سکوتم از رضایت نیست ...دلم اهل شکایت نیست...

هزار شاکی خودش داره...خودش گیره گرفتاره...

سکوتم از رضایت نیست ...دلم اهل شکایت نیست...

هزار شاکی خودش داره...خودش گیره گرفتاره...

قسمت ۵: میخوام م س ت کنم...

مثل اینه که من همیشه باید محکوم بمونم......... 

ساعت ۱۱ ضربه مینوازه......همسفرهای الکی خوش.......در کنار ساحل غمبار شمال تن به آفتاب سپرده .......لحظه کشی میکنن........ 

دیدن خانوم و آقا ی احمدی.......با شنیدن آواز زیبایی از شهرام ناظری منقلبم میکنه....... 

:  

تا با غم عشق تو مرا کار افتاد...آ.آ...           بیچاره دلم....بیچاره دلم .... در غم بسیار افتاد 

تا با غم عشق تو مرا کار افتاد..خدای من.      بیچاره دلم....بیچاره دلم .... در غم بسیار افتاد..

بسیار فتاده بود اندر غم عشق             اما نه چنین زار.... اما نه چنین زار ...که این بار افتاد

  اما نه چنین زار.... اما نه چنین زار ...که این بار افتاد.....

سودای تورا بهانه ای بس باشد آا......            مدهوش تو را ترانه ای بس باشد

در کشتن ما چه میزنی تیر جفا؟                    ما را سر تازیانه ای بس باشد 

ما را  سر تازیانه ای بس باشد 

نگاه عمیق..........احساس..........لحظه............ 

این چیزی بود که من میون اون دو میدیدم........ 

برگشتم سمت ویلا........اشک میچکید.........و من هیچ کنترلی روی اون نداشتم....... 

پله ها رو یکی دو تا طی میکنم...........مشغول جمع و جور کردن وسایل........صدای دکتر تو گوشام زنگ زد 

: ۵ روز........خواسته زیادیه؟ 

ـ نمیتونم.......من نمیتونم....منو مجبور نکن که پیش اون ادمهای بی غم بشینم و تظاهر کنم که خوشحالم...............من حالم ازشون بهم میخوره........دلم میخواد بمیرم....وقتی..... 

گریه امان نمیده.............. 

ساک دستیمو پرت میکنم سمت در........ 

ـ لعنت........من........من........فقط میخوام بر گردم........ 

: سخته......هر چیزی اولش سخته........۵ روز به خودت فرصت بده........ 

ـ بس کنید...........واسه من اول و اخری نمونده......... 

سرفه هام خشک و پی در پی 

: نفس بکش..........سعی کن نفس بکشی.........  

احساس خفگی بهم دست میده....... 

دکتر کیفمو روی تخت خالی میکنه............ولی از شانس........اسپری تموم شده.....  

حالم خوب نیست............با چشم ساک دستیمو نشون میدم...... 

با سرعت محتویات اونم روی کف چوبی و خوش رنگ اتاق ولو میشه......... 

صدای دکتر: اروم...تا ۱۰ بشمار..........خیلی خوبه......دخترم.......خیلی خوبه........۵ روز.......میدونم سخته..........ولی ۵ روز........بعدش برگرد......۵ روز 

خیره میشم توی چشمای مشکی رنگش........... 

دکتر.........با اینکه سنی ازش گذشته ولی دل زنده و شادابش .........نگاهشو براق تر میکنه..... 

بی اختیار بغلش میکنم... 

ـ من خیلی بدم......من لیاقت این همه خوبی نیستم........ 

محکم فشارم میده : دختر جون......یکم به خودت مجال زندگی بده........یکم.......فقط ۵ روز.....از  اون ادمها هم یاد بگیر......... 

ـ چطوری؟...من چطوری میتونم...؟ آقای احمدی طوری خانومشو نگاه میکنه که من.....تو اون لحظه فقط به جهنم فکر میکنم...........تحملش نمیتونم بکنم........ 

: برام بگو.....چرا.....نگاه اون دوتا نباید اینقدرها هم بد باشه.......هست؟ 

ـ بد.............؟؟؟؟؟؟؟؟؟ خدای من........اونا اسطورن...........احترام........عشق.......این تنها چیزیه که بین اونا وجود داره..........من...من.........حتی یکبار هم نتونستم اینو تجربه کنم........هیچ مردی نمیتونه منو دوست داشته باشه........... 

: نفس.......نفس عمیق بکش.......خیلی خوب......همه ادمها قرار نیست تو ۲۰ سالگی عشق رو تجربه کنن..........ممکنه تو ۶۰ سالگی هم ادم عاشق شه..........ولی عشق همینطوری در خونتو نمیزنه.........باید صداش کنی .........باید دعوتش کنی.......باید بهش معتقد باشی......و از همه مهمتر باید اول خودتو دوست داشته باشی........... 

==================================== 

ملت هر چی میز و مبل بود کشیدن اطراف و وسط یه سفره پهن کردن......... برای شام

۳۰ تا زن و مرد .............۳۰ نفر.............. 

و در راس این سفر درمانی.........دکتر...........دکتر دوست داشتنی..........با مو و محاسن سپید......بسان فرشته ها......... 

همه ۴ زانو.....با صمیمت و گرمای ایرانی.......دور تا دور سفره......... نشستن

قبل از شروع ........مرد میانسال قاشق به لیوان خودش میزنه 

: خانمها.......آقایون......اجازه بدین.........چند لحظه اجازه بدین 

هم همه میخوابه......سکوت....... 

بیشتر جذب تیپ اون مرد میشم.........۴ زانو با پیژامه گل گلی.......نشسته..........بدون اندک ناراحتی از نوع پوشش راحتی........شکم برامدش منو یاد شوهر اقدس خانوم توی  جوکهای بی مزه دوست پسرم مینداخت.......موهای کم پشت و ژولیدش.....کلا موجودی بود از هر جهت کمدیک...... 

ولی عجب صدای اهنگین و هاتی داره.........میتونه از پشت تلفن دل هر دختر جوونی رو ببره 

از تفکرات پست و بیمایه خودم شرمنده شدم...............چشمامو دزدیم.......و نمیدونم چرا مثل همیشه.............نگاهم روی دست مصنوعی شاهرخ قفل کرد............ 

صدای اون اقا: من مجتبی افشار زاده هستم.....و خیلی خیلی مفتخرم که در این جمع حضور دارم......قبل از اینکه شروع کنیم......میخوام از جناب دکتر معتمدیان به خاطر این لطف بزرگشون تشکر کنم........به افتخارشون 

همه دست زدن و حتی یک دو تا از دختر و پسرهای جوون گروه سوت کشیدن 

صدای دکتر: خیلی ممنون........همش کار خودتونه........ممنون.....من بیشتر خوشحالم....خیلی خوشحالم که دوستان خوبی مثل شما دارم......... 

تملق.............. 

ملت ایران آفریده شدن برای تملق و چاپلوسی..........جلوی روی طرف.........و غیبت پشت صحنه.......... 

حس خوبی ندارم....... 

گرسنه هم نیستم 

بیشتر هوس نوشیدن دارم..............ما ر ت ی نی باشه بهتر.........شایدم ت ک ی ل ا ...... 

خدای بزرگ...........با این جوجه کباب مشتی........ و ی س کی هم میچسبه........نه؟؟؟؟؟؟؟ نه...نه......ود  ک ا رو ترجیح میدم.............مزخرفه ولی ادمو سر حال میاره.......... 

صدای دکتر: بفرمایید........بفرمایید.....از دهن میافته............ 

ملت مثل قوم سلم و تور حمله میکنن........... 

دیس و بشقاب.........قاشق و چنگال........ظرف سالاد که ازین ور سفره پاسکاری میشه اون ور ............. 

و من در حسرت یه گیلاس زهر ماری.........شاید منو یک روز به جهنم نزدیک تر کنه........ 

صدای دکتر: آنا.......بخور دختر.....سرد شد 

ـ آ.....خوب........من......مطمئن نیستم اینا برام خوب باشن.......کلی ادویه و بو......منو میبخشید میدونم خیلی خوشمزس......ولی به سالاد اکتفا میکنم......... 

: نه.......بخور..........امتحانش کن.........اگر برات بد بود پای من......... 

گیج و ویج موندم ...........صدای جناب افشار زاده و اقای احمدی...........و تشویق ۲ تا از خانمهای دیگه: بخور دخترم.....نترس......بد نیس برات.........ازین ورش بخور.......زیاد سرخ نشده.....کبابیه.......خوبه برات........نترس......... 

با کلی دعا و صلوات اولین تیکه رو به نیش میکشم........... 

مزه شور و ترش و ..............کلی مزه............. 

دهانم عادت نداره به این همه مزه.............ولی.......دلم میخواد........ 

بادا باد................ما که میخوایم خودمونو بکشیم...........چه بهتر سیر باشیم و نخورده نمیریم...........با اشتها سیخ دوم رو از شاهرخ میگیرم............دستش میلرزه وقتی به دستم میخوره.......... 

از شدت شرم و خجالت سرشو میندازه زیر و خیلی سریع عذرخواهی میکنه............ 

وا میرم...............وا میرم................ 

باید دختر بود و این نگاه رو فهمید..................نگاه شرم و با حیا یک پسر............. 

برای هر دختر ایرانی پسندیدس.......نشان مردانگی......ولی برای دختری مثل من..........در حسرت توجه.........آرزوست..................یعنی شاهرخ منو چطوری دیده..........که لایق این احترام میدونه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

مزه این جوجه کباب چرا اینقدر خواستنیه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

=========================================== 

دنبال سیگار............کل وسایلمو پخش میکنم 

صدای سیما: دنبال چیزی میگردی؟ 

ـ شت........( به کسره روی شین ...به معنی مزخرف )  

: چی؟ 

ـ هیچی......سیگارام....باکس سیگار.........نیست.....مطمئنم جا نزاشتم......اول از همه اونا رو گذاشتم............اه........خیلی بد شد 

صدای خانوم احمدی: جالبه.......آسم داری.....هر نیم ساعت باید اسپری کنی......اونوقت سیگار میکشی..........اونم با اینهمه رژیم غذایی........ 

انگار سر دلش گیر کرده بود که اینو بهم بگه.......داشت دق میکرد.......که من دود سیگارو هی میدم تو خرش............چی باید به این زنک بگم؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

یک لحظه.............لامپ مغزم روشن شد 

دکتر..............حتما اون خبر داره چه بلایی سر سیگارام اومده........... 

با سرعت میپرم بیرون.............عصبانی و خشمگین میرم  سالن پایین........ 

که اقایون توش مجلس خصوصی گرفتن......و بساط ورق و تخته و شطرنجشون پهنه........دارن شاهنامه هم میخونن............ 

خودم : دکتر معتمد........میشه یک لحظه وقتتونو بگیرم........... 

صدای دکتر: بله...... 

با عذرخواهی از پای تخته بلند میشه و میاد سمت پله ها... 

: بله......چیزی شده؟ همه چی مرتب؟ 

ـ سیگارام......اونا نیستن.......خواهش میکنم قیافه حق به جانب نگیرید......و تظاهر نکنید که ازشون بیخبرید........ 

: چرا اتفاقا........خیلی هم خوب خبر دارم........توی آشپزخونن.........میتونی بری برشون داری 

ـ هان.......... 

:برو.......ولی قبلش...... 

خیلی اروم تو گوشم زمزمه کرد جوری که اقایون تو سالن نشنون..... 

: دخترم......آقایون معذب میشن.......میتونی فردا صبح بری و برشون داری 

ـ معذب؟؟؟؟؟؟؟؟؟چرا؟؟؟؟؟؟ 

که یک لحظه به خودم اومدم........ 

لباسم.........لباس خواب حریر..........همراه با یک بالاتنه کوتاه ساتن صورتی........موهای باز... 

ـ آ............من.......من............من معذرت میخوام 

مثل تیری برگشتم بالا و درو پشت سر خودم بستم....... 

ـ خدا..................... 

صدای سیما: چی شد؟ 

و من ....تا بناگوش سرخ و از درون اتشین : خدا.........من ..من ...........حواسم نبود......به خدا حواسم نبود........نمیخواستم.........نکنه منو دیده باشن....؟ ولی نه.........من سر پله ها دکتر رو صدا کردم 

محکم میزدم تو سر خودم...........و بالا پایین میپریدم...... 

صدای خنده خانمها......... 

خانوم بسیار زیبا  و جذابی......با خنده گفت: تازه دلشونم بخواد........خیلی جذابی تو دختر...ادم دلش میخواد درسته گازت بگیره......... 

گیج و ویج نگاهش کردم: ها..............؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!! 

صدای خانوم احمدی: نه بابا.........اینا اونقدر مست بازی و حرفای خودشونن حواسشون به تو نبوده..........تازه از پایین کسی رو پله ها رو نمیبینه.........دیوار حایل بوده.......نگران نباش.........لباستم زیاد بد نیست............ 

صدای سیما : اوم..........راس میگه..........کوتاهه.....ولی بدم نیست.......راستی تو ورزشکاری؟  

خودم: نه.......یعنی قبلا بودم.........ولی به خاطر اسم دیگه نفس ندارم...........چطور؟ 

سیما: خیلی ساق پاهات خوشگله.........رزیتا بیخودم نمیگه ها.........از خداشونم باشه..... 

دیگه جیغم به هوا رفت......... : من چی باید بگم.........چطور تونستم بزارم دکتر سیگارامو برداره............حالا من تا صبح چه خاکی تو سرم بریزم......؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟  

صدای خنده جمع .............. 

ـ اووووووووووو................چیکار میکنی.......؟ خوب معلومه.....میخوابی.......قربون دکتر برم......خودت هیچ...............فکر ما بیچاره ها رو هم بکن.......دودی شدیم.......... 

بر میگردم تا ببینم کی داره ور میزنه..................... 

دیدن یک خانوم مسن.........سکوت رو روی لبام مهر کرد.............لبخند زورزورکی........... 

: ببخشید........من....من.......ببخشید.......من میرم بخوابم............. 

ازین جمع متنفرم................ 

متنفرم........................... 

ازین سفر بیزارم........................................ 

==========================================  

خوابم؟  

بیدارم؟ 

ملتهبم..............درونم اتشی روشن........بیرونم چون کوه یخی سرد 

دلم هوای بازوی مردانه کرده............... 

بالش رو چنگ میزنم 

تصور میکنم در پناه مردی هستم.........با قد ۱۹۵...........وزن ۸۰......شایدم ۹۰............ 

خدای بزرگ............... 

کمکم کن.............. 

سیگار میخوام 

نوشیدنی میخوام............... 

من باید سیگار بکشم............. 

من باید خودمو بکشم............... 

همه خواب خوابن...............ساعت از ۳ صبح گذشته.......... 

داروهامو نخوردم..................خوردن و نخوردن چه توفیری داره.............وقتی من هر روز به جهنم نزدیک تر میشم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

بلند میشم...........لباس میپوشم..........شال پهن و بزرگی روی سر میندازم...... 

کفش به دست..........اروم اروم.........از اتاق میام بیرون.............همه خوابن.............. 

یواشکی........میرم پایین............ 

از میون ردیف رختخوابهای اقایون.........میرم توی اشپزخونه.............دزدکی زیر نور کم گوشی موبایلم........دنبال  باکس سیگارم............ 

روی میز........یک بسته سیگار....... 

هیجانزده برش میدارم...........یادداشتی روی اون: صبحت بخیر....یک لیوان شیر برات گذاشتم توی یخچال.............بنوش و برگرد بخواب.........این سیگارم بزار فردا صبح بکش.......فقط تا فردا صبح............وقت زیادیه برای سیگار نکشیدن؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ فقط تا فردا صبح....... 

حالم بهم میخوره از این شیوه درمانی................ 

سعی میکنه با وعده های زمانی..............منو گیج و پرت کنه................. 

عصبی در یخچالو باز میکنم............لیوان شیر............ 

بی درنگ یک نفس سر میکشم.................. 

تصور میکنم که گیلاس ش ر ا ب شیرازیه............. 

میخوام مست کنم.......... 

ولی چرا مزش اینطوری بود؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ یک جوری بود..........انگار یک چیزی توش ریخته بودن...............اه............این چی بود؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

بر میگردم که یک نخ سیگار به نیش بکشم............... 

دیگه دلم نمیخواد.................. 

همونجا روی صندلی ................میشینم.........و بر میگردم........ 

بر میگردم............ 

بر میگردم........... 

به گذشته............

نظرات 6 + ارسال نظر
سینا شنبه 25 دی 1389 ساعت 02:11 ب.ظ http://khaaen.persianblog.ir

امان از این برگشتها به گذشته که قلقلکمان میکنند به بازبینیشان

مرضیه شنبه 25 دی 1389 ساعت 05:00 ب.ظ

قلمت عالیه دختر... مجذوب شدم به شدت...

مجتبی شنبه 25 دی 1389 ساعت 10:46 ب.ظ http://motavald-mehr.blogsky.com

من مست این شعر با صدای ناظری هستم
و شما با این سلیقه اتون واقعا مستم کردید.

محسن یکشنبه 26 دی 1389 ساعت 12:40 ق.ظ http://askamoon.blogsky.com

دلم برای قهرمان داستان که این همه داره شکنجه میشه میسوزه.
این روش معالجه شکنجه است. یعنی چی شیر بخور. برو بخواب؟ یعنی چی ملاحظه آقایونو بکن؟ آقایون خیلی سلامتن خب چشمشونم باید سالم باشه. چشماشونو درویش کنن. میترسم با این طرز معالجه قهرمان داستان خودشو بکشه. عین الی توی درباره الی.
من اصلن نمی فهمم سلامتی، و شعارهاشو.
حالا اگه روزی روزگاری حال کسی خیلی بحرانی بشه خب یک بگیر ببندهایی توی عاداتش باید بکنه. اونم اگه بخواد بیشتر نقس بکشه. اگرم نخواست که نمیشه بهش تزریق کرد.
فضایی که ترسیم کردی خیلی آشناست برام با این که اصلن توش نبودم. ولی خب خوب نشونش دادی. دست مریزاد.
اصلن من از جماعت سلامتی و ورزشکاری و .... اینا خیلی دورم. آدمایی که خلافشون چای پررنگه و گاهی هم سیگار یکی دیگه رو بر میدارن و بو میکنن!!!
مثلن همون آقای پیژامه پوش. حالمو بهم میزنه. اصلن آدم پیژامه پوش مشکل داره. یه چیزیش میشه. مریضی که قلب و ریه و ... اینا نیست که. شعور اجتماعی نداشتنم بیماریه. حالا بگن هفته ای دوبار میره دماوند. البته غلط کرده وگرنه شیکمش که اونقدر گنده نبود. شیکم گندش نشون دهنده خوشگذرونیشه.
میشینن دو دس چلوکباب برگ میخورن با کوبیده اضافی وبعدش میگن این نشونه سلامتیه. سلامتی ات بخوره توی سرت. اون شیکمتو برو کوچیک کن. از خودم بدتر.

یه جوک بگم برم:
میگن خدا دست و پا و چشم و گوش و حلق و بینی و قلب و ریه و .....و.....و رو به آدم میده. بعدش با افزایش سن شروع میکنه اینا رو دونه دونه میگیره. همه اش که از کار افتاد میگه:
حالا دوس داری بمون دوس داری برو.
خب حیف نیست تن سالم رو بدن بره زیر خاک؟
بعدن وقتی کسی از این جماعت سلامتی و پرورش و ... اینا مرد نمیگن:
بیچاره هیچچیش نبود ها. سالم سالم مرد.
بهتر نیست بگن:
راحت شد.....؟
خسته ات کردم اگر نه همین قدری که خودت نوشتی می خواستم بنویسم.

حمید یکشنبه 26 دی 1389 ساعت 02:42 ب.ظ http://hamidahmadi.blogsky.com

حالا نمیشد یه اسم دیگه به جای آقای احمدی بزاری

سلام رفیق
نه نمیشه..همه اسامی با دقت انتخاب شدن

روح اله یکشنبه 20 مرداد 1392 ساعت 03:46 ب.ظ

سلام رفیق
داستان خیلی جذابی نوشتی.امیدوارم موفق باشی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد