سکوتم از رضایت نیست ...دلم اهل شکایت نیست...

هزار شاکی خودش داره...خودش گیره گرفتاره...

سکوتم از رضایت نیست ...دلم اهل شکایت نیست...

هزار شاکی خودش داره...خودش گیره گرفتاره...

قسمت ۲۶:ادم تنها .هویت نداره...

لباشو غنچه میکنه........ 

با ناز و عشوه بوسه حواله پسر میکنه....... 

پسر بی توجه .....سر میگردونه سمت مغازه دار و میگه : یه بسته وینستون .. اینا رو هم حساب کنید ............ 

گویا اومدن اذوقه تهیه کنن.......کالباس و سوسیس......چیپس و پفک و کلی ات اشغال....

صدای نازک دختر خش میندازه به حواسم....... 

: کامی .....کامی جون واسه منم پین بگیر..... 

پسر ریقو با شلوار اویزون مارک دارش میگه : اقا یه بسته پین..... 

به خودم فکر میکنم پاین یا پین ؟؟؟؟؟؟  

منتظر میمونم تا خورده فرمایشات این دو نو گل تازه به دوران رسیده تموم شه...... 

: کامی جون....یه بسته هم ادامس ریلکس بگیر..... 

پسر:نمیخواد.....تو ماشین ادامس هست....... 

: اونو دوست ندارم........... 

دختر چنان با کرشمه حرف زد که منم یه جوریم شد..........بیچاره مرد فروشنده.......که با چشمای گرد شده داشت این دو موجود متشخص رو تماشا میکرد........... 

دختر: پس اگه ادامس نمیگیری ازینا بگیر....ازین نستلا...... 

پسر: چی..بردار.....عین بچه ها هی بهانه بگیر......... 

دختر : مگه بده؟ خوب دوست دارم دیگه.......... 

نیشخند فروشنده رو دیدم........... 

خودم : ببخشید خریدتون تموم شد .؟ من میتونم ..........  

دختر با لحن گستاخ با صدای نازک : خانوم چه خبرته....بزار هنوز انتخاب نکردم....... 

خودم: عزیزم به گمونم شما بهتره ازینا برداری رژیمی ......برات خوبه.....نمیزاره وزنت زیاد شه..... 

دختر سرخ شد............ 

پسر برگشت و خیره شد به مانتوی چسبون در حال انفجار دوستش.......و گفت : راست میگن خانوم......همینو بردار دیگه....... 

دختر با عشوه : ای......کامی یعنی چی ؟ میگی من چاقم؟؟؟؟؟ 

پسر: نه فدات شم.....اتفاقا خیلی هم خوبی....ولی احتیاط شرط عقل......اینو بردار.......اقا چه قدر میشه حساب ما؟  

........................................................................ 

صدای فروشنده : فیل و فنجون بودن...... 

یه مشتری دیگه که خانمی مسن و شیک پوش : میبینید......جوونای این دوره دلشون خوشه به ۴ تیکه لباس مارک دار و سیگار و الکی چرخیدن و پول خرج کردن......همین.....نه علمی نه سوادی نه شعوری.........وای......دختره مثل...........خدا به دور..........خدا به دور....... 

 فروشنده در جواب : خانوم دکتر .....کجای کارید......هر روز من کلی مشتری اینطوری راه میندازم.....همشون از تهران پا میشن میان اینجا............ 

لبشو فروشنده گاز میگیره....: استغفرالله .....چی بگم....میان دنبال.........لا اله الا الله .....نگیم بهتر........... 

خودم : من چقدر تقدیم کنم؟  

صدای فروشنده : قابل نداره خانوم .....بفرمایید ......دکتر معتمدیان فرمودن خودشون حساب میکنن.. 

خودم کلافه..........و بی حوصله : نه ممنون....خودم حساب میکنم....... 

صدای سیما پشت سرم : آنی.......دکتر ناراحت میشه ها......... 

خودم : خودم حساب میکنم......تو هم اینو بزار زمین......نیاوردمت که کار دستم بدی......چند بار بگم نباید بار سنگین بلند کنی.......... 

سیما : وای.....بد اخلاق......همش ۳ کیلو......پر کاه........ 

خودم: چقدر شد؟  

فروشنده مردد نگاهم کرد............ 

تراول سبز را گذاشتم رو پیشخوان ....... 

خودم: خوردش کنید حسابتون رو هم کسر کنید......کسی هست کمک کنه این جنسا رو بزاریم تو ماشین  

فروشنده که یکی رو صدا میکنه: آی پسر کمک کن خانما رو .......... خانوم قابل شما رو نداره .......دکتر معتمدیان ........ 

خودم: سیما برو تو ماشین من الان میام............ 

و جدی خیره شدم به فروشنده.......... 

صدای خانوم مسن کنار دستم : شما مهمونای دکتر معتمدیان هستید .؟ 

خودم : بله...... 

خانوم: سلام خدمتشون برسونید........عباس اقا بزار به حساب......  

و اروم اروم میره سمت درب فروشگاه.....

خودم: بگم خانوم ؟؟؟؟؟ 

خانوم: دریا دل......  

از در خارج میشه........و میره....ردشو بو میکشم و ........

بی اختیار بلند فکر کردم و گفتم: چه با ابهت ....... 

صدای فروشنده: خیلی خانوم......بازنشسته اموزش عالیه....الانم مدیر یه پرورشگاه... 

................................................... 

سیما .......توی ماشین زورکی خودشو جا به جا میکنه.......کم کم داره حاملگیش عیان میشه.......... 

دستمو میزارم روی شکمش.......... 

میخنده : وای........انی کشتی منو .....حالش خوبه......... 

خودم: حالیت نیست.......خیلی باید مراقبش باشی.......خیلی سر سری میگیری...... 

سیما: وای........تو اگه مامان شی خیلی سختگیر میشی ها....... 

بغض گلومو فشار میده....... 

یه بغض کهنه................ 

یه بغض سنگین..............  

میرسیم ویلا........ 

مردها استین بالا زدن و دارن سقف ویلا رو تعمیر میکنن......... 

هر کدومشون یه وری اویزون موندن........... 

چند تا از خانمها دارن به دار و درختای باغ میرسن....... 

سیما پیاده میشه...... 

خودم که داد میزنم: کی میاد کمک......سیما دست نزن......... 

سراج خان نا غافلی عین جن بو داده ظاهر میشه : سیما خانوم.....راست میگن ..شما نمیخواد دست بزنید...من میبرم........ 

چرا ازین مرد بیزارم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

مثل ادمای پلاچه اویزون سیما شده.........اونم چه تابلو............... 

کسی بهم خسته نباشید نگفت............. 

میرم سمت مردا..........بارها رو میزارم گردن سراج ........ 

دیدن شاهرخ ....روی نرده بام.......در حالیکه خیلی راحت اون بالا لم داده داره یه دستی چارچوب پنجره رو رنگ میکنه........ 

خندم میگیره.......... 

شاهرخ ازون بالا : برگشتین......تینر خریدین ؟؟؟؟؟ 

خودم : اره.......ببینم تو این ویلا ادم درست و حسابی نبود تو رو فرستادن بالا نرده بوم....... 

شاهرخ : چیه؟ مگه من چمه؟ 

خودم: بگو چت نیست.........نگاش کن........این چه وضعیه.......راستشو بگو.....تو عمرت تا حالا رنگ کردی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

شاهرخ بر میگرده و مردد به پنجره نگاه میکنه : به نظر خودم که خیلی خوب زدم.........ببینم .......مگه چشه؟؟؟؟؟ 

خودم: چش نیست.......گوش........بیا پایین.......بزار رنگ کردنو باید یادت بدم..... 

اون بالا میزنه زیر خنده : با این تیپت مخصوصا............... 

خودم : چیه؟ مگه چشه ؟ 

شاهرخ : چش نیست......گوش.........ببینم بچه مایه دار......پالتوت ۱ تومنی میارزه نه؟ ببینم.......رنگ کردنو کی یادت داده؟ حتمی تو رختخواب پر قوت یاد گرفتی.........؟؟؟؟؟؟ 

عصبانی نرده بامو تکون میدم......... 

دادش به هوا میره..: وحشی خانوم.....هی .........الان میافتم........ 

خودم : بهتر........تو .تو........تو فکر کردی کی هستی؟؟؟؟؟؟؟؟ بیا پایین تا بهت نشون بدم....... 

شاهرخ : حداقل برو لباساتو عوض کن......من حوصله اه و ناله ها و نغ نغ زدنتو ندارم..... 

بیشتر نرده بامو تکون میدم.... 

صدای داد شاهرخ: وای.........دیوونه........باشه غلط کردم........برو لباساتو عوض کن بیا...... 

......................................................... 

با سرعت برق میرم و بر میگردم......... 

شاهرخ داره رنگها رو میسازه........... 

خودم بدو بدو.........قلمو رو بر میدارم و از پله ها میرم بالا......... 

خودم: شاهرخ نرده بومو بگیر....... 

شاهرخ: زرنگی........تو که گفتی این کاره ای.....خودت کنترلش کن....... 

خودم : باید مینداختمت.......اون یکی دستتم چلاق میکردم.......... 

شاهرخ بلند بلند میخنده : بپا.......کار دستم ندی........ 

خودم : ای................ببین گند زدی........این چه وضع رنگ کردنه......بده ببنم اون کهنه رو ........همه چا رنگ شره کرده........چرا پاک نکردی..........؟؟؟؟؟؟؟ 

باز میخنده............. 

چقدر خنده هاش قشنگه.............. 

رنگ میکنم............. 

گرگ و میش غروب.........صدای کوبیده شدن چکش به زنگ تو باغ بلند میشه...... 

ساعت کار تموم شده......... 

با شاهرخ تند تند قوطی های رنگو جمع و جور میکنیم........ 

همگی خسته و اویزون با سرعت وارد ویلا میشیم........ 

شهربانو و رویا و ۲ تا دیگه از خانمها شام پختن.......... 

صدای داد رزیتا : کی چایی میخوره؟؟؟؟؟؟؟؟ 

همه دستها بالا رفت......... 

رزیتا : بفرمایید چای......استکانی ۱۰۰۰ تومن...... 

صدای لیلا : ارزونتر حساب کن مشتری شیم....... 

صدای خنده ملت.......... 

============================= 

سر سفره شام .....دکتر ....: دست همه درد نکنه....راضی به زحمتتون نبودم.....خیلی لطف کردین...... 

ایران خانوم: وای دکتر این چه حرفی ...هر کاری هر کی کرده از دل و جونش بوده........  

همه تایید میکنن...........سفره جمع میشه و همه سست و بیحال میشینن به میوه خوردن و حرف زدن......

خودم.......میرم سمت پیانو....... 

نمیدونم چرا نخورده مستم............. 

انگشتام.............میرقصه............... 

صدای شاهرخ .........نگاهش میکنم............ 

همه تو خلسه و ارامش ........ولو شدن......... 

شاهرخ میخونه.........یه ترانه معروف از اصفهانی ......... 

چه ارام در خود شکستم...... 

چه دلتنگ تنها نشستم...... 

نشستم به هوای تو من....... 

با تو ارامم ......پس از این به خدا 

گریه نکن ای دل بی تاب از بی خبری 

شکوه نکن تن رنجور از در به دری 

ای وای.............. 

با من و دل تو بگو چه گذشت ؟؟؟؟ 

با دل زار و شکسته من...... 

پر بکشد به هوای تو ......کی برسد تن خسته من 

چه سازد دلتنگ دیدار...... 

چه گوید با عکس دیوار...... 

نشیند به هوای تو دل 

تا که باز ایی .....گل گم شده ام..... 

گریه نکن دل بی تاب از بیخبری........شکوه نکن تن رنجور از در به دری....ای وای.... 

چه ارام ........در خود شکستم........  

...................................... 

یه اهنگ ریتم ۶ و ۸........ 

برای اینکه ملت از این حالت بکشه بیرون.....و یکم همه شاد شن....... 

شاهرخ میخونه........ 

چه با احساس........... 

نگاهش میکنم......... 

خیره نگاهم میکنه 

خودمو توی وجودش میبینم.......... 

یخ زده نگاهمو میدزدم......... 

ولی چرا داغ شدم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

سردم یا داغ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

======================================== 

صدای تیک تاک ساعت مطب 

دکتر : خوب.....من منتظرم......... 

ـ حالم خوب نیست....... 

: چرا.....؟ 

ـ دلم مرگ میخواد...... 

: داروهاتو مصرف میکنی.؟ 

ـ نه...... 

: آناهیتا......میخوام تکیه بدی و پاهاتو دراز کنی و ریلکس باشی.......چشماتو ببند...حالا با ارامش.......برام تعریف کن ببینم چی شده؟ چند روز مصرف داروهاتو قطع کردی؟  

میزنم زیر گریه...... 

صبر میکنه تا من اشکامو بریزم...... 

خیره نگاهش میکنم 

ـ میدونم ......شما هم فکر میکنید من به درد هیچ کاری نمیخورم.....شما هم منو یه دختر هرزه بد میبینید........من میدونم....... 

: چه جالب........همیچنی به درد نخورم نیستی.....ذهن ادما رو که خوب میخونی.....پس ذهن منو اینطوری خوندی؟؟؟؟؟؟؟ 

ـ شوخی نکنید.........من جدی میگم...... 

دکتر میاد سمتم و دستمو میگیره : دراز بکش......نفس عمیق.......افرین دخترم....میدونی من الان دارم به چی فکر میکنم؟  

ـ به چی؟ 

: به اینکه یه دختر زیبا و مهربون دارم که جلوی روم نشسته و احتیاج به کمک داره......همین..... 

به یکباره بغضم باز منفجر میشه .........دکتر  رو بغل میکنم و زار میزنم........ 

نوازشم میکنه و هیچی نمیگه  

خودم با گریه : من....من خیلی دختر بدیم.......من نمیتونم خودمو کنترل کنم..........من باز دیشب با یه نفر بودم....... 

دکتر همچنان نوازشم میکنه و اروم بغل گوشم نجوا میکنه : هیچ عیبی نداره.......فقط سعی کن......اروم باشی و برام تعریف کن چطور بود......خوش گذشت.....از بودن کنارش لذت بردی؟  

خودمو از تو بغل دکتر میکشم بیرون و میگم : نمیدونم.......یعنی.......راستشو بخواین اینقدر جفتمون دیشب تو مهمونی نوشیدیم.........که از حال رفتیم.......صبح که پاشدم دیدم کنارشم........اصلا نمیدونم باهاش خوابیدم یا نه...........من .....من یه عوضیم........ 

دکتر: اوم......قرار شد اروم باشی .......میشه اینقدر به خودت بر چسب نزنی....خیلی خوب....انا.......میدونی........من میخوام شیوه درمانو عوض کنم............ 

خودم: فکر میکنی درست میشه 

دکتر : امیدوارم...........اگر تو بخوای همه چی میتونه درست شه....... 

خودم : من میخوام.........خسته شدم از این وضعیت.......میترسم کار بدم دست خودم.......من خیلی میترسم...... 

دکتر : انا.....با بستری شدن چطوری؟  

خودم با وحشت و تعجب: من.......یعنی.......برم دیوونه خونه؟؟؟؟؟؟؟من ..........من........واسه چی؟  

دکتر : نه........اشتباه فکر نکن...... 

خودم:  اصلا.......فراموشش کنید......قول میدم داروهامو مرتب مصرف کنم....... 

دکتر : خودتم میدونی که تنهایی نمیتونی.........تو احتیاج داری یکی باهات باشه.......یاداوری بهت بکنه...........حمایتت کنه.....انا.......جایی که میخوام بفرستمت........ادمهاش برای اینکار دوره دیدن..........جای قشنگ و ارومیه...محیط خیلی خوبی هم داره........یه مدتی میمونی.....حواست پرت چیزای غیر از این چیزای الان میشه.......همش یکی دو ماه.....حدااقل تا زمانی که بتونی بعضی عادتها تو ترک کنی........ 

خودم: میترسم.........میترسم دیوونه شم......شما منو میخواین بفرستین ور دست یک مشت........ 

دکتر: میتونم یه کاری برات بکنم.......قبلش میبرمت اونجا رو ببینی.......اگر خوشت اومد......و خواستی ...........من ترتیبشو میدم......... 

................................................................................. 

ادمها............. 

کنار هم هویت دارن.......... 

ادم تنها............ 

هویتی نداره........... 

نظرات 3 + ارسال نظر
سینا یکشنبه 15 خرداد 1390 ساعت 12:53 ق.ظ http://khaaen.persianblog.ir

اونقدر ملموس مینویسی که انگار روبروم داره اتفاق میفته

ممنون رفیق
امیدوارم میکنی همیشه
ولی چه فایده ...قابل چاپ کردن نیست

آرمین دوشنبه 16 خرداد 1390 ساعت 10:56 ق.ظ http://nagoftehaa.mihanblog.com/

سلام.
درسته آدما کنار هم هویت دارن . مثل خوب و بد . زشت و زیبا
حالا مگه واجبه هویت داشته باشیم ؟ داشتن و نداشتنش چیزی رو عوض نمیکنه فقط یکم اعتماد به نفس زیاد و کم میکنه . همین...
یاد خیام فتادم
شیخی به زنی فاحشه گفتا مستی ؟

هر دم تو به پـــای دگــری پابستی ؟

گفتا شیخا ! هر آنچه گویی هـــستم

آیا تو چنان که می نمایی هسـتی ؟؟
بیشتر آدما اونی نیستن که وانمود میکنن و این باعث میشه تصور درستی از محیط اطرافمون نداشته باشیم و نتونیم درست خودمونو با بقیه بسنجیم . گرچه به نظر من سنجیدنم کار درستی نیست . آدم باید خودشو با خودش بسنجه

سلام رفیق
حرفات متین و درست........
ولی من هنوزم فکر میکنم ادمها در کنار هم هویت دارن......
این اجتماع که باعث میشه ادمی بد و ریاکار باشه یا صادق و صالح.....پس اجتماع بهش هویت زندگی میده......
البته من حرفاتو کاملا قبول دارم.........و قبول دارم که......نقاب همیشه بوده و هست......و مردم ازش استفاده میکنن.......به خاطر اجتماع........
ولی........اینم هویت اونها رو نشون میده..........قدرت روح یا ضعفشونو.............

آرمین سه‌شنبه 17 خرداد 1390 ساعت 01:11 ق.ظ http://nagoftehaa.mihanblog.com/

هم تو حرف منو تایید کردی هم من حرف تورو .

بنی آدم اعضای یکدیگرند .

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد