سکوتم از رضایت نیست ...دلم اهل شکایت نیست...

هزار شاکی خودش داره...خودش گیره گرفتاره...

سکوتم از رضایت نیست ...دلم اهل شکایت نیست...

هزار شاکی خودش داره...خودش گیره گرفتاره...

شبهای کویر .....قسمت 14

سیگار بهم تعارف کرد 

از خدا خواسته........یکی برداشتم.........به عادت همیشگی بوش کردم..... 

مرغوب......گرون....... 

صداش: آتیش 

ـ آ........ممنون..... 

سرمو میبرم سمتش........یک پوک محکم........ریه هامو جلا میدم........ووووووووووو 

ـ خیلی عالیه.........این چیه؟؟؟؟؟؟؟؟؟  

: اوم........دودشو توی دهنت نگه دار..... مزش کن.........حالا از بینی بده بیرون...|آآآآآ 

با دقت به حرفاش گوش میدم........به سرفه میافتم....... 

ـ سختمه........نمیتونم ........ 

: تمرین کنی اسون میشه.......سیگارو اینطوری باید کشید.....باید حسش کرد.......فهمید....وگرنه چیز مزخرفی میشه........ 

ـ اوم........چه فلسفی............

دوباره تلاش میکنم........اینبار دود از بینیم میاد بیرون........... 

هیجانزده مثل کودکی که راه رفتن یاد گرفته........میپرم بالا...........جیغ میکشم..... 

: دیدی..........چطوره؟؟؟؟؟؟؟؟ 

ـ وای.........اوف.......مثل قرمه سبزی میمونه 

بیچاره گیج و ویج نگاهم کرد و گفت: تشبیه جالبیه........کجاش به قرمه سبزی برده؟؟؟ 

ـ هیچ جاش..........من عاشق قرمه سبزیم.......هر چی باهاش حال میکنم میگم مثل اونه....... 

میخنده 

دندانهای ردیف و سفیدش چشمک میزنه.......... 

با اینکه کچل و لاغر و نحیف شده..........ولی از روی قد و استخوان بندی......میشه تصور کرد زمانی یلی بوده........... 

یک مرد پخته میانسال........... 

: معلومه این کاره ای.......جالبه....... 

ـچرا؟؟؟؟ 

: خانمها یا برای کلاس گذاشتن سیگار میکشن.........یا برای از یاد بردن شکست عشقی.......ولی انگاری شما واسه لذت سیگار میکشی........برام جالبه...... 

ـ اوم.....خانمهای دیگه رو نمیدونم...........ولی درباره من.............خوب اومدی........من شهرزادم...... 

: اوم.......شهرزاد قصه گو.......پس تویی که شبها واسه بر و بچه ها قصه هزار و یک شب میگی 

ـ وای.....صدام اذیتتون کرده......واقعیتش...اول فقط واسه این ماکارونی مانا بود.......... 

: ماکارونی مانا 

ـ نه.......ماکارونی که نه........مونا رو میگم....همین دختر گریه رو........ 

: هان..........خوب...... 

ـ منتهی.......۳ تا دختر و پسر جوون دیگه هم بودن.......شبا خوابشون نمیبرد.......مونا بهشون گفت بیان تو اتاق که من داستان بگم براشون...........حالا یخته یخته....شدن ۷ نفر........صدامون اذیتتون میکنه؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

: نه........خیلی هم خوبه....منو هم دعوت میکنی؟؟؟؟؟ 

ـ .........با کمال میل.......از خدامم باشه............در ضمن....من فقط داستان نمیگما.......بر و بچ هم هر کدام چیزی داشتن میگن........ 

: پس داستان امشب با من......... 

ـ چی ازین بهتر..... 

======================================= 

به نظر میرسه درمان رضایت بخشه........... 

اینو دکترها میگن..............وگرنه...خودم که هیچی نمیفهمم.......... 

جز درد........و سر درگمی..... 

با داستان گویی و وراجی با بیمارهای دیگه.............حواس خودمو پرت میکنم 

ولی گاهی اوقات دلم الکی میگیره........ 

بی هیچ دلیلی دلم گریه میخواد 

اون وقته که پتو رو میکشم روی سرم تا صورتمو کسی نبینه.......... 

یا وقتی هق هق میشه گریه هام.........میرم توی حمام زیر دوش اب............زار میزنم......... 

سبک میشم.........بر میگردم........و باز خیره میشم به در و دیوار...... 

پارسا........هر روز یک کتاب برام میاره.........و جالبه اینه توقع داره تا فردا کتابو بخونم........براش توضیح هم بدم.........اگر تکلیفو انجام ندم.......داد و بیدادش به هوا میره....... 

روش خوبیه..............لطفش به اینه که موقع خوندن کتاب.........ذهنم پاک میشه از فکرای مزخرف درباره قبر........... 

آی...............این روزا بیشتر از هر چیز دیگه به قبر و سنگ اون فکر میکنم 

به کفن سپید............به خاک............کرمای توی خاک که بهم هجوم میارن...........کالبد بیجونمو میخورن........... 

تاریکیش.............سنگینیش................. 

بارها و بارها.................با این کابوس از خواب پریدم............ 

دیشب.......بدتر هم شد...........خواب دیدم.........یکی حولم(هول) داد توی قبر تاریک.........که ته نداشت 

جیغ کشیدمو و از خواب پریدم............. 

با ترس...........پتو پیچ.......پناه بردم به اتاق مونا..........خواب بود.........مستاصل.....رفتم تو سالن.........دیدم همون آقای سیگاری با حال که دیشب داستان تعریف کرد......بدون اینکه اسمشو بدونم................داره قدم میزنه............. 

دعوتم کرد تو اتاقش....... 

تا با هم سیگار بکشیم 

از خدا خواسته............بدون سر و صدا.........که پرستارا نفهمن.........رفتم تو اتاقش....... 

کلی کتاب.........کلی گل...... 

صداش: خواب بد دیدی؟؟؟؟؟ 

ـ هان....... 

: رنگت پریده.......بیا .........یه پوک بزن حالت جا بیاد.......بشین........ 

مثل قحطی زده ها...........سیگارو قاپ زدم.........دستام میلرزید........نمیتونستم نگهش دارم..........به وضوح میلرزیدم............ 

اشکم سرازیر شدم..........ولو شدم روی راحتی....... 

سیگارو از دستم گرفت........پوک زد........دودشو دمید سمتم......... 

: نفس عمیق بکش.............هان........هان........ 

کشیدم........یکی دو بار...........کم کم رعشه تموم شد......... 

سیگارو گرفتم و پوک زدم..........حالم جا اومد 

بلند شد و رفت سمت یخچال.......یک مقدار اب میوه ریخت توی یک گیلاس خوشگل...بعد گفت اهل سیگار که هستی........پس باید پایه نوشیدنی ممنوع هم باشی......... 

نگاه معصومانه من.......... 

خندید: اینطوری نگاه نکن.......هستی........میدونم......بهت میاد......... 

یک بطری مشکی کوچولو از تو کمد کشید بیرون و یکم ریخت تو اب میوه........ 

: بیا..........یواش یواش بخور...... مزه مزه کن ...........اینطوری بیشتر حال میده 

ـ تو خلافی ها.......اینو دیگه چطوری اوردی تو بیمارستان 

: اوم..............کاریت نباشه ..........بخور......... 

اروم اروم.......جرعه جرعه...........داغ میشه زیر پوستم 

: آهان.......خوبه......خون دوید تو صورتت.......حالا ریلکس......تعریف کن ببینم......چی شده؟؟؟؟؟آشفته ای چرا؟؟؟؟؟؟؟ 

ـ خواب بد دیدم........ 

اروم کنارم نشست............. 

: خواب بد رو برای اب تعریف کن........ 

خندم گرفت میون گریه......... 

ـ مثل مادربزرگا حرف میزنی.......... 

: بده؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

ـ نه..........جالبه.........مردا اکثرا ازین جور حرفا بیزارن......... 

: هوش........بخور.........تا تهشو بخور.......بهش فکر نکن.......به هیچی فکر نکن........ 

تو نور کم اتاق..........چین و چروک صورتشو از فاصله نزدیک........میتونستم به وضوح ببینم.......سنش بین ۵۰ تا ۶۰ بود......شاید هم بیشتر......... 

لیوان خالی رو ازم گرفت و گذاشت روی میز............دستامو گرفت و نوازش کرد 

: دختر خوشگلی مثل تو فقط باید به چیزای خوب فکر کنه 

بی اختیار تو بغلش ولو شدم.........یاد پدرم افتاده بودم.........مثل کودکی بی پناه.........تو آغوشش گم شدم............... 

جا خورد............ولی پس نزد...........پدرانه فشارم داد 

: چیزی نیست.......همش یک خواب مزخرف بوده..........دیگه تمام شده........من اینجام........اروم بخواب............تو بغلم بخواب.............. 

تکون خوردم......... 

: درد داری؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

ـ اوهوم........... 

: بهش فکر نکن............بزار برات داستان بگم........خوبه؟؟؟؟؟؟؟ 

ـ بگو....... 

========================== 

خدا ........همیشه دری بروت باز میکنه.......... 

مهم نیست که دری رو میبنده...........مهم اون درهای دیگس که همه بازن......... 

مهم.................این نیست که کجا ایستادی........... 

مهم............جایی که میخوای بری............ 

راه.................هر چقدر سخت باشه................بازم میشه به امید مناظر اطراف........... 

به امید مقصد................جلو رفت.............. 

هر روز اینو به خودم میگم.......از امید.......از زندگی......از مقصد 

و اینکه مرگ ترسناک و مرموز نیست............... 

یه در.............یه ورود...............یه دنیای دیگه 

ولی.................ته روز..........وقت شب........... 

باز توهم غلبه میکنه 

.............سعی میکنم سینه سپر کنم.........ولی.........هر بار بیشتر و بیشتر....خمیده تخیلات وحشتناک میشم.............. 

تا حالا..........این حسو داشتین.؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

فکرو؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

بهش فکر کنید 

تصور کنید 

تصور کنید..............صبح بیدار شید..........با امید.............مثل هر روز........... 

و بعد بر اثر یک اتفاق مسخره..........زندگیتون تو مسیر غیر طبیعی قرار بگیره......... 

مثلا متوجه بشید سرطان دارید.........یا ام اس...........یا بدتر از این دو.........ایدز......یا هپاتیت......... 

عکس العمل شما چیه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

تا حالا بهش فکر کردید؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

چطوری سر راست میکنید؟؟؟؟؟؟؟؟ جلوش وای میایستید؟؟؟؟؟؟؟  

تحملتون چقدر؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

بردباری؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟شکیبایی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟صبر؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

من هیچ وقت به مرگ.........به سختی.........به درد فکر نکرده بودم 

هیچ وقت 

صادقانه میگم.....مرگ رو هر روز میدیدم.........بیماری....درد.....من ادمهایی رو میدیدم که به در اخر نزدیک میشدن............. 

ولی بهشون اهمیت نمیدادم............. 

وظیفه خودم میدونستم که دردشون علاج کنم............ولی برام مهم نبود که دارن به کدوم جهت میرن........... 

من مرگ رو عملا..........نادیده گرفته بودم.......... 

اما................. 

حالا............با پوست و استخون................حسش میکنم.......... 

بی تفاوت بودن دکتر ها..........پرستارها.............. 

اینکه اینقدر مرگ رو دیدن که نمیبینن........ 

چقدر بده............مرگ هم مثل زندگی برات عادی بشه...........عادت بشه........  

=================================

امروز به پارسا خشمگین پریدم........... 

: به من ترحم نکن لعنتی........... 

ـ ترحم؟؟؟؟؟؟؟ من؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ خوبه........احمق نبودی که به سلامتی شدی 

: پارسا.........فکر کردی نمیفهمم.......نگاهتو نمیتونی مخفی کنی..........چشمات دروغ نمیگن..........تو دلت برای من سوخته.........وگرنه....... 

ـ وگرنه چی؟؟؟؟؟؟؟؟ هان............حرفتو کامل بزن........نترس.........تو که راحت دل ادمها رو زیر پات میزاری........بیا تعارف نکن..............این دل من.......این وجود من..........اگر راضیت میکنه لهش کن...........اصلا اتیشش بزن........ببینم.............راحت میشی؟؟؟؟؟؟؟ این خوبت میکنه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟تو چرا نمیخوای بفهمی.........قرار نیست تو تسلیم بشی.........نبایدم بشی......کلی راه مونده..........اینده جلو روته.........اینهمه درس نخوندی که با خودت ببری تو قبر 

اسم قبر که اومد منقلب شدم..............زدم زیر گریه............ 

پارسا دست و پاشو گم کرد.............. 

ـ من.......من ............جون من گریه نکن.........جون پارسا.......... 

 

مثل بچه کوچولو ها..............ناله کنان گفتم: میترسم پارسا.....میترسم....... 

محکم بغلم میکنه: تو خوب میشی.......باید اینو باور کنی......... 

============================= 

زندگی.........آی زندگی........... 

صدای دا  شهراد: جوراب من کجاست؟ 

ـ روی میز.......یک بسته جدید گذاشتم...اونو بپوش....... 

: جوراب طوسیام کوشن؟؟؟؟؟؟ 

ـ انداختم تو سبد لباسا........بوی تخم مرغ گندیده میدن.........میخوای؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

: اه.......شهرزاد.......دیوونم کردی..........چرا اینقدر اتاق کارمو بهم میریزی.........کجاست این پرونده های من.......... 

ـ همشون تو فایل.........چرا اینقدر جیر و جار میکنی.........مشکلت تمیز کردن اتاقه.......یا میخوای چیزی بگی نمی تونی.......... 

: چرا..........میخوای به ادم دیکته کنی که همیشه تو حدست درسته.......باهوشی.....بیشتر میفهمی.؟؟؟؟؟؟؟؟ 

ـ چون همه اینا حقیقت...مشکلت چیه؟؟؟؟؟ من تو رو نشناسم........کی رو بشناسم.....دردت چیه اقای دکتر؟؟؟؟؟؟ 

: خوب........خوب......امروز مادرم تلفن کرد......... 

ـ وای خدا..........بس کن.......بس کن 

: شهرزاد......خوب بیراه هم نمیگن.......ببین......درسته مادر یکم خشنه.....یک دندس.....یکمی هم سختگیر..........ولی این یکی رو من باهاش موافقم......در شان تو نیست واسه مردم لباس بدوزی.........ناسلامتی تو دکتری.........بعدشم.......من کم میزارم/؟؟؟؟؟؟ به پول محتاجی؟؟؟؟؟؟ 

ـ تو هیچی نمیفهمی شهراد.......هیچی ....بیا اینم جوراب بو گندوت......بپوش زود برو.......مریضات خودکشی میکنن.........دیر برسی....... 

: منطق نداری...........هر وقت پای حرف حق میرسه.......یک جوری طفره میری 

ـ ببین......اگر منطق پذیرفتن دلایل مزخرف تو و مادر گرامیت برای خانه نشین کردن منه....؟؟؟؟؟؟؟؟ بله من بی منطقم.......اصلا هم اهمیت نمیدم تو و خانوادت خیاطی رو دون شان خودتون میدونید.........من قبل از اینکه دکتر باشم خیاط بودم...........هستم......خواهم موند........تو که دیدی..........تو که منو با همین شرایط پذیرفتی...........چرا نگفتی......چرا همون موقع نگفتی........به خاطر مادرت.........مزونمو تعطیل کردم........حالا به همین ۴ تا مشتری قدیمی که گهگاهی براشون میدوزم باز بند کرده.........نه تابلویی جلوی در خونس...........نه غریبه وارد خونه زندگیم میشه.......پس چی میگید؟؟؟؟؟؟؟؟ شهراد.............به هر سازی گفتی رقصیدم..........این یکی رو دخیلتم.........ول کن....بزار دلم به همین سوزن زدن خوش باشه...... 

بحث.........بحث............... 

شهراد...............مرد ایده ال و جذاب................... 

پولدار و تحصیل کرده..........هر روز یک بحث جدید تو استین داشت برای تنوع 

یک روز به مرغ سوخاری گیر میداد 

فردا به سوزن خیاطی من............. 

شب نشده بنای ناسازگاری رو برمیداشت که من اجتماعی نیستم و مردم گریز........... 

یک هفته بعد اعتراض میکرد به حضورم در جمع خیریه........ 

یک بار سر رنگ لباس مجلسی.........اشکمو در میاورد.............فرداش به خاطر لهجه شهرستانیم............... 

چیزی نبود که از دیدش مسخره و سطح پایین نباشه............. 

ولی در کل زندگی شیرینی داشتیم............... 

پول فراوان.........رفاه...........شوخ طبعی..........و تفریح......... 

مهمتر........اتاق خواب امن و بسیار مفرح........... 

شاید ما دوستان مزخرفی بودیم برای هم............... 

ولی شب.................پشت در اتاق خواب......پردهای کشیده.............. 

من و شهراد..........شاه و ملکه توی قصه ها میشدیم........... 

و شاید...............شاید که نه...............یقینا..........تنها رشته باقی مانده اتصال.........تخت خوابمان بود............. 

چرا ............چرا.............چرا............با شهراد ازدواج کردم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

=================================

نظرات 3 + ارسال نظر
سینا چهارشنبه 19 آبان 1389 ساعت 09:12 ق.ظ http://khaaen.persianblog.ir

مرسی
مرسی
مرسی

روح اله چهارشنبه 16 مرداد 1392 ساعت 08:20 ب.ظ

چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
به قول یکنفر ما در یک زمان و مکان نامناسب باهم اشناشدیم.

راز دوشنبه 3 آبان 1395 ساعت 11:56 ب.ظ

این واقعی بود؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد