سکوتم از رضایت نیست ...دلم اهل شکایت نیست...

هزار شاکی خودش داره...خودش گیره گرفتاره...

سکوتم از رضایت نیست ...دلم اهل شکایت نیست...

هزار شاکی خودش داره...خودش گیره گرفتاره...

قسمت ۱۱: زندگی رویا و نادر خان...

روز خرید..........یه لیست بلند بالا.......

مثل همیشه قرعه کشی میکنن بچه ها.......تا اسم دو نفر اول دربیاد........اونا هم باید واسه خودشون جفت انتخاب کنن از جنس مخالف.........حالا میخواد همسرشون باشه یا غریبه.....

روز چهارم......و تا حالا ۱۲ نفر حذف شدن......واسه خرید کردن.....

وقتی اسمم درومد جیغم به هوا رفت......

مثل ادمای ندید بدید.....میپرم هوا : اینه.......اینه.........بلاخره نوبتم شد.........

صدای دکتر: آنا.......جفتت.....یالا......

: خوب معلومه دیگه...وقتی تو ظرف شستنو نظافت و همه چی جفت منه...میتونم بدونش برم خرید.......شاهرخ شال و کلاه کن داداش............

صدای خنده جمع.......

نفر بعدی نادر خان...........مرد ساکت و تو دار.......به نظر ۴۵......۵۰ ساله میاد.....موهای سرش یکی درمیون ریخته........پوست صورتش گلگونه.....درست عین .عین .......بچه های عشایر......عجیب منو یاد ترکای قشقایی میندازه......قد بلند و چهارشونه.....با سینه ستبر و فراخ........کلا از هر جهت نژاد پاکی به نظر میرسه..........جذاب و دختر کش.......عضلات و بدن ورزیدشو صبگاه موقع ورزش و نرمش دید زدم........خیلی قلقلکم میداد........آخ......چه حالی میده بودن با این مرد.............تو جمع .......ولی انگار نیس........کم صحبت میکنه.....همیشه یه لبخند خشکیده رو لباشه..........کلا موجودیست جالب....

وقتی دیروز میخواست از ترس صحبت کنه.....لباشو گزید.......خیلی هیستریک گفت: میشه من جواب ندم؟؟؟؟؟

صدای دکتر: نادر خان ........کی قراره شما رو همراهی کنه؟؟؟؟

و نگاه خیره نادر......روی رویا........

نگاهش طوری بود که انگار میخواد رویا رو بخوره.........

رویا ........یک خانوم ایرادگیر و وسواسی........همین دیشب من و شاهرخ رو مجبور کرد یکبار دیگه کف سالن رو کهنه بکشیم و برق بندازیم........کلا موجود بی خودیه.....از خود متشکر........با کلی اعتماد به نفس الکی...........چشماش مثل روباه.......قد بلندی داره.......همیشه یه شال حریر روی شونه هاشه............که هم به عنوان روسریش استفاده میکنه هم تزیین......به نظر ۴۰ ساله میاد..........ولی.......خوب.....راستشو بخواین.........جوون مونده....شایدم سنش بیشتر باشه......................چه میدونم؟؟؟؟؟؟ اصلا به من چه؟؟؟؟؟؟؟؟

بلاخره تیم ما سوار بر ماشین خرید راهی شهر شد..........

تمام مدت به این فکر میکردم چه مارکی سیگار بخرم بهتر......یکم به اب ممنوعه گیر دادم........آخ.......امشب میخوام بترکونم........

صدای نادر خان پشت فرمون: کسی با این سی دی مشکلی نداره؟؟؟؟؟؟

خودم: چرا من دارم.........مگه داریم میریم مراسم ختم؟؟؟؟؟ بیا رفیق....بیا اینو بزار حالشو ببریم...........

گویش کوچه خیابونیم..........یکم اون ۳ تا رو گیج کرد.........ولی نادر خان قبول کرد و سی دی منو گذاشت......

اولین اهنگ.........از گروه بسیار خوب....ace of base

You can do what you want just seize the day
What you're doing tomorrow's gonna come your way
Don't you ever consider givin' up, you will find, oooh

It's a beautiful life, oh oh ooo
It's a beautiful life, oh oh ooo
It's a beautiful life, oh oh ooo
I just wanna be here beside you
And stay until the break of dawn

Take a walk in the park when you feel down
There's so many things there
That's gonna lift you up
See the nature in bloom a laughing child
Such a dream, oooh

It's a beautiful life, oh oh ooo
It's a beautiful life, oh oh ooo
It's a beautiful life, oh oh ooo
I just wanna be here beside you
I just wanna be here beside you
And stay until the break of dawn

You're looking for somewhere to belong
You're standing all alone
For someone to guide you on your way
Now and Forever

It's a beautiful life, oh oh ooo
It's a beautiful life, oh oh ooo
It's a beautiful life, oh oh ooo
I just wanna be anybody

Living in different ways
It's a beautiful life
I'm gonna take you to a place I've never been
Before oh yeah
It's a beautiful life
I'm gonna take you in my arms and fly away
With you tonight

It's a beautiful life, oooh
It's a beautiful life, oooh

It's a beautiful life, oooh
It's a beautiful life, oooh
It's a beautiful life, oooh
It's a beautiful life

جو ماشین برگشت.........همه با هم همخوانی میکردیم.........خیلی جالب شد برام....

همه این اهنگ و ترانه رو میشناختن......بلد بودن.....

من دیگه ریتم هم گرفته بودم...............جیغ.......

صدای نادر خان : بچه ها.......من یه پیشنهاد دارم.......اول بریم خرید........زودی لیستو تهیه کنیم........بعدش بریم یه جایی......

صدای شاهرخ: کجا نادر خان؟

_ سوپرایز شاهرخ جون.......ولی هم دیدنی....هم مناسب....موافقید

خودم: من که پایم ..........برو که رفتیم.................اووووووووووووو.............

تو فروشگاه.........من ازین ور.......به اون ور............چرخو میبردم........بیچاره شاهرخ تند تند دنبال سرم............جنس میزاشت........تو چرخ......نادر خان و رویا هم با هم بودن.......

یهو..........میخ شدم..............چیزی دیدم که همونجا خشکم زد......

شاهرخ محکم خورد به چرخ.........خواست اعتراض کنه که من با شتاب دست گذاشتم روی دهانش: هیس........هیس........

شاهرخ .......خیلی یواش: چی شده؟ پام ناقص شد.....

خودم: هیچی نگو.....فقط نگاه کن........اونجا رو ببین.........

هر دو از پشت قفسه........رویا و نادر رو دید میزدیم........

فروشگاه خلوت بود......و اون منطقه.......یعنی بخش رول توالت و پوشاک و انواع دستمال سفره.........کسی غیر خودمون نبود.......

رویا داشت مثل همیشه از رنگ و بوی دستمالها ایراد میگرفت.........

به وضوح میتونستم تصور کنم که داره میگه: اصلات بهداشتی نیستن.......

نادر.........طوری کنارش ایستاده بود که مسلط بود روش.........یه دستش به قفسه بود و دست دیگش.........روی چرخ...............ولی یه جوری به رویا نگاه میکرد انگار.............داره بوقلمون سرخ شده تماشا میکنه..........

من و شاهرخ............یواشکی خم شدیم.........هر دو به شدت فضول........پشت خرواری از جنس..........دزدکی........منتظر موندیم.......

نمیدونم رویا چی گفت و چیکار کرد ......که نادر عصبانی دستشو کوبید به ستون کنار رویا.......

اونقدر محکم که رویا خشک شد............

من و شاهرخ هم جا خوردیم......

شاهرخ: بهتر نیست بریم........من راحت نیستم......

خودم: وایسا ببینم.......اینا همون میشناسن؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

شاهرخ: کارمون اصلا درست نیست...........

خودم: هی.......هی .......دعواشون شد.........

شاهرخ: کو........ ببینم.....

رویا مثل دیوونه ها........سیلی زد تو گوش نادر...........

نادر اونقدر بهش نزدیک شده بود که زن بیچاره ..........مستاصل شده بود..........

عصبانی خواستم بپرم و حق نادر رو بزارم کف دستش..........مردک.........چشم به ناموس مردم دوخته...............

که شاهرخ پر لباسمو گرفت و گفت: وایسا.......نگاه کن........

رویا ..........نادر رو بغل کرد........محکم.........

و در یک لحظه..........هر دوشون.............تو هم گره خوردن.........لب به لب............دوخته شدن به هم.......

من و شاهرخ............

سرخ.........شرسار..........و کمی گیج........شاید خشمگین........تندی.......چرخ رو برداشتیم....و زدیم به چاک........

........................................................

اونقدر گیج بودیم...........که هر دو فقط خیره شدیم تو چشمای هم.........

و یک لحظه حس کردم من و شاهرخ هم تحت تاثیر اون دوتا........الان همو بغل میکنیم........

از شاهرخ فاصله گرفتم...............

صدای شاهرخ: من.......من.......من برم اب میوه بر دارم........

خودم: منم........روغن اصلا گرفتیم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟برم.........منم ازون ور میرم.........

ساعتی بعد.........همگی تو ماشین نشسته بودیم...........

من و شاهرخ......مثل ادمهای عقب مونده و متحجر........مهر سکوت کوبیده بودیم بر لبهامون....

صدای نادر خان: خوب.........هنوز وقت مونده..........بریم.........

ما چیزی نگفتیم.............

فکر میکردم...............به اینکه اون دو تا چکارن؟؟؟؟؟؟؟کین؟؟؟؟؟؟؟ چین/؟؟؟؟؟؟؟؟

هی با خودم ور میرفتم...........که چطوری.......سر صحبتو باز کنم که نادر گفت: رسیدیم........

یه جاده باریک.................یه ورش جنگل................طرف دیگه دره...........دره نه چندان عمیق.......ولی س .ب ز...........اونقدر س..ب ز که چشمو نوازش میکرد.........

همه پیاده شدیم...............صدای نادر خان: خوب........شروع کنید.........

و خودش شروع کرد به داد زدن.............

خداااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا

صدا اکو شد...........پیچید تو دره................یکی داد میزد خداااااااااااااااااااااااااااااااااااا

رویا به هیجان اوم: خداااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا

جوابش اومد:خدااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا

پاهامکرخ شده بودن..........نمیتونستم حرکتی کنم...........

شاهرخ از ته دل داد زد: خدااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا

انگار فلج شده باشم...................کل دره پر شد از نام خدا..............

یه دسته گنجشک بلند شدن................صدای جیک و جیک..................

باز صدای اون 3 تا خل و چل..............

مونده بودم..........میترسیدم................

میترسیدم...............که تو بازی با مزشون شرکت کنم.........

شاهرخ: انا..........تو هم بگو............خیلی عالیه...........

نادر: تخلیه کن...................جیغ بکش..............

همون موقع رویا جیغ کشید....................اونقدر جیغ کشید که کوه به غرش درومد..........

ابرا رعد و برق زدن..........

وحشت کردم..........عقب عقب رفتم.................

کم مونده بودم بیافتم و شاهرخ منو گرفت................

محکم..................

چرا همیشه فکر میکردم شاهرخ ادم ضعیفیه؟؟؟؟؟؟؟؟؟

به خاطر یک دست بودنش شاید

شاهرخ: نترس..............داد بزن.................بگو.............................

خودم: من........من......................

بر گشتم سمت دره ..........از ته ته ته ..........وجودم.............داد زدم: خدااااااااااااااااااااااااااااااااااااا

بعد نا خود اگاه جیغ کشیدم...................................

انگار هر چی حس بد بود..........هر چی ترس بود.............با اون جیغ.........از جسمم خارج شد..........

سوار ماشین شدیم............

4 تامون سبک بال..............یه جوری تازه....................

یه جوری...........خوب...................

چه مرگم شده؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

: من از ادما میترسم..............

همه برگشتن سمتم............

خودم: من از ادما میترسم..........از ..........بودن تو جمع وحشت دارم........الانم به اصرار دکتر موندم.............نمیدونم چرا.............ولی نمیتونم............تو جمع باشم..............میترسم.......که اونا منو بد نگاه کنن.......... دربارم بد بگن.........من از ادما میترسم...............بدم میاد.......متنفرم...........

صدای نادر خان........همینطور که رانندگی میکرد: من .......منم از تاریکی میترسم.......از اینکه تو یه جای تنگ و تاریک باشم وحشت میکنم..........

شاهرخ: خوب.........حالا که شما گفتین........بزارید منم بگم......دیشب ترسیدم از ترس خودم بگم..........من همیشه......از اینکه تو جمع غذا بخورم هراس دارم......میترسم نتونم قاشق و چنگالو کنترل کنم........

برای یک لحظه..........برگشتم و خیره شدم تو دهنش......نمیدونم چه مرگم شده بود که خندم گرفت و گفتم: تو دیوونه ای.........این چه جور ترسیه........؟؟؟؟؟؟

شاهرخ: کوفت.....از مال تو که واقعی تره.....چرا باید ادما دربارت بد فکر کنن.....؟؟؟؟ تو با یه چشمک میتونی یه شهر رو اشوب کنی.......نظر منو بخوای..........ترس تو مزخرف.......احمقانس........

خودم: هی.........اقای عزیز.......میدونی بزار صادقانه بهت بگم..........شاید یه دست نداشته باشی.........ولی اینقدر از خود راضی و احمقی که هیچ کس جرات نمیکنه بهت توجه کنه.....چه برسه به اینکه حواسش به چنگال تو دستت باشه.......چیه؟ نکنه فکر کردی شاه زاده ای؟؟؟؟؟؟؟؟

شاهرخ:دیگ به دیگ میگه روت سیاه........

صدای نادر خان: هی.........هی..........شما دو تا..........همین الان بحثو تموم کنید........

رویا: چیه........بزار دعواشونو بکنن..........نمیبینی.............این دوتا به هم علاقمند شدن.........جنگ اول به از صلح آخر

خودم: چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ علاقه.؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟آآآآآآآآ شوخی میکنی؟؟؟؟؟؟؟؟ شاید اون عاشقم شده باشه.....که بعیدم نیست.........ولی من عمرا.........عمرا.........

شاهرخ: به..........خانومو.........عاشق.........چه خودشم دست بالا میگیره..........عاشق........نشنیدی؟؟؟؟؟؟؟؟رویا خانوم گفت علاقمند..کی از عشق حرف زد.........تو اصلا میفهمی عشق چیه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

خودم: من نمیفهمم..........من؟؟؟؟؟؟؟؟؟ تو............تو............

نادر خان: خیلی خوب..........خیلی خوب............فهمیدم رویا چی گفت........ولی خواهش میکنم بحثتونو بزارید وقتی رسیدیم.........هوا داره تاریک میشه..........منم نمیتونم حواسمو جمع کنم...........این جاده خطرناکه............

رویا: میدونی چیه عزیزم.............من فکر میکنم ترس تو هم دیگه خیلی طولانی و لوس شده.......بهتر نیست.........دست از خریت برداری و قبول کنی که میتونی.........تو تاریکی هم خوب رانندگی کنی؟؟؟؟؟؟؟

نادر: میدونی چیه..........من فکر میکنم.........شما بهتر نظر ندید........

رویا: من نظر ندم...میدونی چیه؟ میخوام حرف بزنم.......اره میخوام بگم حالم ازت بهم میخوره.........عمرمو تلف کردم........من از جونم برات مایه گذاشتم........ولی تو چکار کردی؟؟؟؟؟؟؟با این ترس و توهمات زندگیمو از من گرفتی........اره......من دیگه نظر نمیدم........چون میخوام خودمو ازاد کنم.........

داد نادر خان: تو زندگیتو هدر دادی یا من......؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟من که اینهمه سال.........وسواسی بیمار گونتو تحمل کردم............نادر جون......دستاتو شستی؟؟؟؟؟؟؟؟ نادر.......اینو نخور.....نادر.........عزیزم..........این مواد سرطانزان...........( اینجا نادر خان صداشو نازک کرد و ادای رویا رو دراورد)

رویا خانوم سرخ و اتیشی: چی؟؟؟؟ ادای منو در میاری؟؟؟؟؟؟؟؟ بد کردم نذاشتم سرطان بگیری؟؟؟؟؟؟بد کردم خونتو مثل دسته گل نگه داشتم؟؟؟؟؟؟؟ببین.........هی ببین......من به خاطر تو و بچه هات ........3 بار این مچ دست بیچارمو عمل کردم...........یادت رفته؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

.............................................................................

دعوای رویا و نادر.................بالا کشید..........به ناچار من پشت فرمون نشستم.......و رویا و نادر رفتن صندلی عقب..................شاهرخ هم کنار دست من بود

ما دو تا خفه شده بودیم...........ولی.........نادر و رویا.................پای هر چی فک و فامیل بود............بچه هاشون...........حتی دوست پسر و دختر ماقبل ازدواجشونو هم وسط کشیدن...........و یک دست مفصل........با فحشای آبدار نون دار مودبانه........از خجالت هم درومدن.............

به این طریق............من و شاهرخ فهمیدیم..........این دوتا زن و شوهرن.............ولی چرا تو گروه...........جدا هستن............احتمالا به خاطر همین اخلاق نسبتا گندشون بوده...............

.........................................................

صدای شاهرخ: اوم..........من معذرت میخوام.........اگر حرفی زدم که........

خودم: وای نه.........راستشو بخوای............بعد از مدتها.....کسی رو پیدا کردم که از بحث کردن باهاش لذت میبرم..........تو خیلی خوب میتونی کل بندازی

شاهرخ: جدی............ممنون............حقیقتش.........من ادم کم حرفیم........ولی تو.......یکاری میکنی.......نمیتونم جوابتو ندم........

خودم: منم معذرت میخوام..........تو اصلا از خود راضی نیستی........اینو همینطوری گفتم......

.......................................

شاهرخ: رویا خانوم........نادر خان.........منو میبخشید....ولی فکر کنم این بحث شما راه به جایی نمیبره..........

خودم: خیلی شما دو تا باحالید........نه به اون بوسه اتشین تو فروشگاه........نه به این جنگ تمام عیار.........

صدای جیغ رویا: خدای من........شما دیدین؟؟؟؟؟؟نادر میکشمت.......میکشمت.......

صدای خنده من و شاهرخ

شاهرخ: مگه بده....منم یه روزی.......همینطوری........زنمو میبرم توی یه فروشگاه.....و دزدکی میبوسمش......ته عشق..........

بی حس برگشتم نگاهش کردم........مخصوصا اون لباشو.........

سرخ شد...............خودش از حرفی که زده بود شرمنده شد..........

صدای خنده نادر خان: دیدی خانوم..........دیدی.......چرا میترسی از اینکه دیگران بدونن من عاشقتم.؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

یکهو بغض رویا خانوم ترکید..................

من بدجور مستاصل شدم..........

نادر خان رو از تو ایینه دیدم که رویا رو محکم بغل کرده و موهاشو میبوسه

صدای نادر خان: جونم........جونم.........ببخشید.........من غلط کردم........دیگه گریه نکن........حیف اون چشمای خوشگلت نیست؟؟؟؟؟؟؟؟؟

صدای شاهرخ: ببخشید........نه اینکه فکر کنید من فضولما.......ولی خیلی کنجکاوم بدونم......شما چطوری با هم اشنا شدید؟؟؟؟؟

.........................................................................

نادر خان: سال........52 بود به گمونم.......

رویا : نه........51....چند بار بگم......52 من شاهین رو باردار بودم..........

نادر خان: آهان...........بله........خانوم درست میگن........سال 51 بود که من منتقل شدم شیراز.......تازه از دانشکده افسری...نیروی هوایی فارغ التحصیل شده بودم.......

رویا: نادرم خلبان بود..........خلبان جنگی..........

نادر: عزیزمی.........چه دورانی بود.......با بچه ها............با هم تیپی هام......آخر هفته ها...میرفتیم شیرازو سیاحت میکردیم............خوب......راسیتشو بخواین........من خودم شیرازیم.............بچه ایلم...........ایل قشقایی...........

جیغ خودم: نگفتم...........نگفتم ........حدس میزدم شما عشایر باشید......... خیلی با حالی.......بگو داداش ..ادامه بدید........

نادر خان: آره.......دخترم.......من از عشایرم.......و به این افتخار میکنم

شاهرخ: دم هر چی ایل و عشایر ایران گرم...........خوب ......ادامه بدین نادر خان......

نادر خان: خوب......من بورسیه شده بودم..........2 سال درایران درس خونده بودم....باقیشم.......رفتم امریکا........بعد از دوره دیدن و اموزش کامل........منطقه خدمتم شیراز و استان فارس و بوشهر بود............

دوستانی که اهل فارس نبودن...........به نوعی........غریبه بودن.......اخر هفته ها......مهمون خونه پدریم میشدن...........میرفتیم کل شهر رو میچرخیدیم....خوش میگذروندیم......با دوست دخترامون خوش و بشی میکردیم.........خوب..........راستش بخواین..........من دوستی نداشتم.........ولی........همچین........پایبند سنت و اداب خانوادم نبودم...........دختر عمومو واسم نامزد کرده بودن..........که هم خوشگل بود هم تحصیل کرده..........میدونید که اون زمان دخترا خیلی کم اتفاق میافتاد برن دانشگاه........ولی خانواده من...........از طبقه خوانین بودن.....خلاصه..........من عقیده داشتم باید عاشق بشم......... عاشق دختر عموم نبودم

خودم: بلاخره عاشق شدی نه؟؟؟؟؟؟؟

نادر خان: داستانش مفصل.........خیلی طولانی اگر بخوام بگم......همین بس که بلاخره دختر رویاهامو پیدا کردم.............بگید کوجا؟؟؟؟؟؟

من و شاهرخ: کوجا؟؟؟؟؟؟

نادر خان: جلوی کله پاچه ای............

صدای خنده ما .........

رویا خانوم با گله گی.......: نادر.......مجبور نیستی همشو بگی.......

خودم: رویا خانوم.............قرار نشد سانسور کنیدا...........

رویا خانوم: آخه دخترم......این چاخان میگه..همچین میگه کله پاچه ای............

نادر خان: بفرمایید شما بگید.........بگید

رویا: خوب..........من اون موقع دانشجو بودم.....همش 19 سالم بود.....از تهران رفته بودم شیراز........واسه درس خوندن.......بگما........منم شیرازی بودم......ولی چون پدر خدابیامرزم تو وزارت خارجه خدمت میکرد.....واسه همین تهران زندگی میکردیم......خوب......هوای زمستون اونسال بدجوری سرد شده بود.........یکی از بچه ها...........سرما خورده بود..........من و یکی از دخترا............پرسون پرسون.........رفتیم تا کله پاچه بخریم واسش.......که هم بخوره جون بگیره.........هم خودمون هوسمون خوابیده باشه.........

نادر: بگو چی شد که دعوامون شد......؟؟؟؟؟؟بگو........

رویا: ای...........هولم نکن.........دارم میگم که........خوب..........من یه قابلمه دستم بود....پر .......اومدم از تو خیابونو........برم تو کوچه.همچی..........اومدم بپیچم......سینه به سینه خوردم به ای آقو...........

نادر: ها........فقط خواستی بپیچی؟؟؟؟ نه قری؟؟؟؟؟؟نه قمزه ای؟؟؟؟؟؟؟نه آوازی؟؟؟؟؟؟؟ خانوم.......حالا کی بهتر داستانو میگه؟؟؟؟؟

رویا: خوب بفرما شمو بگو......

نادر: تو یه روز سرد و برفی زمسون........من با دو تا از همکارا.......با لباس فرم نظامی......داشتیم میرفتیم پادگان..........که یهو دیدم یه خانوم....مثل این الکلیهای مست........خرامان و رقصان..........روی نوک پنجه روی او زمینو.............یخو .....همیچی.........باله میرن........ییهو.........پاشون لیزید........پرید ور دل بنده.........اونم با چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟

من و شاهرخ: با چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟

نادر : با یه قابلمه پر کله پاچه.........به ای بزرگی........................

صدای خنده من و شاهرخ.............حتی خود رویا خانوم...............

نادر خان: این شد که ما با لباس روغنی و چرب و چیلی..........سر تا بوی کله پاچه.........بعد از یک دعوا و بحث مفصل با خانوم...رفتیم پادگان...........حالا شما حدس بزنید........تو نظام اون موقع........با این سر و ضع رفتن چه حالی میداد بهم...............

رویا : نمیدونید بچه ها چه شکلی شده بود..........حتی روی سرش یه پاچه افتاده بود........صحنش خیلی خنده دار بود

نادر خان: بایدم بخندی...........بخند............یادته...........همون موقع بهت چی گفتم

رویا خانوم: همچین زول زد تو چشمام.............یه جوری انگار میخواد منو بخوره......گفت: بخند......بخند.........سر سفره عقد به جاش باید حسابی گریه کنی

صدای جیغ من : همون جا ازتون خواستگاری کرد....؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟وای..............نادر خان.........یعنی............

صدای رویا : اون روزا که جوونا ریقو و دو زاری نبودن هی بند این دختر و اون دختر شن..........تا میدیدن.........عاشق میشدن و استین همت بالا میزدن....میگفتن یا علی...........بعدش به خودت میومدی میدید بچه اول هم به دنیا اومده.........شاهینم .......اردیبهشت 53 به دنیا اومد........شهناز.......تو فضل پاییز 4 سال بعدش.......که خیلی زمان بدی بود..........خیلی بد...........ته تغاریمونم سال 64..............

خودم: خدا حفظشون کنه ........پس نادر خان........شما ارتشی هستید..........چقدر خوب...

نادر خان: دیگه نیستم........سال بلوا......هنوز شهناز یکسالش نشده بود که منو پاکسازی کردن......

من و شاهرخ: خدا ازشون نگذره..........

رویا خانوم: ولی نادر من نمونه است..........مرد........ایستاد......مقاومت کرد......نترسید......ایستاد.........و منو وبچه ها رو حمایت کرد.....نزاشت اب تو دلمون تکون بخوره.........شبی نیست سر نمازم دعاش نکنم..........عزیز دلمه...........یه روز دوریشو نمیتونم تحمل کنم..........

باز اشکش درومد.............

نادر خان...........رویا خانومو بغل کرد..........هر دو ریز گریه میکردن

من و شاهرخ................خفه..........تو خودمون.............تا رسیدیم............به ویلا..........

با یه حساب سر انگشتی........فهمیدم حد اقل 10 سالی کمتر از اونی که فکر میکردم سن دوتاشونو حدس زده بودم........ولی هر دو ........اونقدر خوب و قوی........از خودشون نگهداری کرده بودن......هنوز جوون میزدن.............

من نمیتونم درک کنم...........اینا چه مشکلی دارن؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟چرا تو این گروهن؟؟؟؟؟؟؟؟

نظرات 4 + ارسال نظر
سینا چهارشنبه 6 بهمن 1389 ساعت 11:59 ب.ظ http://khaaen.persianblog.ir

خیلی جذاب شد
تو رو خدا این یکی داستانو نصفه نذار

حمید پنج‌شنبه 7 بهمن 1389 ساعت 06:49 ق.ظ http://jarrah.tk

گروه ace of bace همیشه خاطرات خوبی رو برام زنده میکنه

خاطرات یک اتش نشان پنج‌شنبه 7 بهمن 1389 ساعت 08:48 ق.ظ http://www.firemanney.blogsky.com

جالب بود
مخصوصاً فریاد کشیدنشون تو دره
منم تو کوه ازین کارا می کنم
------------------
شما که در مورد زنده یاب مطلب می خوین واسه چی به خود من نمی گین؟ باها
ناراحت شدما

روح اله یکشنبه 20 مرداد 1392 ساعت 08:20 ب.ظ

سلام
رفیق واقعا زیبا نوشتی.ادم مشتاقانه دوست داره مابقی داستا رو بخونه.همیشه موفق باشی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد