سکوتم از رضایت نیست ...دلم اهل شکایت نیست...

هزار شاکی خودش داره...خودش گیره گرفتاره...

سکوتم از رضایت نیست ...دلم اهل شکایت نیست...

هزار شاکی خودش داره...خودش گیره گرفتاره...

شبهای کویر: قسمت۱۷

زندگی زندگی زندگی............. 

طوری میچسبی به زندگی که به کل یادت میره........... 

یادت میره که باید زندگی کنی 

آره یادت میره 

و این اصلا خوب نیست 

اصلا خوب نیست 

چون وقتی خبر دار میشی که فرصتی باقی نمونده...........یهو........... 

خودتو روی بند میبینی..........معلق بین زمین و هوا............... 

زیرت یه دره میبینی.................... 

آره..........با همه وجودت آرزو میکنی..........که ای کاش یکم فرصت بیشتر می بود...... 

ولی ............فقط یه معجزه میتونه........تو رو سالم برسونه...........اونور دره........ 

چقدر هوس سیگار کردم.........مثل ویار میمونه.............. 

درست مثل ویار.............من حامله نیستم.............ولی یه چیزی ته دلم میگه سیگار..... 

دوباره اوق میزنم............... 

چیزی درونم نیست که بالا بیارم...........ولی این دل بیدرمون..........الکی میپیچه به هم 

نتیجش میشه کله شدن من توی توالت......... 

دیگه بریدم..............دیگه نمیخوام ادامه بدم.............. 

غلط کردم.................بهتر تمومش کنم.............. 

آخ............ 

درد دوباره میپیچه..................... 

کاش میشد استخوانهامو بشکنم............ 

اره باید بشکنمشون............اخ.................خدا..................  

میخوام برم روی تخت.............دراز بکشم........... 

ولی پاهام یاری نمیکنن......... 

میافتم............روی زمین سرد و سنگی............. 

ولو میشم.....................لوله میشم....................... 

میپیچم....................خدا رو صدا میکنم........... 

و چشمام خود به خود...........بسته میشن.......... 

سقوط میکنم............. 

سقوط میکنم در گذشته............ 

=========================================== 

: شهرزاد........یک لحظه......... 

ـ زود بگو.........کلی کار دارم.......باید برم... 

: کل بیمارستانو دنبالت زیر  و رو کردم........جون من یکم وایسا.......خیلی مهمه 

ـ بگو...........گوش میکنم 

: یگانه............یگانه 

ـ یگانه چی؟  

: یگانه رو میشناسی؟ یگانه وطن خواه....... 

ـ باید بشناسمش؟ ورودی ماست؟ 

: نه خره.......از بچه های مامایی.......همونی که دوست دختر ستوده بود.......... 

ـ هان.........همون دختر خوشگله......خوب.......اره میشناسمش.........نیستش........چند وقتی نیست.........درسش تموم شد؟  

: با من بیا............تا برات بگم........جون من زود باش......... 

دنبال ترانه رفتم.......... 

ترانه یکی از هم کلاسیهای شوخ و شیطون بود........ 

صدای ترانه: یگانه میشه دختر خاله مریم...........یه اتفاقی افتاده......میدونی........ولی خواهش میکنم کمکمون کن.......... 

ـ نگرانم کردی........چی شده..... 

ترانه : یگانه قرص خورده............ 

ـ چی؟ ..........قرص چی؟ 

: مشکل همینجاست.......۴ یا ۵ مدل قرص مختلف........معلوم نیست چند تا...........فعلا که بچه ها معدشو شستن........... 

ـ حالش چطوره؟ 

: خوبه.........بهوشه...........ولی یه مشکل دیگه هم هست........ 

ـ چی؟  

: یگانه حامله است.......... 

ـ نه................. 

: آره......... 

ـ از ......دسته گل ستودس؟ 

: پس میخوای مال کی باشه....... 

ـ خدای من........دخترک بیچاره.............گیر بد کسی افتاده.............. 

یگانه........... 

روی تخت خواب.............دختری که من میشناختم نبود............ 

یه جسد بود شبیه یگانه.............. 

پوست و استخون..............همراه با موهای یک درمیون سپید............. 

۳ تا دیگه از اینترنا........از جمله مجید علوی...........دوست صمیمی ستوده....... 

خیلی عصبی رو کردم به علوی: ستوده خودش کجاست.؟ 

ـ رفته تهران........تلفن کردم بهش...... 

: میاد........؟ 

ـ انتقالی گرفته...........دیگه بر نمیگرده....... 

سکوت.............سکوت............. 

ستوده ..........ادم مزخرفی بود............یه بچه مایه دار هوس باز........... 

داستان روابط عاشقانه یگانه و ستوده...........در کل دانشکده.........نقل دهان بچه ها بود 

یگانه رو معاینه کردم.......خطر از بیخ گوشش رد شده بود........ 

ولی از بخت بد..........یا شایدم خوش........بچه همچنان زنده بود........ 

خودم: کسی میدونه هفته چندمه؟ آزمایش گرفتین ازش؟ 

صدای علوی: تو هفته ۱۴ ....... 

صدای خودم: وای.........این پسر نمک به حرومو مجبور کن برگرده یزد.......باید پای کاری که کرده وایسه.........اینقدر مرد باشه.........برگرده........... 

همه با اعصابهای خراب ...........منگ..............سعی میکردیم راه حل مناسبی پیدا کنیم....... 

یگانه.............. 

دختری زیبا با چشمان عسلی............با هر نگاه.......دل هر مردی رو میلرزوند...... 

با اینکه از بچه های مامایی بود.......ولی آوازه زیباییش......اخلاق خوبش.........میون بچه های پزشکی پیچیده بود.............. 

ستوده اولین پسری نبود که سعی در بدست اوردن یگانه کرد................ولی تنها مردی بود که یگانه عاشقش شد........... 

خیلی ها به یگانه اخطار دادن............ولی این دختر زیبا رو اونقدر به خودش و زیباییش مطمئن بود که فکر میکرد ستوده هرگز بهش خیانت نمیکنه...........نیت دختر بیچاره ازدواج بود....... 

دختری پاک و عاشق............... 

راسته که میگن عشق گناه دختراست............... 

علوی هر کاری کرد نتوست ستوده رو راصی به بازگشت کنه........... 

خیلی راحت زیر همه چیز میزد...........و براحتی اب خوردن یگانه رو متهم به هرزگی میکرد....... 

خونم به جوش اومد....... 

خودم تلفن کردم بهش....... 

: به به..........خانوم دکتر......چی شده یادی از ما کردین؟ خوبید 

ـ ببین.....تلفن نکردم یادت کنم..........ازت میخوام مرد باشی و برگردی یزد........ 

: اه........بچه های دهن لق....ببین شهرزاد......باور کن اون دختره روانیه.......من بهش گفتم......از اول گفتنم قصد ازدواج ندارم.........حالا هم این بازیها رو راه انداخته.......که منو پایبند کنه...........خود کشی کردنشم بازی.........مثل قضیه حاملگیش........... 

ـ پس تو........این دسته گلو به آب ندادی؟ میخوای بگی دستم به یگانه نزدی؟ژ 

: اه.........ببین..........میشه اینقدر این قضیه رو گنده نکنید......ببین.......به انداهز کافی یگانه رو مخم رفته.........من ازش خواستم بچه رو بندازه...........کلی هم پول واریز کردم به حسابش...........ببین.......من نمیدونم اون بچه کیه.......مال کیه........حتی اگر احتمال ۱٪ مال من باشه.........نمیخوامش...........یگانه رو هم نمیخوام........اره ما دوران خوبی با هم داشتیم..........ولی تموم شد......تموم........من نه یگانه رو میخوام..........نه بچشو.......اصلا میدونی چیه؟ تو از طرف من وکیلی........راضیش کن ترتیب بچه رو بده........خودم جریمشو تا اخرین قرون میدم..........اصلا بیاد تهرون..........میبرمش کلینیک خصوصی.......میدونی که .....پدرم خیلی با نفوذ.........کسی هم نمیفهمه........کاملا تمیز و بی دردسر......شهرزاد..........به اون دختر کله شق بفهمون که نباید با دم شیر بازی کنه......... 

ـ همیشه........فکر میکردم تنها ایرادت هوسبازیته.........حالا میبینم...........این کمترین صفته برای تو.........دعا میکنم در حقت............که یکی نصیبت شه............درست عین خودت.......خیلی نا مردی........... 

............................................................................................................... 

از یگانه خواستم بی سر و صدا ترتیب بچه رو بده.........دیر شده بود ولی غیر ممکن نبود....... 

اینکه در ایران روابط نامشروع داشته باشی یه مشکل................ولی داشتن بچه بی پدر...........جهنم..............یه جهنم واقعی........... 

اینترنها..........کل بیمارستان قضیه رو میدونستن.......... 

یگانه یک شبه ۲۰ سال پیر شده بود 

ولی..........کی به این چیزا اهمیت میداد؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

همه از روابط نا مشروع...........جشنهای شبانه........و حتی گستاخانه درباره فیلمهای خانوادگی که از یگانه و ستوده دیده بودن صحبت میکردن............کسی نمیتونست جلوی دهن اونا رو بگیره........ 

آبی که ریخته شد............جمع نمیشه.............. 

صدای یگانه: شهرزاد.......من بچمو میخوام.............اگر قرار نیست من بمیرم........اونم پس باید زنده بمونه...........من مطمئنم.............یه روز پدرش پشیمون میشه.............من میدونم..........اون منو دوست داره.........مادرش مخالف ازدواج ما بود...............  

از پارسا کمک گرفتم...... 

ولی حتی پارسا هم نتونست مجابش کنه که بچه رو سقط کنه....... 

شهراد هم............. 

و ۳ تا دیگه از اساتید................... 

و بلاخره رییس بیمارستان............. 

بچه های مامایی.......ممنوع کردن کسی حرفی از یگانه بزنه...... 

کادر پزشکی...........سکوت کردن....... 

یگانه از خانوادش ترد شد...........مثل تمام دختران ایرانی..........که در چنین مواقعی میشن دندون فاسد خانواده......که باید کشید و انداخت دور.......... 

خوشبختانه........دانشکده مامایی پشت یگانه ایستاد و اجازه داد درسشو تموم کنه.........و طرحشو در همون یزد طی کنه........ 

یگانه................ 

با موهای کاملا سپید...............با شکم برامدش..........توی راهروهای طویل بیمارستان......قدم میزد.......... 

با حمایت یکی از استادها..........خونه ای کرایه کرده بود...........با کمترین امکانات....با تمامی کمکهایی که بیمارستان بهش میکرد............و بچه های پزشکی و مامایی 

بازم کمبود وجود همسر بزگتر از این حرفا بود که جبران شه.......... 

دختر بیچاره.........هیچی ازش نمونده بود......... 

حتی امید به این نداشتیم که بچه زنده به دنیا بیاد........... 

و صد البته نگران خود یگانه بودیم........... که از دست بره......... 

یگانه....................... 

دختری که یک تنه..........بی آبرویی رو به جون خریده بود..........تا ثابت کنه عاشق.......... 

عاشق.............. 

پسرش ۷ ماهه ناقص به دنیا اومد........... 

دکتر خرسند که یکی از با نفوذترین اساتید دانشکده پزشکی بود خیلی سریع ترتیب آزمایش ژنتیک و شکایت به دادگاه رو داد............ 

با حمایت اون و چند تن دیگر...........ستوده به دادگاه فراخوانده شد.......... 

ولی مردک بی شرف......با رخوج از مرزهای ایران........پرونده شکایت رو بلاتکلیف باز نگه داشت..........بعد از گذشت ۶ ماه......در کمال ناباوری همه دادگاه به نفع ستوده در غیابش رای صادر کرد......که البته من میتونستم حدس بزنم.........پدر گردن کلفتش براحتی همه چیز رو خرید و فروش میکنه............... 

دکتر خرسند........برای اینکه جلوی موج اتهام به سمت یگانه بگیره.......خیلی سریع ترتیب ازدواج یگانه رو با یکی از اقوامش داد.......یادمه خودم برای اینکار به یگانه التماس کردم 

: جون من..........ببین بزار قضیه همین جا تموم شه..........همه ما میدونیم تو پاکی و چوب عشقتو خوردی..........ولی دست از بچه بازی بردار...ازدواج کن..........مردم ۴ روز دیگه کل این قضیه یادشون میره...........ولی تو با یه بچه........تنها نمیتونی........... 

ـ من نمیتونم..........من نمیتونم.............. 

: ببین.........یاشار پسر خوبیه..........تحصیل کرده و ثروتمند........یکبارم ازدواج کرده.......ولی چون بچه دار نمیشه همسرش طلاق گرفته.........میدونم سخته.........ولی چاره ای نداری..........یاشار مرد خوبیه........درکت میکنه.......میتونی دوسش داشته باشی...........من مطمئنم........میتونی......... 

--------------------------------------------------------------- 

یک سال بعد............هیچ کس یادش نمیومد.............که یگانه وطن خواه چه شکلی بود....... 

ولی............من شاهد رشد یه پسر خوشگل بودم............تو بغل یاشار و یگانه......... 

یگانه............دوباره زنده شده بود.........و باید بگم زیباییش ۱۰۰ چندان.......... 

ازش پرسیدم: هنوزم یاشارو نمیتونی دوست داشته باشی؟  

خندید و گفت: نه.............نمیتونم...........هنوزم نمیتونم..................چون دیگه عاشقشم......... 

------------------------------------------------------------------- 

کاش همیشه اخر ماجراهای عاشقانه خوش بود............... 

ولی نیست.............. 

نیست................... 

نیست.......................... 

و...........................

نظرات 7 + ارسال نظر
سینا جمعه 20 اسفند 1389 ساعت 11:45 ب.ظ http://khaaen.persianblog.ir

چه خوب که شبهای کویر را ادامه میدی.
چه خوب

رهگذر شنبه 21 اسفند 1389 ساعت 09:39 ب.ظ http://e-ghalam.persianblog.ir/

سلام رفیق
خوبی؟
خیلی وقته ازت بی خبرم
به سختی با سرچ توی گوگل پیدات کردم
هنوزم اصفهانی؟
کوچه ی سنگ تراش ها میری هنوز؟
کلی نوشتی
یه روز تمام باید بشینم و بخونمتا

سلام رفیق قدیمی........وای چه خبر.........منم گمت کرده بودم چه خوب شد اومدی باز..........لینکتو میدم........سرم بهت میزنم........قدم رو چشم ما گذاشتی..........هنوز اصفهانم...........هنوزم دارم کشف میکنم این شهر باحالو

محسن دوشنبه 23 اسفند 1389 ساعت 10:19 ق.ظ http://after23.blogsky.com

برای زندگی کردن اگه فکر می کنی سیگار کمک می کنه باید بکشی. سیگار نکشیدن ممکنه تو رو از نظر جسمی سالم نگه داره ولی به زندگی کردنت کمکی نمی کنه. اینو همه دکترام می دونن. بهت میگن نکش و چون به خلوت می روند خودشون می کشن.

شیوا دوشنبه 23 اسفند 1389 ساعت 12:39 ب.ظ

سلام
نظر شمارا در وبلاگ پزشک زندان خواندم.خواهرتان یک شیرزن به تمام معنا است.وقتی از این ادمها میشنوم از خودم و بی عرضگی ام خجالت می کشم.وبلاگ زیبایی دارید مخصوصا عنوانش خیلی قشنگه.

فاطمه سه‌شنبه 24 اسفند 1389 ساعت 10:52 ق.ظ http://whitehour.persianblog.ir/

سلام قسمت نظرات پزشک زندان با شما آشنا شدم.به نظرم خواهرت فرشته ای بود بود که خدا اجازه داده رو زمین بین ما زندگی کنه
وقتی رسیدم به آخر و دیدم پسر آزاد شده بغضمو قورت دادم
خوشحالم با شما آشنا شدم. از طرف من به خواهرت بگو ما باور داریم فرشته ها با ما زندگی میکنند

روح اله دوشنبه 21 مرداد 1392 ساعت 01:41 ب.ظ

سلام.
داستان خیلی زیبایی هستش.بقول شما کاش همش اخر ماجراهای عاشقانه خوش بود.ولی میخوام بگم که سختی که یه عاشق بخاطر ازدست دادن عشقش میکشه. به مانند دندون کشیدنه.بودن دندون فاسد یه درد داره کشیدنش یه درد ولی ارامش بعد به حدی هست که فراموش میکنی که دندون خرابی داشتی قبلا

راز سه‌شنبه 4 آبان 1395 ساعت 12:56 ق.ظ

این داستانت عالیه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد