سکوتم از رضایت نیست ...دلم اهل شکایت نیست...

هزار شاکی خودش داره...خودش گیره گرفتاره...

سکوتم از رضایت نیست ...دلم اهل شکایت نیست...

هزار شاکی خودش داره...خودش گیره گرفتاره...

شبهای کویر .....قسمت۱۲

با صدای جیغ کشیدن ....از خواب بیدار شدم 

نگران رفتم تو سالن ببینم چه خبره....... 

یکی از بیمارا با پرستار بخش دعواش شده بود........ 

دعوا سر هر چیزی که بود...........همراه بیمار بنای جیغ زدن رو گذاشته بود....... 

گیج و مبهوت فقط نگاهشون میکردم 

چند نفر پادرمیونی کردن 

پزشک کشیک هم اومده بود 

خیلی بخش شادی هست ...........اینم روش 

بر میگردم تو اتاقم.......... 

اثر دارو از کلم پریده 

کم کم داره عوارض مصرف داروهای مسکن خودشو نشون میده 

وابستگی....به دارو......یک جور اعتیاد...... 

بی حس و کرخ........ولو میشم روی تخت 

از تخت بیمارستان بیزارم......... 

نیست جنس رویش از چرم........ادم بدنش خیس عرق میشه 

بدتر هم میشه وقتی مجبور باشی بوی مواد ضدعفونی کننده رو هم تحمل کنی 

رفتار پرسنل بیمارستان تعریفی نداره 

هم خسته هستند..........شاید از دیدن بیمارها کسل .......از دیدن مرگ

اگر زبون نفهم باشی دیگه غوغا میشه.........نتیجش دعواها و جنگ و جدال بر سر هیچ 

سیگارمو روشن میکنم........... 

حوصله بیرون رفتن و دیدن ادمهای دیگر رو ندارم......... 

جلوی ایینه میایستم......... 

تو این ۳ هفته......کاهش وزن چشمگیری داشتم........ 

قیافم شده شبیه زنان قرن ۱۷ اروپا..........شایدم ۱۶........ 

گناهکی ها ابروها رو میتراشیدن........صورتو میکردن عین ماست........چون عقیده داشتند به این شکل زیبا تر خواهند بود.......... 

حالا من.............. 

بدکم نشده............بدون ابرو.........بدون مو.............اینم واسه خودش تجربه ای....... 

صدای در: ناهار........ 

تا اسم غذا به گوشم می رسه.........اوق میزنم............ 

شیرجه میزنم تو دستشویی...........گلاب به روتون.........اینم از مزایای شیمی درمانی...... 

بی اشتهایی.......... 

سال پیش همین موقع تو بخش ....با بیماری سر اینکه دو تا قاشق بیشتر سوپ بخوره کل مینداختم.......حالا خودم.......سر یک قاشقش گریه میکنم که چطوری بریزم تو حلقم...... 

پرستار فولاد زره وارد میشه ............... 

این خانم پرستار.......روی هر چی ادم خوش اخلاق در دنیا رو سپید کرده........ 

جرات داری بهش بگو نه........ 

خواهر و مادر و هر چی فک و فامیل مونث تو خانوادت میکشه جلو چشمات.........اونم به صورت بسیار شیک.............. با کلمات وزین ادبی.......... 

خلاصه این پارسا خان بی شرف........این پرستار نازنین رو کرده نگهبان من بیچاره........ 

مثل بچه ادم بینیمو گرفتم و یکهو سوپو هورت کشیدم بالا............. 

چشمتون روز بد نبینه............. 

نمیدونم این داروهای کوفتی چه بلایی سر ادم میارن........که کل حواس ادم........از جمله چشایی به کل میریزه به هم.......... 

انگار نخود خام............یا شایدم........اهن و روی.............یک چیز خیلی مزخرف ریخته باشم تو گلوم..............با دستمال جلوی دهنم گرفتم بالا نیارم............ 

صدای خانوم پرستار گل و گلاب.....: ببین خانوم دکتر.....با یک بشقاب نصفه کاره سوپ نمیتونی سرمو شیره بمالی..........یالا......من کار دارم......زودی غذاتو بخور ببینم....... 

بیحال و ملتمسانه گفتم: الانی دیگه سیر شدم.....وعده بعدی جبران میکنم 

ظرف غذا رو ورداشت......قاشق اولو به زور کرد تو دهان نازنین......... 

مثل بچه ها شدم..........حساس.......زودرنج.......و بسیار دمدمی ....... 

اشکمو نتونستم نگه دارم...............قلط خورد روی گونه هام........ 

ولی خانوم نازنین.......بدون اهمیت قاشق بعدی رو چپوند 

صدای محکمش: بهت نمیاد به همین راحتی دم به تله مرگ بدی......؟؟؟؟ پس بیخودی منو سیاه نکن....باید بخوری....... 

شاید راست میگه......... 

شاید من قویتر از این حرفام 

که هستم.......... 

خندم میگیره 

قاشق رو از دستش میگیرم........ 

دیگه مزه غذا برام اهمیت نداره.............خودم به زور میخورم......... 

میشینه کنار تختم 

یک لبخند خیلی جذاب روی لبای گوشتالودش......... 

چقدر این زن زیباست..........تا حالا توجه نکرده بودم....... 

کلا ادمهای بد اخلاق زیبایشون لحظه اول به چشم نمیاد 

سر صحبت رو باز میکنم: چند سال اینجا هستید؟ 

خیلی جدی.........ولی ملایمتر از همیشه جواب میده: ۲ سالی میشه..... 

ـ خیلی باید سخت باشه......سر و کله زدن با ادمهای کله شق مثل من 

: اولش اره........ولی الان حرفه ای شدم......کارمو بلدم....... 

بعد یکهو عین پلنگ ماده آماده حمله جیغش به هوا میره : سیگار میکشی؟؟؟؟؟؟ 

تا میخوام جوابشو بدم داد میزنه: دختر جون....هر کی دیگه بود ملالی نبود......تو که دکتر این ملکتی........خجالت نمیکشی......پس فردا میخوای مادر بشی.......چطوری میخوای الگوی بچت باشی........شرم اور........باید اب بشی بری تو زمین...... 

دیگه باقی جملاتشو یادم نیست.........فقط یک ساعت داشتم ارومش میکردم....... 

چون احتمالا فشار خونش جسبیده بود به سقف 

به گفته ایشون............سیگار کشیدن توسط اقایون جرم داره......ولی اگر خانمی سیگار بکشه باید دارش زد........چون یک زن پایه جامعه است.........و سیگار کشیدن یعنی شروع هر گونه انحراف دیگه............ 

به خاطر گل روشم شده تا ته بشقابو لیسیدم.........نشونشم دادم که به خدا غلط کردمو و دیگه تکرار نمیشه.........  

یکهو. ساکت شد........دستشو سمتم دراز کرد....... 

با استیصال بسته سیگارو گذاشتم کف دستش....... 

خیلی محکم گفت: دفعه اخر باشه از همراهان مریضا بخوای برات سیگار بیارن.....ببینم میندازمشون بیرون.......اونوقت خودت باید بیایی زیر مریضاشونو لگن بگیری..... 

و رفت بیرون 

نفس عمیق میکشم............ 

خدا.................این دیگه کیه.................؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

====================================== 

صدای مادرم: شهرزاد......بدو مادر......بدو........حال بابات خوب نیست........ 

صدای جیغش: وای شهرزاد بدو مادر......آقا کمال......آقا کمال...... 

میدوم بالای سر بابا.......بی هوش ولو شده وسط حیاط....... 

تا امبولانس اومد مادر بیشتر از ۱۰۰ نوع دعا که از بر بود خوند........... 

خودم اونقدر تنفس مصنوعی دادم.......نفهمیدم کی امدادگرا رسیدن...... 

به پهنای صورت گریه کرده بودم.....  

یکیشون به اون یکی گفت: تموم کرده.... 

صدای جیغ مامان: تو رو خدا.......تو رو جون عزیزاتون.......خدا عمرتون بده...... 

چیزی نمونده بود مامان قسمشون بده....... 

بساط احیا رو اوردن بیرون.......شروع کردن 

۳۰ دقیقه تلاش....... 

خط قلبی بابا ........صاف.......................... 

به همین راحتی.............تموم کرد..... 

صدای جیغ مادرم........خاله جون...........عمه.............. 

لباسهای سیاه برادرهام........... 

چند سالم بود؟؟؟؟؟؟؟؟ 

۱۷....... 

چه سالی بود اون سال نحسی........تازه جواب بله رو به زور داده بودم........قرار بود بریم خرید......که اجل مهلت به بابا نداد............. 

چه سال نحسی بود................ 

صدای عمه خانوم تو سر سرا.: آخه تا کی میخواین سیاه پوش بمونید.......۶ ماه گذشته......دیگه وقتشه رخت و لباس عزا رو دربیارید.......آخه این جوونا چه گناهی کردن.....؟؟؟؟مرگ شتری دم در هر خونه میخوابه........ 

عصبانی شدم........از فکر اینکه عمه خانوم حتی حاضر نیست تا سال برادرش صبر کنه........ 

رفتم تو سالن تا خودم جوابشو بدم که شاهید برادر بزرگم جلوی عمه قد الم کرد 

: عمه خانوم.....این خونه حرمت داره....تا سال پدرمون سر نیومده......من اجازه نمیدم احدی حرف از عروسی و شادی بزنه.......حتی اگر مادر و شهرزادم بخوان........من نمیزارم........۶ ماه صبر کردید..........۶ ماه هم روش........ 

همه ساکت شدن................حرف اخر رو برادر عزیزم زد......... 

---------------------------------------------------- 

: مزاحم نمیخوای؟؟؟؟؟؟ 

ـ نه.... 

: خوبه........منم که مزاحم نیستم 

ـ ای....چه خودشم تحویل میگیره....... 

: شنیدم امروز خانوم مولایی حسابی گرد و خاک کرده........دمت رو چیده 

ـ بابا....این چیه؟؟؟؟؟ مادر دیو فولاد زره.......زنیکه هر چی از دهنش درومد گفت......یک جوری میگه انگار ریشه تمام فساد جامعه سیگار کشیدن من بیچارس.......... 

: شایدم بیراه نگفته 

عصبانی بالش رو نشونه میگیرم سمت پارسا 

میخنده: بابا شوخی کردم...........جنبه داشته باش خانوم دکتر...... 

ـ زهر مار.........پرستار قحطی بود........به جون خودت کلی استرس گرفتم..... 

: نترس.....بزرگ میشی یادت میره.....ببین به جاش لوپ اوردی......داری دوباره وزن زیاد میکنی..... 

ـ اره.....کم مونده قیف بیاره غذا بریزه تو حلقم...... 

: لازم باشه خودم هم کمکش میکنم 

ـ پارسا.......جون خودت ........اذیت نکن......اینجا بیمارستان یا پادگان 

: واسه تو پادگان.......حالا چطوری.؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

ـ خسته شدم........دیگه دلم نمیخواد اینجا بمونم........نمیشه باقی درمانو بیرون بیمارستان انجام بدم..........میرم هتل..........واسه تزریق میام و میرم........ 

: دیوونه.........خودت بودی........به بیمارت چی میگفتی؟؟؟؟؟؟ 

ـ میگفتم هر جور خودش دوست داره..... 

سکوت میکنه.........یک جوری انگار داره سبک سنگین میکنه پیشنهادمو......... 

بلاخره سر میچرخونه و میگه: نوچ.......هنوز زود است......اعتراضت وارد نیست

======================================== 

نظرات 3 + ارسال نظر
سینا پنج‌شنبه 6 آبان 1389 ساعت 11:55 ب.ظ

چه خوب که نوشتی
دوست دارم بخونم تا اخرشو

سلام رفیق
کاملا باهات موافقم.....و با اجازت اعتراف میکنم.........سر هم بندی بود اخرش.......درستش میکنم

سینا جمعه 7 آبان 1389 ساعت 04:09 ب.ظ http://khaaen.persianblog.ir

ممنون رفیق

محسن شنبه 8 آبان 1389 ساعت 11:45 ق.ظ http://after23.blogsky.com

کاش می دونستم که چطوری میشه برات سیگار بفرستم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد