سکوتم از رضایت نیست ...دلم اهل شکایت نیست...

هزار شاکی خودش داره...خودش گیره گرفتاره...

سکوتم از رضایت نیست ...دلم اهل شکایت نیست...

هزار شاکی خودش داره...خودش گیره گرفتاره...

شبهای کویر .....قسمت ۶

درد دارم.......دردی که درکش نمیکنم........ 

مچاله.......کنار ساحل.........شاهد طلوع خورشیدم........ 

دریا هم منو پس زد.... 

چیزی درونم فریاد میزنه..........یه ......یه چیزی که.......از بیانش عاجز شدم....... 

دلم میخواد به زمین و زمان...........به دنیا فحش بدم............ 

به خودم..........به همه وجودم............. 

دلم میخواد نفرین کنم................. 

درد مار پیچ........ستون فقراتمو دور میزنه.........چمبره میزنه روی همه وجودم....... 

فشارم میده......... 

اونقدر که حس خورد شدن .....استخوانهامو........با همه وجود میفهمم....... 

چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

چرا  با شهراد ازدواج کردم.......؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

مزه شوری زیر زبونم.....دستمو میکشم به بینیم......... 

خون............. 

با آب دریا صورتمو میشورم............. 

با بیچارگی و استیصال...........خودمو میرسونم به ویلا....... 

خاموشی.......سکوت........خبر از خوابی سنگین میده....... 

میرم توی اتاق خواب..........شهراد مثل کودکی ۷ ساله لحاف رو دور خودش پیچیده......هیکل زیبا و مردونش از هر زمانی بیشتر منو صدا میکنه.......... 

دیوونه وار....گرد تخت طواف میکنم......کنارش میشینم....بو میکنم........بوی تنش مستم میکنه.....بازوهاشو لمس میکنم......... 

میچرخه........چشمای مهربونش باز میشه: کجا رفته بودی؟؟؟؟ 

ـ کنار ساحل.....دارم میرم واسه صبحانه خرید کنم....چیزی نمیخوای؟؟؟ 

: نه......منو ساعت ۹ بیدار کن........ 

میبوسمش.......... 

آخرین بوسه............. 

ـ شهراد 

: ۹.....خواهش میکنم 

ـ باشه....خداحافظ...... 

وسایلمو جمع میکنم........ 

روی تکه کاغذی مینویسم: من رفتم.... برای همیشه.....دیگه نمیخوام وبال گردنت باشم......میتونی آزادانه بدون ترس به هر کجا که دلت خواست بری و سرک بکشی......به احترام اندک محبتی که روزی تنها دلیل پیوند دلامون بود...........دنبالم نیا..... 

================================= 

۳ سال قبل   

: ببخشید خانوم....بیمارستان صدوقی از کدوم ور؟؟؟؟؟؟؟ 

بر میگردم.........تا جواب صدا رو بدم........یک ماشین شیک و آخرین سیستم....آهنگ بلند و شاد....۳ تا مرد ۳۰ تا ۴۰ ساله ..........نیش تا بناگوش باز.......... 

دیدن همچین ادمهای الکی خوشی....با این تیپ و سر و وضع.......اونم تو شهری مثل یزد........خیلی بعید بود..........  

انگاری اونقدر حواسم پرت تفکرات شده بودم درخت به اون گندگی رو ندیدم........... 

صدای جیغم.........آخ.........مادر جان.........شهید شدم 

شهید دید زدن مردای با حال............. 

فقط یادمه مردها پیاده شدن......... 

صدای یکیشون:خانوم چیزیتون شد؟؟؟؟؟؟؟؟ 

ـ آخ..... 

: خانوم خوبید؟؟؟؟؟ 

به زور خودمو از توی شمشادا کشیدم بیرون.......... 

همینکه برگشتم..........آقایونو دیدم که حتی سعی در خودداری از خندیدن نکردن....... 

هر ۳ تاشون به خنده افتادن........ 

منم عصبانی........... 

بلند شدم ولی آخم به هوا رفت...........بنابر عادت همیشگی یک چند دوری چرخیدم و آخ و اوخ کردم.........و بعد چشمم به دوچرخه نازنینم افتاد: وای...... 

صدای یکی از آقایون ملبس به کت و شلوار قهوه ای...بسیار جذاب: من واقعا معذرت میخوام خانوم.....حالا خوبید.......اگر اجازه بدید من کمکتون کنم..... 

خیلی گستاخ چرخیدم و گفتم: کمک کردید .....فیلم کمدی هم که دیدید.........همین خیابونو تا انتها برید...دست راست بپیچید........به میدون که رسیدید........باید برید دست چپ.......بیمارستان تابلو.............بفرمایید........ 

مردها به زور نیششونو بستن............ صدای همون آقاهه: خانوم من که عذرخواهی کردم...از عمد که حواستونو پرت نکردیم........ 

نمیدونم چرا کرمم گرفته بود..........از عمد گیر دادم........ 

که یکهو صدای غریبه یک مرد و ماشین اشنای پلیس: ببخشید مشکلی پیش اومده........؟ 

 رنگ اون مردای الکی خوش........با اون دک و پوز سفید شد...... 

مرد قهوه پوش: سلام.....این خانوم دچار حادثه شدن......خواستم کمکشون کنم.......... 

یکهو عصبانی شدم.......: دچار حادثه شدم؟؟؟؟؟؟؟؟ ببینم یعنی میخوای بگی از عمد خودمو کوبیدم به درخت؟؟؟؟؟؟؟ 

رنگ به رنگ شد.......... 

نگاهی پر از شیطنت بهش کردم........... و چرخیدم سمت آقا پلیسه: چه خوب شد اومدین.....این آقایون ورود ممنوع اومدن.........تازشم جلوم پیچیدن........میبینید که........خدا رحم کرد چیزیم نشد.........ولی ببینید ........دوچرخم شکسته........... 

برگشتم و یک چشمک بهش زدم........ 

داغ کرد............داغ............ 

برگشت و گفت: خانوم محترم چرا پرت میگید؟؟؟؟؟ من کی پیچیدم جلوی شما........ببینم.......کجای این خیابون ورود ممنوع؟؟؟؟؟؟؟؟ 

صدای پلیس: خانوم درست میگن اینجا ورود ممنوع...گواهینامه و کارت ماشین لطفا......خانوم ....اگر موافقید بیایید کلانتری........اگر شکایتی دارید اونجا رسیدگی میکنیم... 

مردها افتادن به دست و پای من و آقا پلیسه...........که یک جوری قضیه رو جمع کنن.......... 

: خانوم محترم......ما تو این شهر غریبیم.....من تابلوی ورود ممنوع ندیدم......خواهش میکنم خانوم.....من تمام خسارت دوچرختونو میدم......خواهش میکنم.........

نمیدونم چرا........ ولی احساس غرور بهم دست داده بود......سوار بر خر مراد......از عجز و وجز آقایون مست خوشی..........با عشوه به سمت پلیس چرخیدم و گفتم: از کجا معلوم که خودمم چیزیم نشده باشه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ آخ.....سرم.....سرم منگه.......

دوزاری اقا پلیسه افتاد.اروم در حالیکه گواهینامه رو چک میکرد گفت: بله.......شما درست میگید...بفرمایید اقایون.......تو کلانتری تکلیفتون معلوم میشه.......... 

دیگه مردا بیچاره وار دورم حلقه زدن........هر کدوم یک چیزی میگفتن........ 

حتی یکیشون گفت: من خودم شما رو تا ۱۰۰ سالگی تضمین میکنم.......من خودم دکترم... 

کلی حال کردم.......  

یک نگاه به ساعتم کردم و دیدم باید برم..........و داره دیرم میشه....... 

با یک حالت سریع دور از چشم اقا پلیسه........بغل گوش مرد شیک پوش قهوه ای گفتم: میدونی تو یزد سزای خندیدن به یک خانوم محترم چقدر؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

دیگه کم مونده بود منفجر شه: اگر دلت خنک میشه میخوای برم سرمو بکوبم به درخت؟؟؟؟؟؟؟ 

خندیدم........مثل فاتح جنگ.........بلند گفتم: جناب سرهنگ..........من شکایتی ندارم......  

صدای اقا پلیسه بسیار لطیف و شاد..........فهمیدم درجشو خیلی بالاتر از اونی که بوده گفتم: خانوم مطمئنید؟؟؟؟؟؟ ممکنه اسیبی دیده باشید ؟ 

:راستشو بخواین.........  مهم این بود که اقایون متوجه اشتباهشون شدن........ منم دلنازک.....نمیتونم ببینم کسی اینطوری التماس کنه.......

مطمئن بودم اگر اون ۳ تا منو جایی گیر بیارن حتما نکشن کتک میزنن.........تا سرحد کشت...... 

قضیه سر هم اومد.........ولی یک جریمه باحال سر دستشون گذاشت........... 

منم با نیش تا بناگوش باز رو کردم بهشون و گفتم: به یزد خوش اومدین 

==================================== 

ساعت ۸ رسیدم بیمارستان..........با سر و وضع خاکی و دوچرخه داغون....... 

چند تا از دانشجوها رو با فیگور خنده که دیدم قیافه گرفتم........اخم کردم........نیشا بسته شد...... 

دوچرخه داغون و بیچارمو گذاشتم سر جاش و بدو بدو رفتم و خودمو رسوندم به مورنینگ........ 

به موقع رسیدم......... 

احساس کوفتگی داشتم.....بعد از مورنینگ ........داشتم میرفتم تو بخش که صدای مینا توجهمو جلب کرد: شهرزادی.......... 

این دخترو از اهالی محترم اصفهان علاقه عجیبی به استفاده ی آخر اسم بخت برگشتگانی چون من داشت.............. 

با بی میلی جواب فضول خانوم دادم 

: ای........شنیدم امروز مثل کتک خورده ها اومدی 

ـ به لطف چند تا ادم مودب بله......... حال فرمایش 

: هیچی بابا....چه تلخی دختر.....یخته نمیشه باهات شوخی کرد...... 

ـ کردی.....باقیش.؟ 

: ای...تو اخرشم میترشی.......یکی منم که میخوام تو رو واسه برادر نازنینم .......اینطوری هی نیشگون بگیر....... 

ـ مینا........کلی کارام رو زمینه........بچه هام رو بارن.......جون اون داداش کچلت این موهای ما رو ولش کن....... 

صدای خنده مینا: خره......من خوبیتو میخوام......حالا چه خبر؟؟؟؟؟ 

ـ خبرا که دست شماست.........ما اینجا چه کاره ایم؟؟؟؟؟؟؟ 

: اییییییی.........حواسمو به کل پرت کردی.........شنیدی جانشین دکتر مهدوی هم اومد؟ 

ـ نه.....کیه؟؟؟؟؟ 

: هنوز که خودم ندیدم......ولی بچا میگن خیلی با حاله...همچین جوون و خوش تیپس.....در ضمن حلقه هم نداره.......... 

ـ ای خاک بر سر تو و اون بچا.........از همین الان معلوم چه میخواد بشه تهش 

: زهر مار........بسکه بی خاصیتی.......سلیقه نداری........دارم میگم یارو جوون....... 

ـ ول کن بابا......خفم کردی......من به چی فکر میکنم....تو کجا رو سیر میکنی .......بیچاره شدیم رفت........یارو حتمی ازین عروسک کوکی های دست نشوندس........از فردا کل بیمارستان به هم میریزه........... 

: نه بابا..........خیلی باحاله.....تازه از فرنگ برگشته.....تازشم میگن ازون جراح درست و حسابیاس......... 

ـ درست و حسابی بود نمیومد یزد..........میموند تهرون.........میگی نه...........حالا ببین...... 

=================================== 

ساعت ۲ کلاس داشتم........دلم هوای دکتر مهدوی رو کرده بود...........دلم نمیخواست سر کلاس این استاد جدیده برم..خاطرات بسیار خوبی با دکتر مهدوی نازنین داشتم.......ولی باید میرفتم......چاره ای نبود........... 

با بی میلی..........رفتم و ردیف اخر کلاس نشستم........ 

دختر و پسر همه حاضر شدن.......... 

منم شروع کردم به نقاشی کشیدن........کارم بود........هر وقت حوصله کلاسی رو نداشتم.....نقاشی میکردم......... 

همهمه بود..........واسه همین متوجه ورود استاد نشدم......... 

ولی با صدای اشنا و رسایی..........چشمام گرد شد.......سرمو اوردم بالا و با کمال تعجب............از ترس اب دهانمو فرو دادم......... 

آقای شیک پوش قهوه ای.............با نیش باز و بسیار جذاب...........با دندونهای ردیف که چون صدف از دور بهم چشمک میزدن........ 

: سلام.........من پارسا سراج هستم......دکتر سراج.......و امیدوارم دوره پر باری با هم داشته باشیم....... 

گوشام یک خط در میون میشنید..........سرم گیج و ویج میرفت........... 

چرا من احمق...........صبح یک لحظه به اون مغز فندقیم خطور نکرده بود که ۱ ٪ ممکنه اقایون استادهای جدید باشن؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

داغون.......خودمو ریز کردم و یکجوری خواستم دور از دیدش باشم........ 

ولی یارو بدجنس........یک به یک اسامی رو خوند........و با دقت سوالاتی تخصصی هم پرسید.... 

اسم منو که خوند...........همچین مثل موش.......موش اب کشیده........بلند شدم........ 

نگاهش روم موند: آ............... 

یکم مکث کرد و بعد سوالی پرسید که برق از چشمام پرید.......سوالش درباره یک خانوم تصادفی بود.....با علایم خفیف سر درد و کوفتگی........باقیشو نمیشنیدم............داغ کرده بودم...... 

اب دهنمو فرو دادم و به زور جواب سوالشو دادم و احتمالات رو یک به یک سنجیدم........ 

خندید.................و گفت: اوم.......بفرمایید........ 

================================ 

چه زود دیر میشه...........چه زود ..............دیر میشه......................... 

 

 

نظرات 4 + ارسال نظر
حمید احمدی یکشنبه 18 مهر 1389 ساعت 06:43 ق.ظ http://hamidahmadi.blogsky.com/

نوشته هایی داری به شیرینی شیرینی های حاج خلیفه و به دل
چسبی غذا های حاجی آشپز به صفای باغ دولت آباد و به پختگی باغ مشیر

سینا یکشنبه 18 مهر 1389 ساعت 05:29 ب.ظ http://khaaen.persianblog.ir

صبح خوندمت و از فلش بک داستانت به گذشته لذت بردم
منتظر خوندم بقیه‌شم.
ممنون که نوشتی و افتخار خوندنشو بهم دادی.

سینا یکشنبه 18 مهر 1389 ساعت 09:07 ب.ظ http://khaaen.persianblog.ir

بازم ممنون رفیق

سانی دوشنبه 19 مهر 1389 ساعت 10:51 ب.ظ http://koochehgard.blogsky.com

سلام
خسته نباشی دوست عزیز
فوق العاده خوب بود
قلم روان بیان رسایی داری بهت تبریک می گم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد