سکوتم از رضایت نیست ...دلم اهل شکایت نیست...

هزار شاکی خودش داره...خودش گیره گرفتاره...

سکوتم از رضایت نیست ...دلم اهل شکایت نیست...

هزار شاکی خودش داره...خودش گیره گرفتاره...

شبهای کویر .....قسمت ۵

دستام بی حس شدن........ 

خودم نیستم.........ولی بازم تظاهر میکنم به بودن...... 

درد نیش میزنه به جونم.....ولی بازم تظاهر میکنم به زندگی........ 

صدای خنده بر و بچه های قدیمی.........توی ویلای استاد........ 

با خنده و شیطنت.........مثل همیشه سر به سرشون میزارم....... 

صدای سیروس ........سر میچرخونم....... 

غافل گیرم میکنه.........و با یک حرکت سریع منو میچرخونه........ 

سابق بر این ما پارتنر رقص هم بودیم.........قبل از اینکه من با شهراد آشنا بشم........ 

قبل از اینکه ازدواج کنم 

احساس خوبی بود......خیلی خوب.......... 

یک لحظه فراموش کردم که زنم.......و تعهد دارم........ 

برای چند دقیقه دردم فراموشم شد........... 

و انگار همه چیزو یادم رفت........ 

صدای آهنگ.........رقص..........مستی......... 

به سلامتی گیلاسها رفت بالا...........یک نفس سر کشیدم......... 

سیروس هیجانزده بغلم کرد و گفت: هیچ عوض نشدی.......... 

میخندم.......... 

: نبودی............راستشو بگو............کجا رفته بودی.؟؟؟؟؟؟؟ 

همه بچه ها..........با دست و سوت و کل کشیدن...........شروع کردن به دلقک بازی........ 

انگار نه انگار.............که اکثرمون یا ازدواج کرده بودیم...........یا پدر و مادر شده بودن......... 

سیروس: بزار.........ترانه.....ترانه من........... 

خانوم قلمی و زیبایی به سمتمون اومد..........تا خرخره نوشیده بود..........و حسابی مست کرده بود......... 

کلی قربون صدقه هم رفتن و جلوی چشمان من و مابقی حضار لباشون چسبید به هم........ 

این از سیروس با اون همه غرور و اعتبار بعید مینمود............ 

ولی ترانه...............همسر ش............بدون اندک خجالتی.......لبای همسرشو خورد........ 

من سوتی کشیدم: بابا...........عشاق نوین......... 

خنده سیروس: شهرزاد ترانه همسرم..........ترانه...شهرزاد یکی از دوستان باحال ...و همکار بسیار عزیزم............ 

ترانه رو محکم در آغوش کشیدم..........و بهشون تبریک گفتم......... 

تو همین هیری بیری.........خواستم شهراد رو به ترانه معرفی کنم..........سر چرخوندم....... 

دیدم شهراد نیست............. 

از بر و بچ پرسیدم............گفتن رفت سمت محوطه باز........... 

از سیروس اینا عذر خواستم و رفتم دنبال شهراد.......... 

دیدمش................ 

داشت با تلفن حرف میزد..........خواستم صداش کنم.........دیدم بهتره برم و غافلگیرش کنم 

هوای دریا بدجور مستم کرده بود...........تو این تاریکی و هوای لطیف........... 

چی بیشتر از بغل شهراد میچسبید؟؟؟؟؟؟؟ 

یواشکی رفتم تو باغ............. 

نزدیکش که رسیدم...........صداشو به وضوح شنیدم........داد میزد: تو میگی من تو این شرایط چیکار کنم؟؟؟؟؟؟؟؟؟هان.........تو اصلا میفهمی چی داری میگی؟؟؟؟

نمیدونم طرف چی گفت که شهراد از جا دررفت و گفت: هیچ غلطی نمیتونی بکنی.... 

و گوشی رو قطع کرد......... 

عصبی بود..............خیلی زیاد................  

صبر کردم....تا کمی اروم شه 

همینکه خواستم برم سمتش........دیدم داره شماره میگیره 

باز ایستادم..... 

صدای شهراد: ......گوشی رو بردار.....میدونم خونه ای.........جان شهراد بردار اون لعنتی رو.........باور کن.....نمیتونم........شهرزاد اینجا وبال گردنم شده......کاری نمیتونم بکنم......تکون بخورم.......همه متوجه نبودنم میشن........ور دار گوشی رو عزیز دلم.........آخه من چطوری بهت بگم ........ 

انگار طرف گوشی رو برداشت.......چون شهراد صداش اروم شد و شروع کرد به قربان تصدق طرف رفتن...... 

یخ زده بودم............حتی نمیتونستم عکس العمل نشون بدم......... 

چطور باید به خودم میقبولوندم کسی که پشت خط زن نیست 

و اگر زن.......چرا شهراد باهاش اینقدر صمیمیه.......... 

داشتم بالا میاوردم............. 

تکیه زدم به درخت کنار دستم.......... 

شهراد کلی بوس هم فرستاد و خداحافظی کرد.........ضمن اینکه بهش قول داد یکسری بهش بزنه......... 

و برگشت به سمت ویلا 

من موندم 

تو تاریکی 

تو سیاهی 

توی توهم 

توی خیالات 

تو شک و یقین......... 

توی......................... 

اق زدم.........هر چه خورده و نخورده بودم بالا اوردم........... 

از درد مثل مار زخمی به خودم پیچیدم.......... 

یک مدتی همونطوری ایستادم 

بعد به زور برگشتم تو ویلا 

رفتم تو دستشویی..........سر و صورتمو شستم...........رفتم طبقه بالا......و۲ تا قرص خواب خوردم  و خوابیدم.......... 

============================ 

انگار بیدار بودم 

شهراد رو دیدم که سایه شده بود...... 

دور 

هر چقدر تلاش میکردم بهش نمیرسیدم.......... 

خوردم زمین 

از خواب پریدم............. 

درد داشتم............. 

شهراد کنارم دراز کشیده بود........... 

ویلا ساکت.............. 

من حتی از بچه ها خداحافظی نکرده بودم............ 

همه رفته بودن............ 

=================================== 

چرا شهراد رو انتخاب کردم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

چرا با شهراد ازدواج کردم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

شهراد واقعا منو دوست داره؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

حرفای امشب........... 

حرکات مشکوکش تو این ۶ ماه اخیر................ 

حرصی که از رفتار زننده خانوادش خوردم.............. 

صورتم خیس اشک................بلند شدم رفتم پایین 

استاد هم خوابیده بود 

رفتم کنار دریا 

تو تاریکی 

صدای دریا شبها قشنگتره........... 

حس کردم..........دیگه هیچ اشتیاقی برای ادامه دادن و مبارزه ندارم........... 

اب زیر پاهامو خالی کرد............ 

به خودم که اومدم................فقط اب بود.........بی حرکت موندم...........تا اب کار خودشو بکنه............... 

=========================

نظرات 1 + ارسال نظر
سینا جمعه 9 مهر 1389 ساعت 09:53 ق.ظ http://khaaen.persianblog.ir

خواندم و جذب گیراییش شدم دوباره

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد