سکوتم از رضایت نیست ...دلم اهل شکایت نیست...

هزار شاکی خودش داره...خودش گیره گرفتاره...

سکوتم از رضایت نیست ...دلم اهل شکایت نیست...

هزار شاکی خودش داره...خودش گیره گرفتاره...

قسمت ۸: زندگی سیما(۱)...

کلافم 

آره...........من کلافم.............دارم دیوونه میشم 

کلی انرژی هست..مونده داره حروم میشه تو تنم............بدنم درد میکنه 

تنم داغه 

وای..........من کلافم........من مرد میخوام..........من یه بازو میخوام...... 

از اتاق میزنم بیرون..............ملت هر کی یه وری ولو شده.....از صبح کلی تو شهر و ساحل و بازار گشت و گذار زدن.............حالا خسته و کوفته خواب نیمروزی..........میچسبه..مگه نه؟؟؟؟؟؟ 

سیگار در کار نیست...........حق نوشیدن ندارم.............کلافم............کلافه......... 

میخوام از ویلا خارج بشم که صدای دکتر منو بر میگردونه 

: آنا........ 

ـ میخوام برم کنار ساحل........یکم شنا کنم......خیلی کلافه ام........ 

: چرا از استخر استفاده نمیکنی.؟ 

ـ کی کنار دریا میره تو استخر؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟صبح که دیدین.....اتفاقی نمیافته......من حواسم هست 

: میدونم....ولی به دریا اعتباری نیست.....بیا میخوام یه چیزی بهت نشون بدم...... 

دنبال دکتر میرم.................. 

پشت ساختمون ویلا............یه کلبه کوچولو هست............ 

هاج و واج نگاه میکنم........... 

چرا اینقدر مطیع این مردکم من؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

: اینجا .........کلبه دخترم بود.......... 

ـ با حاله......قشنگ.........بود؟؟؟؟؟ یعنی دیگه نیست؟؟؟؟؟؟؟ 

: این عکسشه.......... 

داخل کلبه...........یه جوری فضا غمبار............انگار زمان متوقف شده باشه....... 

دکتر عکس دخترشو روی گل میزی کنار پنجره نشونم میده......... 

دختری با چشمانی به رنگ دریا توی شب........ 

موهای مواج............با پوستی بلورین.......... 

زیبایی ناب.......... 

ـ خیلی خوشگله.........اوف........ازون پسر کشهاست دخترتون.....حتما کلی خاطر خواه داره؟؟؟؟نه؟؟؟؟؟؟؟؟ 

: آره......کلی......کلی کشته مرده داشت....... 

ـ داشت؟؟؟؟؟؟ شما خیلی مشکوک میزنید.......بود....داشت.....من کودنم......نمیفهمم...... 

: ۲ سال پیش کشته شد......... 

مثل یخی در افتاب نیمه روز.........آب شدم......... 

ـ آ.......آ........ کشته شد؟؟؟؟؟؟؟ 

: از کارکنان سازمان ملل  بود.....تو یکی از ماموریتهاش....در اتیوپی....مفقود شد.....بعد از یک مدتی جسدشو پیدا کردن......شواهد نشون میداد که دزدها.....به کمپ سازمان ملل یورش بردن و دختر من در جریان این شبیه خون ..........کشته شده.............. 

ـ خدای من.............من................من........ من نمیدونم چی باید بگم......من..... 

: میتونی هر بار دلت گرفت بیایی اینجا.........دخترم هر بار فراری میشد ...... اینجا پیداش میکردم.........میتونی کتابهاشو بخونی.......کلی سی دی و فیلم هم هست........من بر میگردم ویلا.............یکی دو تا از بچه ها وقت مشاوره دارن...........خوش بگذره.......... 

......................................... 

شرمندم................احساس بدیه...............اونقدر سریع پیش اومد .......که حتی نتونستم عکس العمل درستی داشته باشم........... 

دکتر اجازه همدردی بهم نداد.............................. 

ولی............................ 

اینجا...................این کلبه...............  

خیلی حس بدیه............خیلی....................  

میتونم دختر  زیبای دکتر رو تصور کنم با لباس از جنس حریر..........نشسته روی صندلی مادربزرگ........در حال خوندن کتاب........

کتابخانه کوچک..............ولی پر بار..........  

نمیخوام بخونم..........نمیخوام بخونم...........نمیخوام بخونم.................. 

ولی ..............انگار یکیشون..........منو صدا میکنه............ 

بیا پیش من............... 

بیا............ 

بی............................ 

خیلی خوب...........اینقدر سر و صدا نکنید............من همتونو میخونم..........ولی از کی شروع کنم/؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ از کی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

منو بخون لطفا............من بهترین رمان سالم.........منو بخون................. 

من در زمان خودم کلی جایزه بردم............کلی جایزه............ 

بیا..........بیا منو نوازش کن..........اجازه بده خطوط صفحاتم...........چشماتو در آغوش بکشن....... 

ماجرای زندگی من..............میتونه همبستر شبهای تنهاییت باشه 

منو بخون........... 

منو بخون................. 

کتابو میکشم بیرون.........داره منو میخوره............ 

خیلی خوب.....اسمت چیه؟ 

من کوری هستم.......یک اثر ارزشمند از ژوزه ساراماگو........... 

: نه.........من..........من فعلا دلم رمان ایرانی میخواد.....ازون مبتذلاش........که فقط حرف عشق و عاشقیه........تهش همه به هم نمیرسن........یا اگر میرسن........کلی بلا سرشون نازل میشه......... 

ـ منو بخون..........ضرر نمیکنی..........یالا..........یالا............بازم کن.............بازم کن.........فقط یه صفحه........... 

: لعنتی..............کتاب هم مثل دکتر وعده میده.............فقط یه صفحه..........خیلی خوب.........بزار ببینم........... 

(( ............با گذشت زمان....همراه با رشد اجتماعی و تبدیل و تحول ژنتیکی.. ما بلاخره وجدان خود را در رنگ خون و نمک اشک انداختیم. و انگار همین کافی نبود. چشمها را نیز تبدیل به نوعی ایینه درون نگر کردیم . نتیجه اینکه چشمها غالبا انچه را سعی داریم با زبان انکار کنیم بی پروا نشان میدهند.........)) 

=============================== 

با صدای دکتر.........از دنیای کوری........پزشک.......و همسرش اومدم بیرون......... 

حال عجیبیه......... 

: کجایی دختر؟ من گفتم میتونی بخونی.......نگفتم که تمام عصر اینجا بمونی......بچه ها همه از بازار برگشتن......کنار ساحل اتیشی ساختنو و میخوان کباب درست کنن.......یالا ........هوا تاریک شده.......نمیخوای با جمع باشی؟  

بدون مقدمه........دکتر رو بغل میکنم...........محکم پیرمرد رو فشار میدم......... 

پدرانه موهامو نوازش میده  

: بوی دخترمو میدی آنا....دخترم سر قولش نموند......رفت و ..........تو سر قولت بمون....... 

حرفی ندارم..........حرفی ندارم.............فقط تو بغل مردونش گم میشم........... 

================================== 

همه زیادی خوشن..............سیاوش.........مرد جوان و خوش چهره...........بساط موسیقی رو به راه میندازه........

سنتور.........سه تار........نی......ضرب..........و حتی ویولن...... 

هر کدومشون یه چیزی بر میدارن........ 

زهرا.......دختری که به نسبت سنش شکسته شده....ولی میتونم حدس بزنم هنوز ۳۰ رو رد نکرده......میخونه............. 

چه صدای گرمی................. 

خیلی خاصه............... 

میخونه................... 

غمناک...................... 

: تو چشم من نگاه نکن........دنبال اشک من نگرد... 

بی خودی حالم نپرس.........چیزی نمیفهمی از م....... 

اشکاتو خرج من نکن........ما که نمیرسیم به هم........... 

تو هم به اندازه من......تو فکر فصل آخری........ 

فقط بدون جون منو.......داری به همرات میبری.............. 

ترانه زیبا از افشین........خوب میخونه.................. 

یکم فضا ......اروم میشه............ 

صدای آقای افشار زاده: زهرا خانوم.................از مهستی بخون... 

........ 

جمع  عجیبین.............هر کدومشون......غمی در چهره دارن..........چشماشون دروغ نمیتونه بگه...................... 

ولی کنار هم خوشن..............خوش.................  

بعد از ساعتی........آهنگها ریتم رقص به خودشون میگیرن..........سیما و سراج.......مجلسو گرم میکنن..........

---------------------------------------------

 میام تو اتاق........سیما......کنار تخت چمپاتمه زده.........

تا منو میبینه.......با گوشه آستینش.....چشماشو پاک میکنه.......یه چیزی هم میون پاهاش قایم ........ 

میخندم : امروز که واسه من محشر بود.....تو رو نمیدونم.......ولی من میخوام یه روزه دیگه بمونم....... 

به زور خودشو جمع و جور میکنه........... 

سعی میکنه عادی حرف بزنه.......: آره......خوب بود.... 

پنجره اتاقو باز میکنم.....صدای دریا 

ـ گوش کن.........صدای دریا .......دپرس ترین ادمها رو هم سر شوق میاره.......... 

نمیدونم چی شد............یکی دو دقیقه بعد........سیما بغضش ترکید......... 

بر میگردم........... 

چیکار باید بکنم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

بغلش کنم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

یا بزارم همینطوری ادامه بده................. 

یا بغلش کنم و بزارم گریه کنه ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

زار میزنه.........صداش بلند میشه......... 

با سرعت به سمتش میرم : هی...بابا....تو دیگه خیلی زیادی بلند داری اروم میشیا....... 

بیچاره......یک لحظه تو بهت نگاهم میکنه.......میون گریه......لبخند من......لبخند کمرنگی روی لبهای بی رنگ میشونه............. 

عجیبه..........تا حالا دقیق ندیده بودمش......... 

دختر ساده ای..........موهای مشکی گوجه شده پشت سر........چشمای ریز بادومی......که خیلی نمکین......پوست مهتابی و صاف....موقع گریه کردن صورتشو با انگشتای کشیده و ظریفش پوشونده بود.........ناخنهای مانیکور شده و بلند.........به شدت شیک.............. 

در کل خوشگل نیست....ولی جذابیت و انرژی وجودش هر کسی رو متوجه خودش میکنه....... 

محکم بغلش میکنم............ 

تو بغلم اونقدر زار زد که گریه هاش شد هق هق......... 

صدای خانوم احمدی: چی شده دخترها...............؟؟؟؟؟؟؟؟ 

احمقانه نیست؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

من خودم پا به پای سیما گریه کردم...................خدای من........منم دارم گریه میکنم؟؟؟؟؟؟ 

خودم: هیچی.......فقط داریم اروم میشیم........صدای دریا شنیدیم.......داریم اورم میشیم....... 

و سیما: راست میگه........داریم خودمونو ریلکس میکنیم.......... 

و خانوم احمدی......و رزیتا.......متعجب.............خیره به ما  

رزیتا: خیلی با حالید....عاشق همین دیوونه بازی شما دوتام......منم بیام.؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

عجیبه................. 

ولی حقیقت................ 

اشک.................اونم بی دلیل.........تنها راه رسیدن به ارامش...........برای ما خانمها....... 

اشک.......... 

============================================== 

 همگی کف اتاق دراز میکشیم........... 

خانوم احمدی: بچه که بودم......هر بار که گریه میکردم.....بارون میومد........... 

صدای رعد و برق........ 

همه پوکی زدیم زیر خنده........ 

رزیتا: هنوزم انگار همونطوریه............ 

صدای در زدن  

خودم: بله...... 

دکتر: خانمها میتونم مزاحمتون شم؟ 

همگی: شما مراحمید...... 

دکتر : یا الله......یا الله......... 

به غیر از من.......همه خانمها خودشونو جمع و جور میکنن.......و حتی خانوم احمدی روسری سر میکنه........ 

دکتر مکثی میکنه و وارد میشه.......... 

به خودم هیچ زحمتی نمیدم..........من دخترشم.........چرا باید از پدرم رو بگیرم.......... ؟؟؟؟؟؟؟ 

صدای دکتر: ا.....رزیتا خانوم شما اینجایید؟ زهرا گناهکی کل ویلا رو زیر پا گذاشت 

رزیتا: وای........پاک یادم رفت.....خوب بچه ها من برم......زهرا تنها مونده......خوش بهتون بگذره......من فردا صبح میبینمتون....... شب بخیر......... 

همه: شب بخیر 

خانوم احمدی: خیر باشه دکتر ....... 

دکتر: خیره.......خیره....اول.....این برنامه فرداست.......میریم ماسوله.......میدونید که  

همه: بله....... 

دکتر: دوم اینکه اومدم بهتون سر بزنم.....ببینم دخترای گلم کم و کسری نداشته باشن....چیزی نمیخواین...... 

سیما: ما خوشیم دکتر........ما عالیم.........ازین بهتر نمیشه........ 

دکتر: خیلی خوبه....خیلی خوبه....میخوام تعارف نکنید.......چیزی خواستید........اس ام اس بزنید.....اگر نمیخواین رو در رو بگید.......خوب.......من باید برم به باقی سر بزنم......شب بخیر بگم..........آنا.......دخترم.......یک  لحظه با من میایی......... 

بلند میشم..........پیرهن حریر بلندمو تنم میکنم........دنبال دکتر میرم تو سالن 

دکتر: شب بخیر دخترا......... 

سیما و خانوم احمدی: شب بخیر..... 

دکتر منو میبره تو اتاقش : بیا ......اینو بگیر.......... 

خودم: دکتر.......من..... 

ـ آنا......قرارمون چی بود؟ 

: من خوبم.........به خدا خوبم...........من دیگه احتیاجی به دارو ندارم........ 

ـ آنا.......تو دختر فهمیده ای هستی........نیمخوام باهات بحث کنم.........پس بگیر......و همین الان هم بخور........ 

: با من مثل دیوونه ها برخورد نکن.........من خوب شدم....... 

ـ بله.......میدونم..........ولی هنوز نیازمند دارو هستی.............ببین دخترم.......تو لبه تیغی........به همون صورتی که امروز شاد بودی......میتونی فردا از شدت افسردگی دست به کارای خطرناک بزنی.........خودتم میدونی.......هنوز تعادل رو پیدا نکردی پس بخور........ بیا با شیر بخور.......... 

: شیر.......؟؟؟؟؟ ببینم شما دیشبم تو شیر من دارو نریخته بودید؟ مزه بدی میداد 

ـ بخور.........من کلی دختر و پسرای دیگه رو باید چک کنم........... 

: ازت متنفرم............ازت متنفرم............... 

ـ تا آخرین قطره...........زود باش................. 

: میخوای منو تنبیه کنی؟ تعارف نکنی ها....... 

ـ لازم باشه اینکارم میکنم............ حالا برو....و بخواب.....خوابای خوب ببینی دختر جون 

: ازت بدم میاد.......... 

ـ شب بخیر........ 

: آخ.........تو از دستم ناراحتی؟ من........من...... 

ـ شب بخیر....... 

: شب بخیر........ 

بر میگردم تو اتاقم............ 

سیما و خانوم احمدی......بیدارن.......ضمن اینکه مهمون هم داریم.........زهرا و مریم و رزیتا اومدن.................اونا همگروهین...... 

خودم: ای ول ......میبینم جمعتون جمعه.........رزیتا نرفته برگشتی؟ 

عصبانی لبه تختم میشینم و موهامو برس میکشم............. 

صدای رزیتا : پس چی.......ما اینیم...... آنا.......نبودی ما دور هم قرار گذاشتیم......هر شب یکیمون یه داستان بگیم.......تا باقی بخوابیم.........الانم سیما میخواد شروع کنه.......پایه ای؟؟؟؟؟؟ 

خودم: همه جوره چاکرخاطیم........... 

همه میخندن............... 

چراغا خاموش.............. 

۶ تامون تو هم وول میخوریم............... 

صدای سیما : خوب.......من قصه گوی خوبی نیستما .......... 

رزیتا: خفه.........ناز نکن.......دیدی که قرعه به نامت افتاد.......یالا........ 

سیما : خوب......من........من اهل زنجانم....... 

تو ذهنم میپیچه که قیافه سیما اصلا چهره دختر ترک نیست........... 

ولی سکوت میکنم....... 

سیما: خوب...میدونید....من.....اصلا زندگی راحتی نداشتم..........ولی........شاکرم.......خدا خیلی منو دوست داشته.......که اینهمه نعمت بهم داده.......همیشه به خودم میگم چرا نباید شاد باشم....؟؟؟؟؟؟؟؟ادم به دنیا میاد تا شاد باشه........شاد زندگی کنه.....برقصه......... بخونه 

صدای زهرا: که هر دوش تو خون تو هست............ 

صدای رزیتا: خرمگس جان........زدی تو برجک بچه.........بزار حرفشو بزنه......نیس تو نه میخونی نه میرقصی؟؟؟؟؟؟ 

صدای خانوم احمدی : هیس........تو بگو سیما جون...........بگو........از خانوادت بگو........ 

سیما : پدرم راننده کامیون بود........خوب........من ۵ تا برادر دارم....دو تا خواهر........ 

رزیتا : بابا ای ول کمر پدرت......... 

مریم: مودب باش رزیتا......... 

زهرا: راس میگه........۵ تا پسر.........خوش به حال مادرت سیما جون........پسر زا بوده ها.......بیچاره مادر من.........۱۴ تا شکم زایید........۲ تاش پسر شدن......... 

صدای جیغ رزیتا ........ 

صدای مریم و زهرا : خفه........... 

خودم: سیما.............کوشی؟ ادامه بده.............. 

سیما : خوب.........زندگیمون راحت نبود.........ولی خوب بود.......مادرم........راستشو بخواین مامانم خیلی خانوم خوب و مهربونی بود........خیلی............ 

خودم: بود؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

امروز چقدر از این کلمه بود...........بیزار شدم............... 

من ازین کلمه متنفرم.............

نظرات 3 + ارسال نظر
سینا جمعه 1 بهمن 1389 ساعت 05:35 ق.ظ http://khaaen.persianblog.ir

تغییر رویکرد و رفتار آناهیتا الان کاملا ملموس و توجیه پذیره.
و خسته شدم از بس گفتم: حرف نداره قلمت

حمید جمعه 1 بهمن 1389 ساعت 01:21 ب.ظ http://jarrah.blogsky.com

روح اله یکشنبه 20 مرداد 1392 ساعت 04:22 ب.ظ

سلام
رفیق داستانت یواش یواش داره عبرت اموز میشه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد