سکوتم از رضایت نیست ...دلم اهل شکایت نیست...

هزار شاکی خودش داره...خودش گیره گرفتاره...

سکوتم از رضایت نیست ...دلم اهل شکایت نیست...

هزار شاکی خودش داره...خودش گیره گرفتاره...

شبهای کویر ...قسمت ۱

(این بخشی کوتاه از یک داستان طولانی است)  

==================== 

درد رسیده به استخون 

گیج و منگ تو بغلش .........روی اهنگی که معناشو نمیفهمیدم میرقصم......... 

شهراد متنفره از اینکه کسی به حالمون ترحم کنه......... 

متنفره از اینکه کسی متوجه ضعف و درموندگیمون بشه 

به سختی نفسهامو کنترل میکنم 

به سختی تظاهر به شادی و بی دردی میکنم 

ارایش صورتم خیلی تابلو  

ولی نمیدونم چرا شهراد اصرار داره که عالیه.......... 

یک دور دیگه میچرخیم....... 

خودمو میکشم بالا ..کنار گوشش زمزمه کنان التماس میکنم..... 

: دیگه نمیتونم..... 

ـ چشماتو ببند.......خودتو بسپار دست من...نمیزارم بیافتی 

میدونم که دستاش قویه........میدونم میتونم بهش تکیه کنم........... 

اهنگ عوض میشه....... 

صدای جیغ و داد اطرافیان 

صدای کل کشیدن و دست زدن 

عروسی به اوج خودش رسیده 

عروس و داماد مثل نگین روی انگشتری میدرخشن........ 

داماد از دوستای نزدیک شهراد........و عروس هم دانشگاهی من........ 

چقدر دلم سیگار میخواد........چقدر دلم صندلی میخواد برای نشستن......... 

شهرا اجازه نشستن نمیده......... 

دور بدی هم میرقصیم......... 

دیگه نمیتونم.......از ته دل دعا میکنم شهراد پاش پیچ بخوره......... 

صدای اهنگ ......... 

================================= 

ماجرا ...........ماجرای تمام زندگی من از هیچ شروع شده........... 

حالا که تو اوج........روی قله شادی هستم....... 

خدا یکجورایی شوخیش گرفته 

اولش با دردای کوچولو و ریز شروع شد 

به خودم گفتم: هیچی نیست........دل دردای ساده......ناراحتی معده...... 

کم کم مشکل جون گرفت و زندگیمو مختل کرد.......جوری درد میپیچید تو وجودم که بی حال میشدم......... 

ترس و تردید رو گذاشتم کنار ..........رفتم پیش یکی از بهترینهایی که میشناختم...... 

صدای دکتر ........و کلماتی که اون روز هوای اون اتاق سپید رو برام سنگین کرده بود 

: همیشه جای امید هست...... 

نمیدونستم باید چکار کنم 

کل مسیر مطب تا خونه رو تو عالم هپروت سپری کردم......... 

من کلی برنامه داشتم برای ایندم............ 

کلی انرژی ............کلی شوق........... 

من خود زندگی بودم......... 

این دیگه چه جور امتحانیه......... 

رسیدم خونه 

جلوی ایینه قدی.........خودمو محک زدم.........هنوز خیلی مونده بود تا زوال 

پس هنوز میتونستم امیدی داشته باشم به پیروزی......... 

صدای دکتر: خوشبختانه زودی اقدام کردی.......... 

چشمامو بستم.........شمردم..........یک......دو.....سه 

============================

نظرات 2 + ارسال نظر
سینا دوشنبه 29 شهریور 1389 ساعت 07:49 ق.ظ http://khaaen.persianblog.ir

کاش بشه کامل این داستان را خوند

راز یکشنبه 2 آبان 1395 ساعت 06:20 ب.ظ

آفرین قهرمان
نمیدونم چرا ولی میدونستم که قهرمانی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد