سکوتم از رضایت نیست ...دلم اهل شکایت نیست...

هزار شاکی خودش داره...خودش گیره گرفتاره...

سکوتم از رضایت نیست ...دلم اهل شکایت نیست...

هزار شاکی خودش داره...خودش گیره گرفتاره...

شبهای کویر .....قسمت ۳

چشمامو میبندم 

میشمارم 

۱........۲..............۳ 

صدای دکتر: من به شهراد میگم...........امشب میام خودم بهش میگم........ 

ـ بدتر میشه استاد........بدتر میشه........ 

: دختر جون........بیشتر از این نمیتونی صبر کنی....... 

ـ خدای من.........اصلا نمیدونم باید چکار کنم.......این هفته مادر و پدرش میان........لا اقل تا ۱ شنبه صبر کنید........بعدش یکاریش میکنیم..........بزارید اینا بیانو و برن......... 

: نه.......دیگه بیشتر از این نباید صبر کنی........لا اقل این هفته باید نمونه برداری انجام بشه....... 

ـ حرفشم نزنید.........من اخر هفته ۱۰ نفر مهمون دارم.........نمیتونم که با این وضع ازشون پذیرایی کنم........... 

============================= 

چقدر دلم سیگار میخواد 

چقدر دلم .................. 

به پهنای صورتم.........اشک میریزم...........وقتی لا جون..........سراسر درد میرسم خونه 

صدای خنده شهراد و چند نفر دیگه توجهمو جلب میکنه.......... 

امشب ۳ شنبه است.............نوبت شهراد..........با دوستاش جمع میشن  

من امشب کشیکم...........اومدم خونه تا لباس عوض کنم..........بعد برم بیمارستان....... 

اروم رفتم طبقه بالا......... 

لباسامو زود عوض کردم......... 

و برگشتم پایین.......... 

صدای شهراد: چیزی شده برگشتی خونه؟؟؟؟؟؟ 

ـ سلام 

: سلام بر روی ماه نشستت......چیزی شده؟؟؟؟؟؟ 

ـ نه فدات شم.........اومدم لباس عوض کنم......دوش هم بگیرم.....دارم میرم.......شما خوش باشید............ 

: حالت خوبه شهرزاد؟؟؟؟؟ ببینمت.........گریه کردی؟؟؟؟؟؟ 

ـ نه........نه.......من خوبم...... 

جلومو گرفت...........بغلم کرد: وایسا ببینم........چشمات چرا خون شده پس......؟؟؟؟؟؟ 

: از بیخوابیه.........جون من ولم کن........دیرم شده........الان صدای هم کشیکیم بلند میشه..... 

ـ غلط کرده......اصلا کی گفته اینهمه به خودت فشار بیاری....... 

: جون شهرزاد ول کن.........همش ۲ هفته مونده.........تو رو مقدسات........گیر نده...... 

ـ تا این دو هفته تموم شه..........دل من خون شده 

: خدا نکنه......حالا بزار برم...... 

ـ بوسم کن 

: بیا لوس من.........بیا فدات شم 

یک بوس کشدار......... 

=====================================  

سفر میکنم به گذشته........... 

چی شد که با شهراد آشنا شدم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

چی شد؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

آخ خدا جونم............که خیلی دوست دارم 

که هر چی بوده لطف تو بوده 

=================================  

آخر هفته دردناکی داشتم............از هر نظر 

مادر شهراد.............درد و ورمای ۱۰۰ ساله خانوادگیشونو از چشم من میدید 

به رخ میکشید 

نداشتن پدر تحصیل کرده و کارگر زاده بودنمو............. 

نداشتن دک و پوز و پرستیژ............نداشتن درخچه خانوادگی........... 

هر چیزی در من.........مساوی بود با سرکوفت 

حتی جلوی دوستان شهراد...........توی چک چک.............بهم رحم نکرد....... 

و تا میخورد و جا داشت..........جلوی اونا و همسر ها و دوست دخترهاشون تحقیر کرد 

به وضوح جوری برخورد میکرد که من پسرشو تور کردم.......... 

غافل کردم........ 

دندون رو جیگرم میگذاشتم............تحمل میکردم 

درد تا مغز استخونمو میسوزوند.............. 

تنها دلیلی که حرفی نمیزدم شهراد بود 

شهراد تا عصر جمعه هیچی نگفت ........ولی وقتی مادرش جلوی دوست صمیمیش خیاط بودن منو به رخم کشید و تحقیرم کرد نتونست جلوی خودشو بگیره و گفت: راستی شهرزاد....مادرم یک خاله داره......پیر شده ها.........ولی بزنم به تخته از هر انگشتش هنر میباره........زمان خودش یک تنه ۳ تا بچه یتیمو با خیاطی بزرگ کرد 

از شدت ترس چشمامو سمت مادرش نچرخوندم............میدونستم الان قیامت میشه 

صدای مادر شهراد: بله.....خاله جان شیر زنی هستن برای خودشون........ولی مادر .......خاله خانوم کارگاه داشتن......۳ تا کارگر زیر دستشون بودن..... 

شهراد کوتاه نیومد: اولش که این نبود......خودشون بار ها گفتن با یک چرخ دستی اهل بوق بوقک شروع کردن..........خدا بیامرز شوهرش که قمار باز............کل زندگی رو باخت و بعدش پای بساطش جون داد.........اینطور نبوده مادر من.............. 

دلم فرار میخواست 

واسه اینکه بیشتر از این قاطی بحثشون نشم.........رفتم سمت بچه های دیگه..............تا کمک کنم وسایلو جمع کنیم برگردیم یزد 

رفتم  و آخرین شمعی که داشتم روشن کردم و دعا کردم...........نذرمو ادا کردم.......... 

برگشتم....... 

نگاه مادرشوهرم تنمو لرزوند.......... 

هیچی نگفتم........... 

برگشتیم................. 

شب باز مادرشوهر گرامی فرصت از دست نداد 

یک لحظه فکر کردم..........مادر شهراد که خودش پزشک ........کلی کبکبه داره.......مدعی فرهنگ و طبقه بالا..........چطور به خودش اجازه میده..........با حرفاش دل ادمو زخمی کنه........ 

بازم حرفی نزدم..............دیگه برام عادی شده بود حرفاش.......... 

پذیرایمو کردم............. 

=============================== 

۱ شنبه................همینکه مادر شوهر و پدر شوهرم رفتن........... 

بی حال و مثل مرده از گور فراری.........راهی مطب دکتر شدم 

از درد به خودم میپیچیدم.........صدای دکتر: باید بستری بشی...... 

ـ فقط ۲ هفته مونده تا تموم کنم.......یک کاریش بکنید 

: دختر جون........نکنه فکر کردی من معجزه میتونم بکنم.........چقدر لجبازی...... 

ـ سر پایی نمونه برداری کنید.......نیازی نیست به خاطرش بستری شم......... 

: آخه 

ـ خواهش میکنم.........خواهش.........همینکه درسم تموم شه........قول میدم هر کاری شما بگید بکنم........ 

: شهراد رو گفتی بیاد اینجا 

ـ نه......راستش......خیلی خستس........این چند روزه از پا افتاد  

دکتر غر غر کنان گفت: خودم بهش میگم...... فردا صبح تو بیمارستان مرتاض دکتر سلیمی برات نمونه برداری میکنه.....اینطوری کسی تو صدوقی هم نمیفهمه مشکلتو..........خوبه؟؟؟؟؟؟؟ 

ـ یک دنیای ممنونم.........امیدوارم بتونم جبران کنم.......... 

========================== 

دکتر سحابی شب اومد ..........وحشت زده نگاهش کردم.......... 

با چشم بهم اطمینان داد که همه چیز ردیفه .......... 

شهراد شاد و خوشحال استاد رو در اغوش کشید 

رفتم توی اشپزخانه........تا وسایل پذیرایی رو فراهم کنم 

صدای دکتر: دخترم زحمت نکش..........من باید برم.........خانوم منتظره......شب جایی دعوت داریم 

..............وقتی رفتم تو سالن 

دیدم مردها رفتن توی کتابخانه 

دهانم خشک.............وحشت زده .............دقایق رو میشمردم....... 

رفتم پشت در گوش وایسادم........ 

صدای استاد: ببین شهراد...میدونم قدرتشو داری......میتونی...... 

ـ خودش میدونه؟؟؟؟؟ 

: خوب........بهش تا حدودی گفتم.......خودتم میدونی........با هوش تر از این حرفاست که بشه فریبش داد.........ولی .... 

ـ ولی چی دکتر؟؟؟؟؟؟؟ 

: تا نمونه برداری نشه نمیتونم قطعی جواب بدم........ 

ـ بگید....... 

: زیاد نمیشه امیدوار بود.........  

صدای افتادن شهراد روی راحتی رو شنیدم............میتونستم حالشو تصور کنم 

: شهراد جان.............مرگ و زندگی دست خداست......من هنوز هیچی نمیدونم......ترتیب همه کار ها رو دادم.........فردا بیارش بیمارستان مرتاض......اگر بتونی راضیش کنی بستری بشه........بهتره....... 

==================================== 

زندگیم یک شبه تبدیل شد به جهنم.......... 

شهراد...........عصبانی بود 

حتی نتونست تظاهر کنه 

خشمشو سر گلدون و بشقابا خالی کرد 

وقتی اروم شد............ 

فقط نگاهم کرد 

گفتم: هنوز چیزی معلوم نیست......همه چی درست میشه.......باید امیدوار بود 

سعی کرد اروم باشه .........بدون اینکه حرفی بزنه 

رفت تو کتابخونه............و درو بست 

رفتم حمام 

زیر دوش حمام............کلی گریه کردم 

احساس میکردم تنها شدم 

حس میکردم ازدواجم با شهراد اشتباه بوده 

حس میکردم کل مسیر طی شده غلط بوده............ 

به حال خودم زار میزدم 

که چرا به جای اینکه منو امیدوار کنه و دلداری بده 

عصبانیه.................. 

مگر من تقصیری داشتم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

اونقدر گریه کردم که بی حال شدم................ 

خودمو به زور تا تخت خواب رسوندم 

خیس و لخت.........روی تخت ولو شدم 

رو تختی رو دور خودم پیچیدم............خوابم برد 

از شدت درد.............از خواب پریدم........ 

درد کلافم کرده بود..............دوباره گریم گرفت....... 

تنها بودم............... 

شهراد کنارم نبود.............. 

یک لحظه یاد آخرش افتادم 

یاد اینکه چه عاقبتی انتظارمو میکشه................. 

و یکهو حرفای مادرشوهرم............تو گوشم جیغ کشید.......  

بیشتر داغ کردم............ 

این که اولشه........شهراد اینطوری رهام کرده..........وای به اخراش.......... 

وای به شیمی درمانی...........وای به موهای نداشته 

وای به بدن سوخته زیر پرتو درمانی......... 

وای به پوست و استخونم.............. 

وای به بی اشتهایی...........به درد............ 

وای..........از تزریق مورفین...............وای........... 

احساساتم.............بدجور فوران زده بود 

فکر اینکه باید برگردم خونه خودم........... 

فکر اینکه باید همین اولش غرور خودمو حفظ کنم............... 

فکر اینکه از اولشم نباید خر میشدم........... 

نباید با شهراد ازدواج میکردم................ 

با بدبختی و درد بلند شدم 

ساعت ۳ صبح بود........... 

چمدون بزرگ به زور از زیر تخت کشیدم بیرون 

لباسامو ریختم توش............ 

شروع کردم به جمع کردن........یک نامه برای شهراد نوشتم و از همه چیز عذرخواهی کردم............ 

به هر بدبختی بود چمدونا رو بردم تو ماشینم....... 

از شدت درد خم شدم......... دیگه اشکی برام نمونده بود 

یکم صبر کردم تا حالم جا بیاد 

تا در ماشینو باز کردم .........صدای شهراد: خانوم این موقع صبح کجا تشریف میبرن؟؟؟؟؟ 

ـ بیدار شدی؟؟؟؟؟ ببخشید.......تو برو بگیر بخواب.........فردا کلی کار داری......من میرم خونم.... 

: خونت؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

ـ اره عزیزم.......برو بخواب.......سوار شدم 

شهراد با سرعت اومدم طرفم.......تا خواستم درو ببندم........پرید سوئیچ ماشینو برداشت و با سرعت رفت در حیاطو بست.......... 

عصبانی و کلافه............در حالیکه از درد به خودم میپیچیدم...........پیاده شدم 

: شهراد...........بزار برم........شهراد........ 

ـ رفت. ............داخل.......... 

دنبالش رفتم: خره............بزار برم............میخوای تا کجا به این بازی احمقانه ادامه بدیم......هم خودت میدونی.........هم من..........آخرش گند...........کثافت........بزار همین الان که سر پام برم........بزار خاطره ای که از من داری..........همین طوری باشه......... 

صدای سیلی................سوزش سیلی سنگین شهراد 

برق از سرم پرید................. 

تو این ۳ سالی که با هم ازدواج کرده بودیم...............تو این ۵ سالی که همو شناخته بودیم...........حتی یک بار شهراد سرم داد نزده بود...........چه برسه به سیلی........ 

چشمامو بستم..........صورتم داغ بود..............درد داشتم............ 

زیر پاهام خالی شد.............. 

خودش بیشتر ناراحت شد..............اومد سمتم به دلجویی........... 

حولش دادم............ 

به زور بغلم کرد 

تو بغلش شروع کردم به دست و پا زدن...........به صورتش چنگ زدم............ 

محکمتر بغلم کرد.............. 

بی حال شدم 

گریم شده بود هق هق 

بلندم کرد...........بردم توی اتاق خواب...........لباسامو یکی یکی دراورد....... 

بی حال شده بودم...........درد داشتم............ 

دستش گذاشت روی شکمم........آخم به هوا رفت............ 

صدای شهراد: شهراد بمیره.........قشنگم......... 

======================================== 

نظرات 2 + ارسال نظر
سینا یکشنبه 4 مهر 1389 ساعت 01:07 ق.ظ http://khaaen.persianblog.ir

سالها پیش داستانی خوندم به نام گیتی
یاد اون افتادم
تصویرسازیهات زیباست و آدمو همراه میکنه

سینا یکشنبه 4 مهر 1389 ساعت 01:11 ق.ظ http://khaaen.persianblog.ir

ممنون از اینکه افتخار خوندنشو بهم دادی
منتظر بقیه شم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد