سکوتم از رضایت نیست ...دلم اهل شکایت نیست...

هزار شاکی خودش داره...خودش گیره گرفتاره...

سکوتم از رضایت نیست ...دلم اهل شکایت نیست...

هزار شاکی خودش داره...خودش گیره گرفتاره...

دیشب شب قریبی بود............

دیشب.........دیشب .........خیلی خاص بود برام..........اینقدر که ......... 

هر چقدر سعی کردم ننویسم.........نتونستم............ 

یک نفر دیدم.......... 

یک نفر که در لحظه اول خیلی عادی به نظر میرسید.......... 

خیلی............ 

پیراهن سپید روی شلوار کرمی رنگ کتونی......... 

سری نیمه تاس......... 

صورتی صاف..............پوستی درخشان........ 

اگر سنشو نمیدونستم...........باورم میشد که هنوز به 50 نرسیده..... 

ولی سن واقعیش بالای 60 بود........... 

طوری بهم نگاه کرد انگار منو میشناخته از قبل........ 

منم گویا میشناختمش......... 

نمیتونستم با کلمات بازی کنم......... 

فقط لبخند.......... 

به نشانه احترام سرمو خم کردم.......... 

خندید .............. 

وقتی میخواستم نگاهش کنم شرم مانع بود............از چی و از کی خجالت میکشیدم؟؟؟؟؟؟؟ 

من دختر کمرویی نبودم که............ 

بی حس سرمو اوردم بالا 

خیره تو چشمام نگاه کرد........... 

باز لبخند زد............... 

یکهو به خودم اومدم دیدم تو مرکز گیر افتادم............ 

لیلا با من بود......... 

حواسم به رکسانا بود که تنها منتظرمون بود 

صدای دف و تار 

صدای اواز ............. 

سرم منگ بود............ 

صدای دف................. 

داشتم سر سام میگرفتم.......... 

دوباره سرمو اوردم بالا................ 

باز هم نگاهم کرد.............. 

بی حس............. 

یه نسیم خنک.................. 

صدای تار.................. 

چقدر دلم هوای آزاد میخواست.............. 

و چقدر دلم میخواست کنارش بشینم و ساعتها فقط بهش گوش کنم.......... 

ولی مجبور شدم زودتر از موعد مجلس رو ترک کنم............ 

شب خاصی بود........... 

خیلی خاص.................. 

فقط..................میدونم ادم متفاوتی بود.............. 

شاید اصلا ادم نبود.............. 

زاینده رود رو دیدم...............ارام .......... 

خیابونای براق اصفهون................... 

هوای پاک از بارون................. 

دیشب شب قریبی بود............

نظرات 5 + ارسال نظر
آرمین شنبه 28 آبان 1390 ساعت 01:15 ق.ظ

سلام
اگه نمیشناختیش چجوری سنشو میدونستی بالای 60 ته؟

نوازنده بود ؟

کنسرت رفته بودید؟

قریبو مگه با غریب نمینوسین؟ هرچند ق پارسی تره

سلام رفیق
نمیشناختمش.........ولی گویا میشناختمش..........یکی از دوستام سنشو بهم گفته بود........
بله نوازندگی هم میدونستن........ولی در اصل دکترای معماری داشتن.......
خیر
قریب یعنی نزدیک..........غریب یعنی ناشناس.........من حس قریبی داشتم.........یعنی احساس نزدیکی با ایشون میکردم............روشن شد؟

مهدی یکشنبه 29 آبان 1390 ساعت 08:53 ب.ظ http://tasdid.mihanblog.com

سلام
وبلاگ زیبایی دارید موفق باشید.

آرمین پنج‌شنبه 3 آذر 1390 ساعت 12:14 ب.ظ

اوهوم

قابل شما رو نداشت

آشات جمعه 4 آذر 1390 ساعت 10:02 ب.ظ http://ashat.blogfa.com/

نوشته ها تو که می بینم هوس وبلاگ نویسی می زنه به کله ام !
امشب بالاخره یه وبلاگ درست کردم برا حرفایی که دوس دارم بگم !
حس تخلیه با نوشتن و در من بیدار کردی سارا جان
موفق باشی

سلام رفیق
چقدر خوب که یکبارم شده وبلاگم مثمر بوده.......شاد باشی و پاینده

سانی پنج‌شنبه 20 بهمن 1390 ساعت 12:08 ب.ظ http://koochehgard.blogsky.com

داشتم نظرات سال قبلمو می خوندم که چشمم افتاد به نظراتت اونم کی ؟ یه سال و نیم پیش. اون موقع هایی که قابل می دونستید گاهی سری هم به کوچه ی ما می زدید...

داشتمم رد می شدم گفتم به سلامی عرض کرده باشم!

سلام عزیز ..............
ممنون که سر زدین....................چشم ........یه سر میام ولی باور کن این روزا من به خودمم سر نمیزنم.....

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد