سکوتم از رضایت نیست ...دلم اهل شکایت نیست...

هزار شاکی خودش داره...خودش گیره گرفتاره...

سکوتم از رضایت نیست ...دلم اهل شکایت نیست...

هزار شاکی خودش داره...خودش گیره گرفتاره...

شبهای کویر .....قسمت ۹

اتاق با حالیه.......روشن.......تهویه مناسب.......با امکانات کامل 

پارسا با دو تا کیسه پر از خوراکی وارد میشه....... 

یخچال رو پر میکنه........... 

بدون اینکه حرفی بزنه 

: دکتر..... 

ـ برات همه چی گرفتم........اینم گوشی.....با یک سیم کارت اعتباری.......وای به روزت اگر خاموشش کنی.........شمارشم جز خودم کسی نداره........بهانه درنیاریها...... 

: پارسا....... 

ـ حرف پرستارت گوش میدی.........غذاتم میخوری......سیگارم گفتم اگر دستت دیدن.....خدمتت برسن...... 

: رفیق 

بر میگرده......خیره نگاهم میکنه.......ازون نگاه های که به قلبم خنجر میزنه........ 

ـ اولش یکم سخته........ممکنه دچار سرگیجه.تهوع ......بی اشتهایی.......حتی افسردگی بشی........ولی نترس.......همش دو روزه.......بعدش همه چیز عادی میشه........ 

میاد سمتم......... 

نزدیک نزدیک 

ـ خودم هستم.....شبها هم میام پیشت.....اکثر اوقات اینجام.....خیالت راحت.......نگران هیچی هم نباش........کل هزینه دوره درمانتو پرداخت کردم........نقد........باهات حساب میکنم.......تا اخرین قرون.....با بهره.......خوبه؟؟؟؟؟؟ 

: از دستم هنوز ناراحتی؟؟؟؟؟؟؟ 

ـ در ضمن..........شهراد تلفن کرد....... 

مجسمه میشم.........خیره نگاهش میکنم........ 

ـ حالتو پرسید........نگرانت بود.......در حال انفجار......گفت اصفهان.......گفت میخواد تو رو ببینه...... 

: اون وقت تو چی جوابشو دادی؟ 

ـ گفتم که اوضای روحیت مناسب نیست........و باید بزاره واسه یک وقت دیگه......... 

: بهش بگو برگرده........ 

ـ به من ربطی نداره........ولی.......چی شده؟؟؟؟؟؟؟ ببین.......صغری کبری نچین.....راست و پوستکنده بگو......مشکل چیه؟؟؟؟؟؟؟ مطمئنا به خاطر بیماریت نیست که میخوای ازش جدا بشی......... 

: بی ربط هم نیست........ولی اصل کاری نیست....... 

ـ بگو........ 

: قبلش بگو .......از دستم ناراحتی؟؟؟؟؟؟ 

ـ ناراحت...........؟؟؟؟؟؟؟؟؟  تو بگو عصبانی.......تو بگو دیوونه...........تو پوست خودم نمیگنجم........ از اینهمه شاه کارهای پی در پی جناب عالی.......

: متاسفم..اگر مجبور نبودم.............هیچ وقت نمیومدم........ 

ـ مجبور.............میدونی اگر جای شهراد بودم.........اونقدر میزدمت که نتونی بشینی....حد اقل تا یکی دو روز....... 

میخندم......... 

خودشم خندش میگیره......... 

ـ هنوزم سنتور میزنی؟؟؟؟؟؟  

نگاهی به جعبه سنتورم میکنم: آره.......تو هم هنوز میخونی؟؟؟؟؟؟؟ 

ـ نه زیاد.........کسی نیست برام سنتور بزنه ........بی نوازنده....حسش نیست......... 

سرمو میندازم زیر 

: میدونم چی میخوای..........اگر دلت خنک میشه.......اعتراف میکنم.....انتخابم اشتباه بود..... 

ـ دلم اینطوری خنک نمیشه........باید بری سرتو بکوبی به درخت....... 

قهقهه میزنم....... 

: آخ........دلم لک زده بود واسه بگو مگوهات....... 

ـ اره.......منم دلم تنگ شده بود..........خوب........تفره نرو........شروع کن.....مشکلت با شهراد چیه؟؟؟؟؟؟معتاد شده؟؟؟؟دیونگیش عود کرده؟؟؟؟؟؟دست بزن داره؟؟؟؟؟؟ پول در نمیاره؟؟؟؟؟؟ 

میخندم........... 

میرم سمت پنجره............  

: عاشق شده.......... 

سکوت..............سکوت خیلی سنگین......... 

ـ باید برم......اگر به چیزی احتیاج داشتی به پرستارها بگو......سفارشتو کردم......کیومرث و خانمش هم میان بهت سر میزنن........ 

: بابت همه چی ممنون........... 

ـ تا شب...... 

=========================== 

بر میگردم........۱......۲........۳.......۴....... 

: استاد.....استاد............یک لحظه....یک لحظه ........فقط چند دقیقه  

ـ تکلیفتو معلوم کن.........لحظه رو میخوای؟؟؟؟؟؟یا چند دقیقه؟؟؟؟؟؟؟؟ 

: دکتر ...شما...شما....... 

ـ پیر شدی دختر..........نفسات به شماره افتاده 

: مشکل سن من نیست......مشکل اینه که استادم قهرمان دو......دو سرعت....و قدرت 

میخنده  ............. حالا دردت چیه؟؟؟؟؟؟ 

: درد بی درمون............احتیاج به مشاوره دارم........کمکم میکنید؟؟؟؟؟؟؟ 

ـ خوب..........دارم میشنوم 

: فردا کلی کار دارم.........کارای عقب افتاده........کلی سفارش مشتریام رو زمین مونده.........چطوری باید به استادم بگم نمیتونم باهاش برم تهران.......واسه سمینار؟؟؟؟؟؟؟ 

ـ ببینم...این کاری که میگی چیه .اینقدر پتکش کردی تو سر ما....تو چه کاره ای؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

: اختیار دارید استاد...پتک چی...من خیاطم........ 

میایسته........میخ میشه 

متعجب میپرسه: خیاط......؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟یعنی چی خیاط؟؟؟؟؟ 

: خیاط استاد.......خیاط یعنی اینکه کسی که لباس میدوزه ......... 

ـ ممنون بابت معنیش.......اتفاقا نمیدونستم خیاط به کی میگن؟؟؟؟ جدی گفتی یا بهانه داری جور میکنی ......از زیر مسئولیت شونه خالی کنی؟؟؟؟؟ 

: نه استاد......انواع لباسهای مجلسی......ضخیم دوزی....نازک دوزی.......دوره طراحی هم گذروندم......من بهترین مزون رو تو یزد دارم.....اینم کارتم.....خانوم بچه ها خواستن.......بهشون بفرمایید تخفیف ویژه هم بهشون میدم...... 

ـ فعلا که نه خانمی هست........نه از بچه خبری....... 

: خوب.....به خواهر یا مادرتون...... 

ـ خواهر ندارم.........مادرم هم عمرشو داده به شما...... 

کلافه گفتم: بدید به دوست دخترتون.......... 

: اوم............اینو خوب اومدی........ 

کارت رو گذاشت تو جیبش..........و گفت: با اینهمه درامد و کار.....واسه چی پزشکی میخونی؟؟؟؟ 

: واسه اینکه من ذاتا پزشکم.......... 

ـ فکر نمیکنی.........یکم اغراق میکنی؟؟؟؟؟؟؟ 

: نه...........من به دنیا اومدم که به دنیا خدمت کنم........و بهترین راه..........طبابت.........ولی شغلم این نیست........بلاخره منم باید نون سر سفره خودم بزارم........وگرنه پزشکی که شغل نیست 

طوری نگاهم کرد انگار داره به سقراط یا ارسطو نگاه میکنه 

ـ شاگرد هم داری یا تنهایی کار میکنی؟؟؟؟؟ 

: دو تا دختر جوون کمک میکنن 

ـ خوبه.......پس بهشون بگو کارای رو زمینو جمع کنن........چون تو باید فردا با من باشی 

: دکتر............اما........... 

ـ نمیشه.......... 

: استاد ...........خواهش میکنم

ـ .......اینقدر چونه نزن.........وگرنه نمرت از ۱۵ بر میگرده رو ۱۱......... 

: استاد.........التماستون کنم چی......راضی میشید؟؟؟؟؟؟؟؟ 

ـ اوم..........شاید ......یکم..........ولی نه.........دلم برات تنگ میشه.....این سفر بدون تو.........اصلا.......لطفش به وجود شماست........لباس گرم هم بردار..........هوا سرد....... 

دلم میخواست جیغ میکشیدم............. 

موهای پارسا رو هم میکندم.............. 

عقب عقب رفتم........... 

دیوونه...............پسر ترشیده دیوونه.............. 

زبونم دراوردم...... 

و ناراحت و دمغ برگشتم به مزونم.......... 

ساعت ۹ شب پارسا تلفن کرد و گفت میاد با آژانس دنبالم........تا با هم بریم راه اهن....... 

------------------------------- 

تهران...........تهران...............  

تهران شهر مخفی کاری.......ریا کاری..........اختلاف طبقات........شهر بچه های گل فروش......شهر ادمهای خواب...........

شهری که فقط شب میشه تحملش کرد.............

شهراد رو دوباره اونجا دیدم........ذوق زده خودشو به من رسوند 

: چقدر خوشحالم باز میبینمتون..........چقدر این لباس بهتون میاد....... 

ـ ممنون...... 

: خیلی برازنده شماست.....صادقانه بگم.......تیپتون فوقالعادس....... 

میخندم........تو عمرم هیچ مردی چنین راحت و بی پرده ازم تعریف نکرده 

شهراد به دلم مینشست.....هر بار منو میدید کلی از صفاتمو میشمرد........... 

گرم دستمو فشار میداد 

عمیق نگاهم میکرد.............و کوچکترین تغییرات از چشمانش دور نمیموند........ 

به تمام معنی..........یک جنتلمن بود.......به موقع تعارف میکرد..........به موقع حرف میزد......گوش میداد.......لبخنداش با غرور و اعتماد به نفس امیخته .........و ........ 

و.................. 

و.................... 

یک دستگاه تمام عیار خر کنندگی بود.............. 

استاددر دراز کردن گوش دخترانی چون من........تشنه احترام و قدرت و تعریف........ 

وجود شهراد تو اون سمینار.....خیلی خوش ایندم بود.......... 

خیلی زیاد................. 

========================================= 

صدای در............ 

برگشتم ببینم کی اومده تو اتاقم 

یک دختر بچه.....مضطرب........ترسیده........پشت پاراوان قایم شد 

بلند شدم ....... 

: هی ..سلام .خانوم کوچولو 

دستشو گرفت جلوی بینی و دهانش و گفت: هیس 

و بعد کمین کرد.......... 

صدای رفت و امد توی سالن......... 

بخش کناری.........بخش کودکان بود......کودکان مبتلا به سرطان 

لبخندی زدم..........رفتم و کنارش روی زمین نشستم و گفتم: چی شده؟ 

گفت: هیس 

پچ پچ کنان گفتم: چی شده؟ 

پچ پچ کنان گفت: اون خانمه میخواد موهامو ببره.......

بغض کرد 

کم مونده بود گریه کنه....... 

بغلش کردم.......تو بغلم گم شد........ 

کوچولو بود.........از نظر اندامی ظریف و نحیف به نظر میرسید........ 

گفتم: من شهرزادم.......اسم تو چیه؟ 

اروم گفت: پارمیدا 

: چه اسم قشنگی........پارمیدا خانوم اجازه میدی من برم بیرون سر و گوش اب بدم بهشون بگم برن طبقه پایین که تو رو پیدا نکنن..بعد درو قفل کنم...کسی نیاد تو.....من کلی میوه تو یخچالم دارم.....با هم میتونیم مهمونی بگیریم....... 

ذوق کرد.........  

از اتاق اومدم بیرون.....و به یکی از پرستارا گفتم که کوچولو  تو اتاق من........ولی باید صبر کنن.خودم میارمش تو سلمونی........ 

پرستار: باشه خانوم دکتر.....پس من به مادرش میگم........ 

برگشتم............با پارمیدا مهمونی گرفتیم.......و کلی بخور بخور....... 

دست اخر موهای بافته شده خودمو به پارمیدا نشون دادم و گفتم: منم امروز باید برم موهامو بزنم........ 

: اخ....موهات که خیلی خوشگله.......چرا اخه.مگه تو هم مثل من مریضی؟میخوان خوبت کنن؟

ـ آره.....میدونی.......چند وقت دیگه.....دوباره موهام در میاد.......تازه از اینم خوشگلتر میشه.....  

: راست میگی؟؟؟؟ 

ـ دروغم چیه؟؟؟؟؟ تازشم......خانوم پرستار.....قول داده برام یک کلاه گیس خوشگلم بیاره............. 

کلی با پارمیدا حرف زدم....۶ سالش بود.......خیلی خوشمزه صحبت میکرد........بسیار باهوش و جذاب........... 

باورم نمیشد این کوچولو چنین مشکلی داشته باشه........ 

بلاخره از خر شیطون پیاده شد......... 

بغلش کردم و با هم رفتیم بیرون 

مادرو پدرش نگران پریدن جلومون....... 

پارمیدا از بغل من پایین نرفت.......چسبید...... 

ازشون خواستم اجازه بدن پارمیدا رو خودم ببرم سلمونی........ 

گفتن باشه....... 

با هم رفتیم توی اتاق مربوطه.......خانوم پرستار جوون و خوش اخلاقی ایستاده بود 

بهش گفتم: خاله پرستار........اول سر منو بزن...........چون من میخوام زودی برم پیش اقای دکتر........حالمو خوب کنه......من برم خونمون....... 

بیچاره پرستار مردد نگاهم.....کرد...... 

پارمیدا رو گذاشتم روی نیمکت.....نشست...... 

خودم نشستم روی صندلی و گفتم: شروع کنید 

پرستار اروم کنار گوشم: خانوم دکتر مطمئنی؟ 

اروم گفتم: معلومه.........چه این.......چه شیمی درمانی.......اینو ترجیح میدم 

جلوی چشم مادر و دختر....و دو تا پرستار دیگه........موهامو از ته زدم............ 

گیس موهامو تو هوا تکون دادم: پارمیدا جونم ببین چه خوشگل شدم 

پارمیدا هم موهاشو زد........... 

و مامانش بهش قول داد براش کلاه گیس بیاره............ 

با کله کچل برمیگردم تو اتاقم..........راحت و سبک............. 

کیومرث و همسر نازنینش همزمان میخوان بیان بیرون............. 

: وای....شهرزاد جونم........ 

بغلش میکنـم وای چه دلم تنگیدت بود سحرناز جونم.......  

صدای جیغ سحر: موهات.....موهاتو....... 

میخندم: جون سحری چرند نگو میزنم تو سرت صدا غاز بدی.........چه امروز......چه ۱۰ روز دیگه.........حالا بگو ببینم.......تو اصفهان سراغ داری برام موهامو کلاه گیس کنن.؟؟؟؟؟ 

گیج و ویج............گیسمو تو دستاش میگیره 

صدای کیومرث: اوضاتون خوبه؟ 

ـ ازین بهتر نمیتونه باشه...........کلی شرمندم کردین.......... 

کیومرث لبخندی میزنه........ 

وقتی از پیشم میرن..........دنبالشون اروم میرم تو سالن......... 

میرن به سمت اسانسور....... 

متوجه حضور من نیستن........ 

صدای سحر: شهراد ببینه دیوونه میشه..... 

کیومرث: به قول پارسا..........پاک دخترک قاط زده.....  

سحر: حقم داره به خدا......هر کی رو بگی باورم میشه......شهرزادو هنوز.....وای......

============================================ 

دلم هوای سیگار کرده 

یواشکی.......میرم طبقه اول.......بعدش میخوام برم تو محوطه باز....... 

بیماران.....همراه ها.........همهمه........بوی تعفن...بوی دارو........بوی مواد ضد عفونی کننده..... 

میرم بوفه: یک بسته سیگار لطفا......ماربرو  

مرد پشت پیشخون......اشاره میکنه به تابلو 

درشت نوشتن سیگار کشیدن ممنوع....... 

......

نظرات 1 + ارسال نظر
سینا جمعه 23 مهر 1389 ساعت 10:28 ق.ظ http://khaaen.persianblog.ir

گاهی فکر میکنم زندگی جز تسلسل دردها نیست

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد