سکوتم از رضایت نیست ...دلم اهل شکایت نیست...

هزار شاکی خودش داره...خودش گیره گرفتاره...

سکوتم از رضایت نیست ...دلم اهل شکایت نیست...

هزار شاکی خودش داره...خودش گیره گرفتاره...

به مرگ فکر میکنم.................

دراز میکشم.......میخوابم............ 

سعی میکنم به مرگ فکر کنم 

به مرگ  

به اینکه قبل از مردن باید خیلی کارهامو ردیف کنم..........ملکی هست که باید به نام خواهرم بزنم........... 

باقیشو هم باید منتقل کنم 

دراز میکشم و به مرگ فکر میکنم 

به مرگ 

به یه مرگ بی دردسر 

میتونم وصیت کنم همونجایی که مردم منو دفن کنن...........ولی دلم نمیخواد برم زیر خاک 

دلم میخواد توی طبیعت روی زمین اونقدر بمونم...........تا جسدمو حیوانات بخورن......بعدشم باد استخوانامو خشک کنه.........مثل اجدادم........ 

دلم نمیخواد برم زیر خاک.......... 

دلم اتش میخواد...........تا جسدم خاکستر شه.............خاکسترشو بریزن تو دشت.......... 

تا چیزی ازم نمونه..........باد منو با خودش ببره............ 

دلم یه مرگ بی دردسر میخواد.............. 

یه مقدار پس انداز دارم............ 

میتونم قبلش برم چند جا سفر 

دوستامو ببینم........... 

از همشون خداحافظی کنم 

ببوسمشون........... 

باهاشون باشم........... 

میخوام قبل از مردن کنار کسانی که دلم میخواسته بخوابم.......... 

میخوام قبل از مرگم هرزگی کنم.......... 

آزاد باشم.......... 

بی خانه 

مثل باد 

نمیخوام از خودم چیزی بزارم......... 

باید خودم لباسامو بسوزونم.......... 

وسایلمو میخوام خیرات کنم.......میبخشم به خانواده هایی که احتیاج دارن......  

میخوام یه مرگ بی سر و صدا داشته باشم............ 

به همه میگم میرم سفر 

حتی به خواهرام........... 

نمیخوام کسی از مردنم خبر دار شه 

نمیخوام 

کسی برام هیچ مراسمی برگزار کنه 

میخوام برای همیشه محو شم............ 

میرم............ 

باید برم. 

باید از این دیار برم........... 

از همه چیز و همه کس خسته شدم............. 

متنفر شدم............. 

باید اموالم منتقل کنم................ 

نمیخوام کسی بعد از مرگم به دردسر بیافته و یادم کنه 

نمیخوام کسی ناراحت نبودم باشه.............که میدونم نخواهد شد 

به مرگ فکر میکنم 

به یه مرگ بی دردسر 

یه  مرگ سریع ....بدون درد 

شاید تا قبل از دیشب اندک اعتقاد و ترس مانع بود 

ولی امروز.............دنیا یه رنگه دیگس............. 

همه چیز بی معنا و بی مفهومه.......... 

و افریدگار این دنیا چقدر ظالم............ 

میشینه و به ریش همه میخنده 

وسیله های بازیش............ما ادمهاییم............ 

که اگر عادل بود...............نمیزاشت بدی تا این حد پیش بره............ 

من نمیزارم این بدی روی زمین بمونه 

خودم این بدی رو پاک میکنم............... 

به یه مرگ بی دردسر فکر میکنم................. 

به یه مرگ بی دردسر.............. 

ذهنم پر شده از مرگ.......... 

از این دنیای پوچ............... 

از این دنیای ظالم.............. 

دلم هیچی نمیخواد جز مرگ.................. 

تموم شدن 

دیگه هم نمیخوام متولد شم.............ترجیح میدم هیچ اثری از من نباشه.......نمونه 

به مرگ فکر میکنم................. 

به یه مرگ سریع................... 

تمیز و بی دردسر 

نظرات 6 + ارسال نظر
حسین یکشنبه 14 فروردین 1390 ساعت 07:20 ب.ظ http://nadaram

سلام من دو روزه که میشه گفت کل داستانهاتونو تا اینجا خوندم خیلی جالب بود ازت ممنونم که به این خوبی نوشتی خیلی وقت بود که خوندنو کنار گذاشته بودن اما الان شوق بیشتری برای خوندن دارم،
راجع به این نوشتت تجربه خودمو میگم : هرچی پیش میری اوضاع خرابتر میشه ! زندگی سختتر ! پس چه تضمینیه که مرگ اول راحتی باشه ؟ شاید اون سرآغاز یه بدبختیه دیگه است، برای من که میدونم قطعا اینطوره ، تو هم زیاد به مرگ فکر نکن چون اون به همه ما فکر میکنه و بالاخره یه روز یا یه شب اون موفق میشه و هممون جلوش کم میاریم!
مهم این نیست که ما دلمون مرگ بخواد مهم اینه که اون دلش ما رو بخواد! فعلا نخواستنی هستیم و گرنه با خودش میبردمون !
خوش باش با اینکه بالاخره یه موقعی ما هم واسه عزرائیل خواستنی میشیم!

حمید دوشنبه 15 فروردین 1390 ساعت 03:30 ب.ظ http://hamidahmadi.blogsky.com/

نه خدا نکنه اگه زبئنم لال شما یه طوریتون بشه دیگه ما داستان های کیو بخونیم

محسن سه‌شنبه 16 فروردین 1390 ساعت 12:55 ق.ظ http://http:/askamoon.blogsky.com

سعدی میگه: بزار پیداش کنم... ایناهاش
الا ایکه بر خاک ما بگذری
بخاک عزیزان که یاد آوری
که گه خاک شد سعدی او را چه غم
که در زندگی خاک بوده است هم
به بیچارگی تن فرا خاک داد
و گر گرد عالم بر آمد چو باد
بسی بر نیامد که خاکش بخورد
دگر باره بادش بعالم ببرد
***
من دوست ندارم از شعر به عنوان یک پایه استدلال استفاده کنم. ولی این یکی یه چیز دیگه است. سرتا ته اش بهت میگه:
پودر میشی. پودر. و به دور دنیا می ری
دروغم نمیگه. به آرزوت می رسی. جوش نزن. این پودر شدن دیر و زود داره ولی سوخت و سوز نداره.
باور کن.

رهگذر چهارشنبه 17 فروردین 1390 ساعت 08:07 ب.ظ http://e-ghalam.persianblog.ir

چی شده رفیق؟
خیلی خسته ای.......حست رو میفهمم.....خیلی وقتها همین حس رو دارم....یک بار حکم دادم و اجراش هم کردم.....میتونست یه مرگ تمیز باشه به قول تو...ولی مقاومت بدنم بالا بود و جوان بودم و نشد.......من دارم از این مرحله هم میگذرم...دیگه بی تفاوت شدم...سنگ شدم...فقط کار میکنم و کار......نمیدونم برای کی یا چی.......آفریدگاری که میگی یه وقتی فکر میکردم هست ولی الان خیلی بعید میدونم باشه.....شاید هم روزی بوده ولی مطمئنم که دیگه زنده نیست

. پنج‌شنبه 18 فروردین 1390 ساعت 09:32 ب.ظ

یادت باشد کسی جایی همیشه منتظر توئه
و این دلیل خوبیه برای بودن
منتظر ادامه داستان هستم

بانو دوشنبه 22 فروردین 1390 ساعت 11:30 ب.ظ http://shekastnapazir2.blogsky.com

مثل همیشه مجذوب نوشته هاتم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد