سکوتم از رضایت نیست ...دلم اهل شکایت نیست...

هزار شاکی خودش داره...خودش گیره گرفتاره...

سکوتم از رضایت نیست ...دلم اهل شکایت نیست...

هزار شاکی خودش داره...خودش گیره گرفتاره...

دلم.....فرار میخواد.......

این ماجرا مربوط میشه به 4 یا 5 سال پیش......

وقتی هنوز هیجان زندگی کردن داشتم..........

=================

سوز سرما........تهران به شدت سرد و هواش بوی برف میداد........

یک روزی میشد اومده بودم تهران.....واسه خرید چیزی.....

نرفتم سمت خونه تلفن کردم به رفیق که من حوالی میلاد نور منتظرم......

ابر و باد و فلک.......همشون با هم تبانی کرده بودن حال منو بگیرن.......

از جایی که بودم پیاده رفتم سمت میلاد

هوای سرد و ساعت 2 بعد از ظهر .........خلوت بود........

باد ........و سوز

شال و کلاهمو حسابی پیچیده بودم دور خودم.......طوری که روسری زیرشو کسی نمیدید

پالتوی تنگ و کوتاهم گرم بود و راحت......چکمه و کیف چرم.....

در کل خوش تیپو برازنده بودم....... 

اولین بوق........سر چرخوندم که شاید رفیق باشه 

دیدم نیست ....فکر کردم تاکسیه......یک پراید دودی بود..... اشاره کردم که تاکسی نمیخوام  

یارو شیشه رو پایین داد و گفت: خانوم بفرمایید...کجا میرید برسونمتون..... 

_ ممنون....مسیرم کوتاه......پیاده میرم....... 

سری تکون داد و رفت 

از نگاته هیزش بدم اومد 

خودمو بیشتر جمع و جور کردم.......... 

دوباره بوق 

به زور شال دور صورتمو پس زدم تا ببینم اینبار کیه  

باز همون پراید: هوا سرده ......میترسم بچایی.... 

_ شما بهتره نگران خودتون و ماشینتون باشید .....بفرمایید آقا 

: آخه دختری با وجنات تو.......حیف نیست این موقع روز.....تو این هوای سرد .......تنها خیابون گز کنه.........منم یکی مثل تو.....بیا بالا.......میریم فرحزاد یه کبابی میزنیم......چایی و قلیونی.....مهمون من......بعدش خودم میرسونمت......... 

_ آقا چرا مزاحم میشی........میری یا تلفن کنم 110 بیاد جمعت کنه 

یارو عصبانی 4 تا دری بری گفت و پاشو گذاشت رو گاز ........رفت 

عصبانی در حالی که زیر لب به رفیق فحش میدادم که چرا منو معطل خودش کرده....... 

رفتم گوشه دیوار تو پیاده رو.........که ماشینا مزاحمم نشن 

دوباره بوق 

نگاه نکردم به راهم ادامه دادم 

دوباره.......3 باره......فکر کردم نکنه رفیق

حالا داشت کم کم سوز تبدیل میشد به برف...... 

یک پژو پرشیا 

: خانوم.......تنها چرا.....بفرمایید در خدمت باشیم...... 

دیگه داغ کردم داد زدم: برو در  خدمت مادر و خواهرت باش........اونا بیشتر محتاجن 

اینم یه چیزی گفت و رفت 

داشت اشکم در میومد........شماره رفیق رو گرفتم: کدوم گوری هستی.......یخ زدم...... 

_ ببین ........من تا نیم ساعت دیگه میلادم........تو برو یه دیدی تو فروشگاهها بزن......تا من بیام....... 

: نیم ساعت.............لعنت.......اگر میخواستی نیایی چرا منو معطل میکنی.....؟؟؟؟؟؟؟؟  

_ از عمد که نبوده....مادرم تلفن کرد کار داشت........چیه........بدهکارم شدیما......مثلا میخوایم بیایم بشیم راننده تاکسی جنابعالی...... 

: بمیری تو.......یکبارم که میخوای کاری برام بکنی منت میزاری........نخواستم 

_ اه......ترش نکن......ببین.....وای به حالت بیام نباشی....گفتم که تا نیم ساعت دیگه میام.....اونجام 

----------------------------------- 

ساعت شد 2و 20 دقیقه........ 

عصبی تند تند خیابونو گز کردم به سمت میلاد..... 

سرد بود............گفتم تاکسی بگیرم.......که دیگه ماشینا اذیتم نکنن........ 

رفتم بر خیابون........ولی کو تاکسی اون موقع روز؟؟؟؟؟؟؟ 

یک ماشین مدل بالا جلوم ترمز زد.......عصبی برگشتم تو پیاده رو......... 

هی بوق زد و دنبالم اومد 

از بخت بد دو نفرم بودن............. 

انگار هوای سرد مستشون کرده باشه.......یا شایدم برف....... 

شروع کردن به چرت و پرت گفتن...... 

: های .......خانوم...کوری.......اون شالتو بزن کنار بزار ملت یکم فیض ببرن......نکنه آبله رویی.......ببین......اگر پایه باشی......ما هم اهل حالیم ...چیه؟؟؟؟؟؟ دوست پسرت قالت گذاشته؟؟؟؟؟؟؟؟ 

دیگه داغ کرده بودم 

ترسیده بودم 

شروع کردم به دویدن................... 

با چکمه پاشنه بلند.............روی زمینی که یکم سر بود 

حالیم نبود 

فقط دویدم............ 

از تو ی یکی از فرعی ها یکی اومد بیرون 

سینه به سینه خوردم بهش.......... 

هر دو پخش زمین شدیم........... 

حس کردم نشیمنگاه بی پناه داغ کرد............. 

به هر ضرب و زوری بود خودمو جمع و جور کردم.........بیچاره اون خانمه.......... 

اونم به زور بلند شد...........کلی عذرخواهی کردم.......... 

پا به سن گذاشته بود........خیلی نگرانش شدم که جاییش نشکسته باشه 

خندید و شیرین نگاهم کرد: نه دخترم من خوبم..........چیزیم نشد........تو خوبی.......؟؟؟ 

باقی مسیر تا میلادو با اون خانوم مسن در امنیت طی کردم 

ساعت 2و 45 دقیقه..... 

از آقای دکتر خبری نبود 

طبقات بالا بسته بودن..........باقی طبقات هم نیمه تعطیل 

تو سرما بلال بخار پز مزه میداد 

اولین قاشق رو تو دهانم نگذاشته بودم صدای یک بچه:" خانوم فال بخر....... 

یک صدای دیگه: خانوم آدامس 

کوفتمان شد............... 

دو تا بچه نیم وجبی و کوچولو با لباسای مندرس ........و پاره.........بدتر تو این سرما پوششون کافی نبود............ 

دیدم کوچیکتر یک جوری به دستم نگاه میکنه 

برگشت و معصومانه پرسید:خوشمزس؟  

گفتم: آدامسات چند؟؟؟ 

گفت: اگر نمیخوری بده من بخورم..... 

دلم کباب شد 

گفتم بیاین 

بردمشون پای بلالی....... 

یکهو بزرگه گفت: نه خانوم....ما گدا نیستیم........ 

کوچیکه ملتمسانه نگاه کرد 

گفتم: برام فال بگیر........ 

مثل برق و باد یک پاکت داد دستم 

دو تا لیوان پر بلال بخار پز رو فروشنده داد دستشون.......... 

صدای کوچیکه: مهدی....پس زهرا چی؟ 

گفتم: خواهرتونه؟؟؟؟؟؟ 

بزرگه که اسمش مهدی بود: اره.... 

گفتم: این دوربرهاست؟؟؟؟ 

_ اره خانوم...اوناهاش.... 

یک دختر 10 ..12 ساله...با صورت کثیف و دماغ اویزون.....دستای پینه بسته.....جوراب فروشی میکرد........تو اون سرما......که مجموع ادمهای جلوی میلاد به 10 نمیرسید.......اینا اویزون مردم التماس میکردن........ 

عصبی شدم.......یک لیوان هم واسه دختره خریدم..... 

به زور کلی جوراب و آدامس و پاکت فال چپوندن تو کیفم...... 

طبع بالای این 3 تا......شرمندم کرد....... 

یاد ماشینهای رنگارنگی افتادم که صاحبانشون بی تفاوت به موقعیت و ارزش افراد تو خیابون هر پیشنهادی به دختران میدن............بی تفاوت از کنار دست فروشا میگذرن...... 

رفاه زدگیشون........ 

و خودم.............چقدر احمقم.............که نمیتونم کاری برای این بچه ها و دردهای بزرگشون بکنم 

سر و ته وجدان درد رو میخوام با بلال بخار پز هم بیارم......... 

بیشتر دقم گرفت......... 

بچه ها رو دیدم که توی برف...........دنبال یک مرد میدویدن.....آقا فال........آقا ادامس........آقا جوراب........ 

و مرد سوار پرادو شد.........گازشو گرفت و رفت................بدون اینکه حتی صدای بچه ها رو شنیده باشه 

============================= 

ساعت 3 و 10 دقیقه.......... 

دیگه فحشی نمونده بود که به حضرت اجل نداده باشم.......... 

صداش پشت خط: خوب مادرمه....نمیتونم که ولش کنم......اصلا میدونی چیه .......تو تاکسی بگیر در بست برو پایتخت.....برو اسکان ناهارتو بخور.........من تا ساعت 4 ......نهایت 4 و نیم اونجام............. 

عصبانی قطع کردم 

رفتم سمت میدون تا تاکسی در بست بگیرم...... 

کم کم شلوغ داشت میشد........... 

برف هم شدت گرفته بود 

تو تاکسی...........تهرانو تماشا میکردم که برف رو سیاه کاریهاشو داره میپوشونه.......... 

جلوی اسکان........میخواستم وارد شم که یکهو یکی از این ادمهای به اصطلاح ناجی عفت و حجاب..........جلومو گرفت: خانوم حجابتو درست کن..........

مردم و زنده شدم 

زنگ فقط بینیش از اون خیمه سیاهرنگ پیدا بود 

دیدم از امر به معروف 

گفت: کو روسریت.......؟؟؟؟؟؟چرا کلاه خالی پوشیدی 

نمیدونم چه مرگم شده بود.......با تمسخر پوزخند زدم و شالمو کنار زدم: تو دیار شما به این چی میگن؟؟؟؟؟؟؟؟به این نمیگن روسری؟؟؟؟ 

_ حجابتو حفظ کن ...این چکمه ها چیه؟ این پالتو چیه تنته؟ 

دیگه داغ کردم  

: شما به جای اینکه بیای پای منو گاز بگیری بهتره بری تو خیابون اصل کاریها رو جمع کنی.......وگرنه این جامعه که شما ساختین.......با حجاب منو امثال من صالح نمیشه.......این خانه از بنیاد بر آب 

زنک عین اسپند رو اتیش شد.....صداشو برد بالا 

تازه یکم فهمیدم عجب غلطی کردمو و نباید ور بیخودی به این جماعت زبون نفهم میزدم....اینا اگر میفهمیدن اینطوری بقچه پیچ نبودن...........یک مشت عقده ای که فقط میتونن یقه ضعیفو بگیرن.....وگرنه پاش بیافته جرات ندارن حرف بزنن.......چه برسه به عمل 

مونده بودم چه خاکی به سر کنم که یک مرد امر به معروفی رسید و گفت: چی شده؟ 

تا خانمه اومد جواب بده خودم رو به مرد گفتم: به نظر شما من حجابم کامل نیست؟ موهام بیرونه یا 7 قلم آرایش دارم؟  

 مرد رو به اون زن پرسید مورد ایشون چیه؟ 

زن :حجابش کامل نیست..... حرف زیادی  هم میزنه.. 

گویا مرد عاقل و فهمیده بود.......خیلی جدی نگاهی به سر تا پای من انداخت و گفت: خانوم لطف کنید دفعه بعد پالتوی بلند تر بپوشید....از ما هم دلخور نشید ما برای حفظ آبرو و امنیت خودتون حرفی میزنیم.....کاری میکنیم....... 

حرف حق شنیدم....دیدم راست میگه مشکل من نیستم......گرگ زیاده.....که نباید با پالتو کوتاه تحریک شن............عذرخواهی کردم....و قضیه ختم به خیر شد 

روزی بود از هر جهت گند............ 

حضرت اجل ساعت 6 و نیم.........در حالی که من داشتم خریدمو میکردم رسیدن......... 

حوصله بحث نداشتم  

خسته بودم..............برف به شدت میبارید........... 

رفیق : قهری؟  

جواب ندادم 

: ببخشید..... 

جواب ندادم 

: غلط کردم......گ و ه خوردم.......چی بگم دلت خنک شه......راضی بشه 

_ نیازی نیست کاری بکنی......برو به الهام جونت برس........اون محتاج تره...... 

: ای خدا........من عجب گیری افتادم......من که گفتم گیر مادرم بودم.......به اون چرا گیر میدی؟ 

_ خودتی........آقای دکتر........دروغگو کم حافظه میشه......مادر جنابعالی گویا دو شب پیش تشریف بردن دبی.....حالا من هی به روی خودم نمیارم........رو دروغ خودت اصرار نکن 

صورتش سرخ شد  

: .....خوب من چیکار کنم تو حساس شدی......بگم که بیشتر ناراحت میشی 

_ حال داد؟ 

: چی؟ 

_ .........الهام جون خوب حال داد؟ 

صورتم تو اون سرما داغ شد.............جای 4 تا انگشت  

: هر چی نمیگم پر رو تر میشی......هی میخوام احترام بهت بزارم..... 

با سرعت رفتم سمت خیابون.......: دربست......دربست 

صدای رفیق پشت سرم........که تو خیابون اسممو حراج میکرد.........ولی روی الهام جون غیرت داشت.......و بعد مدعی بود که من بهترین دوست دختر دنیام......... 

================================= 

 اشکهام..........نوشته هام.........گویای تمام دردی که تو این چند ساله کشیدم نیست 

درد بودن کنار مردی که دوست داشتن رو نمیفهمه............. 

مردی که با منه.............ولی دلش با 10000 نفر 

حالا هر وقت دلش تنگ میشه 

یادی از این بهترین دوست دختر میکنه 

امروز..............بعد از مدتها زنگید.......... 

مثل همیشه بهش گوش کردم........نا خود آگاه پرسیدم: ببینم....دوست دختر جدیدت هم کتک زدی؟؟؟؟؟ 

گفت: نه بابا...مگه کیه بخوام براش وقت بزارم..........از سر تنهایی.......محض سر گرمی.... 

_ هنوز ادم نشدی؟؟؟؟؟؟  

: دلت کتک میخواد؟؟؟؟؟؟؟؟ 

وای....................که دلم.............................فرار میخواد 

به ته دنیا 

جایی که کسی رو نشناسم............زبون کسی رو نفهمم..............ادم نبینمممممممممممم 

 

نظرات 7 + ارسال نظر
سینا شنبه 22 آبان 1389 ساعت 02:57 ب.ظ http://khaaen.persianblog.ir

مگه آدمی هم هست که ببینی؟!

رکسانا شنبه 22 آبان 1389 ساعت 06:45 ب.ظ

:-(

محسن شنبه 22 آبان 1389 ساعت 11:14 ب.ظ http://after23.blogsky.com

جالب این جاست که حضرات منکراتی به ماشین های شیک که میرسن لالمونی میگیرن و زورشون به آدمای پیاده میرسه. عمرن دیدین که یک بنز آخرین مدل رو جلوشو گرفته باشن؟ شیک ترین ماشینی که بخوان نگه دارن پژو 206 ه. البته خدا عالمه شاید اون بنزا صاحبای همین منکراتیا باشن.
اصلن می نمی دونم ملت نخوان زورکی برن بهشت باید کیو ببینن؟

سلام رفیق
اره راست میگی ........تا حالا به این موضوع توجه نکرده بودم.....اره ..........خوب کی تو این مملکت تو ماشین آخرین سیستم؟؟؟؟؟؟مطئنن هممون میدونیم

محسن شنبه 29 آبان 1389 ساعت 10:29 ق.ظ http://after23.blogsky.com

خواستم یه چیزی رو هم بگم. من توی این قصه حتا اگر از منکراتی ها بگذرم از دکتر نمی گذرم.
یادم رفت این موضع شفاف رو اونجابیان کنم.

زهرا شنبه 6 آذر 1389 ساعت 12:19 ق.ظ http://tafakkorat.blogsky.com

واقعا قشنگ نوشتی من باشم این مطلبو یه جورایی تبلیغ میکنم واسه خوندن.میدونی؟اخه مثل یه فیلم سنمایی کوتاه بود که خیلی حرف داشت.ما خانمها باید یه طوری از خودمون دفاعیه منتشر کنیم.خیلی داره به ما ظلم میشه.

روح اله پنج‌شنبه 17 مرداد 1392 ساعت 02:56 ب.ظ

سلام
خیلی قشنگ نوشتی.درمورد حجاب، متاسفانه افراط باعث تفریط شده.نمیدونند به کی و با چه وضعیتی باید گیر بدند. درمورد هوای برفی من خیلی دوستدارم تو برف قدم بزنم البته تو جنگلهای شمال نه تو تهران. در مورد دکتر.افرین به این دوست داشتن که خیلی ارزش داره. حیف که قدر زر زرگر شناسد قدر گوهر گوهری.

راز دوشنبه 3 آبان 1395 ساعت 11:46 ب.ظ

بمیرم...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد