سکوتم از رضایت نیست ...دلم اهل شکایت نیست...

هزار شاکی خودش داره...خودش گیره گرفتاره...

سکوتم از رضایت نیست ...دلم اهل شکایت نیست...

هزار شاکی خودش داره...خودش گیره گرفتاره...

شبهای کویر .....قسمت۱۳

دلم لک زده واسه فرار ......... 

مثل همون وقتا که یکهو میزدم به دل کویر 

بدجور حسش هست 

حالم خوب نیست 

یک جورایی.........نا مفهوم درد دارم 

حالا میگید نامفهوم چه صیغه ای از درد ؟؟؟؟؟؟ 

عرض میکنم.......انگار درد نیست..........ولی یک چیزی آزارتون میده.........نه میتونید بخوابید.........نه بیدارید............تو عالم هپروت.......خیس عرق..........هوس همه چیز و هیچ چیز میکنید.......مثل ویار ............. 

تو دهان ادم مزه اهن بیداد میکنه........... 

میرید دستشویی...............برای بار ۱۰۰۰۰۰۰۰۰ مسواک میزنید  

یکهو درد نیش میزنه..............دلتون میخواد تک تک استخوانهای مبارک رو خورد کنید......... 

ولی ته تهش.............سقوط میکنید......نگران از اینکه زمین اتاق الوده به کلی میکروب و ویروس............سعی میکنید خودتونو برسونید به تخت............ 

دوباره درد نا مفهوم میشه......... 

مثل حکم دادگاه طلاق........ 

آخ................دلم هوای فرار کرده...........هوای کویر........هوای شبهای کویر 

===================  

صدای گریه..........هر شب..........دیگه خسته شدم....... 

نمیدونم کیه..........حوصله اینو ندارم برم پیشش.......... 

ولی نا له هاش..........گریه هاش..........امان من یکی رو بریده.......... 

ساعت از ۳ صبح گذشته 

صدای انکر الصواتش ............مثل زوزه گرگ میمونه.......... 

افتان و پر درد.........سرک میکشم........تو اتاقش........... 

همراهی در کار نیست..........یک دختر جوان........که احتمالا روزی خوشگل بوده...... 

حالا یک توده استخوان ملبس به پوست.......با سری صاف تر از اتوبان خلیج فارس( این یکی رو معر گفتم.......این یکی صافتر......) دراز کشیده روی تخت

: چی شده؟؟؟ درد داری؟؟؟؟؟؟ 

ـ برو بیرون......کی اجازه داد بیایی تو.......پرستار 

: هی....بچه ننه........داد نزن.........ملت خوابن......صدای گریه هات نمیزاره بخوابم........وگرنه خاطر خواهت که نیستم.......... 

بیچاره از لحن صدام جا خورد 

دروغ چرا.........خودمان بیشتر شوک شدیم........ 

رفتم سمت تختش: درد داری؟؟؟؟؟؟ 

ـ به تو چه؟؟ گیریم داشته باشم........مگه دکتری؟؟؟؟ 

: حضور نورانی سراسر اخلاقتون عرض کنم.......من دکترم.....میگی نه.....فردا صبح از پرستارا بپرس..........حالا یکی بدو با من نکن........مشکلت کجاست؟؟؟؟؟؟ 

دوباره زد زیر گریه: تو که دکتری......داری میمیری..........پس من بدبخت چی بگم......... 

و باز گریه.............. 

یکهو خندم گرفت: ای..........چه لوس............کی گفته من دارم میمیرم.......بیخودی حرف مفت نزن.........بینیشو.........عین این بچه فین فینو ها شدی؟؟؟؟؟ با این ریخت و قیافه.......اجل نیومده فراری میشه 

شاید لحن شوخی جدی صدام..........شایدم جملم..........میون گریه خنده رو لبهاش نشوند..... 

با پشت دست صورتشو پاک کرد 

خیلی معصومانه نگاهم کرد 

دلم ریش شد......... 

خندید : اینقدر زشت شدم؟؟؟؟؟؟ 

ـ گودزیلا ببینه میگه ای ول.........ایش.......نکن........چندشم شد........دستمال بردار...... فینتم همچین تا ته بکن.........خوش ندارم هی دماغتو بکشی بالا............. 

خندید.........از ته دل......... 

: تو دیگه کدوم جهنمی بودی......؟؟؟؟؟؟؟؟ 

ـ طبقه ۶........شماره ۶۲۳ ..اتاق دست راستیت میشه.........خواستی میتونی بیایی......البته با صورت شسته و بینی تمیز............ 

دیگه پوکید......... 

ـ هیس......میخوای خانوم مولایی بیاد دم هر جفتمونو بگیره بندازه بیرون؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

اسم خانوم مولایی اومد خفه خون گرفت........ 

هر دو تن صدامونو اوردیم پایین.......... 

گویا پیه این پرستار خوشنام.........تن این دخترک نگون بخت هم ماسیده بود......... 

ـ چند سالته؟؟؟ 

: ۱۸ سال..یعنی هفته دیگه ۱۸ سالگیم تموم میشه....... 

ـ خوب........بابا......ای ول.........تبریک....اسمت چیه؟ 

: تربچه 

ـ خونت کجاست؟ 

: تو باغچه 

ـ چند تا بچه داری؟؟؟؟؟؟ 

: به تو چه 

هر دو باز خندیدم..........و هر دو با هم: هیسسسسسسسسسسسسسس. 

ـ حالا از شوخی گذشته........من شهرزادم... 

: مونا....... 

ـ بابا ...........ماکارونی مونا........... 

: اون مانا.........خیلی چرت و پرت میگی ها........ 

ـ چیه....ساعت ۳ صبحی زا براهمون کردی.........توقع داری پاشم برات کردی برقصم.........جونم داره میاد کف دستم.......میگی نه.........آآآآآآآ بیا نگاه کن 

تا نگاه کرد.........زدم به بینیش.......... 

باز خندید............. 

باز من: هیس.......................میخوای امشب ما رو بدی دست جوخه اعداما......ببینم........نه...مثل اینکه جز گریه کردن........خندیدن هم بلدی....خوشم اومد........خوشگلم میخندی.......همچین فلفلی....... 

دیگه دستشو گذاشت رو دلش: فلفلی دیگه چیه؟ 

ـ خوب.......مانا جون.........ببخشید.........مونا جون......زود بنال بینم.........کجات میدرده؟؟؟؟ 

یکهو ساکت شد..... 

بغض کرد 

ـ خیلی خوب..........گرفتم..........دردتون روحی تشریف داره..........بزار پیشتش کنم 

: چی رو پیشت کنی؟؟؟؟؟؟؟ 

ـ دردتو..........پیشته.......پیشته........برو گمشو درد عوضی..........چی از جون این ماکارونی مونا میخوای؟؟؟؟ 

خنده و گریش قاطی شد........: نمیری تو.......دلم درد گرفت.......بسکه خندیدم....... 

ـ بزار ببینم........کجاش؟؟؟؟؟؟اینجاش........... 

قلقکش کردم........بچه بیچاره نتونست..........بلند خندید......... 

در باز شد......صدای پرستار....: معلوم هست اینجا چه خبره 

من و مونا.........از دیدن پرستار..........پوکیدم.........خنده ما طوری بود پرسار بیچاره هم خندش گرفت: خانوم دکتر.........تو رو خدا..........میدونید ساعت چنده؟؟؟؟ باید بخوابید.........فردا نا سلامتی باید عمل کنید....... 

ـ آخ....یادم رفته بود 

صدای مونا: عمل نکنی ها......میمیری........هم اتاقی منم هفته پیش عمل کرد دیروز مرد........باز زد زیر گریه............ 

عصبانی از دست پرستار.........که کل زحمات منو رشته کرد گفتم: خر جان....ماکارونی دراز.......خوشمزه.........عمل چیه.........این خانوم پرستارو بزرگش میکنه......همش میخوان یک نمونه برداری مجدد کنن.........ببینن.........من برنده مسابقه بودم..........یا عزاییل.........توفیری نمیکنه.........هر کدوم برنده باشیم..........تهش ختم به یک در.......این ور و اون ورش.........هر دوش خوشگل............. 

مونا: تو از مرگ نمیترسی؟؟؟؟؟؟؟ 

ـ مرگ از من میترسه..........حرفا می زنیها............ببینم..........بزار بو کنم 

: چی رو؟؟؟؟؟؟ 

ـ دهنتو .........بو شیر میده.......خانوم پرستار .......این بچمون شیرشو خورده.......مامیش کردین/؟؟؟؟؟؟؟ واکسناشو زده؟؟؟؟؟؟؟؟ 

هر دو باز به خنده افتادن.......... 

به مونا قول دادم فردا قبل و بعد از اون به اصطلاح عمل برم پیشش......... 

بغض کرد: میمونی تا من خوابم ببره.............من تنهایی خوابم نمیبره.......... 

خودم رو به پرستار: خانومی.......من امشب اینجا میخوابم......این بچم میترسه........لولوی تو کمد میاد میخوردش....... 

پرستار با خنده..میره سمت در: هر جور راحتید خانوم دکتر........ولی سر و صدا نکنید.........باقی بیمارا بیدار میشن..... 

ـ دارمت.........  

پرستار رفت 

منم ولو شدم رو صندلی همراه......زیاد مشتاق نبودم رو تختی که دیروز روش جنازه بوده دراز بکشم............ 

ـ حالا دوست داری لالایی برات بخونم.......یا داستان بگم 

: داستان بلدی؟ 

ـ آره.........من دایره المعارف افسانه های ایرانیم........ 

: بگو بگو......... 

ـ خوب.......اسم این داستانی که میخوام برات بگم ........حسنوکه او گلو نکن........ 

: یعنی چی؟ 

ـ چقدرم بی سوادی............یعنی حسن خان لطفا آب را گل نکن ........نقطه سر خط......

: اینو که میدونم........یعنی درباره چیه؟ 

ـ ای...........دندون رو اون جیگرت بزار...........تا بگم.........یه روزی........یه روزگاری.......یه شاهی بود........یه پسری داشت..............قدش اندازه صنوبر..........موهاش به سیاهی شب.......چشماش براق مثل ستاره های ۱۰۰۰۰ ساله........هیکل .....آآآآآآآآآ توپ...... 

: بفرمایید گودزیلا از نوع ایرانیش........ 

ـ نه بابا.......بی سلیقه..........این ملک جمشید قصه ما.........خیلی مردونه......جذاب.........هات......سک.سی............بابا...........ای ول مردای زمونه خودش بود..... 

: خوب بعدش........بعدشو بگو......فهمیدم.....یاور دختر کش بوده 

ـ ای ول........نه ...همچینم خنگ نیستی.......آره.........جونم برات بگه............. 

============================ 

نظرات 6 + ارسال نظر
سینا یکشنبه 9 آبان 1389 ساعت 10:09 ق.ظ http://khaaen.persianblog.ir

ترکیب درد و شادی
دوست دارم نوشته هاتو رفیق

محسن سه‌شنبه 11 آبان 1389 ساعت 02:40 ب.ظ http://askamoon.blogsky.com

میگن شبا توی کویر، لازم نیست برای دیدن ستاره سرتو بالا بگیری. همین جوری هم که داری افق رو نگاه می کنی ستاره می بینی. چقدرم پر رنگ و چفدرم رنگی. از همه رنگ هست. ابی سبز طلایی سفید براق .........
راس میگن؟

اره رفیق .راست ......شب کویر ........بهشت

سینا جمعه 14 آبان 1389 ساعت 09:36 ق.ظ http://khaaen.persianblog.ir

تو چرا نمی نویسی؟؟!!

رکسانا یکشنبه 16 آبان 1389 ساعت 01:41 ق.ظ

سلام . ممنونم که بهم سر زدی . دلم برات تنگ شده بود . چرا بخندم ؟ مثل همیشه قشنگ مینویسی . راست میگی . دل من هم برای شبهای کویر لک زده . ایشالا این شهرزاد خانم زودی خوب شه . حوصله اعصاب خردی ندارم !!!!

سینا سه‌شنبه 18 آبان 1389 ساعت 10:12 ب.ظ http://khaaen.persianblog.ir

بارها امدم
ننوشتی

روح اله چهارشنبه 16 مرداد 1392 ساعت 08:06 ب.ظ

سلام رفیق باور میکنی من تو عمرم داستان نخوندم.من تاریخ رو دوستدارم.ولی داستان نخوندم حالا فکرکن تا قسمت 13 رو خوندم.وقت اینکه نظر بدم نداشتم.این داستان خیلی زیبا هستش.امیدوارم این خانم دکتر زنده بمونه.چون از داستانهای غم انگیز خوشم نمیاد

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد