سکوتم از رضایت نیست ...دلم اهل شکایت نیست...

هزار شاکی خودش داره...خودش گیره گرفتاره...

سکوتم از رضایت نیست ...دلم اهل شکایت نیست...

هزار شاکی خودش داره...خودش گیره گرفتاره...

قسمت ۲۰ : داستان فرش (۲)...

چشمام بدجور میسوزه...........حالم خوب نیست 

نوک انگشتام مور مور میشه........... 

به انبوه سبزیها نگاه میکنم..........چشمام میسوزه..........میگن سبزی واسه چشمان خوبه 

من چشمام می سوزه.......... 

صدای شهر بانو : هی ..........آنی حواست کجاست...آشغالا رو ریختی تو سبزیای پاک شده.... 

چشمام......... 

خیره میشم ...........انگار نمیبینم......... 

: من.......من.........ببخشید.......نفهمیدم........... 

فرزاد: چی شد....یهو یه جوری شدی؟  

بر میگردم سمتش  بی مقدمه میگم: حرف بزن........از خودت بگو..........میشه بچه ها حواس منو پرت کنید.........میشه یکاری کنید من بخندم..........؟ 

احمقانس........ 

رسما به همه گفتم که کمکم کنن............تا به گذشته تابناکم فکر نکنم 

فرزاد خیلی جا خورد 

صدای بهزاد خان : اون جوکه رو شنیدی؟ 

گفتم : کدومو......؟ 

گفت: جوک که نیست........ولی یه جورایی تاریخی........منتهی خنده داره....... 

من: بگید........ 

بهزاد: ناصرالدین شاه یه توپ جدید و خیلی قوی خریده بوده از انگلیسا گویا........میگه ببرید تو میدون اصلی ..........جلوی ارتش.......توپ در کنید......ببنید کیا میترسن 

اقا میان ملتو جمع میکنن...........همینکه توپ در میکنن و صدای مهیبش بلند میشه........کل ملت پا به فرار میزارن...........جز یه نفر............. 

ناصرالدین شاه میگه: این یارو کیه؟ 

میگن: یارو سربزای از اهالی کاشان.......به قول خودمون کاشی........... 

شاه میگه: شنیدیم مردم کاشان ترسوان.........برید این مردک رو بیارید تا بهش پاداش خوبی بدیم..........حالا فهمیدیم اینا شایعه بیش نبوده 

خلاصه میرن تا اون مر بخت برگشته رو ور دارن بیارن پیش ناصرالدین شاه 

میبینن یارو سر جاش خشکش زده........بنده خدا از شدت ترس........سکته کرده بوده همونجا مرده بوده........... 

صدای خنده هممون............. 

ولی من حالم هنوز سر جاش نیومده........ 

صدای شهربانو : خدا بگم چی نشید بهزاد خان..........درباره ترس کاشانی ها زیاد شنیدم....... 

بهزاد :شنیدی؟؟؟؟؟؟؟ من دیدم...........من خودم کاشی هستما.........رو من امتحان کن........ 

همه به قهقهه........... 

صدای فرزاد : شنیدین کاشانی سر ساختمون کار میکرده اوسا بنا که از قضا اهل آذربا یجان بوده میاد بهش میگه پسر تزول........تزول ( یعنی زود باش) 

کاشی نمیفهمه معنیشو........... 

دوباره  اوسا میاد داد میزنه: پسر .......تزول.....تزول......... 

اقا کاشی میترسه.......پا میزاره به فرار..........میره میرسه به خونش..........میره بالا پشت بوم....درم میبنده.........ازونجا رو به محل کارش که ۱۰ کیلومتر اونطرفتر بوده......داد میزنه.....خودت تزولی و ۷ تا جدت و ۷ تا آبادت ............تزولیدن........... 

یارو فکر میکرده اذریه بهش فحش میداده.............. 

یهو زنش از تو حیاط داد میزنه میگه : مرد............بیا پایین........بیا پایین........میخوای اشوب به پا کنی........میخوای بیچارمون کنی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

یهو هممون پوکیدیم از خنده.............. 

صدای شهربانو : گیر دادین به کاشانیها...........ول کنید بابا......... 

بهزاد : شما جوک بگید ........... 

شهربانو : خوب..........چی بگم........چیزایی میخواینها...........آنا........میکشمت......درست تمیز کن.............. 

میخندم............. 

شهربانو : بهزاد خان.........نگفتی........ماجرای اون فرش کاشی چی بود؟ همونی که خاتون نامی بافته بود؟ بر حسب اتفاق دیروز شنیدم داشتید برای بر و بچه ها تعریف میکردید.........  

صدای خنده بهزاد : میخواین از اول بگم....... 

من: بله..........بگید.........من نمیدونم که 

صدای بهزاد: راستشو بخواین........این ماجرا بر میگرده به ۶ سال پیش......یه بنده خدایی میخواست فرش بفروشه...........منو خبر کردن برم کارشناسی.........میگفتن فرش بافت ۱۰۰ سال پیش........... 

عتیقس.........و کلی قیمتش............بین خریدار و فروشنده اختلاف پیش اومده بود.......منو خواستن برای کارشناسی........رفتیم......حالا بماند اون فرش...........چی بود و چثقدر ارزش داشت............ 

موضوع این بود که یه فرشی تو خون پدر بزرگ مرحومم هست.......که اونم مال ۱۰۰ سال پیش بود.........و پدر بزرگم وصیت کرده بود این فرش باید جفتشو پیدا کنیم.......چون ازین فرشا ۲ تا بافته شده بود.............و خوب.............کسی هم نمیدونست راز این فرشها چیه و چرا پدربزگ همچین وصیتی کرده..........اها........تا یادم نرفته اینم بگم.........وصیت این بود که هر کدوم از افراد خانواده بتونه جفت اون فرش رو پیدا کنه......هر جفت فرشها مال اونه..........همراه کتابچه خاطرات پدر بزرگ............. 

ما رو میگی..........هینکه فرش رو دیدیم..........فهمیدیم این همون جفت گمشدس......از صاحبش پرسیدم که قضیه این فرش چیه ؟ گفت از دایی بزرگش ارث رسیده.....و الان هم چون میخوان مهاجرت کنن و برن از ایران میخوان بفروشن........... 

منم که دیدم اینطوریه........پیشنهاد پول بیشتری به فروشنده دادم و فرش رو خودم خریدم....... 

شاد و خوشحال......شب جمعه همه فک و فامیلو جمع کردمو فرش رونمایی شد............جفت فرشها کنار هم قرار گرفتن .............. 

و به این ترتیب من صاحب اون یکی فرش شدم............. 

ولی کسی از جای دفترچه خبر نداشت................جز اینکه پدر بزگ گفته بود جای کتابچه روی فرشها نوشته شده............... 

۱ ماه تمام..............کل نقش و خط و خطوط فرشها رو بررسی کردم ولی چیزی دستمو نگرفت.............دیگه نا امید شده بودم که یه روز................دخترم بر حسب تصادف گفت که این فرشا پشتشون انگاری نقش و نگارشون قشنگتره.......... 

یکم که توجه کردم دیدم بعضی جاها پشت فرش رنگاش با روی فرش فرق داره...........گویا دو لا بافته باشن.......... 

بررسی که کردم دیدم روی یکیشون نوشته شده خاتون..........روی اون یکی نوشتن صدر الدین..... 

صدرالدین اسم پدربزگ من بود......... 

ولی این خاتون اسم کی بود خدا عالمه............ 

برگشتم دنبال صاحب اصلی فرش..............شاید کلید معما دست اون باشه....... 

یارو رفته بود ایتالیا.........با کلی دردسر بعد از دو ماه شمارشو پیدا کردم...........تلفن کردم و کلی بحث............... 

گفت که باید برم از دایی کوچکش ماجرا رو بپرسم که هنوز در قید حیات و ساکن سرای سالمندان........... 

رفتیم پیش دایی کوچک ایشون............. پیرمردی بود ریز نقش.........با یه عینک ته استکانی.........کمری خمیده...........که از شانس من دچار آلزایمر هم شده بودن......دردسرتون ندم............دربست رفته بودیم سر کار........ 

صدای خنده ما............. 

فرزاد : خیلی با حالی بهزاد خان....... 

شهربانو : وای........باقیشو بگید .............باقیش...........خاتون کی بود؟؟؟؟؟؟؟؟؟  

هنوز دهان بهزاد خان باز نشده بود که یه عده از بچه ها با ساز و اواز ریختن تو صحن جلوی ویلا............. 

بزن و بکوب.............. 

بعدشم مردها یکی یکی به زور همو بلند میکردن به رقص.......... 

تا به خودمون اومدیم بهزاد خان و فرزادم وسط معرکه گیر افتادن.......... 

منم از شدت هیجان سوت کشیدم......... رزیتا و سیما هم پشت منو گرفتن........ 

همه قر تو کمرشون قلمبه کرده بود............با جارو و پیشبند و دیگ و قابلمه......کفگیرای بزرگ...... 

خلاصه مجلسی وبد از هر جهت پر از هیجان......... 

خودم بلند شدم..............شروع کردم به رقص پا............ 

شاهرخم باهام همگام شد............و بعدش سیما و سراج خان......... 

یهو دیدیم همه داریم میرقصیم........ 

و دکتر بیچاره رو به زور اوردیم وسط............ 

ازون که من پیرمرد رو چه به این کارا................. 

از ما که .......یالا..........خودم هیجانزده رفتم و دست دکتر رو گرفتم............ 

بهم افتخار داد و چند قدم رقصید............ 

همه جیغ............... 

صدای دکتر: کارا مونده................بسه دیگه...........برید سر کاراتون ..........تنبلا......... 

همه به خنده............... 

بر میگردیم سر پست اصلی.......... 

============================================= 

حالم خوب نبود...............دلم اشوب بود...........صادق نگران نگاهم کرد: نترس......هیچی نمیشه........هیچ اتفاقی نمیافته...........خودم هواتو دارم........... 

صدای امیر: یه طوری میزنم نفهمی............یکم حالتو خراب میکنه.......تهوع....استفراغ........ضعف.........سردرد.......دلدرد........ولی همش یه چند ساعتی بیشتر نیست..........بعدش دیگه راحت میشی.............فقط ریلکس باش........نترس.......بهم اعتماد کن............ 

امپول اول تزریقش اروم اروم و دردناک بود برام...........گریه میکردم ریز.............نمیخواستم اشکمو ببینن اونا........... 

بالشو چنگ زده بودم..............صدای امیر: تموم شد...........باید یکم صبر کنی........انقباضات که شروع شد خبرم کن .........تا دومی رو تزریق کنم............ 

نیم ساعت بعد دنیا برام شد سیاه و سپید.............. 

دلم پیچید..............دهنم مزه بدی میداد...........انگار میخواستم بالا بیارم.......دلم اشوب بود.........صدای امیر: وقتشه.....دراز بکش........ 

خودم: امیر........دارم میمیرم........تو رو خدا.........نمیخوام..........نمیتونم.......نمیتونم....... 

صدای امیر: نمیشه.........تا وسط راه اومدیم.........باید تحمل کنی..........وگرنه از شرش خلاص نمیشی.............بیچاره میشی..........اگر کارت بیافته به کوتاژ کردن......بخواب دختر..........دیگه چیزی نمونده.............. 

دیگه گریه هام مخفی کردنی نبود................ 

ولی بازم ریز و بی سر و صدا تحمل کردم............  

یه مقداری که گذشت زد زیر دلم............ 

حمله بردم سمت دستشویی............ 

درو بستمو و نشستم سر کاسه ...................اوق............اوق........... 

دل و رودم به هم پیچ خورد................ 

چشمام سیاهای میرفت.......... 

دهنم مزه خون میداد انگار.......... 

دستام حس نداشتن........... 

دلم درد میکرد....................یه چیزی زیر دلم میپیچید............... 

انگار سوزن میکردن زیر پوستم............ 

دلم میخواست جیغ بزنم..................ولی صدام در نمیومد...............خفه شده بودم........ 

از فکر اینکه اون کثافت این بلا رو سرم اورده بود و زده بود زیرش.............. 

دلم ریش میشد................ 

گریه میکردم............. 

سرمو کوبیدم به دیوار.............. 

داشت منفجر میشد .................. 

دوباره.............. 

دوباره................ 

دوباره.............. 

صدای امیر: آنی اونجا چه خبره.............حالت خوبه.<؟؟؟؟؟؟؟؟؟ درو باز کن ببینم........... 

خودم پخش کف دستشویی..............با بدبختی: خوبم.......چیزی نیست........الان تمام میشه........ 

صدای امیر: ببین........همون کاری رو بکن که گفتم...........سعی کن 

لباسام برام تنگ شده بودن.......دلم میخواست خودمو بکشم............... 

نشستم و زور زدم................ 

یه چیزی....................فقط میدونم وقتی تموم شد............ 

خون بود............خون............. 

با زور سر پا شدم............همه جا رو اب گرفتم.............. 

وسواس گرفته بودم.............آب........... 

صدای امیر: تموم شد؟ اونجا داری چکار میکنی<؟؟؟؟؟؟؟؟؟ آنی..........حالت خوبه؟  

صدای صادق: درو بشکن.........این دختر بیافته بمیره بیچاره ایما.......... 

درو باز کردم تا دو تا مردا بیش از این به دردسر بزرگشون فکر نکنن............ 

صدای امیر: جون......خوبی خوشگل.........؟ تموم شد؟ 

خودم: به من نگو خوشگل............به من بگو ج ن ........د .ه............ 

صدای صادق: چی میگی دختر؟ اروم باش.........چیزی که نشده..........مگه چی شده اینطوری میگی...........خودتو اذیت نکن تو الان ضعیف شدی.........بهتره بری بشینی......... 

خودم: همه جا رو شستم..........همه جا رو با مواد ضد عفونی شستم........همه جا تمیزه...........همه جا تمیزه................ 

احساس میکردم دنیا داره میچرخه...........شاید بوی سفید کننده بود..........کلر..........شاید اثر اون هورمونای کوفتی..............دنیا میچرخه 

دنیا میچرخه 

خودم: من میرم ...........باید برم............. 

صدای امیر: کجا میخوای بری این وقت شب..........یه چیزی باید بخوری.........باید تقویت بشی......ممکنه خونریزی کنی شدید.........یکم صبر کن..........ببین..........حالت که خوب شد همه چی رو برات توضیح میدم..........آنی..........من تو رو مثل خواهرم دوست دارم........... 

خودم: تو غلط کردی با اون ................تو اگر خواهرت مثل من بود میکشتیش...........پس زر نزن........من باید برم.........منو برسون به هتل ............می خوام............ 

دنیا میچرخه................میافتم........... 

.....بیدار که شدم........صدای سکوت...........قطره های مایع بی رنگ که میچکه تو لوله باریک...........راهی رگ دستم میشه........... 

همه جا تاریکه................کور سوی نور............ 

صدای زنگ....... 

صدای امیر رو به وضوح میشنوم.: تو اومدی اینجا چیکار؟ 

صدای اشنای سعید : تموم شد؟  

صدای امیر: نشنیدی چی گفتم؟  

صدای صادق: بچه ها.........هیس........آنی خوابه.........امیر........خواهش میکنم به خاطر انی کوتاه بیا.......... 

امیر: این مرتیکه رو باید خودم بکشم...........زده دختر بیچاره رو حامله کرده بعدش دو قورتو نیمشم باقیه............ 

سعید : از کوجا معلوم کار خودتون نباشه............. 

صادق: سعید خفه میشی یا گردنتو خودم میشکنم......زر مفت میزنی...........از روزی که انی با تو بوده ما سایه این دختر رو ندیدیم............تازه وقتی با ما بود دختر بود........من حتی خبر نداشتم که تو نامرد باهاش تا کجا پیش رفتی..........این دختر بیچاره امشب همش میگفت تو بهش قول ازدواج دادی........... 

سعید : تو چه ساده ای..............به همین راحتی باورت شد ؟ من...........به این پشت کوهی قول ازدواج داده باشم؟ 

امیر: صادق اینو بنداز بیرون تا خفش نکردم.........پشت کوهی؟ حالا شد بی کلاس  و پشت کوهی............دختر مردم رو زدی اش و لاش کردی ............مرتیکه میفهمی چی داری میگی؟ اگر بمیره...........اگه یه بلایی سرش بیاد دودمانتو به باد میدم........... 

صدای صادق: بچه ها ..........یواش..........امیر خودتو کنترل کن...........ما نباید به خاطر همچین موضوعی با هم دربیافتیم..............چیزی بشه پای هممون گیره......باید فعلا مواظبش باشیم...........فعلا که بخیر گذشته............باقیشم خیره...........سعید یه غلطی کردی پاش وایسا........اینقدر سگ بازی درنیار...........تو که دفعه اولت نیست.........یادت رفته سر اون دختر بلاروسی چه بلایی اوردی؟   

صدای سعید: نمیدونم............اصلا نمیدونم..............خدا..............من نمیخواستم اینطوری شه..........همه چی عالی بودا............نمیدونم چی شد.........من همیشه کاندوم میزاشتم......احتمالا مال اون باری که پاره شد............. 

امیر: بمیری..............مثل حیوون که میکنی.........تا خرخره هم که میخوری و میکشی...........معلومه همچین دسته گلی میکاری.... 

صادق: حالا که به خیر گذشت............ولی از دل انی دربیار........تو که خودت میدونی این دختره بهت خیانت نکرده...........چرا اینطوری خوردش کردی.......؟ ما که تو رو میشناسیم.......... 

امیر: این ادم بود.....زنشو تو اکراین ول نمیکرد بیاد اینجا............چه چیزایی میگی صادق  

صدای سعید: صادق یه چیزی به این بگو.........وگرنه خودم حالیش میکنم............. 

صدای صادق: امیر کوتاه بیا............سعید توهم زر مفت میشه نزنی........ 

و خودم در دل : زنش................سعید زن داره؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟اون زن داره................. 

خدای من............... 

احمق تر از من وجود داره؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

دنیا تیره و تار میشه....................... 

دنیا میپیچه....................................... 

دنیا فرو میریزه.................................................. 

نظرات 2 + ارسال نظر
سینا جمعه 12 فروردین 1390 ساعت 09:46 ق.ظ http://khaaen.persianblog.ir

دنیا تیره و تار نمیشه رفیق ما تارش میکنیم و اونوقت تو تاریکی چیزی نمیبینیم.
...................
مثل همیشه جذاب

سرباز چهارشنبه 17 فروردین 1390 ساعت 08:14 ب.ظ

سلام،

واسه خودت سبک داری ها! یعنی‌ اینا رو که خوندم یاده وب قبلیت افتادم. برمی‌گردم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد