سکوتم از رضایت نیست ...دلم اهل شکایت نیست...

هزار شاکی خودش داره...خودش گیره گرفتاره...

سکوتم از رضایت نیست ...دلم اهل شکایت نیست...

هزار شاکی خودش داره...خودش گیره گرفتاره...

قسمت ۱۹:تیره و تار.........

چیزی بلد نیستم بگم 

تا تو رو دلداری بدم 

خدا به موقع میرسه 

فقط به این معتقدم   

گریه نکن 

که بغض تو  

به من سرایت میکنه 

فریاد تو  

شب رو شکست  

کی جز تو جرات میکنه  

چیزی بلد نیستم بگم 

تا تو رو دلداری بدم 

خدا به موقع میرسه 

فقط به این معتقدم  

 

گریه نکن 

تا این قرن 

از شکستت مایوس شه 

اونقدر نگه دار 

اشکاتو  

که قد اقیانوس شه 

 

چیزی بلد نیستم بگم 

تا تو رو دلداری بدم 

خدا به موقع میرسه 

فقط به این معتقدم  

 

چیزی بلد نیستم بگم 

تا تو رو دلداری بدم 

خدا به موقع میرسه 

فقط به این معتقدم  

 

سرمو چرخوندم........ببینم کی این ترانه رو گذاشته 

با صدای دلنشین سعید مدرس 

گوشی موبایل چند تا پسر که روی تخت ولو شدن...... 

جلوشون بساط قلیون و چای براه........... 

روی تخت کناریشون نشستم............تنها..............تنها..........همیشه تنها 

صدای پسرک کارگر: خانوم چی میل دارین؟ 

خودم: قلیون.......طعم نعنا.......یکم شیر هم بریز تو ابش......چای دارچین هم یادت نره....... 

ـ به روی چشم.....چیز دیگه ای میل ندارین؟ دیزی ...کوبیده...برگ 

: فعلا نه.........منتظرم.......... .. 

رفتن پسر رو تعقیب میکنم...........به زور ۲۰ سالشه.....به نظر خسته و مستاصل .......ولی کارشو خوب بلده.............هر هفته...........شاید هر دو هفته یکبار میام اینجا.......... 

سیگارمو در میارم........... 

اهنگ عوض شده 

یکی دیگه از ترانه های سعید مدرس  

من تو رو اشتباهی گرفتم  با کسی که همه زندگیمه 

با کسی که مثل یه نوازش توی ارامش من سهیمه 

من تو رو اشتباهی گرفتم.......توی اون کوچه های مه الود  

حال من تصویر برکه لحظه کوچ مرغابی ها بود  

من مریضت شدم 

زیر بارون  

رفتن رو از کی اغاز کردی 

مشتم رو باز کردم تا ببینم تو رو تو دستم...... 

مثل پروانه پرواز کردی 

.................................. 

من تو رو اشتباهی گرفتم با کسی که همه زندگیمه 

با کسی که یه نوازش تو ارامش من سهیمه........ 

من تو رو اشتباهی گرفتم   

مثل یه شاخه از صخره ای سرد  

که نجاتم نداد از سقوط و هی ترک خورد و زخمی ترم کرد  من مریضت شدم 

زیر بارون  

رفتن رو از کی اغاز کردی 

مشتم رو باز کردم تا ببینم تو رو تو دستم...... 

مثل پروانه پرواز کردی ..........................................
------------------------------ 

دود رو حلقه کردم................توی هوا 

باد بهاری سیلی میزد به گونه هام........... 

صدای سعید منو از حال خودم اورد بیرون : سلام سلام...ببخشید........معطل شدی؟  چقدر اینجایی؟ 

: نیم ساعتی میشه.......کجا مونده بودی.......گوشیتم که خاموشه 

ـ شارژ خالی کرده......تا اومدم کارامو درست کنم بیام طول کشید......خوب چه خبر....صبح ساعت چند رسیدی تهران ؟ 

: ۸ .....رفتم دانشگاه کارامو کردم.........تو چیکارا میکنی......اوضات مرتبه..<؟؟؟؟ مطب رو اجاره کردی؟ 

ـ آره......منم کارام تموم شد........پاشو.........پاشو جمع کن زودتر بریم باید یکی دو جا سر بزنم... 

: مگه ناهار خوردی؟؟؟؟؟؟؟  

ـ مگه تو نخوردی؟ 

: لعنت.........سعید .........منو کاشتی اینجا.......مرض داری میگی فرحزاد قرار بزاریم........خوب من همون دانشکده یه چیزی کوفت میکردم.........همش کارات اینطوریه....... 

ـ خیلی خوب.......دعوا که نداریم..........ببین چیکارم کرده.....این  چیه میکشی.........مزخرفه......پاشو میریم خونه خودم یه چیزی برات درست میکنم.......پاشو 

: مگه نمیگی کار داری<؟ 

ـ خوب عصر میریم بیرون..........یالا................. 

بعد اروم بهم نزدیک شد و یواشکی گفت: پاشو بریم من ببینم حالا بدنت چطوره؟ گرسنشه نه؟؟؟؟ 

احساس تهوع..........یه لحظه حس کردم دارم بالا میارم......... 

از حرف سعید بدم اومد؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ یا ............ 

جدیدا از همه چی بدم میاد...............از همه چی..................... 

صدای سعید: چی شد؟  

خودم: نمیدونم...........از گرسنگی...........وقتی معدم خالیه اینطوری میشم............ 

ـ باشه..........پس بریم خونه..........زود باش........... 

ساعتها چقدر کند میگذره................ 

زمان چقدر طولانی..................وقتی کنار کسی میخوابی که تو رو نمیبینه...... 

زمان چقدر نیش میزنه...........وقتی کسی تو رو بغل کرده که حتی بوی عرق تنش........دلتو زیر  و رو میکنه.......... 

میدوی تو حمام.............. 

سر کاسه توالت فرنگی خم میشی و اوق میزنی........ 

صدای سعید: مطمئنی خوبی؟ 

خودم: اره.......... 

و اوق میزنی......... 

صدای سعید : ببینم قرص خوردی باز؟ ال دی یا اچ دی؟ 

خودم : هیچ کدوم......دو ماهی لب نزدم.........یادت رفته اخرین بار چقدر حالم خراب شد..... 

دوباره اوق میزنم.......... 

سعید : دیشب چی خوردی؟ شاید مسموم شدی؟ 

خودم : یه بیسکوییت و با اب میوه......امروزم که فقط همین همبرگر کوفتی تو.......حتما این فاسد بوده 

ـ همش به خاطر اینه که هپلی هپولی......هر وقت یه چیز گیرت اومد میخوری........بزار ببینم....... 

میاد کمکم........ 

همینکه میاد طرفم جیغم میره هوا : نیا.......خیلی بوی گندی میدی...... 

صدای سعید : آنی.........آنی.........به من نگاه کن ببینم.....پ ری و د ت کی بوده؟ 

خودم: چی؟ 

ـ آخرین ماهانت کی بوده؟  

سعی میکنم بشمرم...........سعی میکنم به یاد بیارم.........سعی میکنم...........ولی 

برق ۳ فاز............ 

زمان چقدر کند میگذره وقتی پسری که فکر میکنی تو رو دوست داره تو رو مثل یه ف ا حش ه مزاجم نگاه میکنه  

خودم: نه.....نه........مسمومیت......... 

سعید : لباس بپوش.......باید بریم بیمارستان........بزار ببینم امیر رو پیدا میکنم 

خودم: نه.....باور کن......زیادم عقب نیافتاده......نه....چیزی نیست 

صدای داد سعید: لباساتو بپوش............مگه با تو نیستم.............. 

چقدر زمان طولانی میشه................. 

راه خونه تا بیمارستان............... 

امیر سعی کرد دلداری بده............ 

و وقتی جواب ازمایش خون مثبت شد.................. 

زمان گویا ایستاده بود............... 

۲ تا مرد جلوی روم............ 

انگار من فقط گناهکار میدون بودم................... 

خودم منگ  

صدای سعید : امیر.....دست تو رو میبوسه....... 

امیر: آنی...شانس اوردین زود فهمیدیم.......حالا هم هیچ اتفاقی نیافتاده.......فقط خونسرد باش........نترس.........خودم طوری جفت و جورش میکنم هیچ کس نمیفهمه........ 

خودم: چی؟ 

امیر: رفته تو هفته ۹.......هنوز دیر نشده.......سعید یه نسخه مینویسم باید بری داروخانه دکتر صالحی.......اون بهت میده......من بهش تلفن میکنم......شب میام.......خودم تزریق میکنم......... 

خودم: میخواین چه کار کنین؟ 

سعید : میخوای چه کار کنیم.............میندازیمش......... 

خودم: چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

امیر: آنی......نترس..........مثل اب خوردن.......نترس دختر.....هر چی زودتر اقدام کنیم راحت تره.

ببینم......بابا مامانت نمیدونن که اومدی تهران........میدونن؟ 

خودم: هان.......نه.......نمیدونم.......تو گفتی من حامله ام؟؟؟؟؟؟؟ 

هر دوشون سکوت میکنن........... 

امیر: سعیئ ببرش خونه......یکم بده بخوره حالش جا بیاد.......یه سرم هم بزن ......شب ساعت ۹ خودم میام.......خودم میرم امپولا رو میخرم...........شما برید خونه...... 

خودم در حالیکه اشک رو گونه هام میغلطید : سعید..........من..........من حامله ام؟  

سعید : بریم خونه.......من برات توضیح میدم باید چیکار کنیم............اصلا نگران نباش........ 

خودم: تو.......تو...........یعنی تو داری پدر میشی؟ من مادر شدم؟ 

صدای سعید : باز این خل شد.......آنی .........پدر چی؟ مادر چی؟ چرند میگی؟ باید شرشو بکنیم..........  

خودم:چرا......؟؟؟؟؟؟؟؟ خوب چرا باید بکشیمش..........این بچمونه........چرا باید بکشمش...میتونیم زودتر ازدواج کنیم.........اصلا مهم نیست......ما میتونیم پدر و مادر خوشبختی باشیم..........چرا باید الکی بکشیمش وقتی میخوایم در اینده با هم ازدواج کنیم؟ 

صدای خنده سعید توی اون اتاق سرد و سنگی............ 

صدای امیر: بچه ها........اروم باشید........سعید........بهتره برین خونه........شب میایم با هم میشینیم مفصل حرف میزنیم..........آنی.........حتی اگر بخواین ازدواج کنید بهتره اینقدر زود خودتونوم درگیر بچه داری نکنید........دختر تو همش ۲۱ سالته........هنوز زوده..... 

خودم: چرا زوده؟ اتفاقا وقتشه.........سعید من به مادرم میگم......آخر هفته بیا خواستگاری......من میدونم............این بچه خیلی خوش قدم.......من میدونم........ 

صدای خنده عصبی سعید ........... 

امیر: هنوز زوده........تصمیم بگیرین...........سعید.......... 

انگار امیر هم متوجه خنده غیر عادی دوستش شده بود............ 

سعید یهو اومد طرفم..............جوری که از ترس نا خود اگاه خودمو جمع کردم......... 

صدای محکم و سرد سعید: همین امشب ترتیبشو میدی.......مجبوری......تو چی فکر کردی؟ که من خرم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ با یک تخم سگ که معلوم نیست رفتی کجا کاشتیش ........فکر میکنی من میام تو رو میگیرم؟؟؟؟؟؟؟؟؟ به.............خانومو.........میبینی امیر............این دختر چی فکر کرده.؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

خودم.......منگ................گیج..........خفه.........صدام در نمیومد......... 

زمان ایستاد......... 

صدای امیر: سعید.....یواش.......هیچی نگو پسر........ 

و خودم..........با اشکای خشکیده........... 

خودم: تو.......تو........ 

بلند شدم.......... 

صدای امیر: آنی.......آنی.......دختر سعید داره شوخی میکنه......... هی......بسه دیگه...... 

صدای سعید: شوخی؟ برو بینم........این دختر معلوم نیست وقتی رشته با چند نفر میخوابه........امیر چی داری میگی............حالا خودتم خوبه روز اول بهش میگفتی ج......... 

برای یه لحظه دنیا جلوم تیر و تار شد............ 

برگشتم .......... 

خودم: امیر.....ج..ن ........د............ه............ 

صدای امیر: سعید میشه خفه شی...............خفه شو.............آنی.........من برات توضیح میدم......سعید داره شغر و ور میگه........ 

رفتم سمت  در ......باید چیزی میگفتم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

صدای امیر: آنی..........صبر کن دختر........صبر کن........ 

خودم: امیر .......آمپولا رو بخر.......باهات حساب میکنم........شب بیا خونه صادق......میرم اونجا........بیا و تزریق کن............من میخوام این تخم سگو بندازم دور.......... 

راه...............راه.................راه.......... 

----------------------------------------------------------------- 

نظرات 3 + ارسال نظر
حمید سه‌شنبه 9 فروردین 1390 ساعت 12:26 ب.ظ http://hamidahmadi.blogsky.com

سلام سال نو مبارک
خیلی تلخ بود

سلام رفیق
چه عجب
تشریف اوردین.........ما گفتیم یادی از دوستان نمیکنید تا ما یاد نکنیم......ممنون سال نو شما هم مبارک

سینا سه‌شنبه 9 فروردین 1390 ساعت 05:48 ب.ظ http://khaaen.persianblog.ir

؛اگر تنهاترین تنهایان شوم، خدا با من است . او جانشین تمام نداشته های من است.؛

رهگذر پنج‌شنبه 11 فروردین 1390 ساعت 12:35 ق.ظ

سلام رفیق
چه تلخ
کیه این آنی؟

سلام رفیق
این داستان...........ولی بخشیش حقیقت

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد