سکوتم از رضایت نیست ...دلم اهل شکایت نیست...

هزار شاکی خودش داره...خودش گیره گرفتاره...

سکوتم از رضایت نیست ...دلم اهل شکایت نیست...

هزار شاکی خودش داره...خودش گیره گرفتاره...

یادی از گذشته ها........

قبلا داستان مینوشتم..... 

کاغذ سیاه میکردم 

دلوم وا میشد 

این روزا 

با قلم قهرم 

انگاری 

گناه تمام کرده هامو...........انداختم گردنش 

شاید یکم دلوم خنک شه 

===================== 

شکوه ای نیست ز طوفان حوادث ما را  

دل به دریا زدگان خنده به سیلاب کنند 

========================= 

چقدر همه چیز تکراری 

سعی میکنم زندگی یکنواختمو کمی رنگ و لعاب بدم 

دست به دامان زنانگی و کدبانوگری شدم 

۲۲ کیلو لیموی شیرازی رو خریدم....... 

شستمو شروع کردم با دست ابگیری 

رکسانا کلی غر غر کرد که بدم دستگاه برام اب بگیره 

گفتم خودم...... 

بیچاره اونم دست به کار شد 

تازه ابلیمو گیری کارش تموم شده بود که یک صندوق گوجه فرنگی شستم....... 

امسال کلی نذر کردم..... 

رب گوجه فرنگی هم باید درست کنم با سس........ 

ترشیجات هم 

ننه جون..........دست به کمر .........میاد توی باغ 

: الهی من ژیش مرگتون شم خانوم........شمو چرو اینجور میکنید 

ـ زبونتو گاز بگیر ننه..........میخوای منو دغم بدی هی ازین دعاها میکنی.........چیه؟؟؟؟ همچین میگی انگاری کار نکرده بزرگم کردی......... 

: خانوم جون.........میگفتی این دخترو ور پریده بیاد کمکتون.............اینجوری از پا درمیایی ننه جون........... 

ـ من دورت بگردم..........بشینید......مگه دکتر نگفت راه نری زیاد...... 

بیچاره پیرزن انگاری تازه یادش افتاده باشه .......روی صندلی ولو میشه.......... 

صداش : منو یاد خانوم بزرگ انداختی 

ـ بی بی رو میگی.؟؟؟؟؟؟ 

: نه........مادربزرگ جناب سرهنگ........خاتون بانو..... 

ـ وووووووووو...........چطور؟؟؟؟؟؟؟ 

: همچین موسوم درو گندوم که میشد..........خاتون بانو........قریب ۲۰ تا دختر جوون قلعه رو جمع میکرد به درست کردن رب و ترشی و مربا............تازه اون وقتا.........خشخاشم میکاشتن........تریاکم میساختن.........شیره انگورم جدا.............خمره شراب که دیگه نگو.........پاچله کردن این انگورا و ساختنش خودش یک هفته طول میکشید ننه.............اصلا دخترا دست و پا میشکستن که خودشونو به خاتون نزدیک کنن....... 

ـ چه طوریا.........واسه چی؟؟؟؟؟؟؟ 

: خوب.......اخه خانوم بزرگ.........از هر دختری خوششون میومد معرفی میکرد به خانوادهای پسر دار...........یک جورایی دستش خیر بود........از خدا که پنهون نیست.......از تو چه پنهون........بخت منم تو همین موسوم باز شد 

ننه جون با لوپای گلی ...........چشم میدوزه به غروب خورشید.......... 

خنده ای از ته دل.........: ای ننه جون شیطون..........پس که اینطور......... 

: ووی............ننه...........اینجوری نیگاه میکنی چرو.......؟؟؟؟؟؟ ما خونه زاد بودیم...... 

دیگه پوکیدم از خنده..... 

: بسه دختر جون...خوبیت نداره........صداتون ۱۰۰ تا کوچه اون ور ترم شنوفتن.......... 

ـ ننه .....من عاشقم.......ننه من میخوامت.......... 

بیچاره پیرزن........ 

: ووی........من فداتون شم ننه جون.... 

ـ ننه جون تعریف کن...... 

: از چی ننه.......؟؟؟؟؟ 

ـ از قدیما.........از رسومات 

================================ 

این شهرو میبینی...............حالا ایجوری بی اب و علف شده............همچین مردومش بی معرفت و نمک نشناس شدن........ 

اینجو..............اینجو یک زمانی از برکت و آب و درختای پسته و گندم و تاکستانای انگورش.......خشخاش و عرق دو اتیشش شهره فارس بود.......... 

یک منطقش بود ۴۰ تا چشمه داشت بلکم بیشتر.......... 

۱۵۰ پارچه آبادی داشت با کلی ده و بخش و روستا......... 

زمین و مزارع آباد.............درختای بادوم........گردو............ 

کردومش دلاشون دریا بود............نگاهشون عین آبش پاک............ 

کل شهر ۵ تا قلعه داشت با ۵ تا خان............ 

هر خانی سی خودش ۳۰ پارچه آبادی داشت....... 

هر آبادی ۲ تا .......۳ تا قلعه داشت.............. 

که اونام سی خودشون کدخدا داشتن........... 

همم همه......رو میشناختن..............تا یکی غریبه وارد دروازه شهر نشده.....تا او سر شهر و تل خاکسونی ملت میدونستن فلونی از کدوم دیاره و کیه........ 

ای موسوما که میشو............غربتیا و کولی میومدن خوشه چینی........... 

همچی نمیدونم شنوفتی یا نه............موسم درو گندما.......هر چی گندوم رو زمین میموند.......اینا میومدن جمع میکردن........ 

هیشکی هم هیچی نمیگوف........همچینی یه جورایی صدقه بود....... 

خلاصش مهر که میشد جشنی میگرفتنو ..............و از کل ابادیها............میریختن تو میدون اصلی شهر..............همیجایی که الان شده فلکه جغورا.....اتیشی روشن میکردنو و جشنی میگرفتنو..........ای میشد شکرانگی سال پر برکت و گندم.......... 

هنوزی خاک کارو از شونه هاشون نمیتکوندن............موسم کار و کشت بعدی میشد........ 

دعای بارون........و شکر واسه سال بعدی......... 

زن و مرد 

پیر و جوون...... 

همه دلاشون یکی بود............ 

کی میدونست بدی یعنی چی.......... 

والو اینهمه امروزیا میگن خانا بد بودن............ 

والو من یک عمر تو خونه خان بودم...........خدا بیامرزه پدربزرگتو.............نور به قبرش بباره..... 

اگه خان نبود پس ما چه میکردیم..........یک عمر نون و نمکشو خوردیم.....از برکت نون خان......کل خانوادم جون گرفتن.........الانی بچه برادروم........اگر این زمینای خانی نبود.......کجو میخواست کار کنه.......همش تصدق سر تو که نتیجه خانی........... 

والو اون وقتا ...........خان زمیناشو میداد رعیت.........رعیت کار میکرد.....میکشت و درو میکرد.........اخر سر یک سهمی از محصولشو  میداد خان.............ذخیره سالشم برمیداشت ازش........چرخ مردم میچرخید.......... 

خان اگر نبود قانون نبود.......نظم نبود........خان همه چیز بود........... 

خدا همشونو بیامرزه............زندگیا سخت بود.........ولی کسی بیکار و ول نمیگشت....... 

اینهمه خشخاش..........اصلا من خودوم تریاک میساختم........ 

ولی ما چه میدونستیم اعتیاد چیه..........تریاک دارو بود............ 

نهایتوش این پیریای شهر و دهات..........سی جون گرفتن پاهاشون تریاک میکشیدن...... 

وگرنه جوونو چه به کشیدن تریاک و اعتیاد......... 

کی به ناموس ملت نظر داشت؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

همه سرشون تو کار خودشون بود......... 

نون شبشون میرسید 

شاکر خدا بودن 

حالو چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

اینهمه برکت و وفور............. 

نه از سبزی خبریه.........نه از دارو درخت.......... 

مردم که شکر نمیکنن.......هر شبم یه چیزی طلب دارن از خدا 

پناه میبرم .......به خدا................همی خود تو..........دختر به سن تو حیف نیس ولی 

.................نه سری........نه شوهری..............اگر همین احترامو و حرمتم نبود........خدا میدونه از دود سیگار خفه میکردی خودتو یا تو خمره شراب............ 

========================== 

از خجالت سرخ شده...................گوجه فرنگیها رو خورد میکنم 

ـ ننه..................دوره شما با فاصلش از زمین تا اسمون......... 

: ننه جون.....به خدا من چیزی میگم دلوم واست میسوزه..........من بزرگت کردم..........من میشناسمت..........ننه این کار کردنا.........این بیگاریا.........سی دل خوشت نیس ننه..........ترس از جنونه.......ترس از تنهایی.......بیو و عاقل باش........یکم سرو و سامون بده این زندگیتو............. 

================================== 

سر و سامون............... 

خیلی خوب............ 

توجه .........توجه 

من شوهر میخوام................سر و سامون میخوام 

چیکار باید بکنم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

چطور میشه مردای رم کرده این دوره زمونه رو نشوند سر سفره................ 

=================================== 

آخ.........هوس همبرگ شیری کردم شدید......... 

یا پنیر پپتزا و کلی سس گوجه تند..........ووی.................... 

نظرات 1 + ارسال نظر
روح اله چهارشنبه 16 مرداد 1392 ساعت 05:39 ب.ظ

سلام رفیق
وای چه ننه خوبی داری.قدرشو بدون.من ننمو خیلی دوستداشتم هر سال که میخواست بره ییلاق باهم میرفتم.
واقعا رسم و رسوم قشنگی داشتید. امیدوارم هنوز کمی از این رسم و رسوم مونده باشه.
واینکه واقعا خوب همه چیزو رو باهم بصورت یه داستان دراوردی.پیشنهاد میدم اگه واست امکان داره با کمک قدیمیا حتما از گذشته یک داستان قشنگ بنویس. استعدادشم داری.
بدرود

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد