سکوتم از رضایت نیست ...دلم اهل شکایت نیست...

هزار شاکی خودش داره...خودش گیره گرفتاره...

سکوتم از رضایت نیست ...دلم اهل شکایت نیست...

هزار شاکی خودش داره...خودش گیره گرفتاره...

شبهای کویر .....قسمت ۷

ته سیگارمو میسپارم به زاینده رود........

کی و چطوری سر از اصفهان دراوردم.؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

فقط اینو یادمه که اولین اتوبوسی که داشت حرکت میکرد رو سوار شدم..........

حالا تو اصفهانم......شهری که خاطرات خوبش حک شده بر قلبم........

باید کجا برم؟؟؟؟؟؟؟؟

خودم هم نمیدونم..........فرار بدون برنامه.........همیشه اینطوری زندگی کردم.......

با برنامه جلو اومدم ...........نزدیک هدف.........یکهو بی برنامه پا به فرار گذاشتم.......

باید رفت

کجا؟؟؟؟؟؟؟؟؟

خانه دوست.........خانه دوست...........

یعنی هنوز جایی در دلش دارم؟؟؟؟؟؟؟

میرم سمت تاکسی

راننده: خانوم.....مقصد بعدی کجاست؟؟

_ عباس آباد.....

جلوی خونه باغ قدیمی که هنوز بافت قدیمی خودشو بین اینهمه برج و آپارتمان حفظ کرده متوقف میشیم.........

با تردید پیاده میشم........از راننده خواهش میکنم صبر کنه تا ببینم صاحبخونه هست..نیست.....

آخ.............درختای چنار.........چقدر دلم برای اینجا تنگیده بود

حالم خوب نیست...........

احتیاج دارم به حمام گرم و جای نرم..........

زنگ میزنم.......منتظر میمونم........کسی جوابمو نمیده.......نگاهی به ساعت میکنم.....

ساعت 9 شب........شاید بیمارستان باشه.........

مردد و گیج میمونم پشت درهای بسته.........

حالا باید برم کدوم بیمارستان؟؟؟؟؟؟؟؟ اصلا از کجا باید بفهمم کجا امشب ..........

اصلا هنوز اصفهان؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

گیج و ویج سوار تاکسی میشم

_ نبودن؟؟؟؟؟

: منو برسونید هتل عالی قاپو.......

شبهای اصفهان..........اصفهان رو باید توی شب دید...........تو شب باید عاشق اصفهان شد....

با صدای آقای محترم به خودم اومدم

_ به هتل ما خوش اومدید.......آقای زمانی خانوم رو به اتاقشون راهنمایی کنید........

وارد اتاق دلبازی میشم.........نمای خوبی داره از شهر اصفهان........

حمام میکنم......حوله پیچ روی تخت خواب ولو میشم...........

صدا ها تو گوشم میپیچه

صدا ها............

بر میگردم........ بر میگردم........... بر میگردم.................

===========================

با پشت دست یک ضربه کوچولو مینوازم به درب اتاق 

_ بفرمایید 

: اجازه هست استاد؟ 

_ هوم....بله......بفرمایید.امری بود؟ 

: خودتون فرمودید بعد از کلاس بیام تو اتاقتون..... 

_ آ............بله........بله............راستی اسمتون چی بود؟؟؟؟؟؟؟؟ 

: من....من......شهرزاد زندگانی..استاد....... 

_ چه اسم جالبی داری.....بهت میاد........خوب.........بشینید...... 

: نه....ممنون ........همینطوری راحتم....... 

_ من ناراحتم.......بشین........ 

اونقدر جدی گفت ........که وحشت زده........نشستم........ 

زیر لب داشتم ورد میخوندم که ماجرای صبح تاثیری روی رفتار و کردارش با من نداشته باشه.مخصوصا روی نمرات من..... 

_ خوب.....خواستم بیایی اینجا....چون میخوام از این به بعد کنارم باشی.......... 

برق از چشمام پرید..........خیره شدم تو چشماش...........: هان......ببخشید..چی؟؟؟؟؟ 

_ اوم...منظورم اینکه میخوام از همین امروز هر جا میرم دنبالم بیایی..........مثل یک دستیار.......لحظه به لحظه...........چه برای ویزیت بیماران.......چه تو اتاق عمل........هر جا من میرم شما هم میایید...........متوجه منظورم شدید 

گیج..........مثل کامپیوتری که هنگ کرده گفتم: آقای دکتر من ........یعنی شما دارید بهم پیشنهاد میکنید من........ 

_ پیشنهاد نیست..........دستوره....... 

چشمام گرد شد........: دستور........؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!! 

: ازون جایی.........که شما مهموننوازی خودتونو به من و دوستانم ثابت کردید........منم میخوام لطفی در حق شما کرده باشم.........و باید بگم کل این دوره..........دوره جراحی منظورمه.....بستگی به عملکرد شما داره.......و باید خدمتتون عرض کنم......کوتاهی مساوی با یک نمره ناپلئونی خانوم.......... 

با دهان باز: ا......ا.......استاد........من توضیح میدم براتون.........در ضمن .....من واقعا متاسفم.......ولی.......ولی این دو تا چه ربطی به هم داره 

_ ربطش منم.........خوب........الانم میخوام برم ویزیت بیماران..........یالا.دفترچه همراه داری.؟؟؟؟ باید از این به بعد هر چی من میگم یادداشت کنی

: استاد......من .من......پس کارای خودم چی؟؟؟ اصلا......شاید شما شب بخواین بمونید بیمارستان....... 

_شما هم میمونید.............هر جا من هستم....تو هم باید باشی.....اعتراضی داری میتونی بری حذف کنی......... 

داشت قلبم میومد تو دهنم.......... 

: استاد من میدونم از دستم ناراحت هستید......ولی شما یک جنتلمن هستید بهتون نمیاد اهل تلافی کردن باشید........ 

_ چرا......خوبم میاد.........منم یکی مثل خودت........از کل انداختن لذت میبرم........ 

چشمکی حوالم کرد...........و اونقدر از نزدیکم رد شد که میتونستم صدای ضربان قلبشو بشنوم.......اروم کنار گوشم زمزمه کرد؟: میدونی تو یزد.....سزای کل انداختن با استاد دانشگاه چقدر؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

رنگم پرید..........یخ زدم......... 

_ یالا.........عقب موندی..........حواستو جمع کن...........نمره تو از صفر شروع میشه.....البته من ادم دلنازکی هستم.........التماسم کنی........شاید هر بار یک نمره ای بهت دادم.........یالا...... 

----------------------- 

روزگارم تقریبا خاکستری شد......... دنبال استاد راهی بخش شدم....... 

تقریبا میدویدم...........چون ایشون خیلی سریع حرکت میکردن......... 

توی راه برام شروع کرد به توضیح دادن  

_ میدونی گماشته به کی میگن؟؟؟؟؟؟ 

: نه 

_ به تو....... 

: ببخشید....... 

_ آهان..........سوادشو نداری.........نمیفهمی......من کاری میکنم بفهمی.....پدر من افسر عالیرتبه ارتش بود........سربازای تازه وارد همیشه باید دنبالش میافتادن.......و کارهایی که میگفت میکردن.........به این سربازا میگن گماشته.......منم خون پدرم تو رگامه.....پس راه اونو میرم...........یادت باشه.......... 

: ببخشید...من .....من......... 

_ بدو.........کارامون مونده 

نفهمیدم کی شب شد............نگاهی به ساعت کردم.......11 بود..........هنوز تو بیمارستان بودم......... 

: دکتر اگر اجازه بدید من برم........ 

_ اوم........شام خوردی؟؟؟؟؟؟؟ 

: با شما بودم.....شما خوردید؟؟؟؟؟؟ 

_ اگر این زبونت میگذاشت نمرت امروز تا 4 اومده بود بالا........حیف....حیف....... 

: من برم دکتر؟؟؟؟؟؟؟ 

دیگه کلافه بود و خسته.............کلی بیمار دیده بودیم........تازه منو با خودش تو اتاق عمل هم برده بود........... 

_ خیر.......دوچرخت که شکسته....گرچه نشکسته بودم نمیتونستی با دوچرخه بری.......پس با هم میریم........ 

: زحمتتون نمیدم....... 

_ بزار ببینم دوستان کجا گیر افتادن 

کم مونده بود جیغ بکشم.............گیر یک ادم زبون نفهم و بی مخ افتاده بودم.........همینم مونده بود تو یزد این با دوستاش منو برسونن خونه............فردا میافتادم سر زبون 

: استاد.........من میدونم نیتتون خیر......ولی در یزد این کار درستی نیست......من خودم تاکسی میگیرم......... 

_ ببینم..........اینجا تو یزد........چطوری دوچرخه سواری میکنی؟؟؟؟؟؟ اونوقت استادت میخواد تو رو برسونه میگی بده؟؟؟؟؟؟  

: اجازه میدید جواب شما رو بیرون از بیمارستان بدم؟؟؟؟ 

_ چطور........ اینجا چشه؟؟؟؟؟ 

: چیزیش نیست......منتهی داخل مرزهای بیمارستان رابطه من و شما استادی و شاگردی.......بیرون..........من میتونم راحت جوابی مناسب سوالتون بدم......... 

_ آهان...................گرفتم..........گرفتم 

اروم اومد ور گوشم و زمزمه کنان گفت: دیگه رودستت نمیخورم.....مواظب خودت باش.......کابوس میدونی مثل کیه؟ 

: نه 

_ مثل منه.......من از این به بعد میشم کابوس..........حالا میتونی بری........ولی فردا صبح راس ساعت 6 بیمارستان باش 

: 6......... 

_ نمرت شد 2........ 

:منظورم اینه 6 صبح باید چکار کنم؟؟؟؟؟؟وظیفم........ 

_ لیست میکنم میدم دست پرستار بخش........فردا صبح ازشون بگیر.......... 

-------------------------------------------------  

صدای تلفن ....... 

از خواب میپرم........ 

: بله..... 

_ ببخشید خانوم....آقای سراج منتظر شما هستن....... 

برق 3 فاز از سرم پرید.......پس یادداشتمو دیده...... 

هیجانزده: اومدم........بهشون بگید الان میام پایین 

لباس پوشیده نپوشیده ..........ارایش کرده نکرده...........بدو بدو میرم پایین...... 

نفس عمیق.......نفس عمیق..........شهرزاد خودتو کنترل کن 

نفس عمیق............. 

بشمار..........1..........2...........3............. 

از مسئول رزواسیون میپرسم که ..........اشاره میکنه به سمتش......... 

توی مبل فرو رفته......... 

می ایستم پشت سرش............ 

سر میچرخونه: با دوچرخه اومدی یا تنها........؟؟؟؟؟؟؟ 

میخندم..........بغض گلومو فشار میده........اشکمو نمیتونم کنترل کنم........... 

بلند میشه.............در آغوشش میگیرم: اومدم باغ.....نبودی......فکر کردم از اینجا رفتی 

_ میرفتم هم بی خبر نمیزاشتمت........ 

محکم بغلش میکنم........تو بازوهاهاش گم میشم......... 

وقتی نگاهش میکنم یکهو یادم میاد که: اخ...ببخشید یادم رفت سلام 

می پوکه از خنده : هیچ عوض نشدی......چه خبر........حالا جدی جدی تنها اومدی؟؟؟؟ 

سکوت میکنم.......... 

_ چی شده؟ 

: حوصله شنیدن داری؟ 

_ واسه تو همیشه.............میخوای اتاق تحویل بدی بریم باغ........ 

: فعلا نه......دلم نمیخواد باعث سوتفاهم شه دوستی ما.......... 

خندید 

_ سوتفاهم.........تو همیشه نگران آبروتی.....همیشه........بگو....همینجا میشینیم......تا خود صبح ور میزنیم.........جلوی چشم مردم..........تا هیچ کس فکر بد درباره ما نکنه 

: شام خوردی........؟؟؟؟ 

_ با تو بودم.....شما شام خوردی؟؟؟؟؟؟ 

از ته دل خندیدم.......... 

==================================

نظرات 2 + ارسال نظر
kh سه‌شنبه 20 مهر 1389 ساعت 01:03 ب.ظ

نوشته هاتونو دوست دارم

سینا چهارشنبه 21 مهر 1389 ساعت 11:33 ق.ظ http://khaaen.persianblog.ir

آدمو تشویق میکنی به خوندن بیشترت

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد