سکوتم از رضایت نیست ...دلم اهل شکایت نیست...

هزار شاکی خودش داره...خودش گیره گرفتاره...

سکوتم از رضایت نیست ...دلم اهل شکایت نیست...

هزار شاکی خودش داره...خودش گیره گرفتاره...

قسمت۹: زندگی سیما (۲)..

منگم.........خیلی 

زندگی سیما........ 

اونقدر راحت از مشکلاتش.......از بدبختیاش..........از فقر و نداری حرف زد.........که من  

موندم............موندم..................که چطور این دختر اینقدر میخنده......شاده 

بی حسم.........بی حسم................. 

صدای سیما تو گوشم دنگ دنگ میکنه 

:خوب امشب میخوام داستان خودمو براتون بگم ......من..........خوب من.....خانواده شلوغ و هرج و مرجی داشتم.........پدرم اهل زندگی نبود............ما ۸ تا بچه قد و نیم قد بودیم.....پشت سر هم........تازه مادرم شکمش باز اومده بود بالا........من دومین دختر بودم......صبح که بلند میشدم باید میشستم پشت دار قالی........تا شب.....  

برادرام ۳ تاشون کار میکردن......عملگی.....کارگری....یکیشون.......بزرگه.....شاگرد راننده بود.....پدرم سالی به ۱۲ ماه...۱۱ ماهش نبود.....اون یه ماهی که بود یا مامانمو میزد........یا بعد از رفتن تخمشو کاشته بود........ 

سر اخرین شکم..........مادرم مرد......هم خودش.......هم بچش....... 

ما موندیم......۲ تا از برادرام از منم کوچکتر بودن.........و یه خواهرم..... 

خودم ۹ سالم بود.........حالا شما حساب کنید کودکستان خونه ما رو .....که چه وضعی داشت ؟ 

تا یکی دو ماهی..........خاله و دایی هوامونو داشتن.........تا خبر اوردن بابام رفته زن گرفته..... 

اونا هم......ما رو ول کرد به امان خدا.........بیچاره برادرام.......کلی کار میکردن بازم کم میاوردیم.... 

روزگار بدی بود........نمیشد......هیچیمون به هیچ جا نمیرسید.......خونه اجاره ای........پول خورد و خوراک.................نمیخوام شبتونو خراب کنم.....وگرنه من بخوام از بدبختیام براتون بگم........همین جا زار میزنید............. 

من ۱۰ سالم شده بود که برادر بزرگا .........و یکی از خواهرام.........به ترتیب ازدواج کردن...... 

من موندم........با ۲ تا برادر کوچکتر و خواهر کوچولوم......انگار زیادی بودیم......برادر بزرگه ما رو داد بهزیستی..........میگفت به نفع خودمونه 

از هم ما رو جدا کردن........ 

خواهر کوچیکم خیلی خوش شانس بود........هم خوشگل بود.....هم توپولی و سفید......یه خانواده پولدار به فرزند خوندگی قبولش کردن بردنش..........ازش خبر ندارم.....فقط همین که از ایران رفت با خانواده جدیدش..........شکر.........خدا رو ۱۰۰ هزار مرتبه شکر...... 

ولی ........واقعیتشو بخواین داداشم راست میگفت........بهزیستی خیلی بهتر بود......غذا داشتیم.........جای گرم و نرم.......سر پناه........همه چی بود............ 

تازه من اونجا رفتم مدرسه......سواد خوندن و نوشتن........کلی کار هنری یاد گرفتم......کلی کتاب خوندم....... 

۱۸ سالم که شد......سازمان یه مقرری واسم تعیین کرد.....و من رفتم واسه خودم خونه کرایه کردم...............تو یه کارگاه هم چرخکاری میکردم........تو خونه یه دار قالی داشتم.......وضعم بد نبود میخواستم برادرامو بیارم پیش خودم..........یکی دو سالی که گذشت.......رفتم اوردمشون........بهزیستی هوای اونا رو هم داشت............خدا عمر طولانی بده به دکتر معتمدیان............خیلی به برادرام کمک کرد..........هر دوتاشون رفتن دانشگاه.....یکیشون برق می خونه........اون یکی پزشکی........تازه.........یکیشون نامزد هم کرده......فنچ هنوزا........ولی عاشق شده........خدا رو شکر.........خدا رو شکر.............. 

ما دوران بدی پشت سر گذاشتیم.........ولی حالاش خوبه.....خوب.........من راضیم........خیلی راضیم.............. 

سکوت............سکوت........... 

انگار خواب باشیم همه 

.........ولی نه.........همه بیدار بودیم.........سکوت به خاطر صبری بود که این دختر داشت 

خودم: سیما.........پس اگر اوضات خوبه.......راضی هستی اینجا چکار میکنی؟ 

سکوت..............و بعد انگاری تلنگر باشه حرف من..........زد زیر گریه 

خانوم احمدی: نمیری دختر......اینم سواله میپرسی ..چیزی نیست سیما جون.....گریه کن دختر سبک شی اروم شی گریه کن.......نمیخواد هم تعریف کنی......اصلا مهم نیست 

رزیتا: سیما........من نمیخوام مجبورت کنم.........ولی اگر بگی.....شاید سبکتر شی 

مریم: چی میخواین بگه.......این خانمی میکنه........معلومه چیه دردش......همش جاهای خوبه زندگیشو گفت.........تا ما ناراحت نشیم........  

زهرا: من میفهمم بچه زیاد و فقر چیه.......سیما جون....حس نکن غریبی......اینجا همه یه جوری همدردیم.........منم وضعم بهتر از تو نبوده.........مطمئن باش..... 

سیما : منو  میبخشید........من.......ناراحتتون کردم......ممنون که گوش کردین.....دیگه بخوابین........شب بخیر...... 

................................................... 

همه خوابیدن...........من بیدارم..............میدونم که سیما زندگیشون قورت داد...........میدونم یه چیزی بود که نگفت 

چشمامو میبندم...........میشمارم..... 

۱ بره.......۲ بره......۳ بره.......... 

۲۳۴ بره......۲۳۵ بره........۲۳۶ بره........ 

۱۴۰۵ بره........۱۴۰۶ بره..........۱۴۰۷ بره..... 

صدای باز شدن و بسته شدن در......... 

چشمامو باز میکنم.........سیما بود؟؟؟؟؟؟؟؟ 

ساعت چنده؟ 

۳ صبح............. 

بلند میشم...........دلم اشوبه......... 

دنبال سیما میرم............حس بدی دارم............. 

شالمو میپیچم دورمو و دنبالش میرم........... 

داره با در ویلا ور میره..........که به زور بازش کنه..........و بره بیرون 

خودم: سیما........( صدام نجواست ) 

میترسه : وای......آنا ترسوندیم...... 

ـ در قفله.....دکتر شبا درو میبنده......که دزد نیاد...... 

: لعنتی.....دارم خفه میشم.......... 

ـ بیا........بیا بریم تو حیاط پشتی.........من یه جای دنج سراغ دارم....... 

با هم میریم تو کلبه........صدای باد........بارون بند اومده......ولی باد داره ابرا رو میبره....... 

دریا خشمگینه هنوز........... 

سیما توی کلبه.........چمپاتمه میزنه.... 

خودم: میخوای بیایی بغلم.؟؟؟؟؟ 

نگاهم میکنه...........دوباره میزنه زیر گریه....... 

خودم: منم مادر ندارم.......مادرم تو تصادف کشته شد.......بعدشم بابام رفت با یه دختر جوون تر از من ازدواج کرد............. 

سیما...........خیره میشه تو دهنم..............مات زده......اشکاش روی صورتش ماسید...... 

: زندگی منم یه جورایی شبیه تو.....بابای منم نامردیش کم نبوده تا حالا.....فرقش اینه که ما دو تا بودیم...........داداشم رفت المان......دنبال درس و کار خودش.........منم تنها زندگی میکنم.........خوب........حالا میخوای بنالی یا من برم بخوابم.......؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

ـ من حامله ام................. 

میخ شدم..................یه میخ فولادی تو دل سنگ............. 

: تو........تو شوهر داری؟ 

ـ صیغه بودم.....صیغه یه حاجی ۶۰ ساله...... 

: بابا ........ای ول.........پس بچت صاحب بابابزرگ شده.....نه بابا..... 

ـ اون مرده................. 

دیوونه شدم............زمین داشت دهن باز میکرد............داغ ............چمپاتمه زدم کنار سیما.......... 

ـ بخت منو از اول سیاه نوشتن..............من........من........خیلی بد بختم....... 

محکم بغلش میکنم.......................هر دو........زار زدیم......... 

حتی نمیتونم خوب دلداریش بدم............... 

ـ حاجی خیلی مرد خوبی بود...........نور به قبرش بباره.........ازش چیزی جز احترام و خوبی ندیدم..........صیغش شدم.......چون چاره ای جز این نداشتم........تو  زنجان.....یه دختر مجرد بی خانواده.....میخواد چیکار کنه؟؟؟؟ حاجی برام یه خونه نقلی گرفت......تو تهران......اوضامون خوب بود.............همه چی عالی بود..............عالی..........تا اینکه.........زنش فهمید.....زنش خیلی نا نجیب بود...........رفت تو بازار و ابروی حاجی رو برد.........همون روز حاجی دق کرد.......سکته کرد..........خبرش که بهم رسید......دیر شده بود.........جسدشو دیدم....... 

سیما دوباره زار زد............... 

: اروم باش......مرگ حقه.......اینم قسمت دیگه.......باهاش نمیشه جنگید....... 

ـ من چقدر بدبختم............موندم چه کنم تو این شهر بزرگ.......البته........حاجی اون خونه رو به نامم زده بود.......ولی چون زن حاجی از جام خبر داشت.........منم اونجا رو کرایه دادم......با کمک برادرم که دانشجوی دکتر.........رفتم خونه خاله پیر دکتر........که هم کنارش باشم......هم همدمش.........هم پرستارش......۸۰ سالی داره......... 

: پس قضیه حاملگیت؟ 

ـ هفته دوم بعد از مرگ حاجی فهمیدم حامله ام.........نمیدونم چه خاکی تو سرم بریزم......دکتر میگه مهم نیست.........میگه دادگاه رای میده و میتونم واسه بچم شناسنامه بگیرم........ولی........من نگرانم.......اخه من.......یه زن تنها.......بی کس........با یه بچه بی پدر..........چه کنم؟ چه کنم آنا ؟؟؟؟؟؟تو بگو 

: زندگی.........زندگی کن..........حالشو ببر......اینهمه فرشته دورو برته.......اینهمه دوست.........حالشو ببر.............ببینم......سونو کردی؟ اصلا چند وقتشه این کوچولو ؟ 

دستمو کشیدم رو شکمش........... 

خندید : ۹ هفته.....۹ هفته........ 

: وای کلی کار داری دختر......سیسمونی میخواد.........اسم باید انتخاب کنی.......لباس براش ببافی..........کلی کارداریم..............یالا.....باید بریم بخوابیم......تو باید استراحت کنی........بچه مونگول که نمیخوای؟؟؟؟؟؟؟؟؟یالا 

با هم بر میگردیم تو ساختمون اصلی........

نظرات 8 + ارسال نظر
سینا شنبه 2 بهمن 1389 ساعت 12:33 ق.ظ http://khaaen.persianblog.ir

وقتی هم غصه قصه‌های دیگرون میشی انگار غصه هات کم میارن.
حس میکنم قصتو رفیق
نزدیکه
خیلی نزدیک

رکسانا شنبه 2 بهمن 1389 ساعت 01:36 ق.ظ

قالب نو مبارک !
این داستانت هم جذابه .
۹ هفته است چرا کورتاژ نمیکنه ؟؟؟

سینا دوشنبه 4 بهمن 1389 ساعت 07:40 ق.ظ http://khaaen.persianblog.ir

ننوشتی

خاطرات یک اتش نشان سه‌شنبه 5 بهمن 1389 ساعت 12:50 ق.ظ http://www.firemanney.blogsky.com

سلام
ممنونم که دفرت خاطرام رو واسه مدت کوتاهی برگ زدین
-------
قشنگ مینویسین
آبتین

محسن سه‌شنبه 5 بهمن 1389 ساعت 02:19 ب.ظ http://askamoon.blogsky.com

یه چیزی بپرسم تا قبل از این که بهش برسیم بدونمش؟
پدره دوازده تا زن نداشت؟
یا اصلن دیگه پدره رو نمی بینیم؟

سینا چهارشنبه 6 بهمن 1389 ساعت 12:06 ق.ظ http://khaaen.persianblog.ir

کاش مینوشتی

فریاد شنبه 18 تیر 1390 ساعت 02:12 ق.ظ

سلام کله کردم همه وبتو خوندم از ۱تا................... فقط یه مشکلی داری اونم اینه که وقتی ویخوای بنویسی مثلا بعضی هاشون حالت نثر مانند داره ولی یهو میای از خودت میگی که اصلا ربطی نداره البته بعضی هاشون خانم انا یا هر چی که هستی ما که نفهمیدیم اسمت چیه راستی میگم مشکلی داری میری ژیش دکتر من که نفهمیدم ........ میشم ....... بزنم اون ایدیمه اونجاست خواستی ادم کن

سلام
میگی از اول منو خوندی بعد نفهمیدی اینا داستانن و شماره بندی داره.......خیلی امیدوارم کردی......باور کن

روح اله یکشنبه 20 مرداد 1392 ساعت 04:46 ب.ظ

سلام
رفیق شنیدی که میگن مرغ همسایه غازه .اگر این ضرب المثل قانون باشه باید تو همه چیز قابل تعمیم باشه. مشکلات انا کجا سیما کجا. باعث ارامشم شد این داستان

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد