سکوتم از رضایت نیست ...دلم اهل شکایت نیست...

هزار شاکی خودش داره...خودش گیره گرفتاره...

سکوتم از رضایت نیست ...دلم اهل شکایت نیست...

هزار شاکی خودش داره...خودش گیره گرفتاره...

قسمت ۲۷: از باید بیزارم......

: به چی فکر میکنی؟ 

- هیچی ...... 

: هیچی؟؟؟؟؟؟؟؟؟ مطمئنی..؟؟؟؟؟؟؟؟ 

ـ نه...... 

میخنده......... . 

استین دستشو بالا میزنه...........اولین بار که دست مصنوعیشو دارم میبینم از این فاصله........ 

پروتز رو باز میکنه....... 

حالا میتونم کامل ببینم چه بلایی سر دستش اومده....... 

لبامو گاز میگیرم........ 

بلند میشه.......اروم اروم میره سمت دریا.......... امواج میکوبن به صخره ها.... 

یه لحظه ترس برم میداره..... 

پشت سرش میرم...... 

حسم میکنه 

بر میگرده .....دست قطع شدشو میگیره تو اسمون و میگه: با همین دستم کلی برای داستانهات نقد مینوشتم..........با همین......... 

خفه میشه صدام تو گلوم......... 

نگاهمون تو هم گره خورده....... 

دریا وحشیانه میکوبه به صخره........... 

نگاهمو میدزدم........ 

میخوام بر گردم......... 

دا د میزنه : چی شد؟؟؟؟؟؟؟ ترسیدی؟ ترسیدی ..............اره ترسیدی...... 

بلند بلند میخنده........ 

از صدای خنده هاش دیوونه میشم....... 

بر میگردم...........حولش میدم.......تعادلشو از دست میده........تالاپ.......میافته ......... 

میخنده............. 

ماسه میپاشم بهش.......... 

میخنده....... 

خندم میگیره............ 

خودم: تو دیوونه ای........... 

میخنده ..........میگه: دیوونه نبودم اینجا نبودم.............دیوونه نبودم...... 

باقی حرفشو قورت میده.......... 

با شاهرخ بر میگردم ویلا........ 

صدای دکتر : خوش موقع رسیدین...کم کم میخواستیم بحث امروزو شروع کنیم.....یالا بیاین بشینید...... 

حوصله گروه رو ندارم....... 

دلم میخواد برم بالا............ 

یه دوش اب گرم .........بعدش لباس خواب ابریشمی قرمز رنگو بپوشم.....و دزدکی برم تو رویای شاهرخ................دزدکی دلشو ببرم..............بازوهاشو ببرم برای بالش..........چقدر دلم میخواست میرفتم بالا......... 

بحث امشب درباره معنویات و اعتقادات بود......و اینکه چقدر در زندگی نقش بازی میکنه....... 

ملت........خیلی شعار گونه برخی جملات رو برای صدمین بار تکرار میکردن...... 

دسته ای ضد دین و معتقد به اینکه مذهب ساخته دست بشر...... 

گروهی طرفدار مذهب و گروه .......متعصب.... 

و دسته سوم منکر همه چیز.......... 

خلاصه شیر در خری بود از هر جهت.......  

صدای نوشین : خوب....من ..من فقط به خدا معتقدم.......من به هیچ دینی متوسل نمیشم برای پرستش خدا........  

فرزاد : همه این حرفا چرند.......اخلاقیات راه ادمها رو مشخص میکنه نه مذاهب.......چه بسا مسلمونایی که نماز میخونن و مذهبو از برن ولی براحتی اخلاقیاتو زیر پاشون له میکنن و نسبت میدن به مذهب......... 

 

اردلان خان : مذاهب همیشه باعث پیشرفت بشر بودن.......ولی افراط و تفریط....باعث بدبینی مردم شده.......وگرنه ایراد از دین نیست........باید در خودمون مشکلو جستجو کنیم..... 

 

لیلا : احمقانه است.......میگن در دین تقلید حرام.....ولی ما حتی خودمون دینمونو انتخاب نکردیم.........همه ما مادرزاد یا مسلمونیم یا مسیحی یا زرتشتی.....من نمیفمم.....ادم چرا باید با دینش به دنیا بیاد......؟؟؟؟؟مسخرس.......... مذاهب فقط ایجاد تفرقه میکنن...... 

 

طاهره : ولی من فکر میکنم دین همیشه راه درست.....ادمو لب پرتگاه نگه میداره....من خودم زندگیمو مدیون مذهبم هستم........نمیشه منکرش شد....... 

 

پریسا : مذهب وسیله است.....وسیله رسیدن........باید ازش استفاده کرد.....ولی نباید بهش عادت کنیم و وابسته شیم........وابستگی ادمو ضعیف و مطیع میکنه.......مذهبی که مسلط بشه .......میشه خرافات......... 

 

برق ۳ فاز از سرم پرید..............این ادمها چقدر حرفای قلمبه سلمبه میزنن...... 

 

مریم ستوده : والا....بچه که بودم ....مادرم میگفت هر کی دزدی کنه....کسی رو بزنه.....خون ادمیزادی رو بریزه.....خیانت کنه ......جزای کاراشو میبینه....همش هم حرفش این بود که این چیزا رو مذهب میگه.........ولی به این سن رسیدم..........خاین الان تو خونش نشسته داره تو بهشت زندگی میکنه.......منی که بهم خیانت شده تو جهنمم......من چرا دارم تقاص میدم؟؟؟؟؟؟ 

 

نادر خان : اصلا نمیدونم خدایی هست که صدامونو بشنوه الان؟؟؟؟؟؟ این به واقعیت نزدیک تر نیست؟؟؟؟؟؟ 

صدای شاکی رویا خانوم: چه حرفی میزنید شما....اگر مردم اشتباه کردن و یه غلطی کردن دلیل نمیشه منکر وجود خدا بشیم........ 

نادر خان میخنده و میگه : اگر بود......میدید.........میشنید........یه کاری میکرد.....یه نگاهی بکن.....ببین به کجا رسیدیم؟؟؟؟؟؟؟ 

 

سپیده : من........خیلی چیزا تو فکرم هست ولی میترسم......میترسم که حرفی بزنم فردا باید جوابوش باشم........اصلا این بحث خطرناکیه....... 

 

اقای افشار زاده : چون ندیدند حقیقت ره افسانه زدند.......همش بازی .....نخود سیاه واسه سر گرمی......... 

 

......................................... 

چقدر دلم میخواست برم بالا............. 

بدون فکر کردن به گناه و پاکی......... 

باید و نباید 

مذهب و اداب و سنت 

بدون فکر کردن به همه مرزها............ 

محدودیتها.............. 

لباس خواب قرمز رنگ ابریشمیمو بپوشم.......... 

و بدون ترس از عاقبت کارهام.................... 

روحمو برای رسیدن به بازوی ...........به حراج بزارم.......... 

............................................... 

سیبمو پوست میکنم و مشغول خوردنم که  دکتر میگه : آنی......نوبت تو....... 

سیبم کوفتم شد......... 

جا به جا میشم و گاز سیبمو قورت میدم..... 

: خوب......اوهوم.........چی بگم؟؟؟؟ 

دکتر: منتظریم........ 

: بگم موافقم.........این وریا حال میکنن.......بگم مخالفم اونوریا........بگم منکرم و همه چی فانی.......چند تا دیگه از بر و بچه ها..........میدونی دکتر.......من با همه این چیزا موافقم..........همشون راست میگن.........میتونه خدا باشه...میتونه نباشه......مذاهب هم راهن هم وسیله....هم اصلن هم فرع............اصلا به تعداد ادمها ما تفکر و اعتقاد داریم........چرا وقت خودمونو تلف بحثای بی پایان کنیم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟مگه ما الهیات میخونیم؟؟؟؟؟ببینم با این حرفا مگه درد ما دوا میشه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

دکتر : انی......اعتقادات تو.......باعث میشه راه درستو انتخاب کنی.........این بحث میتونه سازنده باشه......... 

خودم: سازنده؟؟؟؟؟؟؟؟به نظرم این بیشتر ادمو گیج میکنه.......من باید به چی معتقد باشم؟؟؟؟؟؟؟؟احمقانس.........من................حتی به خودم اعتقاد ندارم.....خودم باور ندارم..........تو ایینه که نگاه میکنم خودمو نمیبینم..........پس چطوری حرف از خدا بزنم........از مذاهب...............چطوری به چیزی معتقد باشم که نمیبینم....... 

 

سکوت................همه خفه شده بودن.......... 

زیاده روی کرده بودم............  

چقدر دلم سیگار میخواست  

ادامه میدم: من باهمتون هم موافقم هم مخالف...........من رای بی طرف هم میدم.........اینطوری همتون راضی هستید.......ولی این بحث درد من یکی رو دوا نمیکنه....... 

================================ 

چشمامو میبندم 

تصور میکنم.......... 

دنیایی پر از گل و دشت و دمن....... 

دنیایی پاک و هوایی سالم............. 

دنیایی خالی از باید و نباید............ 

دور از وسوسه............... 

سعی میکنم........... 

دنیایی رو تصور کنم که خودمو توش ببینم........... 

خودمو............... 

با صدای شاهرخ از دنیای خیالیم میام بیرون ........ 

شاهرخ در حالیکه دستشو ماساژ میداد گفت : تا وقتی چشماتو باز نکنی .......نمیتونی ببینی........تا نبینی نمیتونی از محیط اطرافت درکی داشته باشی.......دین .....چشم......تا دینی نداشته باشی.......وسیله دیدن هم نداری.......آنی.......تا دین نداشته باشی.......نمیتونی خودتو تو ایینه ببینی........ 

یخ زدم............. 

برگشتم خیره نگاهش کردم و عصبانی گفتم: یه جوری حرف میزنی انگار علامه ای.....دین چه ربطی به دیدن و باور من داره.......... 

شاهرخ : ربط داره........یکم روش فکر کن.......ربطشو میفهمی....... 

باید روش فکر کنم........ 

باید ربطشو بفهمم.................. 

از باید بیزارم............... 

نظرات 4 + ارسال نظر
آرمین چهارشنبه 18 خرداد 1390 ساعت 12:20 ق.ظ http://nagoftehaa.mihanblog.com/

کاشکی منم بین اون گروه بودم . همیشه پایه اینجور بحثام ولی هروقت حرف از خدا میشه همه دست و پاشونو جمع میکنن و بحثو عوض میکنن .کاری با مردم کردن که کسی جرات نکنه در مورد خدا اظهار نظر کنه ولی من عاشق اینم که در مورد خدا و دنیایی که توشیم با همه بحث کنم ولی هیچوقت نشده . هر وقت کسیو انگولک کردم نتونسته خدارو اثبات کنه واسه خودشونم نمیتونن یه دلیل محکم بیارن .بیشتر آدما وانمود میکنن که خدا رو قبول دارن ولی از ته دل نیست چون عادت کردن که هرچیزی رو که با چشم ببینن باور کنن.
یه مقاله کوچیک در مورد خدا میذارم جزو همون مقاله هاست . خیلی قشنگه

سلام رفیق
من اهل بحث هستم.......ولی درباره خدا......زیاد چیزی ندارم که بگم.......زیاد پای منبر این و اون نشستم.......زیاد دوستام بحثشو کردن..........من دیگرانو درک نمیکنم........
چیزی که من میبینم...........
نمیدونم.......
من فقط میخوام گره ها رو باز کنم
خدا.........من همیشه خداوند رو اینطوری متصور شدم........
پازل.......
یه پازل خیلی خیلی گنده با کلی قطعه......
هر کدوم از ما یه بخش این پازلیم..........کنار هم میشیم خدا.....
این تصور منه..........
ولی کلی سوال دارم........کلی
کلی.........
تو قسمتهای بعدی دربارش بیشتر میگم........کم کم......

محسن چهارشنبه 18 خرداد 1390 ساعت 10:01 ق.ظ

ببینم من گاهی فکر می کنم که اینایی که مینویسی داستان نیست و خاطره است. از یک جمعی که یه جایی جمع هستن و حرف میزنن. و یه آقای دکتری هم رییس اونناست. آره؟ دکتری که با کمال بیرحمی اجازه سیگار کشیدن نمیده به جمع؟ اگر بده کاری میکنه که طرف از گه خوردن خودش پشیمون بشه؟ جمعی که می شینن و باید حتمن یکی حرف بزنه و بقیه گوش بدن؟
آره؟ اگه آره اونجا تو چه می کنی؟ زود اونجا رو ترک کن.
کلاسمونو شروع کنیم؟ درسمونو شروع کنیم؟ لب دریا؟ کنار ساحل؟ توی ویلا؟ کلاس؟
چطوری تحمل میکنی؟

سلام رفیق
من تو اون جمعم.......شما هم.........تمام کسانی که میان و میخونن تو اون جمعن..........ولی همونطور که حدس میزدم هیچ کس با این بحثا خوش نمیگذرونه..........حتی شما.....سختتونه؟؟؟؟؟ سخت شده براتون خوندن چیزایی که شده گره های کور.؟؟؟؟؟؟؟ ترس......عدم اعتماد........فساد ........دروغ......خیانت.........من میخوام اینا رو متفاوت با گذشته بنویسم..........متفاوت...........شاید اگر سوم شخص مینوشتم با توصیفات کامل مثل رمان نویسهای عادی........میشد داستان...........خاطره مینویسم که ملت اگر میخونن.....یکم صبر کنن........حس کنن......و حتی احساسش کنن.......شاید قدرت نویسندگی من پایین ........ولی تلاشمو میکنم.........این ادمها تک تکشون حقیقین.........من فقط دور هم جمعشون کردم........خود دکتر هم یه مشکل داره.....خودشم میاد وسط...........کسی تو این جمع رهبر نیست.......همه میخوان بهم کمک کنن..........کسی رییس نیست.......همه مثل حلقه های زنچیر بهم متصلن..........یه جامعه کوچک...........نماینده یه جامعه بزرگ.........من شاید اونطور که باید نتونم بنویسم........ولی دلم میخواد متفاوت از دیگران درونمو بیان کنم.........
اگر راهنماییم کنید ممنون میشم.......

سینا چهارشنبه 18 خرداد 1390 ساعت 07:47 ب.ظ http://khaaen.persianblog.ir

خوبه که مینویسی

خوبه میایی نتو منو میخونی....دیگه داشتم نا امید میشدم

محسن جمعه 20 خرداد 1390 ساعت 07:35 ق.ظ

ببین تو که بیانت خوبه. چون من کاملن گرفتم قضیه رو. داری یه سری آدمو مینویسی. ولی آدمایی که به نظر میرسه باهاشون راحت نیستی. همین. اذیت میکنن. همین جلوگیری از سیگار کشیدن توی این جمع منو اذیت می کنه. یه دفه بزن تو دهنشون که من خیالم یک کمی راحت بشه.

سلام رفیق
من چی بگم؟؟؟؟؟؟؟
منو همیشه گیج میکنید.........چشم میزنم توی گوش یکیشون برای رضایت شما هم شده........حالا خیالتون راحت شد؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد