سکوتم از رضایت نیست ...دلم اهل شکایت نیست...

هزار شاکی خودش داره...خودش گیره گرفتاره...

سکوتم از رضایت نیست ...دلم اهل شکایت نیست...

هزار شاکی خودش داره...خودش گیره گرفتاره...

شبهای کویر ....قسمت ۲

چمپاتمه زده بودم.....دلم میخواست برم گم شم..... 

دلم میخواست فرار کنم.... 

تازه درای رحمت به روم باز شده بود..... 

چه شانسی من دارم.......چه شانسی..... 

صدای درب حیاط 

......صدای ماشین ........... 

شهراد امشب چقدر زود برگشته!!! 

خودمو جمع و جور میکنم...... 

بدو بدو........میپرم تو دستشویی......صورتمو شسته نشسته.... 

یک میکاپ مسخره......... 

نباید ضعف نشون بدم.......باید قوی باشم..... 

میشمارم......۱.....۲.......۳........ 

صدای شهراد: عروسک من.......یوهو.......کوشی ...من اومدم......من ماچ میخوام...... 

میپرم جلوش و جیغ میکشم: چرا زحمت کشیدی......چرا بیشتر نخریدی؟؟؟؟؟ 

ـ بچه پررو........سلامت کو؟؟؟ 

: خوردم........ 

تو بغل گرمش گم میشم.......یه بوسه ابدار و خیس....... 

مثل همیشه: نمیری شهراد.....چقدر پچلی پسر 

ـ ماچ به همین کثیف کاریاش میشه ماچ......وای دخمره ...من خیلی گشنمه .......شام چی داریم؟؟؟؟؟ 

: گشنه پلو با خورشت هوس...... 

ـ وای........من عاشق خورشتشم......منتهی نمیشه پلوشو عوض کنیم.......مثلا بزاریم بغل پلو...خواب پلو......... 

: نه........همون که گفتم......زود باش.......تا لباساتو بکنی و دست و صورتی صفا بدی........سفره انداختم........ 

ـ من تصدق اون پنجولات......بو که نمیاد...نکنه جدی جدی میخوای امشب تو رختخواب شام بدی؟؟؟؟؟؟؟ 

میخندم........ 

سفره سنتی میچینم...........هر وقت که میخوام خبری بهش بدم اینکارو میکنم....... 

نازبالش و متکا و سفره قلمکار......... 

کلی تدارکات و شام مفصل........ 

همینکه وارد سالن میشه هیجانزده سوت میکشه 

ـ ببین خانم ما چه کرده..........وای شهرزاد.........خدا تو رو از من نگیره........همینکه میام خونه خستگیام میریزه ........ 

میخندم: این چه جورشه.........ریختن خستگی چیه بابا؟؟؟؟؟؟ صیغه جدید ؟؟؟؟؟؟؟ 

ـ الهی من فدات شم.....اگر تو هم جای من بودی و روزی  شونسد ساعت باید میشستی چرندیات یک مشت در و دیوونه و مازوخیست و سادیسم و مانیا و فوبیا و ..............گوش میکردی اوضات بهتر از من نبود........ 

: امروز خیلی بد بود؟؟؟؟؟؟؟ 

ـ نپرس..........داغونم به جون خودت........۳ تا بستری کردم........یکی از بیمارام نزدیک بود با گلدون بزنه تو فرق سر منشی بیچارم......... 

: وای........گناهکی خانوم صبوریان......چیزیش که نشده؟؟؟؟؟؟ 

ـ نه خدا رو شکر........رسیدم........جلو طرفو گرفتم........عجب.......ولی به نظرم یک مدتی خانوم صبوری نیادش.........بدجور زن بیچاره قالب تهی کرده بود......... 

: تقصیر خودشه.....اگر با اقا رحمت بحث نکرده بود ......تنها نمیشد که از بیمارا بترسه...........حالا میخوای چکار کنی.؟؟؟؟؟؟ 

ـ هیچی .....اگهی میدم فردا یک منشی قلچماغ میخوام این هوا......... 

دستاشم باز کرد...........از هم..........یک ادم گنده تصور کرد 

خندم گرفت....... 

ـ امشب تلفن میکنم به مش رحمت.......فردا بیاد.......خانوم صبوری هم اگر حرفی زدن......باید قید اومدن به مطبو بزنن........ 

======================== 

چطوری بهش بگم.....؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

چطوری نتیجه آزمایشو بزارم جلوش؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

چطوری؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

خدای من.............  

=================== 

شام خورده نخورده..........چشم میدوزم به دهان شهراد....... 

لقمه هاشو میشمارم که چه با اشتها میخوره........ 

شهراد ۱۰۰۰ تا بخش داره........که ۹۹۹ تاش شادی  و شیطنت........ 

تو وجود شهراد دو چیز رو نمیشه دید..... 

اولیش غم ..........دومیش هم نا امیدی 

همیشه واسه همه چی راه حل داره.............. 

پس نباید نا امید باشم.......... 

باید بهش بگم................ 

باید باهاش رو راست باشم............. 

شامش که تموم شد ..........تندی ظرفا رو جمع کردم....... 

مثل همیشه کمکم کرد............. 

ظرفا رو با هم شستیم و خشک کردیم......... 

از اشپزخونه که اومدم بیرون پس گردنمو و گرفت و گفت:کوجااااااااااااااااااااااا.؟؟؟؟؟؟؟ 

: دسشویی.......میخواین شما هم بفرمائید؟؟؟؟؟ 

از خنده ریسه رفت..........بغل گوشم زمزمه کرد: اوم.......بدم نمیاد....... 

برمیگردم و با خنده گوششو میگیرم: بی ادب....... 

بغلم میکنه.......... 

لبامون دوخته میشه به هم........ 

دوباره بغل گوشم وز وز میکنه: بریم لا لا......... 

: چرا اولش با هم یه چایی .چیزی .......نخوریم.......حرف نزنیم.....مسابقه فوتبال تماشا نکنیم.....بعدش نوبت اتاق خوابم میرسه...... 

اروم و خیلی شهوتی کنار گوشم وول میخوره طنین صداش: اونم به جاش.....ولی الانی دلم تو رو میخواد روی تخت.......بعدش میایم میشینیم فوتبال میبینیم........... 

منتظر جوابم نمیمونه.................بغلم میکنه......... 

با اینکه دختر قد بلند و سنگین وزنی هستم.........ولی واسه شهراد مثل پر قو سبک محسوب میشم......... 

تا به خودم میام رو تخت خوابم............ 

نمیشه منصرفش کرد....... 

به شدت بهانه گیر شده..........هر وقت روز سختی پشت سر میزاره.......دلش هوای تنمو میکنه........ 

به قول خودش تا یه لقمه از نعمت سینهای نرم و خشگلم نخوره و خودشو سیراب شهوت نکنه نمیتونه به چیزی غیر از این فکر کنه............. 

می قلطم روی تخت......... 

پامو میگیره و میکشه: کوجا..........وایسا با هم بریم............. 

میخندم.......... 

گم میشم تو وجودش........... 

============================= 

چطوری باید بهش بگم..؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

۱۰۰ بار با خودم پس و پیش کردم......تا طوری بهش بگم که یکهو قاط نزنه.......... 

از حمام که اومدیم بیرون.........حوله پیچ میشینیم جلوی تلویزیون......... 

صدای زنگ تلفن.......... 

خودش جواب میده.......... 

مادرشه......... 

بی تفاوت بلند میشم میرم تو اشپزخونه تا خوردنی بیارم............. 

صداشو میشنوم: شهرزادم خوبه.......سلام داره خدمتتون........شهرزاد........نه....کی؟؟؟؟ شاید.....من بی خبرم.........ما تو کار شما خانما دخالت نمیکنیم..........پدر چطورن؟؟؟؟ خودتون ....کی؟؟؟؟؟؟؟؟ اره هستیم........نه جایی نمیریم...........حتما...........حتما......... 

وقتی میام داخل سالن با خبر اومدن مادرش به یزد منو شوکه میکنه 

ـ مادرم اینا اخر هفته میان.........به صفیه خانوم بگو بیاد کمکت خونه رو جمع و جور کنی.....غذا رو هم از بیرون سفارش بده......... 

: قدمشون روی چشم.........ولی عزیزم......... 

ـ نمیخوام چیزی در این باره بشنوم.........ببین.......همش ۳ روزه......تحملشون کن........خواهش میکنم.........میدونم مادرم هم گنده دماغ.......هم ایراد گیر..........ولی نمیتونستم بگم نیایین.......روز شنبه سمینار داره.......خواهش میکنم تحملش کن...... 

: من که حرفی نزدم.........فقط .......جمعه خودت با بچه ها قرار چک چک رو گذاشتی........ 

ـ وای.........پاک یادم رفت..........مهم نیست.....اتفاقا بهتر............مادر اینا رو هم با خودمون میبریم...........دیگه وقت نمیکنه بشینه به جونت غر بزنه........ولی جون من..........وسایل خیاطیتو جمع کن...........بهونه دستش نده.............. 

ناراحت میرم توی اتاق............. 

اشکم به زور قورت میدم................ 

شدیدا احساس تحقیر شدن و تنهایی میکنم.......... 

سنگینی سایه شهراد.........اشکامو زودی پاک میکنم......... 

بغلم میکنه............. 

ـ معذرت میخوام......اصلا گور همشون..........هر کار دلت خواست بکن............بزار مامانم هر چی دلش میخواد بگه..........تو که پوستت کلفت شده.........بعدش بیا و منو بزن دلت خنک شه......... 

چرا این مرد اینقدر خوبه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

محکم بغلش میکنم 

میزنم زیر گریه 

از ته دل اشک میریزم............. 

نقطه ضعف شهراد مثل تمام مردای دیگه اشک........... 

دست و پاشو گم میکنه............. 

ـ من فدات شم.......اصلا همین الان میرم تلفن می کنم میگم برن خونه باغ.......میگم تو نیستی.........اخر هفته باید بری میبد........باشه/؟؟؟؟؟؟؟؟ دیگه گریه نکن..........جون من 

: گریم واسه اونا نیست که........فقط دلم گرفته........همین 

ـ من قربون اون دلت برم.........چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟بزار ببینمش.........بزار دلتو ببینم........ 

با وقاحت حولمو میزنه کنار.........سینه بلورینم میافته بیرون............ 

مثل اینکه تا حالا اصلا ندیده باشه .............عین بچه ای که شکلات دیده باشه.........ذوق زده میگه: میشه اینو یکم خانوم براتون بخورم..........شاید سنگین شده رو دلتون.......تنگش شده.....بزار ببینم....... 

بی حس میشم زیر بغلش............... 

================================== 

صبح با صدای زنگ شماته دار............عین مرغ پر کنده بیدار میشیم........... 

دلم فقط میخواد تو بغلش بخوابم ساعتها.............. 

بهونه گیری میکنم 

ـ ناناسی.......دخمری......بزار پا شم...........به جون شهرزاد اگر دیر برسیم کار جفتمون تمومه......پا شو .......خوشگل من........... 

بدو بدو..........صبحانه خورده نخورده.............خودمونو میرسونیم بیمارستان........شهراد منو میرسونه میره سمت درمانگاه......... 

مورنینگ صبح........... 

اسم مورنینگ میاد مو به تن اکثر دانشجوهای پزشکی و رزیدنتی سیخ میشه........ 

حالم خوب نیست...........درد اذیتم میکنه........باید بهش میگفتم 

باید زودتر درمونو شروع کنم............. 

چرا بهش نگفتم............. 

برنامه بخشو نگاه میکنم............امشب کشیکم............فردا شب هم باید بمونم تا بتونم جمعه رو اف کنم........این اخرین بخشه............بعدش من فارغ التحصیل میشم.......... 

شهراد میگه نیازی نیست طرح برم..........میگه باید مث خانمای خوب........بشینم تو خونه.........یا نهایتش واسه ادامه تحصیل بخونم........... 

باور نمیشه ۷ سال به این سرعت تموم شد............ 

آرزوی دکتر شدن............آرزو نبود برام فقط...........هدف بود........... 

چه دورانی پشت سر گذاشتم.......... 

زندگیم داستانه خودش........... 

حالا که داشتم نفس راحت میکشیدم.............. 

درد میپیچه زیر دلم.............اشکم درمیاد.............. 

زودی خودمو جمع و جور میکنم................. 

صدای دکتر تمدن: به به.......خانوم دکتر.........احوال شما.........بابا شما کجایید........ستاره سهیل شدید؟؟؟؟؟ سر و سنگین شدید؟؟؟؟؟؟؟؟ 

بر میگردم...............: اختیار دارید.......ما هر جا هم باشیم زیر سایه شماییم........خوبید استاد......؟؟؟؟؟؟؟ 

============================ 

روی تخت تو پاویون دراز کشیدم..............صدای تلفن: انترن عفونت بیاد اورژانس.......... 

روپوشم میپوشم ........ 

وقتی وارد اورژانس مردان میشم..........صدای شلوغی ........... 

پیرمرد شیرین سخن و با نمکی روی تخت نشسته.........کلی زن و مرد هم دور تا دورش.......... 

میخندم و میگم: چه خبره اینجا............میخواین بگم خواجه حافظم بیاد.........دور پدرو خالی کنید........یکم بتونه نفس بکشه........... 

همه میخندن....... 

ـ سلام. پدر جون......خوبید؟؟؟؟؟؟........ 

پیرمرد با گرمی جواب سلاممو میده......و میگه: عزراییلم رسیده خانوم دکتر ......چیزیم نیست..... 

صدای گریه پیرزن کنار تخت............صدای هم همه ......: خدا نکه بابا........این چه حرفیه..... 

میخندمو و میگم: خوب...ببینم پدر جون......خبریه؟؟؟؟؟ نکنه دلت هوای حوریه بهشتی کرده میخوای بچه های به این خوبی رو ول کنی بری...........یا شایدم حاج خانوم بهت سخت گرفته میخوای سر به سرش بزاری...........؟؟؟؟؟؟؟ 

بیچاره پیرمرد.........سر خ و سپید..: نه خانوم دکتر.......این چه حرفیه....حاج خانوم تاج سرمه.......حوری کجا بوده؟؟؟؟؟؟؟ 

میخندم........پیرزن با چشمای براق و شفافش طوری به شوهرش نگاه میکنه انگار میخواد همون لحظه بغلش کنه........... 

ـ چند سالته حاجی؟؟؟؟؟  

: ۸۷ سال دختر.......... 

ـ بزنم به تخته بهتون نمیادا........شغلتون چیه پدرم؟؟ 

: کارگاه فرش بافی دارم.......کارگر دارم فرش میبافن........خودم دیگه نمیبافم...... 

ـ سیگارم میکشی حاجی؟؟؟؟؟ 

: میکشیدم........ترک کردم 

ـ چند وقته؟؟؟؟ 

: ۱۰ سالی میشه....... 

ـ ووی...........چه خوب.......میگم سر حالید......حالا پدر جان اجازه میدی معاینتون کنم.؟؟؟؟؟؟ 

به صدای ریه هاش گوش کردم..........ضربان قلبشو چک کردم.........فشارشو........ 

پروندشو کامل کردم و لیست آزمایش و عکس و اکو.......... 

صدای پسر حاجی: خانوم دکتر: حال پدرم چطوره؟؟؟؟؟؟ مشکلشون چیه؟؟؟؟؟؟؟؟ 

ـ سلام......حالتون خوبه؟؟؟؟؟ 

بیچاره ......از شدت خجالت سرخ شد: سلام خانوم دکتر ببخشید به خدا.........از بس هول کردم نمیدونم چکار باید بکنم..........پدرم خیلی سر حاله......نمیدونم یه هویی این چند وقته چشون شده.......همش سرفه.......هی گفتیم ببریمشون دکترا..........قبول نکردن.........گفتن سینه پهلو.........خودش خوب میشه.......امروزی هم یکهو از حال رفتن............خودمو  نمیبخشم اگر چیزیشون بشه....... 

ولوله افتاد..........یکی دختره میگفت.......ادامشو زن حاجی گرفت........تا بغضش ترکید.......اون یکی پسر......... 

گیج و ویج برگشتم سمت حاجی: پدر جون....میشه یک دستی رو سر منم بکشی............ 

پیرمرد برگشت سمتمو و خندید 

ـ پدر جون.....به امید خدا ۱۲۰ سال عمر کنی...........اجازه میدید من برم دستور کارو بدم دست پرستارتون........پی کارتونو بگیره..........من وقتی جواب آزمایشتون حاضر شد باز میام معاینتون میکنم..........و دستور بستری شدنتون تو بخش رو میدم... 

: اجازه ما هم دست شماست......خانوم دکتر حالم خوبه ها.....نمیشه برم خونم........جواب ازمایشا رو هم پسرا می ایستن میگیرن........... 

ـ من دورتون بگردم پدر........بدی از ما دیدی میخواین زودی برین؟؟؟؟؟؟؟؟ 

: نه دختر.........فقط نمیدونم چرا..........دلوم اینجا قرار نداره.....همچین باید شب تو جای خودم باشم تا خوابم ببره........... 

میشینم لبه تخت..........دست پیرمردو میگیرم میزارم تو دست خانمش.......و ادامه میدم 

ـ امشب رو قدم رو چشم ما بزارید .......اینجا باشید تا من مطمئن شم.......که حالتون خوبه و چیزیتون نیست........تحملمون کنید............من قول میدم بهتون بد نگذره........میگم تلویزیون هم تو اتاقتون بزارن........مسابقه کشتی هم که میزارن..........کشتی گیرم که بودین تو جوونیاتون........مگه نه......... 

 پیرمرد میخنده و میگه: از کجا فهمیدی دختر.......... 

ـ اختیار دارید ....مگه میشه گوش شکسته پهلوونی رو دید و نفهمید.......... 

میخنده: همین امشبو فقط......... 

: امشب رو به خاطر من............ولی فردا صبح..........استادم باید نظر بده......که ادامه درمان چطور  باشه............. حالا اجازه میدید من برم.؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

از همه خداحافظی میکنم و میرم سمت پرستار....... 

صدای دختر بزرگ حاجی: خانوم دکتر......دستم به دامنتون........ 

میخندم: چرا اینقدر اشفته ای شما......ببینمت............. 

ـ وای........نگید خانوم دکتر.......پدرم تاج سرمونه.....نباشه میخوام زندگی نباشه........ 

: نترسید.....خوب میشن......... 

ـ مشکلش چیه خانوم دکتر....... 

: مطمئن نیستم..........ولی به گمونم سل.......نترسید......درمون میشه........... 

یه نیم ساعتی هم به در د و دل دخترک گوش کردم.........واسه کل خانواده ازمایش نوشتم که برن تست بدن واگیر نکرده باشن........خیال همشون راحت شه......... 

هنوز پامو از تو اورژانس بیرون نگذاشته بودم..........یه بیمار دیگه اوردن....... 

قمر در عقربی شد اوضام............ 

وقتی به خودم اومدم ساعت ۲ بعد از ظهر بود.......... 

شهراد تلفن کرد که نمیتونه واسه ناهار بیاد پیشم..............پرسید برنامه کشیک چطوریاس...... 

گفتم فردا شب هم میمونم بیمارستان.......... 

ناراحت و پکر.......گفت که چطوری دو شب رو سر کنه.............؟؟؟؟؟ 

یه فکری کرد و گفت: شهرزاد......شب شام از باگت میگیرم میام پیشت 

: نکن این کارو اقای من.......اینجا کلی انترن مجرد هست.......گناه دارن به خدا 

ـ غلط کردن.........دم دربیارن بیچارشون میکنم........خوب برن ازدواج کنن.........من میخوام بیام پیش زنم.........جرم که نکردم............شب میبینمت......... 

========================== 

زندگی ...........اصلا زندگی خیلی عجیب غریبه........... 

معلوم نیست به کدوم سازش باید رقصید 

یک زمانی.........آرزوی اینو داشتم که یک شب بتونم بدون شنیدن سر فه های خشک پدرم بخوابم........ 

چند سال بعدش.......... یک شب بدون درد برای مادرم شد ارزم 

زندگی واسه من همش حسرت بوده.......... 

ولی حالا............حالا که تو اوج خوشی.........میخوام شبامو تو بغل همسرم طی کنم...... 

همش باید بترسم............از عاقبتی که در انتظارم......... 

واسه خودم نگران نیستم 

واسه شهراد که دارم بال بال میزنم............. 

شهراد.........بیچاره شهراد............ 

============================== 

نظرات 1 + ارسال نظر
سینا یکشنبه 4 مهر 1389 ساعت 01:00 ق.ظ http://khaaen.persianblog.ir

گیرا
اونقدر که من عجول را هم به بند کشید قلمت
تو برانگیختن احساس کم نمیاری

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد