
خودم: خوب ....خوب....اره..چرا که نه؟؟؟؟
صداش: نه نمیخوای......تو هم مثل منی.....تو هم از تکرار بیزاری.....تو هم دلتنگ نمیشی.....زور زورکی میخوای به خودت بقبولونی که میتونی عادی باشی.....ولی نیستی.....اصلا دلیل اینکه اینهمه سال نزدیکم نشدی همین بود....مگه غیر از اینه؟؟؟؟؟ یادته؟ خودت گفتی دلت نمیخواد درگیر من بشی.....
خودم: اره گفتم.....ولی چون تو قابل اعتماد نبودی....میترسیدم درگیر بشم رهام کنی.....نه اینکه نخوامت یا برام تکراری بشی...یا دلم تنگت نشه......
خودش: تو خیلی خیلی بیشتر از من خود خواهی.....خودتو فریب نده.....تو هم رابطه نرمال سیرابت نمیکنه.....
خودم: چرت نگو....میشه با کلمات بازی نکنی......عوضییی...داری بهم حس یک هرزه رو میدی....
حسم قاطی شده بود......
صداش: اشتباه نکن....ببین.....من نگفتم هرزه ای....گفتم روحت مثل روح من نا ارومه....دل به کسی نمیبنده....تو اصلا شبیه زنهای دیگه نیستی.....ناز و ادا نداری....مستقلی.....قوی هستی.....تو نمیتونی خودتو پایبند کسی کنی.....چون جلوی پروازتو میگیره.....
خودم: اینا چه ربطی داره؟؟؟؟؟ اصلا نمیفهمم.....یعنی میخوای بگی چون زن مستقلی هستم نباید خوشبخت بشم؟ نباید با یک نفر باشم و عشقو تجربه کنم؟؟؟؟؟
صداش: چقدر خنگ شدی امروز......ببین عزیز من.....به من نگاه کن.....
خیره شدم تو چشماش
صداش: تو حق داری خوشبخت بشی...حق داری عاشق بشی.....ولی باید پتانسیلشو داشته باشی؟؟؟؟؟؟ تو این پتانسیل تو وجودت نیست....تو ذاتن از تنهایی لذت میبری....مثل من.....خرابش نکن......با خودت نجنگ....بزار طبیعتت حالشو ببره.....
خودم: نمیفهمم چی داری میگی
صداش: بزار برات یک جور دیگه بگم.....اصلا میدونی چرا من خیلی باهات راحتم؟؟؟؟ و چرا با تو که هستم وسواس ندارم و احساس ارامش میکنم؟؟؟؟
خودم: خوب چون دوستم داری؟؟؟؟؟
میخنده....ازون خنده هایی که دلم میخواد بزنم تو سرش صداش قورباغه بده....
صداش: خوب....میتونه اینم باشه...ولی میدونی چرا دوستت دارم؟؟؟؟؟
خیره نگاهش کردم.....
صداش: چون کنار تو من هیچ وقت نگران نیستم.....تو حتی برای وصل کردن زنجیر چرخ بیدارم نکردی تو جاده...هر کاری که باید رو خودت انجام میدی.....حتی برای سکس من نیاز ندارم نگران باشم....تو اینقدر جسوری که خودت تصمیم میگیری چیکار باید بکنی.....نیازی نیست بهت خط و مش بدم یا نگران این باشم که پیرو من هستی ....کنارت احساس مسئولیت نمیکنم.....خودم هستم و فقط لذت میبرم.......کنارت....یک مرد مستاصل نیستم که باید نگران احساسات تو باشه..نگران کلماتی که بهت میگم.....وقتی قضیه اینستاگرامو فهمیدی...فکر میکردم تلفن میکنی و بد بیراه میگی و اشک و اه و ناله و تا مدتها جنگ و جدل.....همه وجودم نگران این بود که بخوای مجبورم کنی حذفش کنم.....که خاطراتمو بگیری.....میترسیدم از چشمم بیافتی......مثل زنهای دیگه باشی......که بخوای بهم نفوذ کنی.....که بخوای عوضم کنی.....میترسیدم مجبور بشم به تو دروغ بگم و با کلمات فریبت بدم.....که از دستت ندم....ولی تو اینکارو نکردی....تو حتی ازم نپرسیدی قضیه چیه....تو همچین دختری هستی.....تو خاصی....اینقدر خاصی که نیازی ندارم بهش بگم دوستش دارم.....نیازی ندارم همیشه کنارش باشم.....تو اصلا به حمایت من نیازی نداری....مجبورم نمیکنی ازت حمایت کنم.....تو منو همینطوری که هستم قبول کردی.....یک ادم متوسط که تو خیلی جاها ضعیف.....
نمیدونستم باید بهش چی بگم....نمیدونستم....خفه شده بودم......
صداش: یی چیزی بگو....
خودم: بیدار بودی و نیامدی کمکم؟؟؟؟؟
صداش: خوب کمک نخواستی.....نمیخواستم دست و پاتو بگیرم.....بعدشم من زیاد تو این کارا ماهر نیستم....دیدی که خیلی خوب هم از پسش برومدی....
خودم: میدونی خیلی نامردی.....نگفتی یک وقت تو جاده پر برف گرگی چیزی به من حمله میکنه؟ وقتی بیدار بودی چطور پیاده نشدی؟
صداش: اولا کنار پمپ بنزین بودیما.....گرگش کجا بود؟؟؟؟؟ بعدشم اگر مشکلی پیش میامد پیاده میشدم.....کلا گذاشتم راحت باشیییی
بالشو پرت کردم تو صورتش و بلند شدم رفتم سمت آشپزخونه......
صدای خندش : خوب....میگم من ادم تنبلیم.....هوا هم سرد بود.....تازه گیجم بودم به خاطر اون دم نوش.....هی چرا ییهو اتیشی شدی حالا....من این همه حرف زدم تو گیر دادی به این؟؟؟؟؟؟؟
با عصبانیت شروع کردم به چیدن میوه ها تو سبد پذیرایی.....
بلند شد امد ....
صداش: الان تو قهری؟؟؟؟؟
صدام: چرا تو اینقدر بیشرفی؟؟؟؟
صداش: نمیدونم....شاید چون تو خیلی زیادی مردی.....
سیب پرت کردم سمتش....
تو هوا گرفتش و گفت : ببخشید...میدونم باید پیاده میشدم....ولی باور کن حسش نبود...تازشم هواتو داشتم...فقط از تو ماشین.....
سیبو گاز زد و خیلی بچه مظلوم نگاهم کرد.....
خودم: به موقعش زن هم میشما.....اصلا منو نشناختی....
میخنده.....
خودم: اینستا رو کاری نکردم چون کاری از دستم بر نمیومد....با یک نفر که تو گذشتته و دیگه نیست من باید چطوری بجنگم؟؟؟؟ هر چند واقعا ترسیدم.....
خودش: چرا؟؟؟؟؟ چرا ترسیدی؟
خودم: چون میدونستم مشکلتون چیه...حس کردم وقتی پا به سن بزاریم...شما دوتا دوباره برگردید پیش هم....بعد من میمونم و خودم....
یعنی یک لحظه فقط یخزده نگاهم کرد....بعد خیر شد به سیب.....بعد یکهو منفجر شد....
خودم: کوفتتتتتتتتتتتتت.....خوب اون خیلی خوشگله....شعرم که میگه....کتاب شعر هم بهت هدیه میده...هنوزم تو خونت میاد و میره....7 تا 7 تا ادکلن براش میخری....من به اینا نمیگم دوستی عادی.....برو خودتو سیاه کن.....327 تا پستم از عکساشو گذاشتی کردی گورستان خاطره بشه ایه دغ من؟؟؟؟؟ معلومه که باید همچین فکری بکنم.....
هنوز میخنده......
با صدای بلند......ولی دیگه کف اشپزخونه پخش شد.....بهش لگد زدم : نخندددددد
صداش: تو حسودی میکنی؟؟؟؟؟
خودم: عوضیییییی......جمع کن خودتو....
خودش: تو به اون حسودی میکنی؟؟؟
خودم: یک کلمه دیگه بحرفی یا بخندی میکشمت.....
دستشو گذاشت روی لبهاش و به زور جلوی خندشو گرفت.....
بعد یهو پوکید......
خودم در حالیکه سبد میوه ها رو برداشتم برگشتم تو سالن و همچنان نغ زدم و دری بری بارش کردم که خیلی نامردی و بیشعور......
خودم: پرتغال میخوری؟
خودش: اره ....ممنون.....
پوست میگیرم براش......
صداش: هنوز خودم نمیدونم چرا عکسامونو گذاشتم تو اینستا....اصلا نمیدونم چرا ....من خیلی وقته با اون ادما رابطه ندارم....اکثر بچه ها مهاجرت کردن....اونم با دوست پسرش زندگی میکنه.....و حتی رابطه دوستی عادی هم باهم نداریم....یعنی دوست پسرش خیلی عوضی و لاشی....نمیزاره.....
خودم: حالا غیرت شد لاشی ؟؟؟؟؟
خودش: غیرت؟ تو دیگه چرا؟؟؟؟؟ ما ادما مالک هم که نیستیم.....این پسر بیچارش میکنه.....
حرصم گرفت.....دستم سوخت.....بریدمش.....جیغم به هوا رفت......
خندش: میگم حسودی میگی نه.....ببینم چی شد.....
خودم: مرده شورتو ببرن.....دست نزن..اخ....نکن.....
روی زخممو فشار داد ....بعد برد تو دهانش و زخممو مکید....
باورم نمیشد.....یک ادم وسواسی اینطوری میتونست راحت باشه....
خودم: چیکار میکنی......؟
حتی خودشم گیج شد....یک لحظه خیره شد به دستم و بعد گفت : غیر ارادی بود.....یک لحظه فکر کردم انگشت خودمه.....
خیره شدم بهش
صداش: من خیلی اذیتش کردم.....میدونی....خیلی بهش دروغ گفتم.....فقط سال اول زندگی واقعا دوستش داشتم....ولی بعد همه چی تکراری شد....بوی بدنش...نگاهاش...لباساش....همه کارهاشو میتونستم پیش بینی کنم....حتی جملاتی که میخواست بگه.....میدونی..نمیتونستم تحملش کنم.....مجبور بودم تحمل کنم....بهش دروغ بگم.....که دوستش دارم....که خیلی عالی هستش.....عذاب میکشیدمممممم
خودم: همچین میگی انگار مجبورت کرده بود ازدواج کنی باهاش....حالا خوبه عاشق معشوق بودینا.....
خودش: خیلی بچه بودیم....ازدواجمون یک اشتباه بزرگ بود....عشق نبود.....میدونی.....بعد از یکسال فهمیدم چیزی به نام عشق معنی نداره.....دستکم برای من.....
خودم: اصلااااااا..تو گفتی و من باور کردم.....پس عکسای اینستا چیه؟ اونهمه حس....اونمه فیگورای خالص و ناب.....طوری نگاهش کردی انگار وجودته.....عکسا دروغ نمیگن.....میبینی.....هی میگی نمیخوای بهم دروغ بگی......ولی میگی.....
صداش : اره.....دوستش داشتم....واقعا کنارش خوش میگذشت.....ولی همه چیز تکراری بود......او خیلی دختر قابل پیش بینی بود....کنار من داشت له میشد.....من هیچ وقت مرد خوبی براش نبودم...احساس مسئولیت نمیکردم.....درس خوندنم فقط به اجبار اون بود....حتی سر کار رفتنم.....برام کار پیدا کرد.....ماشینو تعمیرگاه نمیبردم....همه کارا رو دوش خودش بود.....کلا مرد زندگی خوبی نبودم براش.....
خودم: یعنی وقتی تا این اندازه راستگو هم میشی دلم میخواد خفت کنم.....پس واسه چی ازدواج کردی؟؟؟؟؟؟؟مرض داشتی؟
خودش: خوب.....نمیدونم.....همش 18 سالم بود.....
تقریبا شوک زده خیره شدم بهش.....
خودش: نگفته بودم بهت؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
من همچنان خیره بهش
خودش: نه انگار نگفته بودم..خوب....هر دوتامون 18 سالمون بود....اون خردادی بود ....من تیرماهی....کل دوستیمون 2 ماه بود بعدشم ازدواج کردیم.....خوب اونزمان نمیدوستم ازدواج چقدر میتونه بد باشه....
دستمو از تو دستش خواستم بکشم بیرون که نگاهش داشت و گفت نه خونش تازه بند اومده.....وایسا.....خودم برات چسب بندازم روش
بلند شد و منو دنبال خودش کشید.......
خودم: مامان بابات جلوتونو نگرفتن؟؟؟؟؟
خودش: نه..تازه خوشحالم بودن....تو سیستم ما ازدواجهای اینچنینی زود و راحت یک جور مزیت.....چون اکثریت ازدواج نمیکنن و یا دیر ازدواج میکنن....مامان بابام تازه از خداشونم بود......فکر میکردن این خیلی خوبه.....
خودم: بعد تو 19 سالگی فهمیدی کارتون احمقانه بوده؟؟؟؟؟
خودش: خوب...تکراری شد همه چی برام....حوصلشو نداشتم.....سفر میرفتیم.....خیلی جاها.....میدونی نقریبا نصفه دنیا رو باهم گشتیم.....ولی بازم تغییر انچنانی ایجاد نشد....
خودم: بچه مایه داری.....عکسای سفراتونو دیدم.....تازه بازم دلتون اروم نگرفت؟؟؟؟؟ بچه پر رو
خودش: خوب تجربه نداشتیم.....خام بودیم....و من واقعا اون موقع نمیدوستم چی میخوام....
خودم: پس خیلی سال باهم بودین....همچین زودم طلاق نگرفتی..
خودش: نه....زیاد موندیم....5 سالی زندگی کردیم بعد یک سالی جدا جدا زندگی کردیم....بعد دوباره باهم....بازم شکست خوردیم....2 سال هم طول کشید تا بتونیم طلاق بگیریم....بیچاره شدیم..منفور خانواده شدیم....مخصوصا من....
خیره نگاهش میکنم....چسبو میزنه روی زخمم.....میبوسه دستمو...بغلم میکنه.....
صداش: ولی با تو میدونم چی میخوام و چی نمیخوام....
خودم از خودم میپرسم : من با این دیوانه چیکار کنم؟؟؟؟؟؟ گوششو بکشم؟؟؟؟

قسمت 15: تناقص های واقعی

قسمت 15: تناقص های واقعی ......
با صدای واق سزار از خواب بیدار شدم.....تا چشم باز کردم شروع کرد به لیس زدن
سرم یکمی منگ بود....یا شاید درد میکرد....بلند شدم ....خوردم تق به میز.....دادم به هوا : آخ......سزار...ول کن پسر...بسهههه.بیدار شدم
ساعت رو نگاه کردم....7 صبح بود......دلم مثل سیر و سرکه تو سر و کله خودش میزد......از جام بلند شدم....ویلا مثل عصر یخبندان در حال قندیل بستن بود.....اتش خاموش شده بود... حس چوب خشک رو داشتم....سزار : واق واق واق......
خودم: میدونم.باشه..الان روشنش میکنم.....
سزار: واق واق......
خودم: باشه..چقدر نغ میزنی .....
سر گیجه دارم...حس بدی .....میدوم سمت دستشویی.......
دیشب زیاده روی کردم....چرا؟؟؟؟؟
دلم که خالی شد حس کردم بهترم.....خدا رو شکر که اب گرمه.....یک دوش میتونه حالمو بهتر کنه....ولی سالن یخ زده..باید اول شومینه رو روشن کنم......
تلو خوران برمیگردم .....هیزم های باقیمانده رو میچینم تو شومینه و با کلی زحمت اتیشو درست میکنم....... انگار تازه یادم اومده مهمون دارم......بر میگردم ببینم کجاست...اصلا کوشش؟؟؟؟؟
یک لنگه جوراب روی زمین.....یکم اونورتر دامنم...چند قدم سمت راست پلیور و اونطرفش شلوار راحتیش.........
پس خودش کجاست؟؟؟؟؟؟
لای بالشها....مدفون زیر بالشها........باز جاش از مال من گرم تر بوده....
اتش وجودمو روشن میکنه.حواسم جمع میشه کم کم.......لحظه لحظه دیشبو یادم میاد.....لوپام داغ میکنه.....حس میکنم چقدر زندم....ولی انگاری باز یک چیزی میزنه زیر دلم........میدوم سمت دستشویی......
حمام گرم حالمو جا میاره....حوله پیچ میام تو سالن.....خواب هنوز.....ویلا گرم و خوبه......سزار جلوی اتش لمیده.....
شروع به درچین ورچین میکنم.......انگار زلزله شده باشه....ظرفها رو میشورم...و همه چیو مرتب و تمیز میچینم....
ساعت 9 ضربه میزنه......
پرده ها رو یکی یکی میکشم کنار......کی پرده ها رو کشیده؟؟؟؟؟؟؟ اصلا یادم نمیاد من اینکارو کرده باشم......
هوا ابریه.......برف زیادی باریده....محوطه سفید سفید........
برمیگردم سمتش...مثل بچه ها خزیده لای تشک و بالش......شاید هم سردشه....
اروم میخزم روی بدنش.....بوش میکنم..... خوردنی....خواستنی......
پشت گردنشو میبوسم.....
صداش: اومممممممممممم......یک ساعت دیگه.....باشه؟؟؟؟
خودم: پاشو......تا بری دوش بگیری میز صبحانه رو چیدم......
صداش :دیشب نزاشتی بخوابممممممممم
خودم: خوب کردم..نیست تو گذاشتی؟؟؟؟ تازشم بسته دیگه.....پاشو میگم.....
یهو چرخید.....اینقدر سریع که نفهمیدم چی شد.......منو گرفت و تا به خود اومدم دیدم تمام وزنش روی من سنگینی میکنه......
صدای خمارش: یک ساعت......باهم میخوابیم....بعد قول میدم پا میشیم یک صبحانه مشتی درست میکنیم......ازونا که انگشتاتو باهاش بخوری......
خودم: له شدم.....تو چرا اینقدر سنگین شدی....پاشو....
همونطوری سرشو گذاشت کنار سرم و خوابید......
نمیتونستم جم بخورم.....زوری برام نمونده بود بزنمش کنار.......
صداش : چقدر نرمی...میشه به عنوان خوش خواب گذاشتت روی تخت.....
خودم: کوفت..برو کناررررر ......له شدممممممممم......
صداش: اینقدر وول نخور.....خوش خواب خوبی باش لطفا.......
خودم: سزار....سزار....بیا پسر.....بیا عزیزم......بیا به مامان کمک کن.....
سزار محل نگذاشت.یک نگاهی کرد و بعد چرخید و پشت به ما خوابید......
صداش : سزارو سیرش کردم.....خیالت تخت.....به من وفادار.....
خودم: به موقش تلافی میکنم.....پاشوووووووووو وگرنه......
صداش : وگرنه چی عزیزم؟؟؟؟؟؟ اروم بغل گوشم یک چیزی کوفت که سرخ شدم.....
خودم: خیلی بدی.....میکشمت....
خودش: چطوری؟؟؟؟؟؟؟؟؟ باز بغل گوشم یک چیز دیگری گفت ......
خندم گرفت.....
اروم خیره شد تو چشمام.....بعد به لبهام خیره مونده......لبش اروم اومد سمت لبم......
حتی تو مستی همو نبوسیدیم.....حالا....تسلیم بودم و اروم.......
فاصله لبهامون فقط یک نفس بود.....یک ذره جلوتر تو هم غرق میشدن....خیره شدیم تو نگاه هم.....چیزی که میدیدم تو چشماش همش حس بود...محبت بود.....مهربانی بود....علاقه بود....ولی برای یک لحظه انگار یهو همه چیز یخ زد.....فریز شد تو زمان....چشماش خاموش شدن...همه چی محو شد...لبش از کنار لبم گذشت....
نفسهای جفتمون به شماره افتاده بود......صدای قلبمون .....
به وضوح عصبی شد....بلند شد و در حالیکه شلوارکشو پا میکرد به سمت حمام رفت...
خودم یخزده موندم.....چرا صورتم خیسه؟؟؟؟؟؟
حس بدی بود......یک حس بسیار بد.....انگار مرتکب گناهی شده باشم....چرا اینطوری شد؟؟؟؟؟ مگر چیکار کردم؟؟؟؟؟؟
اشکام همینطور بی دلیل روی گونه هام میچکید.....
صدای اب....صدای فریاد....صدای کوبیده شدن مشت به دیوار......
مثل جنین جمع شدم......بالشی گذاشتم روی صورتم......دلم جیغ کشیدن میخواست......
سزار شروع کرد به لیس زدن گردنم.....برگشتم سمتش و بغلش کردم.....گناهکی قشنگ گذاشت اشکامو بریزم روش......چقدر سگ میتونه دوست خوبی باشه.....چقدر این حیوون خوب دوست داشتنیه.....اشک ادمو که در نمیاره....تازه واسه اشکای ادم اغوششو باز میکنه.....
اروم که شدم....خودمو جمع و جور کردم.....خیلی زود رفتم سمت اشپزخانه...یک صبحانه مفصل تدارک دیدم...با صدای بلند شروع کردم به خوندن ترانه.....سزار شروع کردن به زوزوه کشیدن.....هر وقت میخوندم از بس صدام خوشگل بود بچم سزار جیغ میکشید از سر مستی همراهم......هیچ ویلا رو گذاشتیم روی سرمون....بالا پایین میپریدم و یک توپ دارم قلقلی میخوندم .....
سزار زوزههههههههههههههه
عقب عقب داشتم میرفتم که یهو پام گیر کرد.....بین زمین و اسمون منو گرفت از پشت سر......
بوی شامپوی منو میداد......بوی بنفشه.....موهای خیسشو لای حوله پیچیده بود....
صحنه خنده داری بود......ناخوداگاه گفتم: یکپا خانم شدی.....به به.....گل اومد از حموم...بلبل اومد از حموم......
صداش : عوضییییییی.. زبونتو باید از حلقت دربیارم بدم سزار بخوره......
سزار: واق.....
خودم: سزار ادم فروش.....
اروم حوله منو پس زد و خیلی هیز زیرشو نگاه کرد......
خودم: هی ....صبحانه رو میزه ها.....به چی نگاه میکنی.؟
صداش : هوم.....به جفت کبوترهای خفته بر بدنت......
موجی تو بدنم حرکت کرد......
خودم: هوم.....چشم چرونی بسه....مثل یک خرس گرسنمه..نزاری صبحانه بخورم تو رو ممکنه قطعه قطعه سرخ کنم بخورم به عنوان کباب......
لبخند شیرینش ...اروم کنار گوشم : باید از جام حیاتت بنوشم اول صبحی تا سیراب بشم....و تو هم نمیتونی جلومو بگیری......
لبهاش روی بدنم لغزید.....انگار نه انگار که ساعتی پیش یک لحظه خاموش شد.....
به خودم گفتم: این دیگه چه جور موجودیه؟؟؟؟؟
خواستم برم که منو خم کرد و ......آه.....نفسم به شماره افتاد....صدام در نمیومد.....دستام قفل کرده بود .......
منو همینطور اروم اروم به سمت عقب برد......اینقدر که یهو هولم داد روی راحتی....ترسیدم....خواستم فرار کنم مچ پامو گرفت و کشید و گفت: کجا کجا؟؟من با شماحالا حالاها کار دارم خانم....خودم : عوضییییییی
......................
پر انرژی و با نشاط سر میز صبحانه نشستیم.....البته یک جورایی کل وجودم پر تناقص بود.....پر انرژی بودم...ولی سست.....زنده بودم ولی مرده....شاد بودم غمگین وار.....حس امید داشتم تو اوج نا امیدی..... نون تستو تو تخم مرغ زده خوابوند و بعد سرخش کرد...اورد گذاشت جلوم.....یک لیوان شیر با گرده گل و عسل خوب زد و گذاشت کنارش.....همه چی بود.....
صداش : بخور...بخور رنگ به رخسار نداری...مثلا خیر سرت ورزشکاری..... 2 راند اومدی بریدی؟؟؟؟؟
خودم: نبریدم ولی خوب همچین راندهای کوتاهی هم نبودا.اسمن 2 تا بود...رسما هر کدام اندازه 5 تا راند انرژی برد......
صدای خندشششششش.....
خودم: همچین مرد گنده و هیکلی نیستیا.....قضیه فلفل نبین چه ریزه.....
صداش : خوبه....حالا من شدم فلفل؟؟؟؟؟
خودم: هوم.....افتخار کمی نیست فلفل بودن.......
صداش : رو رو برم.....بخور...بخور ممکنه فلفل بخواد وارد راند سوم بشه......و یک چیزی.....خودتو اماده کنی برای ضربه اصلی.....وحشی و خشن.....
میخندم.....با صدای بلند....تقریبا کم مونده بود از روی صندلی بیافتم....
خودم: عاشق این هارت و پورت کردناتم....ادعااااااااا...انگاری حالا من گذاشتم.....
میخنده....یک نون دیگه میگذاره جلوم و یواش تا کنار گوشم اومد نزدیک خیلی نجوا و اروم گفت : کاری میکنم....تا یک هفته فقط فحشم بدی از درد....
تمام تنم یخ زد.....بعد اتیش گرفت...لقمه تو دهنم خشکید.....
صدای خندش :واییییییی..عزیزم....چقدرم شجاعی تو.....رنگت مثل گچ شد.....حالا دختر خوبی باشی تجدید نظر میکنم....شاید......
خودم: خیلی بچه پر رویییییییییییی
میخنده....صدای واق سزار....
صداش : نترس سزار....شوخی کردم باهاش......
سزار : واق واق واق واق......
صداش : هی پسررررر....اروم....بیا نون تست بخور....دوست داری؟؟؟؟ مخصوص تو درست کردم......
.........................
خودم: بریم بیرون یکم تو برف قدم بزنیم......
خودش : سرده.....بیخیال......نشستیم داریم حالشو میبریماااااا
خودم: حوصلم سر رفته......حیف این برف به این خوشگلی روش نرقصیما.....
خودش : از دستت.....سرما میخوری بچه......
خودم: یکم.....زودی برمیگردیم....قولللللللللللل
خودش : فقط تو محوطه....از در ویلا بیرون نمیاما....گفته باشم.....
خودم: باشه.....
لباس گرم پوشیدیم و شال و کلاه کردیم و رفتیم بیرون...درب رو به زور باز کردیم....پشتش کلی برف نشسته بود .....
خودم: وایییییی....چطوری برگردیم تو این جاده.....
صداش : اینم شانس منه....یادت باشه قول دادی منو زنده برگردونی.....
خودم: جون دوستتتتتتت
میخنده..خم میشه روی برفها.....هیجانزده منم خم میشم.....
شلیک گلوله های برف.....صدای جیغ و دادمون.....
وسطمون واق واق سزار.....گناهکی بچه وسط برفا هی بالا پایین میپرید و گلوله برفی های ما گهگاهی نوازشش میکرد....
با همه وجود جیغ میکشیدم.....انگار با هر فریاد و جیغ میخواستم تمامی عقده ها و کمبودهامو تخلیه کنم.....جالبه اونم هی داد فریاد میکشید و شعار میداد علیه من که شکستت میدم.....اینقدر سر هم فریاد کشیدیم و جیغ و خنده و شلیک گلوله برفی....هر دو وسط برفا ولو شدیم.....خسته و صدا گرفته.....
سزار هم اومد روی آقا نشست.....یعنی تقریبا شریجه زد.....
صدای خنده جفتمون....
برف دوباره شروع کرد به باریدن....ولی ما 3 تا دلمون نمیخواست بلند بشیم....تماشای صحنه ریزش برف اونم دراز کش......دهانمو باز میکردم تا دونه های برف روی زبونم فرود بیاد
صداش: دیوونه نکن....سرما میخوری....بعد باید ببرمت دکتر.....بعد دکتر برات امپول مینویسی....بعد باید امپول بزنیاااااااا
خودم : نخیرم....سرما نمیخورم.....بعد شما خیلی منحرفی.....کوفتتتتتتتتتتتت......
صداش : ای جان....خوب شد گفتی.....یادم نبود به نکته انحرافیش
یکم برف برداشتم صاف ریختم روی صورتش
صدای دادش: نامرررردددددددددد
با صدای بلند خندیدم و گفتم : حالا احتمالا آمپول برای شما بنویسه......
برفا رو از روی صورتش پاک کرد و گفت : رسما خودتو مرده بدون.....
کم کم سردمون شد.....پاشدیم....سزار دلش نمیخواست از بغل شازده بیاد پایین....ناچار بغلش کرد اون هیکل گنده و سنگینو.....چقدرم راحت بغلش کرد.....
سزار هم خوشحال......
برگشتیم داخل ویلا.....
3 تایی دوون دوون کنار شومینهههههههههه
وووووییییی....چقدر سردهههههه......اتیشو زیادش کن.....
صداش : هیزم نداریم.....
خودم: واییییییی....باید بریم دوباره بیرون....هیزما تو پارکینگ.....
خودش : خوب بریم.....سزار پسر خوبی باش دیگه نیا بیرون سرما میخوری...همینجا بمون زود ما برمیگردیم....
صداش : چرا یک در از پارکینگ نگذاشتی سمت ویلا؟؟؟؟؟
خودم: خوب گذاشتیم....درش هست ولی جلوشو تیغه کشیدیم....
خودش: چرا؟
خودم: به خاطر امنیت....یکبار دزد از درب پارکینک اومد ه بود تو.....تلویزیون و دستگاه و ماهواره اینا رو برده بود..
خودش : خوب نرده اهنی میکشیدی....
خودم: نرده اهنی هم داشت ولی خوب دزدو خیلی وارد بود...بعدشم کلا دیدیم بهتره اینطوری....درب ورود و خروج یکی باشه.....
صداش: خنگ بازی دراوردی..
خودم: خودت خنگی....راه حل بهتری بلدی؟
میزنه پس سرم و میگه : خودم برات درستش میکنم.....
هیزمها رو جمع کردیم و هر دو برگشتیم تندی داخل ویلا....از شدت سرما هر دو داشتیم بندری میرفتیم.....
سزار با دهان باز له له زنان نگاهمون میکرد....رسما داشت میخندید بهمون.....
اتیشو زیادش کردیم و همونطوری با همون لباسا جلو اتیش ولو شدیم....کف سالنو به گند کشیده بودیم.... صداش : بده چکمتو در بیارم از پات....
اروم اروم کمکم کرد تا لباسهامو در بیارم....منم به اون کمک کردم....بلند شد رفت لباسها رو اویزون کرد...چکمه ها رو گذاشت تو جاکفشی....تی اورد کف سالنو خشک کرد....
با چای و دم نوش برگشت....تو سینی شکلات هم گذاشته بود....میدونست من عاشق کاکائو هستم....
خیلی مهربان گفت: بخور گرم شی...بدنت یخ کرده.....
از نگرانیش.....از حس محبتش.....از توجهش.....غرق لذت بودم..دوباره حس و عاطفه دویده بود تو چشماش.....
ولی میترسیدم....میترسیدم دوباره چشماش یخ بزنه.....ترسون و لرزون فنجون چای رو بین دستام گرفتم.به وضوح عصبی شده بودم....بغض داشتم....کم مونده بود دوباره اشکام بچکن....شروع کردم به شمردن....یک.....دو....سه....نمیخواستم اشکمو ببینه....
چشمامو دزدیدم نبینه....یهو اومد کنار دلم نشست....بغلم کرد و گفت : جلوشو نگیر....
اشکام ازاد شدن....سیل بی صدا جاری شد.....
محکم بغلم کرد و هیچی نگفت.....فقط گذاشت اروم بشم.....
هر از گاهی موهامو میبوسید یا پس گردنمو....من اروم اروم گریه کردم و اخرش به هق هق افتادم....
صداش : جونم...
باز بوسم میکرد....دیگه اروم شدم.....
صداش : دماغشوووووو ......فین لازمی.....
خندم گرفت میون گریه.....
دستمال بهم داد....یک فین محکم.....
برگشتم سمتش و تو بغلش فرو رفتم....بدون کلامی......
صداش : ممنونم ....
خودم: چرا؟
خودش : اینکه اینقدر صبوری..اینکه هیچ درباره اینستاگرام نپرسیدی.اینکه با شروطم اینهمه کنار اومدی....اینکه هنوز هستی....اینکه موندی.....بازم بگم؟؟؟؟؟
همه وجودم خندید....ولی صدام درنیومد....فقط خیره شدم تو چشماش....
لبهامون یکبار دیگه بهم نزدیک شدن.....
نفسهامون به شماره افتاد.....
صدای واق سزار مزاحم شد...طوری واق کرد که 2 متر پریدیم.....
بوی سوختگی و دود....شالگردنم افتاده بود کنار شومینه ....اتیش گرفته بود.....
زودی خاموشش کرد.....
هر دو وحشت کردیم.....چقدر گیجیم........خیره میشم به شالگردن خوشگلم....
صداش : سزار....تو قهرمانی پسر.....
خودم: بیا بغلم پسررررر
سزارو گرفتیم کلی بوسیدیم......خیره شدیم بهم....شاید هنوز برای رسیدن زوده....
صداش : بیا بریم بالا.....خیلی خستم.....یکم بخوابیم روی تخت...بدنم درد میکنه....
خودم: باشه ....موافقم.....
از خودم میپرسم: ایا این شروع فصل شاد زندگیمه؟؟؟؟

قسمت 14: خود من ....خود او

قسمت 14: خود من ....خود او ......
شام پیتزا مخصوص خودمو درست کردم.....
صداش: چطوری میخوای پیتزا درست کنی؟؟؟؟؟ ببینم این اجاق هم زغالیه؟؟؟؟؟؟
خودم: عالی میشه مزش ...اره زغالیه و خیلی هم خوبه....همین مش نجات برامون ساخته....
با تعجب امده وارسیش میکنه.... : چه باحاله...
با هیجان در حالیکه میچرخم و میرقصم پیتزا رو روش فویل میکشم و بعد میگذارمش داخل اجاق ..... زغالهای افروخته داخل شومینه رو میریزم تو مخزن زیری اجاق.....به شومینه کلی هیزم جدید اضافه میکنم......
صداش : اینجا حس کلبه جنگی داره بیشتر ... دوستش دارم......
خودم: چقدر خوب... پسته ای هم شما رو دوست داره
خودش : پسته ای ؟
خودم: اسمشه....اسم اینجا پسته ای ...
بعد رو کردم به ویلا و گفتم :.پسته اییییییییییییییی......میبینی که دوستت داره....تا حالا به من نگفته دوستم داره یا نه....ولی تو رو خیلی راحت عاشقت شد..پسته ای رمز دلبریت چیه؟؟؟؟؟؟؟؟؟ اجاقت یا شومینه؟؟؟؟؟ شایدم پله ها..یا بار خوشگلت......شایدم اتاقای خوابت......نکنه پنجره هاتتتتتتتت؟
میخنده .......چقدر خندیدنش جذاب و مردانس...اول لبای خوشگلش کشیده میشن...بعد ردیف دندانهای سفید و یک دست معلوم میشه اروم و ملیح میخنده.......گاهی وقتام چشماش میخندن......ولی بیشتر اوقات صورتش روح نداره......بیتفاوت به همه چیز نگاه میکنه......امشب شاده میشه درونشو دید......مثل پسر بچه ای که برای اکتشاف آمادس میمونه.....مشتاق و هیجانزده.......
خودم: تخته میزنی؟؟؟؟؟؟
خودش : چرا که نه.....؟
بخشی از نشیمن پر از متکا و تشک و راحتی.....سنتی سنتی......قوری چای و پاییزانهای خوشگلو میگذارم کنار دستمون همراه کلوچه آباده ای و حاج بادوم یزد...
تخته نرد وسطمون و هر دو ،لای پشتی متکاها فرو میریم....دراز میکشه جلوم ....
برف شروع کرده به باریدن...... پرده ها کنار و میشه راحت منظره بیرونو دید.....نور ویلا رو خیلی کم کردیم...سزار جلوی شومینه روی تشکچه خوشگلش ولو شده........داره با استخوان اسباب بازی که هدیه جدیدشه ور میره.....
صداش : نمیخوای برای سزار زن بگیری؟؟؟؟؟؟
خودم: دوست دختر داره...ولی هنوز ازدواج نکردن..شایدم کردن هنوز خبر ندارم......سزاررر..سزار....ببینم با نازدونه خانم عروسی کردی؟؟؟؟؟؟
سزار کلشو میاره بالا..او او میکنه و دوباره استخوانو به نیش میکشه.....
خودم: به گمونم داماد شده.گفت اره......
صداش : اونوقت خانمش کجاست پس؟ اسمش چی بود؟؟؟؟؟
خودم: نازدونه....بزار عکسشو نشونت بدم.....ویلا کناری...پیش صاحبش........بچه ها مدرن شدن..دیگه نمیخوان زیر یک سقف باشن...از هم خسته میشن.به جاش هر چند روزی یکبار با همن....برای چند ساعت......ازدواج سفید خیلی مدرن کردن.....
با صدای بلند میخندههههههههههههههه.....قاه قاه......
حتی سزار هم از جاش گرخید....
خودم یک ناز بالش پرت میکنم تو صورتش : کوفت......به چی میخندی؟؟؟؟ جدی دارم میگم........سزار مگه نه؟؟؟؟؟؟ به عمو بگو ازدواج سفیدت چقدر موفقیت امیز
خودش: خدا لعنتت نکنه دختر...حالا هی بارمون کن....سزار میبینی چیکارم میکنه؟؟؟
سزار بیچاره هی به من نیگاه میکرد هی به اون.....اخر سر بلند شد پشتشو کرد بهمون و رو به اتش نشست با استخوانش ور رفت......
خودم: دیدی؟ سزار رو ناراحت کردی....بچم گیج شد......
میخنده : کم یا زیاد؟
خودم : کم
تاسشو میندازه....3 اومد......من انداختم..3 اومد......هر دو خنده....
دوباره.....4...من انداختم...5....
صدای هوراش رفت به اسمون......انگار شاخ گاو شکسته.....
تو بازی تا میخورد جر میزد....تقلب که دیگه خوراکش بود...گاهی اوقات تخته رو هم تکون میداد....صادقانه بگم..همچین منم دختر خوبی نبودم....شاید چون دامن بافتنیم زیادی کوتاه بود و جوراب پاریزین هم نمیتونست تا جایی که باید حجاب بشه....و من حس میکردم زیادی زنم تو اون لحظه.....کم مونده بود با سر بره تو تخته به خاطر چشم چرونی.....
یکبارم اروم و شیک پاهام پرواز کردن و زدن زیر دستش که داشت تاس میریخت....
دادش به هوا رفت : چیکار داری میکنی؟؟؟؟؟؟ معلوم هست ؟؟
خودم : پاهام خوابشون برده..دارم جا به جاشون میکنم بیدار شن
صداش : از روی تخته؟؟؟؟؟؟ یعنی اونورو ازت گرفتن؟؟؟؟؟
خودم : این ور خوش منظر تره....پاهای من خوش سلیقنننننننننن
صداش : جدا؟؟؟؟؟ ببینمشون.....ببینم این پاهای خوش تراش خوش سلیقه رو
تا اومد ساق پامو بگیره...جیغم درومد که آخ ....یواششششش
صدای واق سزار.....
صداش : هی سزار مامانت داره اذیت میکنه.من کاریش نکردم هنوز....
صدای واق واق
خودم از خنده ریسه رفتم کف زمین ولو.......
صداش : ببینم...از عمد سزارو امشب نگهش داشتی؟؟؟؟؟؟
خودم: هوممممممم سزار روی من حساس......میدونی که ......پسررررررر.....خیلی پسرررررررر.......
صداش : سزار..پسر......گوشت خشک میخوای؟؟؟؟؟ بیا پسرررررر
براش دو تیکه پرتاب کرد......
سگ ساده دلم تندی گوشتها رو به دندون کشید و دمی تکون داد و رفت کنار اتیش.....
خودم: سزارررررررررر.شکمووووووو
خودش: میبینی.....پسر.....خیلی پسررررررر.....چقدرم خوب فروختت.....
خودم: به موقش گذاشته حالتو بگیرههههههه
بوی پیتزای گوشت و سبزیجاتم ویلا رو پر کرده.....
صداش : چقدر خوشمزس......درست نشده؟؟؟؟؟ گشنمونه دختر....میخوای منو بکشی؟؟؟؟؟
خودم: داری میبازی برای همین بازیگوشی میکنیا.....
خودش : منو باخت؟؟؟؟ منو باش نگران پیتزاتم نسوزهههههه...وگرنه نامردم اگر بازیو تمومش نکنم.....
خودم: پاشو بریم شام بخوریم.....
صداش : نمیشه بیاری همین ور..اینجا خیلی باحال و راحت.....
خودم: شیرازی شدی؟؟؟؟؟؟؟ پاشو دیگه.....
صداش : نمیخوام پشت میز بشینم..........
نگاهش کردم....معصومانه خیره داشت نگاهم میکرد......
بلند شدم تر و فرز سفره انداختم کنار بساطمون.....همه چی هم اوردم.....تنگ کریستال بسیار خوشگل همراه جامهای ظریف و کلی متخلفات و ترشی و شوری.....برانی اسفناج و نون سیر و ژله.....شمعدونهای نقره ای رنگم میزارم....مگه بدون شمع و نور میشه.....
صداش : ببینم.....گفتم گشنمه...نگفتم منو اینطوری خفه کن.....شبه ها...همون پیتزا کافی بودا.....
خودم: نه ..سفره باید خوشگل باشه و پر.....نخوردی هم نخوردی....بی بی همیشه میگفت واسه مهمون باید طوری سفره بچینی حس غربت بهش دست نده....معذب نشه...هر چی میخواد ور دستش باشه.....
خودش : ای ول بی بی .....ولی خداییش این دیگه خیلی شاهونه شده.....دست شما درد نکنه.....
خودم: خواهش.....قابل شما رو نداره.....
خودش : بزار خودم بیام پیتزا رو در بیارم..دستات نسوزن...
هیجانزده پرید و دستکشهای پفکی رو از دستم گرفت.....با یک فیگور خنده دار درب اجاقو باز کرد......
صداش : عالی به نظر خو میاد..ووی چه داغهههههههه....
با هم پیتزا رو رو تزیین کردیم ..حس خوبیه...خیلی خوب....کنار پیتزا یک جور خوراک مخصوص مرغ هم درست کردم....اونم اماده شده....
صداش : بعید میدونم بتونیم اینهمه بخوریم.....
خودم: تو میتونی.....تو میتونییییی...
صداش : ها .میتونم...ولی اگر مردم بدون پسته ای رو خیلی دوست میداشتم....تبلتم هم خودت بردار نزار دست کسی بیوفته...آبرو حیثیت برام نمیمونه.....رمزش نمیخواد بدونییییییی
امشب نخورده مستیم هر دو.....با قر و پایکوبی میریم تو نشیمن.....وکو ولو میون متکا و بالشا....
زمان برام مفهومشو از دست داده....انگار وجود نداره.چیزی که هست زندگی..خود زندگی.....هر چیزی خوشمزه تر.....هر بوی خوشبوترینه....هر منظره ای زیبا ترین.....هر حس قویترینه.....همه چیز ناب و خالصصصصص.....
صداش : این چیچیه؟؟؟؟؟ چه خوشرنگه.....
خودم: شراب انار شیرین.....
خودش : شراب انار؟؟؟؟؟ نخوردم تا حالا..خودت انداختی؟؟؟؟؟
خودم: خود خودم.....با همین دو تا دستام......ادای دختر بچه ها رو دراوردم....
اول جام منو پر میکنه.....بعد تو جام خودش میریزه....
صداش : میخوای امشب منو عاشق پسته ای بوکنی؟؟؟؟ اولش دوستش میداشتم ولی کم کمی دارم عاشقش میشم.....به سلامتی پسته اییییییییییی ....به سلامتی سزاررررررر
سزار عو عو میکنه.....
میخندم ......جامها به هم میخورن....
خیره میشه تو چشمام....خیره میشم تو چشماش......تو نور لرزون شمع رنگ چشماش از همیشه مشکی تر و براق تر....نافذ تر و خشن تر.....شادی از درونش منو میبلعید.....واقعا شاد بود.....و حس گرسنگی و توحش و غریزه.....میشد به وضوح مرد درونشو دید....لخت و بدون پرده....بدون حجاب.....
چشمامو دزدیدم.....شاید شرم.شاید نجابت.....نمیدونم.....ولی لوپام داغ کردن.....صداش : چی شده: لوپاشو.....گل انداختن......
بیشتر شرمنده شدم.....حس داغی بدنمو گرفت......دست و پاهامو جمع کردم.....
منفجر شد از خنده....
صداش : جووونننننن...عزیزمممممممم.....ملوسممممممم
خودم: کوفتتتتتت.....شرابو داغوم کرد.......
بلند بلند میخنده...چیزی که خیلی ازش بعید و الانی چقدر نازنین وار دلمو شاد میکنه با صدای خنده هاشششششش
صداش : عجب چیزیه.....چقدر خوشمزس....خیلی هم گیراس.....
خودم: برات بزارم ببر.....
صداش : حتما.....شنبه زندان بیا ملاقاتم.....
دیگه خودم پوکیدم....: حواس نمیزاری..خوب یادم نبود ماشینتو نیاوردی.....
صداش : دفعه دیگه مایشنو بار هواپیما میکنم میارمششششش
هر دو افتادیم به چرت و پرت گفتن.....
گرمش میشه.....پلیورو دراورد.....لباس راحتی زیرشم.....دوباره اون عضلات کوفتی مردونشو جلوم به رخ کشید......
صداش : 5شنبه ها میرفتیم خونه مادربزرگم....ازون خونه های گر و گنده بود که ادم هر چی توش میرفت تموم نمیشد.....تو در تو.....خشت و گلی با یک سرداب خونه پر خمره و خیلی هم ترسناک.......وقتی بچه تر بودیم شیطنت میکردیم بزرگترا هی تهدید میکردن ما رو میندازن تو سردابخونه....میدونی مادربزرگم چی به من میگفت ؟
خودم : نه .چی میگفت ؟
خودش : ابلیس کوچک .....
خودم: اینقدر شیطون بودی؟؟؟؟ بهت نمیاد......
میخنده .....ادامه میده : یکبار یک کار خیلی بد کردم.....درست یادم نیست....ولی بد بود....پدرم منو انداخت تو سردابخونه.....خیلی وحشتناک بود اون لحظه....میترسیدم از پله ها برم پایین تر....همون پشت در نشسته بودم و صداشون میکردم بلکه درمو باز کنن....یکم که گذشت و ناامید شدم از باز شدن در ....رفتم پایین....چون بوی خوبی میامد....
خودم: خوبببببببب
خودش : هیچی شروع کردم به فضولی....خمره ها.........کوزه ها....بشکه ها.....هر چی اونجا بودو تست کردم....ترشی....سرکه....خوشمزه..بدمزه...کلی خوراکی اون زیر بود......بهشت بود نه جهنم.......
خودم: ای بدجنس....اون بالایی فکر کرده بودن مثلا تنبیهت کردن......نگو اون زیر جشن راه انداخته بودی......
صداش : اره اونم چه جشنی.....اونروز...برای اولین بار تو عمرم شرابو مزه کردم....واییییی......چه شرابی...هنوز مزش زیر زبونم....
خودم: چند سالت بود؟
صداش : 10....شایدم 11......
جیغم به هوا رفت......
میخنده ..با صدا میخنده.... : پدرم به خیالش منو ادم میخواست بکنه....اخر دست یک راه مخفی تو سرداب خونه پیدا کردم و ازش رفتم تا رسیدم پشت خونه مادربزرگم تو باغ بغلی......پریدم بیرون و تا جایی میتونستم دویدم.....اینقدر دویدم که شب شد و نمیدونستم کجام.....
خودم: واییییییی.....خوب چی شد؟؟؟؟؟؟؟؟ بعدش ؟
صداش : سردم شده بود...ترسیده بودم....گیج بودم....و ته دلم میسوخت...میدونی خیلی لواشک و ات اشغال خورده بودم.اخرشم اون نوشیدنی کذایی.....دیگه داشتم میافتادم.....
خودم: واییییییی..حتما چقدر هم نگرانت شده بودن......
خودش : نگرانننننننن......
میخنده.....یکم شرابو چشید و گفت : ادرس خونه مادربزرگمو بلد بودم......ولی ترسیده بودم و نمیدونستم کجام....فقط نور چراغای یک ماشین خورد تو چشمام..یادمه اقاهه منو سوار کرد و بعد منو رسوند.....
خودم: یعنی یکی تو راه دیدت؟؟؟؟؟ نترسیدی؟ نگفتی ممکنه بدزده تو رو؟؟؟؟
خودش: نه....اون لحظه اینقدری که از تاریکی میترسیدم از غریبه ها نمیترسیدم....ولی شانس اوردم یارو آدم حسابی بود..تازه همسایه مادربزرگم هم بود واسه همین منو شناخته بود......
خودم: آهان پس بوگو....خوب رسیدی خونه چیکارت کردن؟ تنبیه شدی؟؟؟؟
یهو سکوت کرد......همینطوری که بالشای زیر دستشو بلند تر میکرد گفت : تا رسیدم مامانم بغلم کرد....اینقدر که گریه کرده بود چشماش خون شده بود.....صدای دادش سر بابام.....حسابی دعواش کرد....بعد منو بردن تو خونه.....و یک شام گرم و خوب بهم دادن.......همگی خیلی ترسیده بودن.......حتی بابا.....
خودم: پسر لوسسسسسسس
صداش : نه من لوس نبودم.....فرداش چنان کتکی از مادربزرگ خوردم تا یادم بمونه نباید از خونه فرار کنم.....
خندم گرفت......
خودش هم.....
صداش : به جاش ازون به بعد با داداشم هر وقت خونه مادربزرگه بودیم میرفتیم سرداب خونه.....
خودم: دیگه شرابو خوردی؟
صداش : نه....میترسیدم مثل اونباری دوباره دیوونه بشم.....همیشه احساس میکردم یک ربطی بین دویدنم با اون سرعت و اون کوفتیه بود......با صدای بلند میخندم.....
صدای عو عوی سزار....
گناهکیو بیدارش کردیم......
خیره نگاهش میکنم....تو نور کم شمع پوستش میدرخشه....سفید سفید....و نقش و نگار خالکوبی شده روی بدنش....باهام دارن حرف میزنن.....
موهای فر فری افشون دور گردنش......از موهای من بلند تر....اگر اتوشون کنم شاید به کمرش برسن......میخندم.....
صداش : خیلی هیز نگاهم میکنی.....چیه؟؟؟؟
خودم: کلا دوست ندارم یکی موهاش از من خوشگلتر باشه.....اصلا چه معنی داره مرد موهاش خوشگل باشه.....میخنده ....با صدای بلند میخنده....و میگه: چیه میخوای موهای منو هم بدی فرشته سلمونی کوتاه کنه وقتی خوابم/؟؟؟؟؟
به قهقهه میافتم : اره بدم نمیاددددد......فرشتههههههه.....فرشته سلمونی بیا موهاشو ببر
گیلاسشو دوباره پر میکنه....صداش : بریزم برات؟
خودم: بریز.....میخوایم امشب مست کنیم.....
صداش : با این مست نمیشیم.....ولی تکیلا رو هستم.....
با هیجان بلند میشم و سرخوش میرم سمت بار....میرقصم همینطوری.....
ترانه ای از کوهن میزارم......همونی که اولین ملاقاتمون تو خونش گذاشته بود.....مشتاق تر داد میزنه : با من برقصصصصصص.....تا اخر راههههه....تا اخر دنیاااااا...با من برقصصصصصص......
لباسمو میارم بالا زیر خط سوتین گره میزنم و اجازه میدم از دیدن نافم لذت ببره مثل دخترای بار من قر میدمو و میگم: چی میل دارید براتون بسازم؟؟؟؟ انواع ککتل یا میکسی از بهترین شرابهای دنیا؟؟؟؟؟؟
صداش : وووییییی......خانوم شما چقدر چهرتون برای من آشناست...من شما رو قبلا ندیدم؟؟؟؟خودم در حالیکه پشتمو میکنم بهش و یکمی خم میشم....برمیگردم سمتش و خیلی شیطنت دار میگم : نمیدونم...شاید پاریسسسس.شاید هم تو ونیززززززز.....
برام بوس هوایی میفرسته......
بوسشو میگیرم و بی شرم و حیا با دست میکوبمش روی برجستگیهای زیبای اندامم....
مستیو دوست دارم.....مستی من واقعیمو نشون میده....مستی شرم وحیامو میدزده.....
بوس هوای شلیک میکنم سمتش.....
میخوره به قلبش.....پخش زمین میشه و میگه : وایییییییییییی مردمممممممممممممم
صداش : خانوم موخیتو بلدی بسازی؟؟؟؟؟؟ ولی با تکیلا باشه لطفا....
خودم: وای شما چقدر خوش سلیقه اید.....من بهترین سازنده موهیتو تو این منطقه هستم.....
صداش : من همیشه بهترینها رو زود و خوب میشناسم.......جوووون.....یکی هم برای خودت بساز.....مهمون من......
همراه رقص و اواز خوندن نوشیدنی الکلی آماده میشه.......
غالبا .یا بهتر بگم هیچ وقت ....هرگزززز.....2 تا نوشیدنی مختلفو باهم نمیخورم.....ولی اون شب دیوانه بودم....خودم بودم.....
شاتهای تکیلا به سلامتی خودمون پیاپی بالا میرفتن.....
شات دوم کم کم حس کردم دنیا مواج....و پسته ای داره میرقصه....میتونستم سزارو ببینم با اون چشمای درشت مشکیش که خیره خیره نگاهم داشت میکرد.....
قلبم داشت میامد تو دهانم.....
همه میگن مستی فراموشی میاره.....ولی من حتی یک ثانیه ازون شبو یادم نرفته....لعنتی ها....دروغ میگن.....مستی از همیشه حافظه ادمو شفاف تر میکنه......من دارم میگم....ادم تو مستی خود واقعیشو لخت و عریان و بدون پرده میبینه.....
برای یک لحظه ترسیدم ازین خوشی.....ازینکه خود واقعیشو تو مستی ببینم.....
بلند شد...دستامو گرفت......
یک آهنگ بسیار زیبا از الویس......
صدای شل و مستش : میدونی خیلی خوشگلیییییییی.......خیلییییییییییی......اینقدر خوشگلی که ماه باید بیاد جلوت زانو بزنه......چشمات سگ داره.....اون چشمای براق شیطونت با ادم حرف میزنه.....به صورت ادم شلاق میزنه....خانوم با من دوست میشیییی؟؟؟؟؟ من پسر خوبیمممممممممم.....خیلی خوب میدونم باید باهات چیکار کنم.....
خودم: اوممممممم.....دوستی با من گرون تموم میشه براتتتتتتتت
صداش : تو جون بخواه.....هر چی بخوای با یک چشمک برات ظاهر میکنم....میگی نه ببین......
دیوانه وار چشمک زد ....گفت : بیا این میز تقدیم تو......میدونی الان چشمک زدم برات.....چی اماده شد؟؟؟؟
خودم: چیییییییی؟
صداش : یک تخت شاهونهههههههه.....ازون تختای گرد خوشگلللللللللل...ازونا که بپری روش تا اسمون ببردت بالاااااااااااااااااا.....
میچرخیم و میچرخیم....مست و دیوانه......
وکو ولوی کف نشیمن.....
تو اون لحظه این شعر میتونست حال ما دو تا رو خوب توصیف کنه
من مست و تو دیوانه....ما را که برد خانه.؟؟؟؟؟
صد بار تو را گفتم.......کم خور دو سه پیمانه
چیزی که بود حقیقت بود.....هیچ کس نمیخواست ادم خوبی نشون بده.....زندگی بود و زمان معنی نداشت.....خود من ....با خود او ......داشت میرقصید و میخواست درونش محو بشهههههههه
خیره تماشاش میکنم.....تا لبخندشو به یاد بسپارم

قسمت 13: خود ساخته....

قسمت سیزدهم : خود ساخته ........

انگار بار اول ......انگار اولین ملاقات باشه....باز دچار استرس و لرزش دست شدم.....یاد حرف استاد میافتم : دستاش میلرزه وقتی تو رو میبینه؟؟؟؟؟؟؟
اونو نمیدونم...ولی من زانو و پاهام هم دارن میلرزن....دست ها جای خودشون.....
اخرین پوک رو میزنم و دودشو با لذت میبرم تا ته ریه......یکم اروم میشم.....
بلاخره پروازش اعلام شد رسیدنش......قلبم چرا اینقدر میزنه؟؟؟؟؟؟؟؟؟
یک.......دو....سه....چهاررررررررررررر
تا چند شمردم؟؟؟؟؟؟؟؟؟
صداش : چطوری؟؟؟؟
چقدر دلم میخواست یکم رمانتیک تر میبودیم هر دو.........ولی نیستیم.....و از بغل و بوسه خبری نبود.......مثل همیشه..دست دادن عادی مقادیری هم سرد.....
حتی حس احوالپرسی هم ندارم...فقط میپرسم : پروازت خوب بود؟
صداش : کوفت بود...سرم درد میکنه....بروفن داری؟؟؟ یادم رفت بردارم......
خودم: هوم.....باید تو ماشین یک چیزایی داشته باشم......
شلوار اسپرت کتانی ....کفش کوهستان....پلیور کرمی رنگ....کاپشن سرمه ای خوشرنگ......کلاهش... برازنده تر از همیشه.....خوشبو.....اینقدر خوشبو که دلم بغلشو خواست اونم گرم........
صندوق رو میزنم براش...چمدونشو میگذاره کنار چمدونم..خندش میگیره وقتی میبینه مدل و رنگشون یکیه.... و خودم در بهت و حیرت.......چرا اینقدر سلیقه ما یکسان؟؟؟؟
هوای سرد و سوزدار .....
صداش : چقدر سرد شده این چند روز...ببینم اونجا برف هم باریده؟؟؟؟؟
خودم: نابود اونجا....جادشم افتضاح شده گویا...ولی خوب میریم ببینیم چطوریاسسسس....
خودش: دیوونه...
سوار میشیم .....
خودم: چای؟ اب جوش؟ دم نوش؟؟؟؟
خودش : دم نوش چی هست؟؟؟؟
خودم: 3 نوع دم نوش اماده کردم...ولی به گمونم برات اسطوخودوس خوب باشه..سر دردت هم خوب میکنه.....
صداش : مجهز اومدی.....باشه همونو بده....هر چند ازین چیزا خوشم نمیاد
لیوان رو پر میکنم......تتوی روی انگشتش....یک کلمه بغل انگشت وسطشه......
خودم: هوم؟ چیه این؟ ببینمش.....
دستشو میگیرم.نرم و گرم.....دارم سعی میکنم بخونمش....به عبری نوشته شده.....
با سختی چشم میدوزم به حروف...: ها..ه...هخییم؟؟؟ هاخییم؟؟؟؟ החיים
میخنده.با صدای بلند ... : هاخاییم...
خودم: خوب دیگه...خیلی بد نوشته....بدخطه....
خودش : عبری رو کجا یاد گرفتی؟
خودم: بابا....البته زیاد بلد نیستم...میتونم برخی حروفو بخونم....یا بنویسم...ولی معنیاشونو کم بیش یادم مونده...و بلد هم نیستم حرف بزنم.خیلی سخته...
خودش : هوم...معنیشو میدونی؟
خودم: نه....
خودش: زندگی.هاخاییم میشه زندگی
خودم: خوب ؟
خودش : این یکیو بخون
روی انگشت وسطی اون یکی دست....کنارش ...به سختی دستشو هی چرخوندم تا حروفشو تشخیص بدم....خندش گرفت.....خوندم : ماوویت؟؟؟ ماوت؟؟؟؟ מוות
هیجان زده گفت : ما وت ...با موت همریشه هستش.....میشه مرگ.......
حس عجیبی بهم داد....منتظر توضیحش بودم....
خودش : هوم....مرگ و زندگی....دو روی سکه....ازین دربیایی تو اون یکی هستی..
میافتیم تو جاده .صداش : زنجیر چرخ که داری؟؟؟؟؟
خودم: اره ....
صدای خواننده جوان روسی امین.....
خوشش میاد...صدای پخشو تنظیم میکنه و صندلیو کمی میخوابونه....صداش : این چه کوفتی بود بهم دادی؟ گیجم کرده
خودم: چیز خوبی بوده.....چشماتو ببند تا سردردت خوب بشه.......
با ترانه هم اهنگ میشه....
دقایق به کندی میگذره...کلاهشو کشیده روی صورتش...چه زود خوابش برد.....
سرما بیداد میکنه.....یکم جلوتر جاده کمی نا مطمئن به نظر میرسید......
خوابالو و ارام میپرسه : خیلی مونده؟؟؟؟؟
خودم: هوم...مجبورم با سرعت کم برم...طول میکشه ...بخواب
خودش : هوم....این سی دی رو میخوام....خیلی خوبه......
خوابش میبره......
................................
ویلا....ویلا میون انبوه درختان لخت اروم و متین ارمیده....مش نجات بدو بدو میاد و درب اهنی گنده رو باز میکنه.....
ماشینو میبرم داخل .....صدای واق واق سزار.....خیلی با احتیاط ماشینو تا پارکینگ میبرم....سزار رو مشتی نگه داشته تا خدای نکرده اسیب نبینه......
خودم: عزیزم رسیدیم.....پاشو دیگه ناناس....
صدای خمیازش.....خودشو مثل بچه گربه کش و قوس میده......
تا پیاده میشم سزار میپره .قدش از من بلند شده پسرم.....بوس بوس و لیس لیس.....اینقدر هیجان زده شده که نمیشه کنترل کرد این سگ زیبای ایرانیو.....
صداش : وای سزار.....چقدر تو خوشگلی مرد.......
سزار هیجان زده سمت آقا میچرخه و همچین مو شکافانه نگاهش میکنه....
خودم: سزار این دوستمه....خیلی ازت براش گفتم.....برو بغلش......
صداش : بدو پسر بیا ببینم...چقدر تو خوشگلییییییی....باید دختر میشدی که
صدای واق واق سزار.....
میره سمتش.....بوش میکنه و بعد دستشو لیس میزنه.....
خودم: چی داری بهش میدی؟
خودش : گوشت خشک...مخصوص سزار گرفتم.....
خودم: جدی یادت بود؟؟؟؟
خودش : مگه میشه یادم بره......براش یک عالمه جایزه و خوراکی اوردم.....
سزار مرتب بالا پایین میپرید و لیسش میزد.....
خودم: سزار بسه دیگه.....بریم تو یخ زدیم......
صدای مشتی : سلام سلام....خوش امدید....سلام مهندس....خوش امدید....خانوم مهندس براتون حسابی هیزم شکستم.....خیالتون تخت تخت.....صبی همینکه تماس گرفتینا زودی اومدم براتون روشنش کردم گرم بشه.....منتهی این بچه یکم تنبلی کرد ابگرم رو تازه روشن کردیم.....ولی نفت گذاشتم کنارش براتون که این دو روز بی سوخت نمونه......یخچالم پر کردم.....خانوم اگر کاری داشتید خبرم کنید.....باید تا برف شروع نکرده برگردم روستا.....راستی در ویلا رو هم میبندم پشت سرم قفل بزنید....یک وقت این زبون بسته نره بیرون.....
خودم: دست شما درد نکنه .خسته نباشید.....باشه مشتی.....راستی وایسا...واسه ماهی خانم پماد و روغن اوردم.....با خودت ببر.....
مشتی : خدا عمرتون بده..چرا زحمت کشیدید...
همراه سفارشات ماهی خانم بسته اجیل و زعفرونم میگذارم....
مشتی با پسر کوچیکش سوار وانت ابی رنگش میشه و از ویلا میره بیرون.....خودم پشت سرش .درب اهنی سنگین و منم دستام کرخ شده....شازده داره با سزار همچنان بازی میکنه....صداش نمیزنم....با زور دربو میبندم .....قفل پشت درو میزنم و کلیدشو برمیدارم.....همه چیو چک میکنم.....هوا دیگه رسما تاریک شده....ویلا مثل نگین میدرخشه.....3 تایی باهم وارد میشیم....گرمای مطبوع و ملایم ویلا صورتمونو نوازش میکنه....سزار هیجان زده بالا پایین میپره ....
خودم: سزار..سزار....اروم....یواش...
صداش : وووووو....چه معماری عجیبی.....
خودم: خوب این ویلا رو من و خواهرم با هم طراحی کردیم.....سعی کردیم تلفیق سنتی و مردنتیه باهم باشه.....چطوره؟
میخنده: افتضاحححححح.....افتضاح خواستنییییییییییه.....
خودم: کوفت.......این چطور تعریف کردنه.....
خودش : نه خداییش جالبه.....
خودم: بیا بریم بالا.چمدونا رو بزاریم تو اتاق خواب..لباس عوض کنیم.بعد باهم بیایم پایین یک شامی چیزی اماده کنیم.باشه؟؟؟؟
خودش : این مبلمانو دادی برات ساختن؟؟؟؟؟
خودم: چطوره؟؟؟؟
خودش : خوبه...خیلی خوبه....
مبلهای راحتی پر کوسن و نازبالش ...یک میز ناهار خوری ساده و صندلیهاش....شومینه زغالی و اتیش خوشگل توش.....
پله ها رو باهم میریم بالا....اروم پشت سرش حرکت کردم.....میخواستم لحظه ورودش به اتاق خواب رو با دقت تماشا کنم.....
صداش : کدام اتاق ؟
خودم : دومی...دست راست..نه اونجا سرویس بهداشتی....
خودش : هوم.....بدکی نیست....وسط ناکجا آباد امکاناتش خوبه..تمیزه.....
تازه یادم اومد وسواسش چقدر معزل بزرگیه براش طوری که کمتر سفر میره .....
درب اتاق خوابو باز میکنه.تاریکی....چراغو که روشن میکنه ....صدای دادش به هوا میره.....: منو تو رو میکشممممممممممممم.......باید تو رو بگیرم بزنمتتتتتتتت.....نیگاش کنننننن..تخت من اینجا چیکار میکنه؟؟؟؟؟؟
میخندم .....پشت سرشم....تخت گرد زرشکی و صورتی و نقره ایم گوشه اتاق خواب شیک و دوست داشتنی..خیلی ساده و بی ریا داره به ما خوش امد میگه.....
صداش : پس بگووووووو.....هی میگفتی انگار منی.....دارم بهش میرسم.....خداییش این تختو تازه نخریدی؟؟؟؟؟
خودم: این عروسک گرد من بزودی 10 سالش میشه.....ویلا که تموم شد اوردمش اینجا .....چون خیلی جا گرفته بود اونجا...یکم تشکش مشکل هم داره از بس روش بالا پایین پریدم.....ولی واسه خوابیدن هنوز عالیه....و برای.....
صداش : هوم....شیطون راستشو بگو....چقدر ازش خاطره داری؟
خودم: کوفت....از مال تخت شما تعدادش بی شک خیلی کمتر......
میخنده....با همه وجود صورت و چشماش میخندن....
لباس عوض کردیم....گرم کن و پلیورشو میپوشه .....کلاهش مثل همیشه روی سرش.....
منم لباس راحتی پوشیدم....هر دو باهم رفتیم پایین....ولی قبلش طبقه بالا رو با دقت وارسی کرد.....اتاق خوابهای خواهرام....و سلیقشونو...... سرویس بهداشتی رو یکبار دیگه چک کرد و شامپو و مسواکشو گذاشت.....
از بالا میشد میز بازی رو دید....
خودش : به به....ببینم حسابی اینجا خوش میگذرونیدا.....بار هم که داری.....
خودم : خودم ساختمش....
خودش : جدی؟؟؟؟؟ شوخی میکنی؟
خودم: نه....خیلی هم جدی.....فقط دادم برام نجار با اره برقی قطعاتشو برید....طرحشو خودم زدم.....بعد پیچ مهرش کردم بهم....و رنگ چوب و شد این .خوشگله؟؟؟؟
خودش : باید ببینم چی توشه تا نظر بدم.....
یهو انگاری چیزی یادش افتاده باشه : راستی چرا سرایدارت امشب نموند؟؟؟؟؟ مگه خونه سرایداری نداره اینجا؟؟؟؟؟
خودم: چرا داره..منتهی تا دید این هفته میایم....گفت با خانوادش برن روستا سری به اقوام بزنن....ما هم اینجا راحت باشیم....
خودش : حرف پشت سرت درنیاد تو روستا....
خودم: که چی؟
خودش : خوب....من و تو....تنها....
خودم: اولا من زیاد با مردم بومی اینجا اشنایی ندارم.مشتی هم ادم خوبیه....خودش و زنش 4 سال سرایدارمونن....قابل اعتمادن...در ضمن فکر میکنن تو نامزدمی....
صداش : پس بگو....دیدم هی داره تبریک میگه.....هی میگه به به ....
میخندم : چیه نکنه انتظار داشتی بهش بگم با دوست پسرم میام .ویلا رو اماده کن.....
بلند میخنده.....
میریم پایین....تو بار گم شده میون انواع نوشیدنیها......
صداش : وای .....اینا رو خودت زدی ؟؟؟؟؟؟ همش خونگی؟؟؟؟؟ این تکیلا اصل؟؟؟؟ یا شیشو پر کردی؟؟؟؟ هوم.....
بو میکنه و ادامه میده : نه اصل....بی شرف تکیلا اینجا چیکار میکنه؟؟؟؟؟
خودم: عجله نکن....بزار شام درست کنم.....یک چیزی بخوریم.....
صداش : راستی ....حالا اینجا امن هست؟؟؟؟؟
خودم: خوب این ویلا با باغ دوروبرش مال ماست و ملک شخصیه.....حصار کشی شده ولی خیلی وقتا غریبه ها بی اجازه واردش میشن برای میوه دزدی.....منتهی اره امن....خطری نداره.....نگران نباششششش....زنده برت میگردونم.....
حس خیلی خوبی بود..اولین باریه که با یک مرد وارد ویلا میشم....تو این سالها هرگز اینکارو نکردم.....ویلا محلی برای مهمونی های خانوادگی و دوستانه بود و همیشه تو فصول گرم سال محل خوش گذرونی دوستان مجرد و مونث....
براش توضیح دادم که ویلا رو من و خواهرم طی 6 سال اروم اروم ساختیم اومد بالا و ماحصل 10 سال کار و تلاشمونه....
نگاه سرد و نافذش : پس کاملا این ویلا نتیجه خودساختگی شما دو تاست.....
لحن کلامش پر تشویق بود و پر تحسین....
حس خوبی بهم داد.....ملایم و اروم کنارش خزیدم....
دلم میخواست بغلش کنم...هنوز فرصت نکرده بودیم درست همدیگرو تماشا کنیم.....
از خودم میپرسم : این رابطه داره رشد میکنه ؟؟؟؟

قسمت 12: آدمهای اسم دار ....

قسمت 12 : آدمهای اسم دار......
باد سیلی میزنه به گوشم...شالو محکم تر میپیچم دور خودم ....قدمهامو تند میکنم.....میرم پیش استادم
..صدای مهندس ایرجی: خانوم داکتررررررر ...
همیشه با همین لفظ منو صدا میکنه.مخصوصا روی حرف الف وسطش تاکید میکنه..میخندم....بر میگردم.....همراه وارد کلاسش میشیم......
یک بختیاری تمام عیار جلوم خود نمایی میکنه.پیشانی بلند و بینی عقابی و چشم و ابروی مشکی......موهای پرپشتشو یک وره خوابونده....کت و شلوار سورمه ای بدرنگش تو ذوق میزنه...کفشای واکس نخورده خاکی داد میزنه : من از سر زمین اومدم....
چقدر دلم میخواد دست این مرد رو فشار بدم و بهش بگم چقدر دوستش دارم و بهش احترام میگذارم...یک مرد کامل و جدی و باهوش...با مقادیر بینهایت نجابت و اخلاق
از بالا روی دستمو نگاه میکنه و مثل همیشه نغ میزنه ......قد بلندشو بنازم.....میشینم روی صندلی ..یا بهتر بگم ولو میشم ....احوالپرسیهای مرسوم و مسخره....
سرمو خسته میگذارم روی میز صندلی ....
صداش : نیستی...این روزا نیستی خانم داکتر.....
خودم : خستم استاد.....خیلی........
انگار دست گذاشته باشه مستقیم روی دلم و منم از خدا خواسته نالیدم....مثل یک بچه 5 ساله...مثل یک دختر ملوس نالیدمممممممم
میاد روی دسته صندلی جلویی میشینه.....هیچ وقت مبادی آداب نبوده .....و نخواهد بود... کلاس پر از خالیه...دستی به محاسن جو گندمیش میکشه و میگه : کسی که باعث و بانی این خستگی ارزششو داره؟؟؟؟؟
چقدر این مرد تیز....خیره میشم تو چشماش...مثل پدر میتونه آغوشش امن باشه این مرد...
خودم : نمیدونم.....
صداش : گفتم برو یکیو پیدا کن....نگفتم برو گم شو......
میخندم....ملیح و نمکی.....بیشتر لبخند میزنم انگاری......
صدای استاد : تعریف کن ببینم دختر.چیکار کردی با خودت؟
و من مات و متحیر میمونم ایا برای استاد متدین و خدا شناسم باید از چیزهایی بگم که حتی حاضر به شنیدنشون نیست؟؟؟؟؟
_ چیز قابل تعریفی نیست استاد....فقط از کجا میشه فهمید قلب یک مرد برای زنی میتپه؟؟؟؟؟؟
میخنده .با صدای بلند میخنده.....
: میتپه؟؟؟؟؟؟؟ هوم.....ببینم طبعش چیه؟؟؟؟؟
_ سودا .سوداوی شدید.......همراه مخلوطی از بلغم و صفرا....از دم خبری نیست....
: عجب آشی برای خودت پختی...مواد اولیش که خیلی درهم.....
_ استاددددددددددد
میخنده.......باز میخنده و بلند میشه......میره سمت آزمایشگاهش : دنبالم بیا دختر....
پاهام حس رفتن نداره.....جنازمو به زور میکشم.......
صدای استاد: با چند نفر مشورت کردی؟
گیج و ویج جوابشو میدم : 2 نفر....
استاد : واقعا برات مهمه بفهمی چقدر خواهانته؟؟؟؟
بیشتر گیج میشم : استاد.....یعنی نباید بدونم؟؟؟؟؟؟؟
استاد : هوم......مگر بخوای داستانتون مثل لیلی و مجنون شعر بشه برای شاعرا.....
میخندم......میخنده........
آزمایشگاه......بوی تند اسانس دارچین میزنه زیر دلم.......انگاری فقط دارچین نباشه......خودم : این بوی چیه؟؟؟؟؟؟
استاد : زهر هلاهل......اون سوکسله رو بیار ببینم.....یالا دستگاهو سوار کن.....
خودم: این شوکران استاد؟؟؟؟؟؟؟؟ شوکران از کجا اومده؟؟؟؟؟؟
استاد : از خونه پدر پسر شجاع...چقدر سوال میپرسی..کارتو بکن.....
خودم : استاد میخواین کسیو بکشین؟؟؟؟؟؟؟
میخنده ..روپوش سفیدشو میپوشه و میگه : آره.....به اذن خداوند بزرگ شیطون رجیمو میخوام بکشم....کارتو بکن دختر.....چقدر حرف میزنی........
صدای استاد : هیچ وقت از یک مرد نپرس درباره اینکه احساسش چیه...میفهمی؟؟؟؟؟؟
خودم : نه......
صدای استاد : خوب نفهمی دیگه......دست خودت نیست.......
خودم: خیلی ممنون.......
صدای پر از شیطنت استاد : قابلتو نداشت......
خودم: چیکار کنم بفهمم
استاد : این سوال درستیه..... برای اینکه یک مرد رو بفهمی باید بتونی خودتو تو جایگاهش تصور کنی......برای اینکه بتونی بفهمیش باید بتونی مثل اون فکر کنی.....میتونی؟؟؟؟؟؟
گیج و مبهوت نگاهش میکنم
داد استاد : هی....میخوای ببریمون روی هوا ؟؟؟؟؟؟ درست ببندش......
خیره میشم به دستام.....چقدر خطرناک......کم مونده بودا........دستگاهو درست سوار میکنم و میگم : خوب من چطوری باید بتونم اینکارو بکنم......؟
میخنده : نمیتونی ........مگه بری بدی برات ایکس اخرو بردارن جاش ایگرگ بزارن.....
خودم: استاد منو گیر اوردیناااااااا......میشه اول ابتدایی صحبت کنید......
صداش : خیر سرت اینهمه سال درس خوندی حالا اول ابتدایی باید بهت یاد بدم؟؟؟؟؟؟
خودم: من گیجم.....
صداش : میگم گم شدی..... تو راهی پا گذاشتی که پر دره و کوه.....تازه بلد هم نیستی کوهنوردیووووووو.....گم شدی......
خودم: استاد سرکوفت اخرین چیزیه که بهش نیاز دارم.......
میخنده و میگه : وقتی تو رو میبینه واکنشش چطوریه؟؟؟؟؟
خودم: نمیدونم....یعنی چطوری باید باشه؟؟؟؟؟؟؟ خوب به گمونم عادیه.....
صدای استاد : تو باید بری مهد کودک......
خودم : استاددددددددددد
صداش : دستاش میلرزن؟؟؟؟؟ صداش میلرزه؟؟؟؟؟ نمیتونه به چشمات نیگاه کنه؟؟؟؟؟ دست و پاش گم میشه؟؟؟؟؟ کلمه هاش گم میشن؟؟؟؟؟؟
یک لحظه گیج به مهندس نگاه کردم....تو ذهنم داشتم دنبال جوابها میگشتم....اولین بار.....اولین ملاقات.....اولین شام.....
خودم: نه...ولی اولین بار کنارم راحت هم نبود......
صدای استاد : اولین بار رو نمیگم.....هر بار رو میگم......
باز فکر میکنم : استاد مگه بچه های 20 ساله هستیم دست و دلمون بترسه......با اینهمه تجربه....مگه میشه کلمات گم بشن......
میخنده : اگر مردی قلبش بتپه همیشه یک مرد 20 ساله میمونه.....حتی اگر هزار بار تو رو ببینه........
خودم : نه.....من اینطور فکر نمیکنم.....آدم خونسردیه...خیلی....هیچیشو من نمیفهمم.....خوب اصلا حرف نیمزنه زیاد من بفهمم کجاش میلرزه......فقط از هر تعهد و از احساسی شدن میترسه........
استاد: خوب پس میشه بهش امیدوار بود.....
خودم: نمیفهمم.....
صدای استاد : مردی که ازت بترسه...یعنی دلشو داره میبازه و نمیتونه جلوشو بگیره....قانونو فراموش کردی؟؟؟؟؟ از چیزی که بترسی اسیرش میشی....
خودم: استاد ولی اون از من نمیترسه.....یعنی.....من نمیخوام بترسه...
میخنده : تو چشماش نگاه کن.....جواب سوالات تو چشماشه....اگر حسش واقعی باشه میفهمی.....اگر نباشه میفهمی......
اینقدر استاد خیره شد بهم که چشمامو دزدیم.....
صدای استاد : نمیدونی....نمیخوای بدونی......میترسی ..تو میترسی.......خدااااااا......تو میترسی دختر
با صدای بلند خندید و رفت سر وقت اتو کلاو.....
قلبم داشت میافتاد از شدت هیجان ......
زبونم بند رفت ......
صدای استاد : میترسی دوستت نداشته باشه؟؟؟؟ به به ..به به ..درگیرش شدی.. وا ویلا..
نفس عمیق میکشم..... با زور میشمارم که بتونم متمرکز حرف بزنم بیش از این سوتی ندم....... یک.... دو .....سه .....
خودم: نه استاد....هنوز درگیرش نشدم....فقط .....فقط نمیخوام رابطه دوستیمون خراب بشه...... میدونید.....یکم همه چیز قاطی شده....
صدای داد استاد : از دست شما جوونها.....دختر پنبس.....پسر اتیش.....حتما قدیمیها یک چیزی میدونستن گفتن دوستی بین اتیش و پنبه میسر نیست.....
خودم: استاد دوره این حرفا سر اومده.....گیریم شما درست بفرمایید....اتشی که به جونم افتاده ....میگید چه کنم؟؟؟؟؟؟
صدای استاد : سوخت الکل اضافه کن سوختنت ملایم تر و طولانی تر باشه.....دستکم بشه از گرماش چیزی ساخت.....
شوک شدم... بوی سوختن.....
صدای استاد : اب دستگاهو باز نکردی؟؟؟؟؟؟؟
میدوم.....
شانس اوردم به حد انفجار نرسید ......
استاد : خوب به سلامتیییییی....هم افتاده هم رفته....
خودم : چی استاد ؟
استاد : دلت.....دلت دختر جان.......
خودم : حالا باید چیکار کنم؟؟؟؟؟؟
صدای استاد : چم چاره......
خودم: استاد......
میخنده : میتونی بیاریش پیشم؟؟؟؟؟؟ یکم باهاش بحرفم بهت میگم ادم مناسب هست یا خیر.....حتما بیارش....
خودم: اگر نیامد....
استاد : ازش نپرس...فقط به یک بهانه بیارش .....یا یکاری کن....بردیش باغ خبرم کن من میام.....
چقدر دلم میخواد بپرم تو بغل استاد و ببوسمش.....حس خیلی خوبی بهش دارم....اینقدر که هوامو داره.....انگار پدرم باشه.....
از آزمایشگاه که آمدم بیرون.....باد رسما میخواست بغلم کنه....... بیحیا باد ....دلش دختر میخواد.....بی حیا باد..... بی اجازه نوازشم میکنه اونم چه وحشیانه.....
تقریبا دارم میدوم......نمیشه راه رفت.....میرسم به ماشین.... یکی داره صدام میکنه....اونم با اسم کوچک.....بر میگردم...خانم مستوفی ...
خودم به خودم : همینو کم داشتم......روزم ساخته شد.....
میرسه بهم : وای خدا تو رو رسوند داشتم به خودم میگوفتم حالا چیطوری تو این باد برم خونه....چطوری خانم مهندسسسس؟ ما رو نمیبینی خوش میگذره؟؟؟؟؟؟ چی خبرا؟؟؟؟؟ خواهر چیطوره؟؟؟؟؟
یک ریز حرف میزد و سوال میپرسید و نمیگذاشت من حتی جواب سوالاشو بدم....
خیلی شیک سوار ماشین شد و داشت درشو میبست گفت : فدات بشم منو برسون سر خیابون نیکبخت .....ازین سمت میری دیگه؟؟؟؟؟؟
هاج و واج نیگاهش میکنم و میگم : والا میخواستم بندازم تو هزار جریب برم خونه.....
صداش : حالا یخته راهتو کج کن.....دستت درد نکنه.......
خانم مستوفی میانسال ...قدی متوسط و اندامی فربه..اگر تو میوه ها میشد اسمی براش گذاشت بی شک خربزه میشد.....از نوع تلخش.....
خودشو تو چادر مشکی رنگ و رو رفتش پیچیده....چشمای ریز بی فروغش خبر از انواع عقده و کمبودهای زندگیش میده.....به همه چیز نگاهی پر از حسرت داره....
سوار میشم......باد میکوبه به ماشین.......حتی باد هم از سوار شدن مستوفی معترض...
صداش : وای ....باد که نیست...طوفان....اییی....خدا قهرش گرفته....از برف و بارونش که خبری نیست......
دلنگرونم...تو دلم میدونم الانس یک حرفی بزنه.......
صداش : وووییییی....چه بویی میاد.....
خودم: هوم؟؟؟
صداش : بوی سیگار میاد.....
خودم : بوی تنباکو.....واسه بید گرفتم بریزم زیر فرشا.......اون پشته.....
بر میگرده فضول صندلی عقبو نیگاه میکنه و بسته تنباکو رو میبینه.....
صداش : اونوخت خوبم هس؟؟؟؟ تاثیریم داره؟؟؟؟؟
خودم: بهلههههههه
صداش : خوب پس من همینو میبرم.....تو دوباره بخر....چند گرفتیش؟؟؟؟؟؟
خداییش به چنین موجود نچسبی باید چی بگم؟؟؟؟؟؟
خانم مستوفی هیچ وقت ازدواج نکرده.....چهل و اندی سال سن داره ....اولین باری که دیدمش به استین کوتاه مانتوم گیر داد و ازم پرسید : عزیزم با چی موهاتو شیو میکنی؟؟؟؟
گیج برگشتم و نیگاهش کردم و گفتم : بله؟؟؟؟گفت : آخه استینت کوتاهه....دیدم دستاتو خوشگل شیو کردی.....گفتم بپرسم.....در ضمن مردای کارگاه بدجور تو نخت بودن.....
یک کارگاه آموزشی......
پشت چراغ قرمز .....ماشین کناریمون مهندس نظری رو میبینم.....سر تکون میدم بهش...خانم مستوفی هم سر تکون میده و میگه : میگن رشته اصلیش منابع طبیعیه.....عجب مرد هیزیه...نگاهش کن .....داره چشمامونو در میاره...شیطون میگه برم یک چیزی بهش بگم.....
بر میگردم خیره نگاهش میکنم....صورتش بند به خود ندیده.....به این سن و سال هنوز ابرو برنداشته.....انگار زمان برای این زن متوقف شده باشه......صدای خودم : این بیچاره اصلا به ما نگاه هم نکرد....
صداش : عزیزم تو چقدر ساده ای....این مردا گرگ هستن....پشت سرشونم چشم دارن....خاک بر سرش کنن....زن و بچه داره......
نمیدونستم این زن برای چی امده دانشگاه...و اصلا برای چی داره فوق میگیره....علاقه چندانی به درس و علم و آگاهی نداشت....کل زندگیش در غیبت کردن و آه و نفرین و ناله خلاصه میشد....دبیر رسمی آموزش و پرورش ....بزودی بازنشسته میشد.....
پیش خودم میگفتم بیچاره شاگرداش......این میخواد چی به بچه مردم یاد بده؟؟؟؟؟
صدای خانوم مستوفی : ببینم مهندس ایرجی مجرده؟؟؟؟
خودم : نه...2 تا دختر هم داره.....
صداش : اهان...راست میگی ....اکبر زاده گفته بود جلسه قبل....ببینم میگن زنش سرطان داره راسته؟؟؟؟؟؟
حس خفگی.....
خودم: نمیدونم.......
صداش : آره....سرطان داره..میگن مردنی.....
خودم: زبونتونو گاز بگیرید.....خدا نکنه....این چه حرفیه....خوب میشن....
صداش : دیدی میدونی..خیلی ذبلی.....با موچین باید از زبونت حرف کشید.....
چقدر دلم میخواست بزنم تو سرش......
سر خیابون نیکبخت پیادش میکنم و میگم از همون عطاری سرش تنباکو بخره چون وقت ندارم باز برم بخرم....همین که بهش لطف کردم تو این ترافیک رسوندمش خیلی حرفه.....
به خانم مستوفی فکر میکنم.....به اینکه چرا نمیخواد زندگی نرمال و عادی تجربه کنه و چرا ذهنشو با این حرفا آلوده کرده......
سیگاری به نیش میکشم...تلفنم ویبره میره......
هیجانزده جوابشو میدم .....از دست استاد .....نکنه واقعا دلم افتاده اینقدر به هیجان میام از تلفنش ؟؟؟؟؟؟؟؟؟
صداش : روز خانوم چطور بوده تا حالا؟؟؟؟؟
خودم: عالی....روز شما چطور؟
صدای مهربونش : عالی.....هوم....فردا منو نکاری ....
خودم: وای چه خوب شد گفتی....تو رو بکارم چی سبز میشه/؟؟؟؟؟
میخنده : تهرون چیزی نمیخوای ؟؟؟؟؟؟
خودم:چرا...برام یکم بارون بیار.....
میخنده....با صدای بلندددددددد
منتظرم.....منتظرم دلمو ورداره بیاره با خودش.......
پشت سرش تلفن میکنم به استاد: استاد جمعه تشریف میارید باغ؟؟؟؟؟؟؟
صدای خنده استاد: اومدنش حتمی شد؟؟؟؟
خودم: اره استاد.....
صداش : از صبح اونجام....برشدار بیار این شاه پسرووووو
----------------
رابطه ......
شروعش مثل آمپول زدن.....ادمو میترسونه...ماههای اولش دقیقا لحظه فرو رفتن سوزنشه....دردناک و پر ناله و فشرده شدن.....اگر رابطه درستی باشه .....ادم درمون میشه و راحت.....ولی وای به حال آمپول اشتباهی....جای اشتباهی....ممکنه ادمی رو فلج هم بکنه....یا حتی بیمار........
صدای بوق ماشین پشت سرم : خانم میرید یا میخوان پارک کنید؟؟؟؟؟
خودم دست تکون میدم که دارم میرم.......
برای بار هزارم از خودم میپرسم: این یک آمپول درمانگر؟؟؟؟؟؟

قسمت 11: برزخ...

قسمت 11: برزخ....
صدای پسر بچه : آقا..یکی ..آقا تو رو خدا..فقط یکی بخر.....
صدای داد مرد : بچه مگه نمیگم نمیخوام...
پسر بچه جلوی پام خورد زمین.......مردک بیشعور پسر بچه رو حول داد.....
تمامی ادامسهاش ریخت کف پیاده رو....
خود مرد انگار پشیمون شده باشه برگشت سمتش و گفت : هی بهت میگم نمیخوام...ببین...
بچه با بغض شروع کرد ادامسا رو جمع کردن......من خیلی بد به مرد نگاه کردم...
بیچاره خم شد و شروع کرد کمک کردن.......ازش معذرت خواست.....
یکم حسم بهتر شد....منم کمکش کردم.....
مرد 2 تا ادامش از بچه خرید و رفت.......
پسر بچه با نیش تا بناگوش باز......بینیشو بالا کشید و برگشت سمت من : خانوم ادامس....؟
نمیدونم چرا خندم گرفت......این نیم وجبی خوب بلده چطوری گلیمشو از آب بکشه...
یکی خریدم......
صدای پسر بچه : خانوم یکیشو بخوری کل غمای دنیات فراموشت میشه ......
عجب بازار یابی این پسر......خوبه بگم بیاد شرکت برای من کار کنه.......
روزمرگی....کار.....تلاش...خیره میشم به ادمها......همه در حال دویدن...در حال رفتن....برای رسیدن.......رسیدن به چی؟ به کی؟؟؟؟
روز چهارم......هنوز هیچ واکنشی نشون ندادم.....حتی تو شوک و بهتم.....میون گذشته و حال و اینده دارم دست و پا میزنم......
صدای خواهرم : کجایی دختر؟
خودم : تو برزخ.......
میخنده ......میگه : خیلی خوب یکم قدم رنجه کن بیا دم در....اینا رو بگیرررررر
برمیگردم سمتش.......کلی خرید......صندوق عقبو میزنم.....
: تو نری بازار ....بازار میگنده......
میخنده......با هیجان میگه ببین چقدر خوشگله
یک لیوان ماگ گنده رنگی پنگی.......
دلخوشیهای خواهر منو باش......
هر ادمی در برابر مشکلات و سختی یک جور واکنش مشخص داره...اکثریت خانومها با خرید دلشون باز میشه......ولی نوع خرید فرق میکنه....یکی کتاب میخره یکی لباس....یکی مواد غذایی...یکی طلا و جواهر.....یکی ظرف و ظروف....یکی مثل خواهر من عاشق لیوانهای سفالی و سرامیک و عجیب غریبه....از سراسر دنیا...از هر جایی که سفر میکنه.....یک لیوان میخره.....جالب از همشونم استفاده میکنه....
با هیجان میگه : ببین....چه نقاشی ظریفی روش کردن...منحصر به فرد...صنایع دستییییی.....خیلی مفت خریدمش ولییییییی
تو دلم : خدای مننننننننننننننننننننننننننن
صداش : تو هم باید بری خرید....حالتو بهتر میکنه..باور کن بهتر از سیگار.....
خودم: ممنون عزیزم.....چیزی نیاز ندارم.......
صداش : گاو.....
خودم: ممنون.....مااااااااااااااااااااااااا
میخنده......منم میخندم....
صداش : از رو نمیری؟ جان آبجی مطمئنی کمک نمیخوای؟؟؟؟
تو این 4 روز به گمونم این بار هزارمه اینو بهم گفته......
میشینم پشت فرمون.....یک سیگار دیگه.......
صداش : به گمونم داری جدی جدی سیگاری میشی.......یا شدی
خودم : میری خونه یا هنوز کار داری؟
صداش : برو کمال اسماعیل.....میخوام پارچه گان بخرم.....واسه کاورا.....
یک جورایی این چند وقته آژانس خواهرا شدم انگار....از همیشه بیشتر بهم دستور میدن....مرتب منو اینور اونور پاس میدن....مخصوصا تو این روزا همه کارای بیرون شرکت رسما گردن من بوده.....یکم فکر میکنم.....یک پوک عمیق...حس سوزش میکنم سر معدم.....آخرین چیزی که خوردمو یادم نمیاد....اصلا صبحانه خوردم اومدم؟؟؟؟
خانم خوشگله رفته تو پارچه فروشی.....خودمو تو ایینه ماشین نگاه میکنم......کلی ارایش از صورتم میچکه.....وقتایی که خیلی ناراحتم.....خیلی زیاد....ارایشم غلیظ میشه....شاید به خاطر اینکه نمیخوام کسی متوجه درونم بشه.....
صدای تلفنم ....
نگاه به اسمش میکنم..خودشه....
: جانم....
_ سلام عزیزم....خوبی؟ کجایی؟
: جلو پارچه فروشی منتظر آبجی خانم.....شما کجایی؟
_ از سر کار برگشتم خونه.خسته و داغون....نمیایی این هفته تهرون؟؟؟؟
: نه جونم.....هفته دیگه شما که میخوای بیایی..یکم بزار دلامون واسه هم تنگ بشه.....
_ خوبی؟
یک جوری پرسید خوبی.......کلی حرف تو این سوالش بود انگاری.......
: اره خوبم.....
_ هوم....خوب باشه جونم....شب حرف میزنیم.....باشه....
: باشه
_ مراقب خودت باش...بای
: بای

وقتایی که سلام میکنیم....وقتایی که خداحافظی.....یعنی یک چیزی بینمون خراب....یعنی اون حس صمیمیت پر شده از تردید و شک......یعنی بخشی از پازل زندگیمون گم شده......
چقدر دلم میخواست ازش میپرسیدم چرا.....چرا اون عکسا رو تو اینستاش گذاشته.....چرا این مجموعه رو حفظ کرده.....و چرا اینقدر هنوز باهاش صمیمی.....چرا اینقدر هواشو داره......
پوک محکمی میزنم به سیگار......
یاد حرفای پدرم میافتم : سیگار چهره زنو خراب میکنه.....خیلی زود.....خیلیییی
بی فرهنگ و بدون فکر ته سیگارو پرت میکنم تو جدول کنار خیابان.....
خواهر گرامی میادش : وای ببین چی پیدا کردم....جنسش حرف نداره...خیلی شاده نه؟؟؟؟
خودم : کجا برم؟؟؟؟؟
: هومممممم.....بریم کافه رادیو؟؟؟؟؟؟
_ عزیزکمممممممم........این موقع؟؟؟؟؟؟ ..ترافیکه ازونور گیر میافتیما......
: جان من...بریم..بریم....بریم....
عین بچه ها.....کلا خواهر من بچه درون فعالی داره.....میپیچم تو فردوسی.....
صداش تو گوشمه : صبح تلفن کردم به مهندس ..........
همینطور میحرفه.....یک ریز و مداوم....میحرفه..میحرفه......نمیزاره فکر کنم.نمیزاره یک لحظه از خودم باشه.....
خستم......به اندازه دنیایی خستم.....و خواهرم نمیفهمه باید با خودم تنها باشم....همه جا هست این روزا......
یک سیگار دیگه......
کاش هندزفریمو اورده بودم......
کافه رادیو دوست داشتنی....صدای خواهرم. : بیا بریم اونور بشینیم دنج تر.....
همچنان به حرف زدن ادامه میده.....پیش خودم میگه : یعنی فک و زبانش خسته نمیشن؟؟؟؟
حالا رسیده به بررسی اوضای مملکتی و بازار بی ثبات و شرایط بدمون.....
موکاچینو رادیو حرف نداره.....همونو سفارش میدم.....
یک کتاب بر میدارم از بین کتابهای روی میز......شاید خواهرم به خودش بیاد و اروم بگیره.....
ولی او همچنان حرف میزنه.....
یک راه دیگر تخلیه شدنش حرف زدنشه.....بدون توجه به محیط اطراف و ادمهاش.....کلا دختر خودخواهی میشه تو چنین مواقعی......
میز کناری....چند تا خانوم نشستن....از شانس خوشم از دوستای ابجی خانوم بودن...صداش کردن.....سلام و احوالپرسی و اشنایی.....
خواهر جون رفت سر میز اونها.......گفت زودی برمیگرده.......
خودم تنها......
اروم......آخیشششششششششششش
حس کردم یکی زیر نظرم داره....یکم میچرخم....تو محیط نیمه تاریک کافه سخت میبینمش......ولی یک مرد.....خیره .....نمیدونم چرا خجالت کشیدم....برگشتم.....
اصلا چرا من خجالت کشیدم؟؟؟؟؟ مردک عوضی.....هیز بیچشم رو.....
برگشتم و خیره شدم بهش.....از رو رفت و سرشو انداخت زیر.....
آهاننننننننن......این بهتر شد.....صدای خنده دخترها....بحثشون گل انداخته....
کلمو میکنم تو کتاب.....داستان آدم و حوا نوشته محمد محمد علی
عجب قلم جذابی.....
یکی از کنار میزم رد شد..همون آقا....داشت میرفت و لاجرم باید از کنار من رد میشد....برای یک لحظه خم شد و خیلی اروم گفت : خانوم ببخشید....نگاهش کردم و گفتم بله ؟ خودشو معرفی کرد....خودم: چه کمکی از دست من ساختس؟ صدای ارومش: من قصد مزاحمت ندارم....فقط میشه شماره منو داشته باشید؟؟؟؟ شما خیلی نظر منو جلب کردید.....
چی تو وجودم بود اون لحظه؟؟؟؟؟؟
شاید یک شیطان......
شاید یک زن خسته خواهان توجه بیشتر......
جواب منفی ندادم....کارتشو گذاشت و رفت.....
کارتشو نگاه میکنم.... آدم حسابیه.... معمار یک شرکت بزرگ ساختمان سازیه.....
صدای خنده دخترا.....
مگه میشه ندیده باشن....صدای یکی از دوستان خواهر جان : نوش جونت....خوش تیپ بودااااااا.....
کارت تو دستام له میشه......
من چیکار دارم میکنم؟؟؟؟؟؟ چرا بهش نگفتم تو رابطه هستم؟؟؟؟ چرا شمارشو قبول کردم؟؟؟؟ حس هرزگی بهم دست داد....عین یک دختر آشغال.....از یک رابطه تمام شده که هنوز جوهرش خشک نشده بود پریدم وسط رابطه بعدی.....الان هنوز تکلیف اینو مشخص نکردم شماره یکی دیگه رو گرفتم......من دیگه چه موجودیم.....؟؟؟؟؟
به شدت حالم خراب شد.....
باید از اینکه هنوز جذابم....هنوز خوشگلم...و هنوز قدرت دارم از خداوند سپاسگزار باشم.....باید شاد باشم....باید خوشحال باشم....ولی به جاش؟؟؟؟؟ حس کثافت بهم دست داد....چرا این روزا همه حسهای متناقصو باهم دارم تجربه میکنم؟؟؟؟

قسمت دهم : گورستان خاطرات

قسمت دهم : گورستان خاطرات ....
تیک تاک ...تیک.تاک......تیک..تاک.....
از صدای این ساعت کوفتی بدم میاد ...مثل خنجر میمونه فرو میره تو تک تک سلولهای عصبی مغزم......
اویزون میشم از دیوار که پاندولشو از کار بندازم مثل همیشه...گوشیم ویبره میره...
تو همون وضعیت جواب میدم : هوم...
_ هوم دیگه چه صیغه ای ؟
: یعنی سلام....
_ کجایی تو؟
: خونه
_ نه خونه رو که میدونم ...صدات یک جوریه....جایی گیری؟
: آهان...رو دیوارم.....یعنی تقریبا اویزونم.کاری داشتی؟
_ یعنی باید حتما کارت داشته باشم تا تلفن کنم؟
: خوب تقریبا همیشه همین بوده......
_ اینقدر من بدم.؟؟؟؟؟
: بر منکرش لعنت......بشمار.....یک.....
_ خیلی خوب....بچه پر رو......مهمونی چطور بود؟
: مهمونی؟ کدوم مهمونی؟
_ عروسی پسر عموت......
: اهان اونو میگی؟ همچین عروسی هم نبود..بدکی نبود.....
_ خوب کیا بودن؟
: میخووی کیا باشن....فک فامیل ما....فک فامیل عروس....سوالا میپرسیا......
_ یک جوری شدی......یهو غیبت زد این چند روز.....الانم زهر ماری .....با یک من عسل نمیشه قورتت داد.....
بلاخره پاندولو از کار انداختم......ولی زیر پام کتابو در رفت و نتونستم خودمو کنترل کنم و همچینی پرت شدم پایین.......صدای تق و آخ خودم
صداش : چی شد...؟ چی شد؟
خودم پخش زمین.....این کله من اینقدر زمین خورده ضد ضربه شده.....چرخیدن گنجشکای دور سرمو دیدم........
صدای دادش....
خودم: چیزی نشد افتادم.......چیزی نشد چرا داد میزنی......
پشت تلفن هوار میکشید : بچه 5 ساله از تو حواسش بیشتر جمع....معلوم هست داری چیکار میکنی.....قلبم اومد تو دهنم.....حالا چیزیت نشد؟ بدجور صدا دادا.......مطمئنی جاییت نشکسته؟
خودم : نه بابا....خوبم...... چی میگفتیم؟
خودش : تو مهمونی اتفاقی افتاد؟
خودم: وای گیر دادی به مهمونی......آقا هیچی نشده......یک مهمونی مزخرف کسل کننده که آدمهاش جز فضولی کردن تو زندگی ادم کاری ندارن..این روزا هم تا خرخره گیرم......دانشگاه...جهاد...شرکت....قاطی کردم همه چیو.....تازه نمایشگاهم در پیشه هنوز خیلی کارام اماده نشده.....
اسممو صدا کرد......اسمی که رمز بین من و اونه......اسمی که فقط اون اجازه داره ازش استفاده کنه.....اونم وقتای خاص......
ساکت شدم.....اروم شدم
صداش : حالا مثل بچه آدم تعریف کن ببینم چه مرگته؟
خودم: الان نه....شاید بعدا.....
صداش: کسیو تو مهمونی دید؟ از کسی خوشت اومده؟ کسی بهت پیشنهاد داده؟ خبریه؟؟؟؟؟
برای یک لحظه هنگ کردم.....این مردا چه مرگشونه؟؟؟؟؟ چرا اینقدر مخشون زود میره تو جاده بغلی....ولی یک جورایی ازین حسادت مردانش غرق لذت شدم..حس خوبی بود این نگرانی و موج عصبانیت صداش......
نفس عمیقی کشیدم و سکوت کردم......
بیشتر کلافه شد....اگر میتونست دستشو از تو گوشی میاورد بیرون و حلقه میکرد دور گردنم.....میتونستم حسش کنم....حرارت بدنشو.....میتونستم تصورش کنم قیافشو که مثل پسر بچه ای لجباز میخواد به زمین پا بکوبه......
صداش : جواب منو بده...وقتی اینطوری نفس میکشی دلم میخواد خودمو بکشم... از کسی خوشت امده؟؟؟؟؟؟
چی باید میگفتم به این دیوونه دوست داشتنی؟؟؟؟؟؟
صداش : لعنتی... یه چیزی بگو .......
خودم: نه .....زیاد برام جذاب نبود....
صدا ی دادش به هوا رفت..... 4تا فحش ابدار نون دار فرنگی نثار رقیبش کرد و بعد گفت : ببین میدونم به خاطر شروطم اذیت شدی و میدونم رابطمون خیلی عجیب غریبه در نظرت.....بدترش اینه که دوریم.....ولی همه چی درست میشه میدونی..میدونی؟؟؟؟ شرکت خودمو که زدم ...تو هم که میایی تهرون....نمیخوام همش نگران این حرفا باشم....من به تو اعتماد دارم.....ولی خوب مردا ..مردایی که دوروبرتن..اونا آزارم میدن....
خندیدم.....با صدای بلند خندیدم.....
صداش : کوفت....حالا پر رو نشو.....
خودم : اوفففففففف....
صداش : ...اخر هفته دیگه بلیط گرفتم....دارم میام پیشت......3 روز تعطیل کن.....3 روز....شنیدی چی گفتم؟
خودم: داری به من دستور میدی؟؟؟؟؟؟
صداش : میتونی اینطوری تصورش کنی.....من میگم درخواست.....
خودم : هوم.....باید برنامه کاریمو بهم بریزم.....
صداش : میدونی پام برسه اونجا بهت برنامه کاریو نشون میدم....برنامتو برای 3 روز تعطیل کن......
خندیدم.....هیجان زده شده بودم....دوستم داشت....دوستم داشت؟؟؟؟ دوستم داشت؟؟؟؟؟
میگن وقتی مردی حسودی کنه یعنی اون رابطه براش خیلی مهمه....یعنی یک جای کار خیلی خوبهههههههههه.......
حس کردم چقدر دلم هوای بازوشو کرده.....
خودم: هوای سامون خیلی سرده...لباس درست و حسابی بیار....
خودش : خواهرات گیر نمیدن؟؟؟؟؟
خودم: چرا.ولی میخوام دیگه رسما معرفیت کنم خیالشون راحت بشه....ببین با چه دیوانه روانی دوست شدم.....
صداش : عوضی... میدونی خیلی بدجنسیییییییییی؟
میخندم......
صداش : چی میخوای تهرون .؟
خودم: هیچی جونم.....فقط زود و سالم بیا پیشم....پروازت چه ساعتیه؟؟؟ میام فرودگاه دنبالت.....
صداش : با پرواز 2 بعد از ظهر میام....چهارشنبه.....
خودم: عالیه..از همونجا میزنیم تو جاده میریم سامون....
صداش : خوب پس کی با خواهرات آشنا بشم؟ نکنه اونها هم میان....؟ ببین من میخوام یکم باهم تنها باشیما.....
میخندم .با صدای بلند .....
صداش : ای درد....کوفت نخند....من یک پسر تنها وسط جمعتون...روم نمیشه.....به جان خودت اگر بخوای سوپرایزم کنی همین الان بگو.....
خودم: نترس.....جمعه برمیگردیم....واسه ناهار میاییم خونه....بعدشم میرسونمت فرودگاه برگرد تهرون.....یک ناهار دیگه باید بیایی...وگرنه خواهر بزرگم منو میکشه....
صداش : هان....این خوبه...باشه....باشه....عالیه....
صدای دینگ دینگ پیام تو گوشی پیچید.....گفتم: خودشو کشت.....جواب اس ام اس رو بده....
صداش : صدای اینستاگرامه .....اس ام اس نیست.....
خودم: مگه تو اینستا هستی؟؟؟؟؟
برای یک لحظه صداش رفت...انگار دنبال کلمه مناسب بود.....کاملا مشخص بود دلش نمیخواست من از اینستاگرامش باخبر باشم....از دهانش پریده بود.....
صداش : هوم...اره ..
خودم: خوب منو هم دعوت کن....چرا زودتر نگفتی.....ای شیطون.....
لحن کلامش یهو جدی شد....اسممو گفت....: میدونی هر کسی نیاز داره به یک حریم خصوصی عزیزم.....
برق 3 فاز از کلم پرید......
حریم خصوصی؟؟؟؟؟؟ اونم تو اینستاگرام؟؟؟؟؟؟؟؟
خودم : هوممممم؟
صداش : منظورم اینه که .....
خودم: اینهمه سال هیچ وقت هیچ وقت هیچو از هم پنهون نکردیم..........حالا که دوستای خیلی نزدیک شدیم....یهو حرف حریم میکشی وسط؟؟؟؟؟ حریم خصوصی؟؟؟؟؟؟؟ درکت نمیکنم.....
صداش : میشه بعدا دربارش بحرفیم.....؟
خودم : باشه..باشه عزیزم....
صدای خواهرم....
خودم: دارن صدام میکنن......میرم شام بخورم....راستی تو اینستا منو فالو کن....آی دی همیشگیم.....فعلا.....
-------------------------
همه وجودم سوال.....چرا؟؟؟؟؟ چرا باید اینستا گرامش رو نبینم؟؟؟؟؟
مرده شور این شبکه های اجتماعی رو ببرن....برای یک لحظه از همه چیز بیزار شدم.....هزار فکر بد با هم هجوم اوردن به ذهنم.....لشکر کشی اونم از 4 جهت....
گیلاس رو پر کردم از شراب 3 ساله و همینطوری که تند تند شماره ها رو سرچ میکردم یادم افتاد به اون ای دی عجیب غریبش......
2 شب از اخرین بحثمون میگذشت و اون هنوز منو فالو نکرده بود....آی دی رو سرچ کردم....عکسش....پیداش کردم....لعنتی....پرایویت....بسته بود....بی حس شدم....
براش اس ام اس زدم : عزیزم به من اعتماد داری؟؟؟؟ خیلی زود جواب داد : آره
درخواست فالو کردم.....
نیم ساعت بعد برام تو تلگرام زد : عزیزم میتونم ازت خواهش کنم اینکارو نکنی؟؟؟؟
خودم: نه.
نوشت : نمیخوام باعث ناراحتیت بشم....
خودم: بزار من تصمیم بگیرم.....
ساعت 12 شب بود....تازه ترجمه یک مقاله سنگینو تمام کرده بودم....ضربان قلبم بالا رفته بود....یکم شراب مزه مزه کردم....حس بدی داشتم....نگرانی...آشفتگی.....بغض....
اینستا گرامو چک کردم....قبولم کرده بود..... 330 پست....
برای یک لحظه چشمام سیاهی رفت....زمان ایستاد....زیر پام خالی شد....ولو شدم کف اتاقم....کنار تخت چمپاتمه زدم و تک تک عکسا رو نگاه کردم......
به خودم اومدم دیدم آفتاب زده....و من پلک روی هم نگذاشته بودم.....
داغون داغون....مثل مرده های از تو گور فرار کرده رفتم سمت حمام....وان رو پر کردم از اب و کف....توش دراز کشیدم....نفسمو حبس کردم و رفتم زیر اب.....چشمامو باز کردم....چشم دوختم به سقف....صدای تپش قلبم زیر آب....صدای جیغ کشیدن روحم.....اروم اروم حباب میدادم بیرون....یواش یواش آروم شدم....با هر حباب بخشی از وجودم خالی میشد سبک میشد.....دلم جیغ کشیدن میخواست.....زیر آب جیغ کشیدم.......
-------------------------
روی زمین نبودم....خالی بودم..تهی...هیچ حسی درونم نبود.نه سردی.نه گرمی....انگاری مرده بودم.....یا شاید....روحم رفته بود....سیگار روشن گوشه لبم
صدای خواهرم : بدو بدو .امروز کلی کار داریم...گازشو بگیر منو برسون بانک...خودتم زود برو سمت مهندس.....امروز قرار گذاشتم باهاش..خودم نمیرسم بهش.تو برو بسته ها رو هم بگیر ازش.....
خودم : باشه....
اروم خاکستر سیگارو از پنجره میریزم بیرون.....
صدای جیغ خواهرم : سیگار؟؟؟؟؟ تو داری سیگار میکشی؟؟؟؟ اونم اول صبحی؟؟؟؟
خودم : گیر نده....
صداش : مشکلی پیش اومده؟
خودم: نه....خودم حلش میکنم
صداش : مطمئنی کمک نمیخوای؟
خودم: نه....ممنون عزیزم....فقط گیر ندی کافیه....
صداش : وایسا برم برات عطر بیارم.....با این بوی سیگار نری پیش مهندس....آبرو برامون نمیمونه.....
پیاده شد باز.....
عصبی پوک محکمی زدم به سیگار.....یکی از همسایه ها در خونش باز شد.....خدای من همینو کم داشتم.... دود سیگارو دمیدم تو ماشین و سیگارو تو جاسیگاری ماشین له کردم.....خواهرم برگشت....ایستاد به سلام و احوالپرسی....منم کلمو دادم بیرون و سلام کردم....تو دلم دعا میکردم دکتر ندیده باشه سیگارو دستم..... چرا؟؟؟؟؟
اصلا چرا باید از اینکه کسی منو ببینه در حال سیگار کشیدن شرمنده بشم؟؟؟؟؟
یک دختر سیگاری.....خدای من....خیلی وحشتناک....خیلی احمقانس....خیلی خز....خیلییییییییی.....
عصبی شدم......به شدت از خودم بیزار شدم.....از خودم بدم میامد.....خواهر عزیز شیشه عطرو تقریبا خالی کرد روی من.....
صداش : بگیر اینو.....
خوشبو کننده دهان....و آدامس.....خودم : وایییییی......یعنی اینقدر بده؟؟؟؟؟
صداش : حالا اون که نمیاد بگه عصبانی شدی تفننی یک سیگاری کشیدی....یهو میگن کلا سیگاری شدی برات کلی حرف در میارن.....حتی فکرشم نکن بزارم با این وضعیت بری.....اونا یک حساب دیگری روت میکنن.....
خودم: باشه....باشه....تسلیم....معذرت.....
-----------------
یک....دو .....سه....چهار.....پنج.....
میشمرم......میشمرم......هربار که بغض میکنم میشمرم....شمردن ارومم میکنه و نمیزاره بشکنم.....من کوهم.....یک کوه بلند.....خیلی وقته کوه سنگی بودم.....
از ماشین پیاده شدم.....نمیدونستم کجام.....یک جایی وسط بیابون....ناکجا آباد.....تا چشم کار میکرد بوته خار و اسپند بود....
با عمق وجودم جیغ کشیدم......اینقدر بلند که حس کردم حنجرم داره پاره میشه.....
یکبار دوبار سه بار.....اینقدر که روی زمین نشستم .....و بغضم ترکید.....
من بودم و زمین بود و اسمون..... محرم رازم شد باد.....
چقدر دلم نبودن میخواست....چقدر دلم فرار میخواست.....
خورشید یواش یواش تو افق داشت محو میشد....حس بلند شدن نداشتم....ولی باید میرفتم....باید برمیگشتم.....
مردوار رسیدم خونه....خوشم میاد کسی نمیپرسه ازم چرا این شکلی شدم.....شاید از من میترسن.....شاید میدونن جوابی نمیدم بهشون.....یا شاید چون اونقدر منو میشناسن که باید خودم مشکلاتمو حل کنم.....
2 شبه نخوابیدم....پلک روی هم نگذاشتم....از شدت خستگی در حال وار رفتنم....برای بار هزارم صفحه اینستا رو چک میکنم.....
کلماتشو....عکسا....فیلما....
لعنتی برای خودش گورستان خاطرات درست کرده.....
چرا منو وارد این بازی کرد؟؟؟؟؟؟چرا؟

قسمت نهم : برو ته دنیا ...

قسمت نهم : برو ته دنیا
داشتم از خونه میامدم بیرون که خواهرم صدام کرد .برگشتم ...صداش : 5 شنبه باغ شاهی دعوتیم......
خودم: خوب ....به سلامتی خوش بگذره.من نمیام....حوصله بر و بچه ها رو ندارم....
: عمو اینا هم اومدن......
خودم: خدا به داد برسه.....مگه چه خبره؟
: پسر کوچیکه هم دوماد شد..عروس نجف آبادی...
خودم: بیخیال من شو
: حرف درمیارن...دیگه این یکیو نمیتونی بهونه بیاری دور...ور دلمون اومدن جشن گرفتن.....خیلی هم مختصر...عمو گفت بهت تلفن کرده ولی جواب ندادی.....
خودم: سرم شلوغ بود دستم تا بازو تو گل و شل بود.....توقعاتی دارنا.....شما برید جای من بهتون حسابی خوش بگذره.....احتمالا من این هفته هم برم تهرون......
: تهرون چه خبره اینقدر چپ و راست میری؟؟؟؟؟ نکنه با......
خودم: اره....این هفته هم باز میرم پیشش.......
: این هفته نرو..... یک شبه همش...تحملشون کن....به خاطر من...
بهش نگاه میکنم به پیشانی بلند و موهای مواج قهوه ای رنگش....به چشم و ابروی مشکی و لبان خندونش....خواهر خوشگل من.....مثل دریا میمونه......بزرگ و دوست داشتنی....گاهی ارام و درخشان....گاهی خروشان و سرکش......و امروز بسان موجی مرده سمت من اومده.....
خودم: ماشینو شما ببرید.....من خودم شب میام باغ
صداش : یعنی چی شب میایی؟ با چی؟ من میگم پسر عمو بیاد دنبالمون....نوبت ارایشگاه هم برات گرفتم...از سر زمین برو و بعدش خودت بیا....ما باید از صبح بریم....
از خونه میام بیرون......
دلم شدید سیگار میخواد....پامو میگذارم روی گاز ......به خودم میام تو جاده فلاورجونم.کنار پل قدیمی کنار زاینده رود خشک پارک میکنم.....سیگاری خاموش میگذارم گوشه لبم....بغض راه گلومو بسته..حس میکنم نیاز دارم باهاش بحرفم.....تلفن میکنم.....3 تا زنگ .برداشت.عادت نداریم بهم سلام کنیم...
خودم: بد موقع تماس گرفتم؟
خودش : نه داشتم میرفتم جلسه...3 دقیقه ای وقت دارم...چی شده؟
من: اخر هفته بیا پیشم...میریم ویلای سامون.....خوش میگذره
خودش : این هفته ناجور درگیرم.....باید بمونم شرکت .....شبکه دچار مشکل شده...تو بیا پیشم... ولی خوب احتمالا دیر وقت بیام پیشت باید بشینی فیلم ببینی.......
من : فراموشش کن....ببخشید.....
صداش : چی شده؟
خودم: هیچی .فقط دلم گرفته بود....دلم میخواست تو بودی کنارم....
تن صداش کمی ملایم تر شد : هوم....چشم بهم بزنی شب شده.....و میام پیشت.....تلفن میکنم بهت میشینی برام سیر تا پیاز میگی چه مرگته..بلیط اخر هفته رو اوکی کن بیا ...
خودم: یک مهمونی اجباری دعوتم....
صداش : بعد منو هم دعوت داری میکنی؟ چه میزبان باحالی هستی
خودم: خوب گفتم شاید بتونی با من بیایی مهمونی...تنها نباشم.......
صداش : حیف که نمیشه...وگرنه بدم نمیامد......باید برم شب میحرفیم.......
با پا محکم میزنم زیر یک سنگ..... شاید دارم خودمو اینطوری خالی میکنم....سیگارو روشن میکنم....بلاخره وسوسه پیروز شد....بعد از 7 سال سیگارمو روشن کردم.....
دودشو غلیظ میدم تو ریه هام......چقدر دلم فرار میخواد........
-----------------------------------------------
صدای آرایشگر : وای چقدر این رنگ بهتون میاد......عالی شدید..محشر....
خودمو تو آیینه نگاه میکنم....
یادم نمیاد آخرین مهمونی فامیلی که بودم کی بوده... کفش های پاشنه بلند آلبالویی پاهامو داره میخوره....خودم: لعنتی.....اخه اینا چیه پوشیدم....
باغ میون درختا از نور میدرخشید....خیلی وقت بود نیامده بودم.....درختای در هم پیچیده مجنون....باد توشون زوزه میکشید....صدای زن عمو : عزیزم خوش اومدی...
منو در آغوش کشید و هیجان زده بوسه هاشو به هوا فرستاد کنار لوپم ...مد زنهای مدرن شهری برای خراب نشدن میکاپشون.......
چقدر ازین حرکات دورم....چقدر ازین زندگی فاصله دارم...به زور تظاهر میکنم به شادی و تبریک میگم......
همه هستند....نصفه شیرازیا آمدن ......صدای عمو : دختر خوشگل من.....به به....چه برازنده... ....برای یک لحظه فراموشم شد همه گذشته......تو آغوشش فرو رفتم.....گرم بود و امن.....بوسه مردانش روی پیشانیم از همیشه مطمئن تر...... به رسم ادب دستشو گرم میفشارم..... صداش : به به...خانوم دکتر زیبای من..... خودم: حالا مونده عمو..... صداش : چه فرقی میکنه...بلاخره که دفاع میکنی....دیگه خانوم دکتر شدی..... میخندم : نه هنوز .....بعید میدونم حالا حالا ها بتونم دفاع کنم......صداش: تقصیر خودته عمو..هی بهت گفتم پاشو بیا خوزستان..بچه ها اونجا همه کاراتو ردیف میکردن.....تا حالا پروژت تموم شده بود دفاع هم کرده بودی... میخندم ......خواهرم میپره وسط حرفامون : عمو این دخترو میخواد کلکسیون مدرکشو تکمیل کنه...تازه همینم به زور فرستادیمش.....نمیخواست که بره.....میخواستن خانوم برن یک فوق دیگه بخونن.....
عمو: اوضای کاری چطوره؟ بلاخره کارگاهو بزرگش کردید؟ شنیدم 10 تا دستگاه جدید نصب کردید......
خودم : خبرا چه زود میرسه......
عمو : شما از ما بریدی..وگرنه ما جویای حالت هستیم........
چقدر دلم میخواست انرژی خرج کنم و تظاهر کنم به اینکه از همه چیز راضیم.....ولی نمیتونستم.....واقعا نمیتونستم تحملشون کنم.....
صدای پسر عموها.....عروسها...بچه ها.....فک و فامیل بعد از مدتها جمع شده بودن....صدای بلند موزیک......
میدونو به خواهرم واگذار کردم تا برای عمو از کار و زندگی بگه..دنبال راه فرار بودم.دنبال یک جای دنج......به هر طرف میچرخیدم قیافه ای آشنا و سلامی و احوالپرسی......بوسه های هوایی و آغوشهای تصنعی....
صدایی دوستانه
برگشتم .....چهره پسر عموی عزیز تر از جانم......با انرژی و شاد و خندان ....خودم: تو اینجا چیکار میکنی؟ کی برگشتی ؟
با گرما و حرارت در آغوشم کشید و گفت : من یک ماهی میشه... شما کجا اینجا کجا؟ خورشید از غرب طلوع کرده....
محکم در آغوش میفشارمش : خوب پس چرا خبر ندادی؟ خیلی بدی....خانومت کو؟
صدای جذاب مردونش : اون نیامد این سفر...منم اجباری آمدم....اومدم مدارکمو ازاد کنم
صحبتامون گرم میشه.....تحمل مهمونی اسون تر.....
بلاخره عروس و داماد تشریف اوردن.....صدای هلهله و سوت و دست زدن....
اروم و یواش یواش خودمو میکشم سمت باغ تا نفسی تازه کنم....همه وسط مجلسن.....جامهای پر میرن بالا و به سلامتی.....کم کم همه دارن میرن تو فاز ترکوندن و شادی.....
میرم تو بالکن.....خدایا شکرت کسی نیست.....تندی کفشامو در میارم....لی لی میرم روی پام...آخخخخخخ.....نابودم کردن این کفشا......یک لنگه کفش گیر کرده در نمیاد......پام احتمالا ورم کرده......خم میشم تا درش بیارم .صدایی ویرانگر از پشت سرم : کمک نمیخوای.....
تقریبا نزدیک بود از بالکن پرت شم پایین که بازومو گرفت......
از شدت وحشت و شوک زبونم بند رفت.....
صدای خندش
چند لحظه سکوت...خودمو جمع و جور کردم...از بغلش خودمو کشیدم بیرون
: تو اینجا چیکار میکنی؟
_ اومدم مهمونی؟ نباید میامدم؟
: ولی ..ولی عمو گفت دریایی..
_ هوم.....خوب اره قرار بود برم دریا ....ولی شانس یک هفته سفر عقب افتاد گفتم عروسی رو بیام.....
سکوت .....
چشمای پر از شیطنت ماشی رنگ.....
ازین رنگ بیزارم.....تا حد مرگ ازین رنگ بیزارم......
صداش : چقدر عوض شدی
خودم: هوم؟ من؟
صداش : از عکساتم خوشگلتری ......
خودم: ممنون.....به جاش تو خیلی شکسته و چاق شدی...این چیه ؟
اشاره کردم به شکمش....
خندید و گفت : دیگه روزگار عزیزم...به جاش تو از همیشه برازنده تری....همون اول مهمونی وارد شدی نمیشد ازت چشم برداشت......
یخ زدم ...چی باید به این موجود میگفتم؟
خودم: قرار بود هر جا من هستم تو نباشی.....
خندش: ببخشید یادم رفته بود باید برم ته دنیا گم بشم......
خودم: آره دقیقا ......الانم بهتر میبود ته دنیا باشی.....
به ساعتم نگاه میکنم....باید برگردم....
سعی میکنم کفشمو بپوشم...تو پام نمیره....خم میشه...صداش: اجازه بده کمکت کنم....
خودم: نه بلند شو ....یکی ببینه چی میگه ؟
صداش : ببینه...چی میخواد بگه ؟ دارم کمکت میکنم کفشتو بپوشی.....
مچ پامو میگیره....نفسم به شماره افتاد....تمام تنم لرزید...درست مثل قدیما.....
چقدر این تاریخ باید تکرار بشه.....
خودم: زن و بچت رو هم اوردی؟
صداش : نه....نیامدش ......زیاد با مهمونی های طایفه ما میونش جور نیست
خودم با تمسخر: چیه ؟ کلاسش از کلاس فامیل ما بالاتر رفته؟؟؟؟؟
منظورمو تو هوا گرفت و به روی خودش نیاورد.....اروم بلند شد....با کفش پاشنه 10 سانتی همچنان یک سر و گردن ازش کوتاهتر بودم....
زمزمه وار کنار گوشم گفت: میتونی مهربونترم باشی....
خندیدم ....یک خنده تلخ و پر از تمسخر.....
صداش : بزار گذشته تو گذشته بمونه...خواهش میکنم
خودم: من حرفی زدم؟
صداش : چشمات از شونصد کیلومتری به ادم فحش میده.....وای که هنوز چشمات ادمو مست میکنه.....
خودم: برو کنار
ایستاده بود جلوی در .نمیگذاشت رد بشم...داشتم کلافه میشدم...
اروم اومد سمتم.....کنار گوشم : دوست پسرت کو؟ خواهرت میگفت گردنش خیلی کلفته...
خودم: نیامده...کار داشت نیامد ....
لبخند سراسر شرارتش : کلاسش از کلاس طایفه ما بالاتره ؟ حتمنی واسه همین نیومده.....
خودم: برو کنار....
صداش : من میشناسمش؟
عصبی شدم.....کلافه.....خیره شدم تو چشماش : برو کناررررررر
صداش : واسه ازدواج تو رو میخواد؟
خودم: به تو چه....
صداش : از چه طایفه ای؟ شنیدم هوش مصنوعی خونده؟؟؟؟؟اره؟؟؟؟؟ بهت میاد؟ اصلا عکسشو داری؟ میتونم ببینمش.....؟
تو سکوت خیره نگاهش میکردم.....دلم میخواست یک کاری بکنم....ولی نمیدونستم چطوری......از بی آبرویی بیشتر میترسیدم...میترسیدم یکی از فامیل ما رو تو بالکن ببینه.....دیگه تا قیام قیامت نمیتونستم جمعش کنم
به التماس افتادم: برو کنار..خواهش میکنم....یکی ببینه نمیگه دارن حرف میزنن.....بیچاره میشیم جفتمون....فکر زنتو بکن چه حالی میشه.....
صدای خندش : اون هیچیش نمیشه...برام مهم نیست....باید حرفامونو بزنیم....اصلا یکاره امدم مهمونی تا تو رو ببینم....جواب سوالاتمو بده بعد برو.....
گفتم: مگه تو چیکاره منی؟ اصلا به تو چه ربطی داره؟؟؟؟؟ برو کنار .لعنتی...
با کیفم زدم روی بازوش....
مثل کوه ایستاده بود تکون نمیخورد : به من مربوط.... اگر همونیه که من دارم بهش فکر میکنم...به من مربوط.....
خودم: داری پاتو از گلیمت دراز تر میکنی...خودتو جمع کن.یک تار گندیده اون میارزه به کل هیکل تو .....
صداش : پس دوستش داری.....چقدر خوب..اونم اینقدر تو رو میخواد؟؟؟؟؟
پاهام ذوق ذوق میکرد....کم مونده بود بزنمش.....
خودم: تو زبون ادمیزاد حالیت نیست؟؟؟؟؟ تو سر پیازی یا ته پیاز؟؟؟؟؟
صداش : یکبار تو زندگیم یک غلطی کردم حالا میخوام درستش کنم.....
خودم: به چی تو رو قسمت بدم دست از سر زندگی من برداری؟ اینهمه سال نبودی چیزی شد؟؟؟؟؟ حالا هم نباش.....برو گمشو.....برو ته دنیا برو یک گوری پیدا کن خاک بریز روی سر خودت......برو کنار عوضیییییی
دیگه رسما داشتیم باهم بحث میکردیم ولی هنوز زمزمه وار و با صدای اروم...هنوز هر دو نگران فهمیدن فامیل بودیم....
صداش : هنوز جذاب و دلبری...هر چی میگذره تو زیبا ترم میشی.....
خودم: پاک زده به سرت..
خیلی گنده تر از این حرفا بود که بتونم حولش بدم.بالکن کوچکتر از این حرفا بود که بخوام حرکتی بزنم...تو جای بدی منو گیر انداخته بود.....
خودم: آره...واسه ازدواج...خیالت راحت شد؟؟؟؟
صداش : تو چشمام نگاه کن و این حرفو بزن.....
نفسم تنگ شد.....چرا با من اینکارو میکنه.....
مستقیم تو چشماش نیگاه کردم و گفتم: دوستم داره...منو میخواد.....
صداش : بگو که ازدواج میکنی .....
صدام : تو روحت....تو روحت.....تو روحت.....به تو چه آخه....؟
چونمو محکم گرفت و گفت : تمام این سالا فکر میکردم نیستی....ولی لعنتی نشستی اینجا کنده نمیشی.....
محکم کوبید روی قفسه سینش.....
خفه شدم ......
صداش : ازدواج کن.... تو میتونی مادر بینظیری بشی......
صدای خودم : دلم نمیخواد دیگه ببینمت.....ازت متنفرم.....ازت تا بینهایت متنفرم...
پیشانیشو چسبوند به پیشانیم....چشم تو چشم....نفسهامون حبس.....
صدای زمزمه وارش : منو میتونی ببخشی؟ قطره اشکی چکید ازون چشمای ماشی رنگ.....
کم مونده بود بغلم کنه....خودمو کشیدم عقب....اینقدر که چسبیدم به لبه بالکن.....
یک قدم رفت عقب ....
به زور روی پاهام ایستاده بودم.....
صداش : من.....من....
خودم: برو....
صداش : من.....
خودم: برو ته دنیا.....نمیخوام ببینمت....فقط برووووووو
صدای دادم از تو صدا خفه کن در میامد.....تو اوج ناراحتی و عصبانیت باز حواسم بود داد نزنم.....
صدای خواننده ...صدای بلند میوزیک..خدا رو شکر که همه مستو خرامان در حال رقصیدن.....
سوز سرمای زمستون.....
تنها ایستاده میون زمین و هوا......صدای جمعیت : دوماد عروسو ببوس یالااااااا....یالا یالا......
نبودش.....رفته بود.....شاید به ته دنیا.....
برمیگردم شهر صدای احسان خواجه امیری پر میکنه وجودمو تو ماشین
: یه روزی میاد که دیگه دلت برام نریزه .... که یادت نیاد تولد من چند پاییزه.. هر کدام از ما کنار یکی دیگه خوشبخته .. چیزی که امروز باورش واسه هر دومون سخته ... یه روزی میاد که سالی یه بارم یاد هم نیاییم .... از گذشتمون جز فراموشی هیچ چیزی نخواییم ... از تو فکر ما خاطراتمون میشه رد شه .... بدون اینکه حتی یک لحظه حالمون بد شه .... فکر نکردن به خاطراتمونو بلد میشیم ... میبینیم همو ... از کنار هم ساده رد میشیم ... انگار نه انگار به من میگفتی بی تو نابودم .... انگار نه نگار یه روزگاری عاشقت بودم ... میبینیم همو .... اونم یه جا که غرق احساسیم .... با هر کی باشیم نهایت بگیم همو میشناسیم ...‌برای اینکه حتی یک لحظه سمت هم نیایم ...میریو و میرم بی خداحافظی بدون سلام ....

قسمت هشتم : بوس ممنوع

قسمت هشتم : بوس ممنوع.....
چشمامو باز کردم...هوا هنوز گرگ و میش بود ....معصوم و دوست داشتنی کنارم خوابیده بود....
ذات واقعی یک مرد رو میشه وقتی خوابه دید...آرامش و مهربانیشو......انرژی بدنشو...
کودک درونش ملوس بود.....خیلی خیلی آسیب پذیر.....برعکس زمان بیداری که مرموز و سرد و خاموش میومد...ولی حالا تو خواب جلوی من یک پسر بچه سی و خورده ای ساله دراز کشیده بود....پوست بدنش رنگ پریده بود.....میتونستم تصور کنم اصلا اهل بیرون رفتن و طبیعت گردی نیست....با آفتاب میونه خوبی نداره....شبها رو بیشتر دوست میداره.....و از جمعیت و شلوغی و اجتماع دوری میکنه......
مثل جنین خودشو جمع کرده بود.میتونستم اژدهای کوچولو روی بازوش ببینم......نزدیکش شدم.....خط و خطوط خیلی عجیب غریب بهم پیوند خورده بود..شبیه نوشته هیروگلیف بود.....انتهاش هرمی که یک چشم در خودش زندانی کرده بود......دور تا دور چشم یک 12 وجهی دو بعدی نقش بسته بود ....منحنی ها تا پشت کمرش ادامه داشتند......و گویی نیمه کاره رها شده بودن...
تکون خورد....خودمو کشیدم کنار....چرخید و طاق باز خوابید....
روی پاها هم اشکال خاصی تتو شده بود.....همگی نماد های خاصی از مظاهر قدرت و هوش بودن......
دلم میخواست لمسشون کنم.....برخیشون خیلی با مهارت حجمی طراحی شده بودن......وقتی میچرخید حس میکردم حرکت میکنن یا دارن از بدنش میان بیرون.....
نفسهای منظم و بسیار عمیق......نشان از سلامت ریه و قلبش داشت...اروم دستمو روی عضلات شکمش کشیدم.....چیزی درونم قلقلک شد.... بوی بدنش......مستم میکرد....بوی خنک و سرد.....دعوتم میکرد به نوشیدن....به چشیدن......به لذت بردن....
خیلی اروم از کنارش بلند شدم.....میدونستم قبل از اینکه اون پلکهای سرد از هم باز بشه باید رفته باشم...شرط دوم از اولی هم بی رحمانه تر بود......
صدای مردانش تو گوشم : میخوام همیشه برای هم تو اوج بمونیم......تو برای من یک دوست معمولی نیستی......یا زنی که فقط بخوام ازش سیراب بشم.....تو برای من روحی....انرژی ....کسی که تو بدترین شرایط با فکر کردن بهش اروم میشم و حتی تو اوج لذت و شادی باز باید بهش فکر کنم.....تو غم یا شادی....فرقی نمیکنه.....یادت منو اروم میکنه......نمیخوام برام معمولی بشی..تکراری بشی...میخوام همیشه این رابطه غیر قابل پیش بینی باشه.......متفاوت از همه چیز....
یاداوری صحبتهای دیشب باعث سرگیجه و ناراحتیم میشد...یک چیزی سر جای خودش نبود.....یک قطعه پازل گویا گم شده بود......
اروم و بی سر و صدا لباسهامو پوشیدم......یکبار دیگه بهش نگاه کردم..
لبهام بستر بوسه لبهاش بود......ولی دلم بیتاب آغوشش.....عقلم؟؟؟؟؟؟ عقلم میگفت : نبوسش....تا روزی که دلشو بهت نباخته لبهاتو و دلتو ازش دریغ کن.......
اروم ساکمو بدوش کشیدم....موقع خروج از خونش دسته گل رز بلک رو دیدم داخل یک گلدان کریستال بوهم روی اوپن ...یاد حرف گلفروش : مردها گل دوست ندارن....
صدای راننده : خانم مسیرتون ؟
خودم: فرودگاه مهر آباد......
.................
تمام دنیا در همین کلمه خلاصه میشه........زندگی....مرگ......همه چیز......حتی طبیعت.....همه مفاهیم به خاطر ایجاد یک رابطه هست.....ارتباط.....
کل سلولهای بدن با ایجاد و برقراری رابطه میتونن باعث شکل دادن و معنی بخشیدن به یک زندگی باشن......
و زیبا ترین رابطه در کل نظام هستی....پیوند یک زن با یک مرد....در هم ادغام شدنشونه......و بوسیدن......یک بوسیدن عمیق میتونه نوع رابطه و کیفیتشو از همون ابتدا مشخص کنه.......
حالا من و او ...خودمونو از این داشته محروم کرده بودیم.....هر دو آگاهانه بوسیدنو منع کردیم.....
حس دو گانه ای دارم......برای اولین بار بدون بوسیدن از یک رابطه تمام عیار لذت بردم و به اوج رسیدم....نه شادم ......نه غمگین ...کل وجودم شده یک سوال.....چطور خود من از بوسیدن لبهاش اجتناب کردم؟؟؟؟؟؟
شاید میترسم لبهاش حقیقتیو بهم بگه که دلم نمیخواد بدونم......
شاید هم میترسم اونقدر خوب باشه که نتونم دوستش نداشته باشم.......
یاد حرفهای ننه جون میافتم : خانوم کوچیک ...خوب حواستو جمع کن....هیچ وقت اول عاشق نشو.....بزار مرد زندگیت عاشقت بشه....
آی ننه جون کجایی که ببینی دارم تو باتلاق رابطه بی در و پیکری دست و پا میزنم.....
عجیب دلم سیگار میخواست....
یک دور دیگه همه چیو با دقت تو ذهنم مرور کردم......برای هزارمین بار حرفاشو از درونم شنیدم......شروطشو از بر کردم.......
هیچ وقت یک دختر نرمال و معمولی نبودم.نخواستم مثل دیگران باشم.....نخواستم یک زن خوب باشم....دختر بد بودن رو ترجیح دادم به اسارت در افکار و سنتهای پوسیده....همیشه میدونستم چی درست و چی اشتباه......با چشمای باز راهمو انتخاب کردم....و از لحظه لحظه زندگیم لذت بردم.....
ولی اینبار.....هیچی نمیدونم.....مطلقا هیچی نمیدونم......حس یک فضا نورد معلق رو دارم میون هیج کجا.....میون تاریکی مطلق .....که دور تا دورش پر ستاره های چشمک زن.....و نمیدونه داره به کدام سمت میره....
برای یک لحظه بغض کردم : چرا منو نبوسید؟؟؟؟؟؟ چرا من اونو نبوسیدم؟؟؟؟؟؟
فیلم به عقب برگشت و روی لحظه حساس ثابت شد.....لحظه ای که لبهامون به هم رسید....میتوننستم حرارت لبهاشو روی لبهام حس کنم...چشماش درونمو میدید...فاصلمون نفسهامون بود...رد شدیم.......
چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
چقدر دلم میخواست با مردهای دیگر مقایسش کنم.....رفتارهاشو...چقدر دلم میخواست احتمالات رو بسنجم......ولی او شبیه هیچ کسی نبود.....شبیه هیچ مرد دیگری نبود.....
زیادی عاقل بود.....زیادی باهوش...تو کدام معادله ریاضی جاش بدم؟؟؟؟؟ با کدام فرمول شیمی تجزیه تحلیلش کنم؟؟؟؟ با کدام قانون فیزیک اثباتش کنم؟؟؟؟؟
راست گفتن از هر چیزی فرار کنی صاف به دامش میافتی.....همیشه از رابطه های قانونمند فراری بودم....این خشن ترین و قانونمند ترین رابطه ای که تا حالا تجربش کردم.....
بر میگردم....بدون خداحافظی.....بدون تکرار.....بدون احساس....
و همچنان از خودم میپرسم : چطور بدون بوسیدن از درونش آگاه باشم؟؟؟؟