سکوتم از رضایت نیست ...دلم اهل شکایت نیست...

هزار شاکی خودش داره...خودش گیره گرفتاره...

سکوتم از رضایت نیست ...دلم اهل شکایت نیست...

هزار شاکی خودش داره...خودش گیره گرفتاره...

قسمت ۱۴: راضی از خود بودن...

نگاه ادمها 

نگاهشون سنگینه 

نمیتونم تحملشون کنم 

از ادمها...........از نگاهاشون.................بدم میاد 

بی تفاوت...........به زور............به اجبار پشت سر بر و بچه ها شنبه بازارو گز میکردم......... 

صدای خنده نوشین..........دیدن ردیف دندونهای سپید و براقش.........حالمو بدتر میکنه......چرا این دختر اینقدر خوشگله............. 

سیاوش کنارش ............تمام مدت با هم پچ پچ میکنن..........بی اونکه نگران فکر اطرافیان باشن.........ولی من حرصم گرفته........ 

شاهرخ میاد سمتم......... 

: خوبید؟ 

ـ هنوز زندم...........میبینی که  

: اوهوم.......میخواستم مطمئن شم.........خوبی؟  

عصبی سر میگردونم...........مستقیم تو چشماش نگاه میکنم............ 

میخوام سرش داد بزنم..........ولی چشماش........... 

ـ نه..........نیستم.............نیستم.......من اصلا خوب نیستم 

: من یه جای دنج میشناسم........یه کافه شاپ کوچولو ولی شیک......نزدیک.......اگر موافق باشید........بریم ..........شاید اینطوری بهتر شی........ 

قبول میکنم........... 

از شاهرخ میترسم...............از نیروی درونش...........از بوی تنش...........ازش میترسم...... 

ولی دنبالش میرم......... 

راست میگفت...........یه جای دنج........کوچولو با مبلمان شکلاتی تیره.....کف و سقف چوبی.....انگار وارد کیک شکلاتی شده باشی.......بوی خوب قهوه.......... 

اوم.......... 

خودم: چقدر خوشگله........وای.......چقدر ارومه 

ـ بشین........چی دوست داری.......اینجا همه جور نوشیدنی دارن...... 

: ممنوعه هم؟ 

ـ نه........اونو نه..........بیا منوشو بگیر........انتخاب کن 

: من....قهوه تلخ رو ترجیح میدم.......اوم........وای چقدر متنوع ........من نمیدونم باید کدومشو انتخاب کنم 

ـ بزار کمکت کنم......این عالیه........ 

سفارش رو که میدیم......... 

دوباره میپرسه: خوبی؟حالت خوبه 

بغض میکنم........از نگاهش فرار میکنم 

ـ خوبی آنا..... 

: ممنون که منو اوردی اینجا......من خوبم........یعنی خوب شدم........ 

ـ من.......من......ادم گستاخی نیستم.........ولی......نیمتونم بی تفاوت هم بمونم.......این دو روز گذشته..........یه جوری شدی.......من............ 

: تو چی؟ 

ـ من کار اشتباهی کردم.؟ حس میکنم ازم فراری شدی 

: فراری..........چرند نگو..........تو همونی که بودی.........ازت خیلی ممنونم که به فکرمی........خیلی رفیقی........ولی اگر جای تو بودم یکم احتیاط میکردم......... 

ـ چطور؟ 

: تو اصلا منو نمیشناسی.......به من نزدیک نشو.........وگرنه اسیب میبینی.......... 

میخنده.............با صدای بلند 

چقر خندش قشنگ............به خوشمزگی شکلات........ 

لبای گوشتالودش.........میگه بیا منو ببوس............ 

ـ آنا.......خانوم آنا........قرار نیست تو این گروه کسی به کسی اسیبی برسونه.......ما میخوایم به هم کمک کنیم.............همین.........اوم..........خوب.........بنال ببینم چی شده ........این دو روز کلی حس گروهو گرفتی.............. 

: مسخرم میکنی......؟ 

ـ اره....... 

: کوفت 

باز میخنده.........  

باز میخنده 

قهوه خیلی خوبیه..........اونقدر خوب..................... 

خیلی خوب 

خوش طعم ترین قهوه دنیا 

دلم نمیخواد این لحظات تموم شه............... 

یک مرد نشسته جلوم................یک مرد که تو چشمام خیره میشه و میپرسه حالت خوبه؟؟؟؟؟؟؟؟؟ و واقعا نگران منه..............و دنبال جواب تکراری خوبم نیست.......... 

خودم: من نمیتونم.........من نمیتونم........... 

ـ همه ما گاهی اوقات ناتوان میشیم...........ولی تو دختر مسلطی هستی...........نقش ادمای ضعیفو بازی نکن........... 

: تو هیچی از من نمیدونی..............هیچی  

ـ اوم..........از کجا میدونی؟  

: زر نزن...........همش چند روزم نیست همو دیدم..............چطوری میخوای تو این مدت زمان منو شناخته باشی............. 

ـ اوم.........بزار ببینم.......بزار حدس بزنم......عاشق دریایی........رنگ سبز ارومت میکنه......روی خاک اب میپاشی و بوش میکنی...........سیگار ماربرو میکشی........استاد میکس انواع نوشیدنیهای باحالی..........تو این مدت کلی به خورد همه دادی.........اونم زیر سبیل دکتر.......تظاهر به معصومیت نکن...........تو خود شیطونی.........از ریسک کردن لذت میبری.....از رقصیدن.......از جیغ کشیدن و بلند خندیدن............تو یک کوه اتیشی..........بعد یهو سرد میشی..........میشی قطب جنوب........دیگه اینکه اشپزیت به درد عمت میخوره......تنبلی......و همه کاراتو سر هم بندی میکنی.........یکم شلخته ای..........بازم بگم 

: تو ادم عوضی هستی........خیلی هم پر رو هستی........خیلی هم چشم چرونی...... 

میخنده..........با صدای بلند 

ـ هر خر دیگه ای جای من بود نمیتونیست تو رو نبینه..........تو اینقدر گنده ای.........نمیشه ندیدت.......... 

خندم میگیره.............نمیدونم چی باید بگم 

صدای شاهرخ: ولی........راستش بخوای........من تو رو از خیلی قبل تر میشناسم........ 

خودم: چی؟ ..........ولی من ...........یادم نمیاد دیده باشمت قبلا........ 

ـ شاید چون من به اندازه تو گنده نبودم.........تو دانشکده......اونقدر اتیش میسوزندی که کل پسرا سر و دست برات میشکوندن.........همه میشناختنت........ولی من ریز تر از این حرفا بودم....... 

: اه.........خوب...........من منظورم این نبود........تو هم همچین سایزت کوچیک نیست..........با اون دست بی قوارتم مطمئنم دیده بودمت یادم میموند...........  

لبخند تلخش ............بدجور از حرفی که زده بودم پشیمون شدم....... 

: معذرت میخوام..........منظورم........ 

ـ مهم نیست........دست من همیشه بی قواره نبود...... 

دستکششو دراورد.....پروتز ............و من بیشتر شرمنده شدم 

: من واقعا برای دستت متاسفم...........معذرت میخوام............ 

ـ ببین.......میخوام همیشه باهام روراست باشی.......خودت باشی........پس به خاطر حقیقتی که به زبونت میاد از من معذرت نخواه................بهم نگاه کن.........هنوزم منو یادت نمیاد؟ 

سرمو بالا اوردم..........به چشماش خیره شدم.........چشمای مشکیش.....یک لحظه یه چیزی........رد شد........... 

خودم: تو ریش داشتی؟ خدای من.............خدای من.................دنیا چقدر کوچیکه؟ من چطوری شما رو نشناختم..............وای ..........من باید خودمو بکشم.......من معذرت میخوام........ 

شاهرخ: بسه......میشه اینقدر خودتو توبیخ نکنی........من خودم هم خودمو دیگه نمیشناسم........پس بی خیال.......... 

: من چقدر خنگم....ولی...........شما چرا زودتر نگفتید .....من واقعا اگر تا حالا حرفی زدم....... 

ـ بسه.......دیگه هیچی نگو........فقط بزار از لحظه ........از بودن تو این محیط.........این موسیقی لذت ببریم.......... باشه....... ؟ 

خودم فقط نگاهش میکنم....متعجب.......... 

ـ تو دانشکده اونقدر شیطنت میکردی مجال نمیدادی به ادم نزدیکت شه.........اینجا هم اینقدر حرف میزنی مجال نمیدی ادم یه دل سیر نگاهت کنه.................. 

ماتم برد..........................آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآ 

خودشو یکم جمع و جور میکنه: اوم..........بی خیال.......انگار مستم.......زود قهوتو تموم کن..........باید برگردیم ویلا.......دکتر نگران میشه......... 

---------------------------------------------------------- 

از اینکه شاهرخ رو شناخته بودم معذب شدم............... 

شاهرخ یکی از دانشجویان مقطع دکتری بود..........یکی از بهترینها........... 

توی دانشکده به هوش و درایت و جدیت شهرت داشت............ 

یه ادم منظبت و بد اخلاق با کلی ریش و محاسن...........با یقه اخوندی که کیپ و کیپ اخرین دکمشو هم میبست.........همیشه عینک رو صورتش بود..........و یه دسته گنده کتاب زیر بغلش...........هرگز با کسی حرف نمیزد.........و هر بار برای تدریس وارد کلاس میشد .......یکراست میرفت سر اصل مطلب............ 

من یکی دو جلسه بیشتر سر کلاساش نرفتم............بهم حسی نمیداد...........همون یکی دو جلسه رو هم به خاطر یکی از دوست پسرهای احمقم رفتم............. 

و حالا..........من و شاهرخ...........باید همسفر میشدیم............... 

شاهرخی که میدیدم...........اونی نبود که در دانشکده زبان میشناختم..........   

راه برگشت هر دو ساکت بودیم........... 

و من به شدت حساس و هیجانزده.............. 

دلم بغل میخواست.........اون لحظه...........زیر نم نم بارون............من به شدت نیازمند یه اغوش گرم و عاشقونه بودم............... 

جلوی در ویلا...............یه گودال پر اب.............. 

یه ماشین با سرعت رد شد........من وشاهرخ با اب و گل دوش گرفتیم.......... 

هر دو دهان باز کردیم .......... 

من: عوضی.........مردی وایسا تا نشونت بدم.......... 

شاهرخ: گوساله............کوری................ 

هر دو نگاه به هم کردیم...............ریسه رفتیم از ادبیات گفتاری خودمون 

من رفتم وسط گودال.......................پا کوبیدم.............داد زدم: بیا شاهرخ......بیا با من برقص......... 

شاهرخ: دست بردار دختر........یکی ببینه چی میگه؟ بیا بریم تو.........دردسر میشه.......... 

خودم: بیا برقصیم............خدا جونم.........ممنونم.................خدا جونم دوست دارم به خاطر این بارون خوشگل..................خدا جونم دوست دارم...................... 

و چرخیدم........................ 

چرخیدم.................... 

و شاهرخ هم با من چرخید.................. 

تمام محوطه ویلا رو دویدیم.................. 

شلپ و شلوپ...................... 

خیس چون موشی اب کشیده...........وارد ویلا شدیم.......... 

من جیغ کشیدم: سلام به همگی.............. 

صدای محمد رضا خان: سلام به روی ماه خیستون.......... 

صدای خنده لیلا خانوم.: میبینم بارون حسابی بهت ساخته....... دوش گل گرفتی؟ همه جا رو به گند کشیدین............ 

و خودم که با هیجان دکتر رو بغل کردم: سلام دکتر جونم........دلم هوارتا تنگ شده بود برات.........وای............چه عطر خوش بویی........ 

بیچاره پیرمرد.........تکونی خورد ولی مودبانه جوابمو داد: خیلی خوبه........ سرما نخوری خانوم......... 

خودم : بچه ها........امشب شام رو من میپزم............میخوام امشب بترکونیم........دکتر..........جون آنی امشب حالگیری نکن...........باشه........خیلی دوست دارم........باشه........ 

دکتر: باشه........ولی مطمئنی........یه حاضری هم خوبه ها.......... 

خودم: نترس.........نه شورش میکنم نه بی نمک..........قرار شاهرخ هم کمک کنه...بیا استاد....بیا من میخوام با استادم اشپزی کنم 

============================================= 

سفره...........سفره................  

سفره...برای ما ایرانیها یعنی تقدس..........نان پاک........نعمت و سپاس از اهورا.......... 

سپاس از زمین............به خاطر بخشش............ 

سفره یعنی حیات.............. 

یعنی خانواده..........یعنی خنده و شادی............گرد هم جمع شدن.............. 

یعنی دست به دست کردن بشقابهای چینی............. 

صدای قاشق و چنگال............ 

یعنی پدر در راس سفره.............و مادر سمت راست........... 

سفره............یعنی همه چیز.............یعنی زندگی.................. 

دوستی..........رفاقت............ 

صدای دکتر: بچه ها..........کی میخواد بحث امشبو شروع کنه.......... 

صدای آیسان: دکتر بازم درباره ترسه؟ 

صدای دکتر: ترس هم میتونه توش باشه.........ولی میخوام امشب هر کس درباره دو راهی صحبت کنه......انتخاب.................. 

صدای جیغ هممون............ 

صدای فرزاد ازون ته سفره: دکتر همون ترسه بهتر نبود؟ 

صدای دکتر: خوب شماره ...........شماره............. 

نفسا حبس شد 

صدای دکتر : شماره ۸ 

صدای طاهره.........دختر سبزه رو و توپولی..........که همیشه تو خودشه........... 

قد بلندی داره.......چشمان مشکی واضح......در کل تو دل برو..........ولی خجالتی........ 

به زور صداش درمیاد 

صدای بچه ها: بلندتر 

طاهره: من.......من طاهرم.......فیزیک خونم.....اوم........دانشگاه تبریز.......و.......من باید درباره چی بگم؟ من من.........متوجه نشدم.......منظورتونو از دوراهی؟از انتخاب........ 

دکتر: تا حالا سر دو راهی موندی........؟ مجبور به انتخاب شدی؟ 

برای چند لحظه طاهره قفل کرد............صدای دکتر: میخوای یکی دیگه بحثو شروع کنه....... 

صدای طاهره: نه.......من خوبم.........خودم میگم......من..........من......من......از انتخاب کردن بیزارم.........من میترسم.............میترسم که مجبور باشم انتخاب کنم............از دو راهی بدم میاد 

طاهره خیلی هیستریک شده بود.............به نظر میرسید این موضوع.........ذهنشو درگیر کرده.......و حالش خوب نیست................ 

یهو بلند شد..........و رفت............. 

دکتر هم پشت سرش رفت 

............مجلس یکم مردد به نظر میرسید...........که یهو آیسان دختر ترک زبان و زیبا رو.........گفت: من ایسانم........اهل زنجانم......۲۸ سالمه........ 

سرمو چرخونم.........ایسان بی شک یه ماه خوشگل شب ۱۴ بود............. 

ادامه داد: کاش آزاد بودیم خودمون انتخاب کنیم.............بر عکس طاهره من همیشه دوست دارم انتخاب کنم.............این بهتره تا انتخاب شی...............بهتره ادم سر دوراهی خودش راهشو انتخاب کنه.............تا اینکه یکی به زور هولش بده............... 

بحث انتخاب بالا گرفت............هر کی هر چی از دستش بر میومد.........میگفت......... 

یکی دم از آزادی میزد............یکی فرهنگو مقصر میدونست........... 

یک آموزش پرورشو قضاوت میکرد.............. 

یکی میگفت پدر و مادر باید انتخاب کردن و تصمیم گیری رو به بچه ها یاد بدن.......... 

یکی از اجبار حرف میزد............. 

یکی ضدش............ 

یکی اختیار تایید میکرد........... 

نفر بعدی همه بحثو احمقانه میپنداشت............ 

شیر تو شیری از هر جهت خنده دار.................... 

دکتر و طاهره کمه بر گشتن..........سفره هم جمع شده بود..........ظرفها شسته شده.......بساط تخته و پاسور و بازی...........چای و قهوه و میوه .............. 

همه وکو ولو کف سالن............ 

صدای دکتر : خوب...........بحث به کجا رسید؟ 

صدای داوود خان که مرد رنج کشیده به نظر میرسید: به جاهای ممنوعه............. 

صدای قهقه همه........... 

دکتر: کی میخواد بگه ..........کی شروع میکنه؟ 

پریسا هیجانزده دستشو برد بالا...... 

یک دختر با لوپای گلی........صورتی پر از خال .......چشم و ابروهای خورشید خانومی......... 

ادم یاد نقاشی زمان قجر میوفته............. 

پریسا: خدا این قدرتو به ما داده که بتونیم بین بد و خوب انتخاب کنیم........و با انتخاب بهترین.....و غلبه بر ترسهامون.......با ایمان به سمت جلو بریم......  

دکتر: تعریف خوبی بود...........مختصر و مفید........حالا از خودت بگو........از دو راهی.......از انتخاب........از ترس....... 

پریسا: من ...........منم مثل همه میترسم.......ولی ترس جلوی پیشرفتمو نمیتونه بگیره.......من خودم راهمو انتخاب کردم خواستم که جلو برم.......انتخاب کردم که حرکت کنم.......دلم نمخواد با جملات مایوس کننده........خودمو محکوم کنم..........من همشه راه سختو انتخاب میکنم.......و اصلا هم پشیمون نیستم......... 

دختری که جلوی روی من حرف میزد............مصمم بود.........قوی..........و ایمانش........اونو جذاب میکرد............بی اونکه بدونم چرا..........دلم میخواست باهاش دوست شم........ 

=================================== 

سیگار به لب.......اب میوه ها رو داشتم میکس میکردم.......  

چقدر دلم میخواست........یکم تو بغل شاهرخ بخوابم............ 

به شدت نیازمند ..............به شدت حیوان............... 

اون لحظه عشق معنایی نداشت...........حتی به سیاوش یا فرزاد هم فکر کرده بودم........ 

صدای دکتر: آنا........ 

خودم: میخوردم........چرا مدام منو چک میکنی؟ 

دکتر: جلوی روی من.........درست........بیا با شیر بخور............واسه فرداس اینا؟ 

خودم: اره.....بچشین.........خوبه؟ 

دکتر: محشره.......به چه نسبتی میکس میکنی؟  

خودم: باور کنید همش اب میوس....... 

دکتر: میدونم.......ولی اینم میدونم دو روز پیش شیطنت کردی........دیگه تکرار نکن.........نمیخوام سر مردا رو گرم کنی........... 

خودم: اونا خودشون میخواستن........ 

دکتر: آنی..........یادت رفته واسه چی اومدی تو این گروه........انا .........کنترل..........کنترل رو فراموش نکن.........باید بتونی به خودت فرمان بدی......تو ارباب خودتی......... 

خودم: باشه.....ممنون..............راستی............من ........من میخوام با پریسا دوست شم.......خیلی باحاله.........ولی راه نمیده.......... 

دکتر: منم نمیتونم کمکی کنم.............خودت باید راهشو پیدا کنی.......دختر سختیه......دیر جوشه........ولی رفیق خوبیه......انتخاب درستی کردی.............پریسا دوست خوبیه......... 

و خودم........... 

راضی 

از انتخاب........... 

از نترسیدن................ 

از خودم بودن................راضی از خود بودن............... 

بدون نقاب............... 

میرقصم...................... 

من میرقصم............................. 

 

 

نظرات 2 + ارسال نظر
سینا جمعه 20 اسفند 1389 ساعت 12:31 ق.ظ http://khaaen.persianblog.ir

خیلی خوب
خیلی جذاب
چه خوب که باز مینویسی
چه خوب

سینا جمعه 20 اسفند 1389 ساعت 11:15 ب.ظ http://khaaen.persianblog.ir

بنویس

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد