سکوتم از رضایت نیست ...دلم اهل شکایت نیست...

هزار شاکی خودش داره...خودش گیره گرفتاره...

سکوتم از رضایت نیست ...دلم اهل شکایت نیست...

هزار شاکی خودش داره...خودش گیره گرفتاره...

شبهای کویر .....قسمت۱۱

دود سیگارو حلقه میکنم........از اینکه با دود بازی کنم خوشم میاد......

یواشکی.....به یکی از همراهان اتاق بغلی پول دادم تا برام سیگار بخره......

بیچاره اول قبول نمیکرد

ولی وقتی مطمئنش کردم که مردنی هستم و این یکی از اخرین خواسته هامه.......

مردد شد.........

قبل تر ها .......وقتی خودم بیماری رو مداوا میکردم.......بیشتر حواسم به همراهش بود

چون سوای دردی که خود بیمار میکشه........

بیشترین درد و رنج روحی و ......خانوادش همراه دارن.......

حالا درک میکنم اون مرد بیچاره........که پسرش روی تخت خواب......چه حالی بهش دست داد وقتی یکی از اروزهامو براش گفتم........

اونم سیگار کشیدن........

مسخرس.............یا من دارم دیوونه میشم..........یا خیلی احمق

هوا سوز داره.........سردم میشه.........ولی مجبورم ........پنجره رو 4 طاق باز گذاشتم تا بوی سیگار بره بیرون...........

حالم خوبه........اگر درد بزاره........

بیشتر اوقات تو اتاق بیماران دیگه پلاسم.......

برام درد و دل میکنن.........احساس خوبیه.........وقتی میبینی ادمها اینقدر تو رو امین خودشون میدونن...........

درد نیش میزنه............مچاله میشم.........

صدای در....: اجازه هست؟؟؟؟؟؟

سر میچرخونم: بفرمایید.......خوش اومدین......

نسرین......همکلاسی دوران مدرسه و همکار دوران تجرد.......

بغلش میکنم...........

دیدن من تو اون وضعیت........خوش ایندش نیست..........چشماش اینو میگن......

ولی مثل تمام زنان دنیا........تظاهر میکنه به ندیدن...........به بی تفاوتی .......که من ناراحت نشم........و الکی میخنده......

_ عزیزمی......واست هر چی خواسته بودی اوردم.......

: یک دنیا ممنونم........خودت خوبی......هوشنگ خان خوبن؟؟؟؟؟ نی نی  حالش چطوره؟؟؟؟

_ همه چیز مرتبه.........هوشنگم سلام داره.......نی نی هم دست بوس......اورده بودمش ببینی.......ولی نزاشتن بیارمش بالا.......گفتن ممنوع......با هوشنگ موند تو ماشین....

: ببوسش..........گازشم بگیر..........

_ چشم.........حتما.....فرمایش دیگه ای نبود؟؟؟؟؟؟

: اخر سر عرض میکنیم.............دیگه چه خبر؟؟؟؟؟؟

_ شراره دیشب تلفن کرد...........

میخ شدم.............

: خوب........تو که چیزی بهش نگفتی؟؟؟

_ عزیز دلم.........اخه من چی بهت بگم..........خواهرته....نگرانته........میگفت خوابتو دیده........میگفت حس بدی داره.........میگفت چرا جواب تلفناشو نمیدی؟؟؟؟

: خودم امروز بهش میتلم.......لازم نیست چیزی بدونه.......

_ تا کی؟؟؟؟؟؟ اصلا ببینم........تو تا کی میخوای خواهر و برادرات چیزی ندونن..........اصلا به عواقبش فکر کردی؟؟؟؟؟؟؟

: چیکار میتونن برام بکنن؟؟؟؟؟؟؟ جز اینکه زندگیشون مختل شه.......اونا اون ور دنیا........من این ور دنیا.............نه میتونن بیان....نه میخوام بیان........گیریم بگم........شراره که همینطوریش شهر احساس.........تو دیار غربت........دق میکنه بچم......اون تنها خواهرم که نیست.......وقتی به دنیا اومد رو دستای من بزرگ شده تا حالا که خانمی شده واسه خودش.......بزار اونجا خوش باشه..........جون من حرفی بهش نزنیها...از درس و زندگیش میمونه.......

_ نکن اینکارو..............بعدا بفهمن............بیشتر اسیب میبینن............نکن اینکارو......بزار بیان.......

: نه.........حتی فکرشو نکن.......

============================== 

نسرین که رفت.......باز هوس سیگار کشیدن تو دلم جیغ کشید....... 

دزدکی.......سیگارمو برداشتمو و رفتم پایین.......رفتم تو محوطه ازاد....... 

باد سرد..........سیگارو روشن کردم..... 

روی یکی از نیمکتها............برگشتم به عقب.........تو زمان سفر کردم 

: شهرزاد.......شهرزاد ....... 

_ بله.بله....مامان به خدا درس دارم..... 

: من دورت بگردم دختر.....همینطوری که درستو میخونی........هوای خواهراتم داشته باش......دیکته شراره رو هم بگو.......امشب عمت اینا میان.........من کلی کار دارم........ 

_ عمه اینا..............عمه اینا واسه چی میخوان بیان؟؟؟  

:  من چه میدونم..؟؟؟؟خوب حتمنی کار دارن دیگه؟؟؟؟؟ 

_ مامان.....جون من.....من از کاوه بدم میاد......اصلا حالم بهم میخوره وقتی میبینمش........جون من........تو رو خدا......بگو ......بابا قولی بهشون داده؟؟؟؟؟؟ 

: وای.........ذلیل نشی........من که نمیتونم به عمت بگم نیاد........ولی نگران نباش.......خدا بزرگه.........باباتم که میشناسی.......تا تو راضی نباشی بله رو نمیگه......من نمیدونم این کاوه بنده خدا چه هیزم تری به تو فروخته........اینقدر خار چشماته؟؟؟؟؟ بچه سر به راه.....کاری... 

_ مامان........کاوه 30 سالشه!!!!!!!! 

: خوب باشه.......تازه بابات 15 سال از من بزرگتر بود وقتی اومد خواستگاریم.......منم مثل تو.......اوقم زد وقتی باباتو دیدم..........حالا ببین...........یک لحظه نمیتونم دوریشو ببینم....... 

_ مامان......

: ..دختر جون من دلم گواه........تو بختت بلنده..کاوه قول داده........دو تا باغ بندازه پشت قوالت......تازشم..........نصف خونشم میزنه به نامت.........دیگه چی میخوای؟؟؟؟؟؟من و بابات یک عمر با نداری ساختیم........ولی دلمون خوشه.......که شماها دیگه تو رفاه باشید........ 

_ مامان........پس شما حرفاتونو زدید........من نگفتم........من نمیخوام...... 

: حالا ور دار خواهراتو ببر.......الانی پسرا خسته و گرسنه میان.........بعدا حرفشو میزنیم....برو مادر.........برو......... 

چند سالم بود؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

17سال.......... 

صدای عمه خانوم: خوب......کجاس این عروس خوشگلم..........بگین بیاد...... 

صدای مامان: شهرازاد.........مادر چایی بیار 

حالم داشت میومد بالا.........انگار میخواستن دارم بزنن...........  

با هر بدبختی و جون کندنی بود........سینی چایی رو برداشتم.........بدون چادر........با یک روسری نیم وجبی............و بسیار شلخته.........رفتم تو حال.......... 

صدای مامان تو گوشم دنگی صدا کرد..........تا منو با اون سر و وضع دید.......پرید جلومو و یواشکی پچ پچ کنان گفت: ور بپری دختر...........اینا چیه تنت.......... ؟؟؟؟؟؟؟؟ 

با لبخنده مضحکی........از کنارش رد شدم و با صدای بلند به همه سلام کردم 

عمه اینقدر ذوق داماد کردن پسرشو داشت اصلا نفهمید من شنبه یک شنبه لباس پوشیدم..... 

: وای........الهی من دورت بگردم..........عروس خوشگلم......بیا ببینم عمه جون.....بیا فدات شم....... 

تیرم به سنگ خورد.......عمه جان نه تنها بدشون نیومد.........بلکه این بی حجابی نسبی منو.........دلیلی بر رضایت من دیدن............ذوق زده کل کشیدن......... 

منو نشوند کنار دستش............ 

بزرگترها شروع کردن به قرار مدار گذاشتن.......که من ملتمسانه به بابا نگاه کردم 

انگار حرف دلمو خوند......رو به جمع گفت: اگر اجازه بدین........اول ببینیم.....بچه ها خودشون چی میخوان........بهتره برن حرفاشونو بزنن.......سنگاشونو وا بکنن......... 

نه...........انگاری بابا هم بدش نمیاد زودتر از شر من راحت شه......... 

به اجبار با کاوه رفتم تو حیاط............. 

خوب یادمه...............پاییز بود.......و هوا سوز داشت....... 

====================================== 

با صدای پارسا به خودم اومدم 

: کل بیمارستانو دنبالت زیرپا گذاشتم........تو این سرما اینجا چه غلطی میکنی؟؟ 

و بعد یک پلیور انداخت رو دوشم........ 

چون داشتم میلرزیدم..........زبونم نمیچرخید..........فقط نگاهش کردم 

صدای محکم همراه با توبیخ: بچه که نیستی......میدونی اگر سرما بخوری یا عفونت بگیری چه بلایی سرت میاد......بیخودی که بستریت نکردیم......پاشو ببینم......... 

دستمو گرفت و دادش به هوا رفت: یخ زدی دختر.........پاشو ببینم.......... 

به زور بلندم کرد........یکهو چشمش به ته سیگار زیر پام افتاد 

: شهرزاد......باید بگم دست وپاهاتو ببندن به تخت....... 

نمیتونم رو پاهام بایستم.......سقوط میکنم....... 

زیر بغلمو میگیره......... 

: ببین چیکار میکنی.........بشین تا من برم یک چیزی بیارم.. 

وقتی برمیگرده......ویلچر کنارش........ 

میشینم........... 

منو با خودش میبره داخل و یک ریز غر میزنه........... 

وقتی روی تخت دراز میکشم صداشو میشنوم که داره پرستارو توبیخ میکنه که چرا حواسشون نیست............. 

میلرزم..............درد داره خفم میکنه..............گریم میگیره.......... 

صدای پارسا: دختر دیوونه... 

============================ 

: نمیخوای دست از خریت برداری؟؟؟؟؟؟؟ 

_ که چی بشه؟؟؟؟؟؟؟ 

: شهراد بیشتر از این نمیتونه تحمل کنه........ 

_ میتونه بره شمال.........من مجبورش نکردم بیاد اصفهان 

: شهرزاد..........تو چرا اینقدر احمق شدی؟؟؟؟؟؟به خدا تا همین حالاشم خیلی مردونگی کرده........این اخلاق سگیتو تحمل کرده.........من بودم.......کبودت میکردم...... 

_ پارسا.........میشه یک لطفی در حقم بکنی؟؟؟؟؟؟ 

: تو جون بخواه 

_ میخوام بخوابم......برو.......به شهرادم بگو برگرده همون جایی که بوده......... 

: میرم........ولی بدون شهراد حق داره بیاد از خودش دفاع کنه.......نداره؟؟؟؟؟؟؟ 

============================= 

نظرات 4 + ارسال نظر
سینا شنبه 1 آبان 1389 ساعت 11:05 ق.ظ http://khaaen.persianblog.ir

زیبا و جذاب
مثل همیشه

سلام رفیق
اصلا نمیدونم کجا سیر میکنم
غلط دیکته زیاد
غلط انشایی فراوان
تایپی که دیگه نپرس........
وای ببخشید
درستشون میکنم

محسن یکشنبه 2 آبان 1389 ساعت 10:40 ق.ظ http://after23.blogsky.com

هیچ کس نمیدونه که سیگار اونقدر که می تونه آرامش روحی و انرژی بده ضرر جسمانی نداره. اینو من نمی دونم چه جوری میشه به کسی حالی کرد؟
خیلی از معتادای مواد مخدر همین که اعتیاد رو ترک می کنن می میرن. دو موردش رو خودم سراغ دارم.
خب سیگارم همینه دیگه. گیرم با درصد مخدر پایین تر.
من اصلن دوستایی رو که بهم میگن کمتر سیگار بکش دوست ندارم. یعنی اونا منو بیشتر از خودم دوست دارن؟ مگه میشه؟

حمید چهارشنبه 5 آبان 1389 ساعت 07:40 ق.ظ http://hamidahmadi.blogsky.com/

آسایش دو گیتی تفسیر این دو حرف است
سیگار بعد چایی ُ. چایی بعد از سیگار

راز سه‌شنبه 4 آبان 1395 ساعت 12:02 ق.ظ

عالی نوشتی عزیزم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد