سکوتم از رضایت نیست ...دلم اهل شکایت نیست...

هزار شاکی خودش داره...خودش گیره گرفتاره...

سکوتم از رضایت نیست ...دلم اهل شکایت نیست...

هزار شاکی خودش داره...خودش گیره گرفتاره...

قسمت 14: خود من ....خود او

قسمت 14: خود من ....خود او ......
شام پیتزا مخصوص خودمو درست کردم.....
صداش: چطوری میخوای پیتزا درست کنی؟؟؟؟؟ ببینم این اجاق هم زغالیه؟؟؟؟؟؟
خودم: عالی میشه مزش ...اره زغالیه و خیلی هم خوبه....همین مش نجات برامون ساخته....
با تعجب امده وارسیش میکنه.... : چه باحاله...
با هیجان در حالیکه میچرخم و میرقصم پیتزا رو روش فویل میکشم و بعد میگذارمش داخل اجاق ..... زغالهای افروخته داخل شومینه رو میریزم تو مخزن زیری اجاق.....به شومینه کلی هیزم جدید اضافه میکنم......
صداش : اینجا حس کلبه جنگی داره بیشتر ... دوستش دارم......
خودم: چقدر خوب... پسته ای هم شما رو دوست داره
خودش : پسته ای ؟
خودم: اسمشه....اسم اینجا پسته ای ...
بعد رو کردم به ویلا و گفتم :.پسته اییییییییییییییی......میبینی که دوستت داره....تا حالا به من نگفته دوستم داره یا نه....ولی تو رو خیلی راحت عاشقت شد..پسته ای رمز دلبریت چیه؟؟؟؟؟؟؟؟؟ اجاقت یا شومینه؟؟؟؟؟ شایدم پله ها..یا بار خوشگلت......شایدم اتاقای خوابت......نکنه پنجره هاتتتتتتتت؟
میخنده .......چقدر خندیدنش جذاب و مردانس...اول لبای خوشگلش کشیده میشن...بعد ردیف دندانهای سفید و یک دست معلوم میشه اروم و ملیح میخنده.......گاهی وقتام چشماش میخندن......ولی بیشتر اوقات صورتش روح نداره......بیتفاوت به همه چیز نگاه میکنه......امشب شاده میشه درونشو دید......مثل پسر بچه ای که برای اکتشاف آمادس میمونه.....مشتاق و هیجانزده.......
خودم: تخته میزنی؟؟؟؟؟؟
خودش : چرا که نه.....؟
بخشی از نشیمن پر از متکا و تشک و راحتی.....سنتی سنتی......قوری چای و پاییزانهای خوشگلو میگذارم کنار دستمون همراه کلوچه آباده ای و حاج بادوم یزد...
تخته نرد وسطمون و هر دو ،لای پشتی متکاها فرو میریم....دراز میکشه جلوم ....
برف شروع کرده به باریدن...... پرده ها کنار و میشه راحت منظره بیرونو دید.....نور ویلا رو خیلی کم کردیم...سزار جلوی شومینه روی تشکچه خوشگلش ولو شده........داره با استخوان اسباب بازی که هدیه جدیدشه ور میره.....
صداش : نمیخوای برای سزار زن بگیری؟؟؟؟؟؟
خودم: دوست دختر داره...ولی هنوز ازدواج نکردن..شایدم کردن هنوز خبر ندارم......سزاررر..سزار....ببینم با نازدونه خانم عروسی کردی؟؟؟؟؟؟
سزار کلشو میاره بالا..او او میکنه و دوباره استخوانو به نیش میکشه.....
خودم: به گمونم داماد شده.گفت اره......
صداش : اونوقت خانمش کجاست پس؟ اسمش چی بود؟؟؟؟؟
خودم: نازدونه....بزار عکسشو نشونت بدم.....ویلا کناری...پیش صاحبش........بچه ها مدرن شدن..دیگه نمیخوان زیر یک سقف باشن...از هم خسته میشن.به جاش هر چند روزی یکبار با همن....برای چند ساعت......ازدواج سفید خیلی مدرن کردن.....
با صدای بلند میخندههههههههههههههه.....قاه قاه......
حتی سزار هم از جاش گرخید....
خودم یک ناز بالش پرت میکنم تو صورتش : کوفت......به چی میخندی؟؟؟؟ جدی دارم میگم........سزار مگه نه؟؟؟؟؟؟ به عمو بگو ازدواج سفیدت چقدر موفقیت امیز
خودش: خدا لعنتت نکنه دختر...حالا هی بارمون کن....سزار میبینی چیکارم میکنه؟؟؟
سزار بیچاره هی به من نیگاه میکرد هی به اون.....اخر سر بلند شد پشتشو کرد بهمون و رو به اتش نشست با استخوانش ور رفت......
خودم: دیدی؟ سزار رو ناراحت کردی....بچم گیج شد......
میخنده : کم یا زیاد؟
خودم : کم
تاسشو میندازه....3 اومد......من انداختم..3 اومد......هر دو خنده....
دوباره.....4...من انداختم...5....
صدای هوراش رفت به اسمون......انگار شاخ گاو شکسته.....
تو بازی تا میخورد جر میزد....تقلب که دیگه خوراکش بود...گاهی اوقات تخته رو هم تکون میداد....صادقانه بگم..همچین منم دختر خوبی نبودم....شاید چون دامن بافتنیم زیادی کوتاه بود و جوراب پاریزین هم نمیتونست تا جایی که باید حجاب بشه....و من حس میکردم زیادی زنم تو اون لحظه.....کم مونده بود با سر بره تو تخته به خاطر چشم چرونی.....
یکبارم اروم و شیک پاهام پرواز کردن و زدن زیر دستش که داشت تاس میریخت....
دادش به هوا رفت : چیکار داری میکنی؟؟؟؟؟؟ معلوم هست ؟؟
خودم : پاهام خوابشون برده..دارم جا به جاشون میکنم بیدار شن
صداش : از روی تخته؟؟؟؟؟؟ یعنی اونورو ازت گرفتن؟؟؟؟؟
خودم : این ور خوش منظر تره....پاهای من خوش سلیقنننننننننن
صداش : جدا؟؟؟؟؟ ببینمشون.....ببینم این پاهای خوش تراش خوش سلیقه رو
تا اومد ساق پامو بگیره...جیغم درومد که آخ ....یواششششش
صدای واق سزار.....
صداش : هی سزار مامانت داره اذیت میکنه.من کاریش نکردم هنوز....
صدای واق واق
خودم از خنده ریسه رفتم کف زمین ولو.......
صداش : ببینم...از عمد سزارو امشب نگهش داشتی؟؟؟؟؟؟
خودم: هوممممممم سزار روی من حساس......میدونی که ......پسررررررر.....خیلی پسرررررررر.......
صداش : سزار..پسر......گوشت خشک میخوای؟؟؟؟؟ بیا پسرررررر
براش دو تیکه پرتاب کرد......
سگ ساده دلم تندی گوشتها رو به دندون کشید و دمی تکون داد و رفت کنار اتیش.....
خودم: سزارررررررررر.شکمووووووو
خودش: میبینی.....پسر.....خیلی پسررررررر.....چقدرم خوب فروختت.....
خودم: به موقش گذاشته حالتو بگیرههههههه
بوی پیتزای گوشت و سبزیجاتم ویلا رو پر کرده.....
صداش : چقدر خوشمزس......درست نشده؟؟؟؟؟ گشنمونه دختر....میخوای منو بکشی؟؟؟؟؟
خودم: داری میبازی برای همین بازیگوشی میکنیا.....
خودش : منو باخت؟؟؟؟ منو باش نگران پیتزاتم نسوزهههههه...وگرنه نامردم اگر بازیو تمومش نکنم.....
خودم: پاشو بریم شام بخوریم.....
صداش : نمیشه بیاری همین ور..اینجا خیلی باحال و راحت.....
خودم: شیرازی شدی؟؟؟؟؟؟؟ پاشو دیگه.....
صداش : نمیخوام پشت میز بشینم..........
نگاهش کردم....معصومانه خیره داشت نگاهم میکرد......
بلند شدم تر و فرز سفره انداختم کنار بساطمون.....همه چی هم اوردم.....تنگ کریستال بسیار خوشگل همراه جامهای ظریف و کلی متخلفات و ترشی و شوری.....برانی اسفناج و نون سیر و ژله.....شمعدونهای نقره ای رنگم میزارم....مگه بدون شمع و نور میشه.....
صداش : ببینم.....گفتم گشنمه...نگفتم منو اینطوری خفه کن.....شبه ها...همون پیتزا کافی بودا.....
خودم: نه ..سفره باید خوشگل باشه و پر.....نخوردی هم نخوردی....بی بی همیشه میگفت واسه مهمون باید طوری سفره بچینی حس غربت بهش دست نده....معذب نشه...هر چی میخواد ور دستش باشه.....
خودش : ای ول بی بی .....ولی خداییش این دیگه خیلی شاهونه شده.....دست شما درد نکنه.....
خودم: خواهش.....قابل شما رو نداره.....
خودش : بزار خودم بیام پیتزا رو در بیارم..دستات نسوزن...
هیجانزده پرید و دستکشهای پفکی رو از دستم گرفت.....با یک فیگور خنده دار درب اجاقو باز کرد......
صداش : عالی به نظر خو میاد..ووی چه داغهههههههه....
با هم پیتزا رو رو تزیین کردیم ..حس خوبیه...خیلی خوب....کنار پیتزا یک جور خوراک مخصوص مرغ هم درست کردم....اونم اماده شده....
صداش : بعید میدونم بتونیم اینهمه بخوریم.....
خودم: تو میتونی.....تو میتونییییی...
صداش : ها .میتونم...ولی اگر مردم بدون پسته ای رو خیلی دوست میداشتم....تبلتم هم خودت بردار نزار دست کسی بیوفته...آبرو حیثیت برام نمیمونه.....رمزش نمیخواد بدونییییییی
امشب نخورده مستیم هر دو.....با قر و پایکوبی میریم تو نشیمن.....وکو ولو میون متکا و بالشا....
زمان برام مفهومشو از دست داده....انگار وجود نداره.چیزی که هست زندگی..خود زندگی.....هر چیزی خوشمزه تر.....هر بوی خوشبوترینه....هر منظره ای زیبا ترین.....هر حس قویترینه.....همه چیز ناب و خالصصصصص.....
صداش : این چیچیه؟؟؟؟؟ چه خوشرنگه.....
خودم: شراب انار شیرین.....
خودش : شراب انار؟؟؟؟؟ نخوردم تا حالا..خودت انداختی؟؟؟؟؟
خودم: خود خودم.....با همین دو تا دستام......ادای دختر بچه ها رو دراوردم....
اول جام منو پر میکنه.....بعد تو جام خودش میریزه....
صداش : میخوای امشب منو عاشق پسته ای بوکنی؟؟؟؟ اولش دوستش میداشتم ولی کم کمی دارم عاشقش میشم.....به سلامتی پسته اییییییییییی ....به سلامتی سزاررررررر
سزار عو عو میکنه.....
میخندم ......جامها به هم میخورن....
خیره میشه تو چشمام....خیره میشم تو چشماش......تو نور لرزون شمع رنگ چشماش از همیشه مشکی تر و براق تر....نافذ تر و خشن تر.....شادی از درونش منو میبلعید.....واقعا شاد بود.....و حس گرسنگی و توحش و غریزه.....میشد به وضوح مرد درونشو دید....لخت و بدون پرده....بدون حجاب.....
چشمامو دزدیدم.....شاید شرم.شاید نجابت.....نمیدونم.....ولی لوپام داغ کردن.....صداش : چی شده: لوپاشو.....گل انداختن......
بیشتر شرمنده شدم.....حس داغی بدنمو گرفت......دست و پاهامو جمع کردم.....
منفجر شد از خنده....
صداش : جووونننننن...عزیزمممممممم.....ملوسممممممم
خودم: کوفتتتتتت.....شرابو داغوم کرد.......
بلند بلند میخنده...چیزی که خیلی ازش بعید و الانی چقدر نازنین وار دلمو شاد میکنه با صدای خنده هاشششششش
صداش : عجب چیزیه.....چقدر خوشمزس....خیلی هم گیراس.....
خودم: برات بزارم ببر.....
صداش : حتما.....شنبه زندان بیا ملاقاتم.....
دیگه خودم پوکیدم....: حواس نمیزاری..خوب یادم نبود ماشینتو نیاوردی.....
صداش : دفعه دیگه مایشنو بار هواپیما میکنم میارمششششش
هر دو افتادیم به چرت و پرت گفتن.....
گرمش میشه.....پلیورو دراورد.....لباس راحتی زیرشم.....دوباره اون عضلات کوفتی مردونشو جلوم به رخ کشید......
صداش : 5شنبه ها میرفتیم خونه مادربزرگم....ازون خونه های گر و گنده بود که ادم هر چی توش میرفت تموم نمیشد.....تو در تو.....خشت و گلی با یک سرداب خونه پر خمره و خیلی هم ترسناک.......وقتی بچه تر بودیم شیطنت میکردیم بزرگترا هی تهدید میکردن ما رو میندازن تو سردابخونه....میدونی مادربزرگم چی به من میگفت ؟
خودم : نه .چی میگفت ؟
خودش : ابلیس کوچک .....
خودم: اینقدر شیطون بودی؟؟؟؟ بهت نمیاد......
میخنده .....ادامه میده : یکبار یک کار خیلی بد کردم.....درست یادم نیست....ولی بد بود....پدرم منو انداخت تو سردابخونه.....خیلی وحشتناک بود اون لحظه....میترسیدم از پله ها برم پایین تر....همون پشت در نشسته بودم و صداشون میکردم بلکه درمو باز کنن....یکم که گذشت و ناامید شدم از باز شدن در ....رفتم پایین....چون بوی خوبی میامد....
خودم: خوبببببببب
خودش : هیچی شروع کردم به فضولی....خمره ها.........کوزه ها....بشکه ها.....هر چی اونجا بودو تست کردم....ترشی....سرکه....خوشمزه..بدمزه...کلی خوراکی اون زیر بود......بهشت بود نه جهنم.......
خودم: ای بدجنس....اون بالایی فکر کرده بودن مثلا تنبیهت کردن......نگو اون زیر جشن راه انداخته بودی......
صداش : اره اونم چه جشنی.....اونروز...برای اولین بار تو عمرم شرابو مزه کردم....واییییی......چه شرابی...هنوز مزش زیر زبونم....
خودم: چند سالت بود؟
صداش : 10....شایدم 11......
جیغم به هوا رفت......
میخنده ..با صدا میخنده.... : پدرم به خیالش منو ادم میخواست بکنه....اخر دست یک راه مخفی تو سرداب خونه پیدا کردم و ازش رفتم تا رسیدم پشت خونه مادربزرگم تو باغ بغلی......پریدم بیرون و تا جایی میتونستم دویدم.....اینقدر دویدم که شب شد و نمیدونستم کجام.....
خودم: واییییییی.....خوب چی شد؟؟؟؟؟؟؟؟ بعدش ؟
صداش : سردم شده بود...ترسیده بودم....گیج بودم....و ته دلم میسوخت...میدونی خیلی لواشک و ات اشغال خورده بودم.اخرشم اون نوشیدنی کذایی.....دیگه داشتم میافتادم.....
خودم: واییییییی..حتما چقدر هم نگرانت شده بودن......
خودش : نگرانننننننن......
میخنده.....یکم شرابو چشید و گفت : ادرس خونه مادربزرگمو بلد بودم......ولی ترسیده بودم و نمیدونستم کجام....فقط نور چراغای یک ماشین خورد تو چشمام..یادمه اقاهه منو سوار کرد و بعد منو رسوند.....
خودم: یعنی یکی تو راه دیدت؟؟؟؟؟ نترسیدی؟ نگفتی ممکنه بدزده تو رو؟؟؟؟
خودش: نه....اون لحظه اینقدری که از تاریکی میترسیدم از غریبه ها نمیترسیدم....ولی شانس اوردم یارو آدم حسابی بود..تازه همسایه مادربزرگم هم بود واسه همین منو شناخته بود......
خودم: آهان پس بوگو....خوب رسیدی خونه چیکارت کردن؟ تنبیه شدی؟؟؟؟
یهو سکوت کرد......همینطوری که بالشای زیر دستشو بلند تر میکرد گفت : تا رسیدم مامانم بغلم کرد....اینقدر که گریه کرده بود چشماش خون شده بود.....صدای دادش سر بابام.....حسابی دعواش کرد....بعد منو بردن تو خونه.....و یک شام گرم و خوب بهم دادن.......همگی خیلی ترسیده بودن.......حتی بابا.....
خودم: پسر لوسسسسسسس
صداش : نه من لوس نبودم.....فرداش چنان کتکی از مادربزرگ خوردم تا یادم بمونه نباید از خونه فرار کنم.....
خندم گرفت......
خودش هم.....
صداش : به جاش ازون به بعد با داداشم هر وقت خونه مادربزرگه بودیم میرفتیم سرداب خونه.....
خودم: دیگه شرابو خوردی؟
صداش : نه....میترسیدم مثل اونباری دوباره دیوونه بشم.....همیشه احساس میکردم یک ربطی بین دویدنم با اون سرعت و اون کوفتیه بود......با صدای بلند میخندم.....
صدای عو عوی سزار....
گناهکیو بیدارش کردیم......
خیره نگاهش میکنم....تو نور کم شمع پوستش میدرخشه....سفید سفید....و نقش و نگار خالکوبی شده روی بدنش....باهام دارن حرف میزنن.....
موهای فر فری افشون دور گردنش......از موهای من بلند تر....اگر اتوشون کنم شاید به کمرش برسن......میخندم.....
صداش : خیلی هیز نگاهم میکنی.....چیه؟؟؟؟
خودم: کلا دوست ندارم یکی موهاش از من خوشگلتر باشه.....اصلا چه معنی داره مرد موهاش خوشگل باشه.....میخنده ....با صدای بلند میخنده....و میگه: چیه میخوای موهای منو هم بدی فرشته سلمونی کوتاه کنه وقتی خوابم/؟؟؟؟؟
به قهقهه میافتم : اره بدم نمیاددددد......فرشتههههههه.....فرشته سلمونی بیا موهاشو ببر
گیلاسشو دوباره پر میکنه....صداش : بریزم برات؟
خودم: بریز.....میخوایم امشب مست کنیم.....
صداش : با این مست نمیشیم.....ولی تکیلا رو هستم.....
با هیجان بلند میشم و سرخوش میرم سمت بار....میرقصم همینطوری.....
ترانه ای از کوهن میزارم......همونی که اولین ملاقاتمون تو خونش گذاشته بود.....مشتاق تر داد میزنه : با من برقصصصصصص.....تا اخر راههههه....تا اخر دنیاااااا...با من برقصصصصصص......
لباسمو میارم بالا زیر خط سوتین گره میزنم و اجازه میدم از دیدن نافم لذت ببره مثل دخترای بار من قر میدمو و میگم: چی میل دارید براتون بسازم؟؟؟؟ انواع ککتل یا میکسی از بهترین شرابهای دنیا؟؟؟؟؟؟
صداش : وووییییی......خانوم شما چقدر چهرتون برای من آشناست...من شما رو قبلا ندیدم؟؟؟؟خودم در حالیکه پشتمو میکنم بهش و یکمی خم میشم....برمیگردم سمتش و خیلی شیطنت دار میگم : نمیدونم...شاید پاریسسسس.شاید هم تو ونیززززززز.....
برام بوس هوایی میفرسته......
بوسشو میگیرم و بی شرم و حیا با دست میکوبمش روی برجستگیهای زیبای اندامم....
مستیو دوست دارم.....مستی من واقعیمو نشون میده....مستی شرم وحیامو میدزده.....
بوس هوای شلیک میکنم سمتش.....
میخوره به قلبش.....پخش زمین میشه و میگه : وایییییییییییی مردمممممممممممممم
صداش : خانوم موخیتو بلدی بسازی؟؟؟؟؟؟ ولی با تکیلا باشه لطفا....
خودم: وای شما چقدر خوش سلیقه اید.....من بهترین سازنده موهیتو تو این منطقه هستم.....
صداش : من همیشه بهترینها رو زود و خوب میشناسم.......جوووون.....یکی هم برای خودت بساز.....مهمون من......
همراه رقص و اواز خوندن نوشیدنی الکلی آماده میشه.......
غالبا .یا بهتر بگم هیچ وقت ....هرگزززز.....2 تا نوشیدنی مختلفو باهم نمیخورم.....ولی اون شب دیوانه بودم....خودم بودم.....
شاتهای تکیلا به سلامتی خودمون پیاپی بالا میرفتن.....
شات دوم کم کم حس کردم دنیا مواج....و پسته ای داره میرقصه....میتونستم سزارو ببینم با اون چشمای درشت مشکیش که خیره خیره نگاهم داشت میکرد.....
قلبم داشت میامد تو دهانم.....
همه میگن مستی فراموشی میاره.....ولی من حتی یک ثانیه ازون شبو یادم نرفته....لعنتی ها....دروغ میگن.....مستی از همیشه حافظه ادمو شفاف تر میکنه......من دارم میگم....ادم تو مستی خود واقعیشو لخت و عریان و بدون پرده میبینه.....
برای یک لحظه ترسیدم ازین خوشی.....ازینکه خود واقعیشو تو مستی ببینم.....
بلند شد...دستامو گرفت......
یک آهنگ بسیار زیبا از الویس......
صدای شل و مستش : میدونی خیلی خوشگلیییییییی.......خیلییییییییییی......اینقدر خوشگلی که ماه باید بیاد جلوت زانو بزنه......چشمات سگ داره.....اون چشمای براق شیطونت با ادم حرف میزنه.....به صورت ادم شلاق میزنه....خانوم با من دوست میشیییی؟؟؟؟؟ من پسر خوبیمممممممممم.....خیلی خوب میدونم باید باهات چیکار کنم.....
خودم: اوممممممم.....دوستی با من گرون تموم میشه براتتتتتتتت
صداش : تو جون بخواه.....هر چی بخوای با یک چشمک برات ظاهر میکنم....میگی نه ببین......
دیوانه وار چشمک زد ....گفت : بیا این میز تقدیم تو......میدونی الان چشمک زدم برات.....چی اماده شد؟؟؟؟
خودم: چیییییییی؟
صداش : یک تخت شاهونهههههههه.....ازون تختای گرد خوشگلللللللللل...ازونا که بپری روش تا اسمون ببردت بالاااااااااااااااااا.....
میچرخیم و میچرخیم....مست و دیوانه......
وکو ولوی کف نشیمن.....
تو اون لحظه این شعر میتونست حال ما دو تا رو خوب توصیف کنه
من مست و تو دیوانه....ما را که برد خانه.؟؟؟؟؟
صد بار تو را گفتم.......کم خور دو سه پیمانه
چیزی که بود حقیقت بود.....هیچ کس نمیخواست ادم خوبی نشون بده.....زندگی بود و زمان معنی نداشت.....خود من ....با خود او ......داشت میرقصید و میخواست درونش محو بشهههههههه
خیره تماشاش میکنم.....تا لبخندشو به یاد بسپارم

قسمت 13: خود ساخته....

قسمت سیزدهم : خود ساخته ........

انگار بار اول ......انگار اولین ملاقات باشه....باز دچار استرس و لرزش دست شدم.....یاد حرف استاد میافتم : دستاش میلرزه وقتی تو رو میبینه؟؟؟؟؟؟؟
اونو نمیدونم...ولی من زانو و پاهام هم دارن میلرزن....دست ها جای خودشون.....
اخرین پوک رو میزنم و دودشو با لذت میبرم تا ته ریه......یکم اروم میشم.....
بلاخره پروازش اعلام شد رسیدنش......قلبم چرا اینقدر میزنه؟؟؟؟؟؟؟؟؟
یک.......دو....سه....چهاررررررررررررر
تا چند شمردم؟؟؟؟؟؟؟؟؟
صداش : چطوری؟؟؟؟
چقدر دلم میخواست یکم رمانتیک تر میبودیم هر دو.........ولی نیستیم.....و از بغل و بوسه خبری نبود.......مثل همیشه..دست دادن عادی مقادیری هم سرد.....
حتی حس احوالپرسی هم ندارم...فقط میپرسم : پروازت خوب بود؟
صداش : کوفت بود...سرم درد میکنه....بروفن داری؟؟؟ یادم رفت بردارم......
خودم: هوم.....باید تو ماشین یک چیزایی داشته باشم......
شلوار اسپرت کتانی ....کفش کوهستان....پلیور کرمی رنگ....کاپشن سرمه ای خوشرنگ......کلاهش... برازنده تر از همیشه.....خوشبو.....اینقدر خوشبو که دلم بغلشو خواست اونم گرم........
صندوق رو میزنم براش...چمدونشو میگذاره کنار چمدونم..خندش میگیره وقتی میبینه مدل و رنگشون یکیه.... و خودم در بهت و حیرت.......چرا اینقدر سلیقه ما یکسان؟؟؟؟
هوای سرد و سوزدار .....
صداش : چقدر سرد شده این چند روز...ببینم اونجا برف هم باریده؟؟؟؟؟
خودم: نابود اونجا....جادشم افتضاح شده گویا...ولی خوب میریم ببینیم چطوریاسسسس....
خودش: دیوونه...
سوار میشیم .....
خودم: چای؟ اب جوش؟ دم نوش؟؟؟؟
خودش : دم نوش چی هست؟؟؟؟
خودم: 3 نوع دم نوش اماده کردم...ولی به گمونم برات اسطوخودوس خوب باشه..سر دردت هم خوب میکنه.....
صداش : مجهز اومدی.....باشه همونو بده....هر چند ازین چیزا خوشم نمیاد
لیوان رو پر میکنم......تتوی روی انگشتش....یک کلمه بغل انگشت وسطشه......
خودم: هوم؟ چیه این؟ ببینمش.....
دستشو میگیرم.نرم و گرم.....دارم سعی میکنم بخونمش....به عبری نوشته شده.....
با سختی چشم میدوزم به حروف...: ها..ه...هخییم؟؟؟ هاخییم؟؟؟؟ החיים
میخنده.با صدای بلند ... : هاخاییم...
خودم: خوب دیگه...خیلی بد نوشته....بدخطه....
خودش : عبری رو کجا یاد گرفتی؟
خودم: بابا....البته زیاد بلد نیستم...میتونم برخی حروفو بخونم....یا بنویسم...ولی معنیاشونو کم بیش یادم مونده...و بلد هم نیستم حرف بزنم.خیلی سخته...
خودش : هوم...معنیشو میدونی؟
خودم: نه....
خودش: زندگی.هاخاییم میشه زندگی
خودم: خوب ؟
خودش : این یکیو بخون
روی انگشت وسطی اون یکی دست....کنارش ...به سختی دستشو هی چرخوندم تا حروفشو تشخیص بدم....خندش گرفت.....خوندم : ماوویت؟؟؟ ماوت؟؟؟؟ מוות
هیجان زده گفت : ما وت ...با موت همریشه هستش.....میشه مرگ.......
حس عجیبی بهم داد....منتظر توضیحش بودم....
خودش : هوم....مرگ و زندگی....دو روی سکه....ازین دربیایی تو اون یکی هستی..
میافتیم تو جاده .صداش : زنجیر چرخ که داری؟؟؟؟؟
خودم: اره ....
صدای خواننده جوان روسی امین.....
خوشش میاد...صدای پخشو تنظیم میکنه و صندلیو کمی میخوابونه....صداش : این چه کوفتی بود بهم دادی؟ گیجم کرده
خودم: چیز خوبی بوده.....چشماتو ببند تا سردردت خوب بشه.......
با ترانه هم اهنگ میشه....
دقایق به کندی میگذره...کلاهشو کشیده روی صورتش...چه زود خوابش برد.....
سرما بیداد میکنه.....یکم جلوتر جاده کمی نا مطمئن به نظر میرسید......
خوابالو و ارام میپرسه : خیلی مونده؟؟؟؟؟
خودم: هوم...مجبورم با سرعت کم برم...طول میکشه ...بخواب
خودش : هوم....این سی دی رو میخوام....خیلی خوبه......
خوابش میبره......
................................
ویلا....ویلا میون انبوه درختان لخت اروم و متین ارمیده....مش نجات بدو بدو میاد و درب اهنی گنده رو باز میکنه.....
ماشینو میبرم داخل .....صدای واق واق سزار.....خیلی با احتیاط ماشینو تا پارکینگ میبرم....سزار رو مشتی نگه داشته تا خدای نکرده اسیب نبینه......
خودم: عزیزم رسیدیم.....پاشو دیگه ناناس....
صدای خمیازش.....خودشو مثل بچه گربه کش و قوس میده......
تا پیاده میشم سزار میپره .قدش از من بلند شده پسرم.....بوس بوس و لیس لیس.....اینقدر هیجان زده شده که نمیشه کنترل کرد این سگ زیبای ایرانیو.....
صداش : وای سزار.....چقدر تو خوشگلی مرد.......
سزار هیجان زده سمت آقا میچرخه و همچین مو شکافانه نگاهش میکنه....
خودم: سزار این دوستمه....خیلی ازت براش گفتم.....برو بغلش......
صداش : بدو پسر بیا ببینم...چقدر تو خوشگلییییییی....باید دختر میشدی که
صدای واق واق سزار.....
میره سمتش.....بوش میکنه و بعد دستشو لیس میزنه.....
خودم: چی داری بهش میدی؟
خودش : گوشت خشک...مخصوص سزار گرفتم.....
خودم: جدی یادت بود؟؟؟؟
خودش : مگه میشه یادم بره......براش یک عالمه جایزه و خوراکی اوردم.....
سزار مرتب بالا پایین میپرید و لیسش میزد.....
خودم: سزار بسه دیگه.....بریم تو یخ زدیم......
صدای مشتی : سلام سلام....خوش امدید....سلام مهندس....خوش امدید....خانوم مهندس براتون حسابی هیزم شکستم.....خیالتون تخت تخت.....صبی همینکه تماس گرفتینا زودی اومدم براتون روشنش کردم گرم بشه.....منتهی این بچه یکم تنبلی کرد ابگرم رو تازه روشن کردیم.....ولی نفت گذاشتم کنارش براتون که این دو روز بی سوخت نمونه......یخچالم پر کردم.....خانوم اگر کاری داشتید خبرم کنید.....باید تا برف شروع نکرده برگردم روستا.....راستی در ویلا رو هم میبندم پشت سرم قفل بزنید....یک وقت این زبون بسته نره بیرون.....
خودم: دست شما درد نکنه .خسته نباشید.....باشه مشتی.....راستی وایسا...واسه ماهی خانم پماد و روغن اوردم.....با خودت ببر.....
مشتی : خدا عمرتون بده..چرا زحمت کشیدید...
همراه سفارشات ماهی خانم بسته اجیل و زعفرونم میگذارم....
مشتی با پسر کوچیکش سوار وانت ابی رنگش میشه و از ویلا میره بیرون.....خودم پشت سرش .درب اهنی سنگین و منم دستام کرخ شده....شازده داره با سزار همچنان بازی میکنه....صداش نمیزنم....با زور دربو میبندم .....قفل پشت درو میزنم و کلیدشو برمیدارم.....همه چیو چک میکنم.....هوا دیگه رسما تاریک شده....ویلا مثل نگین میدرخشه.....3 تایی باهم وارد میشیم....گرمای مطبوع و ملایم ویلا صورتمونو نوازش میکنه....سزار هیجان زده بالا پایین میپره ....
خودم: سزار..سزار....اروم....یواش...
صداش : وووووو....چه معماری عجیبی.....
خودم: خوب این ویلا رو من و خواهرم با هم طراحی کردیم.....سعی کردیم تلفیق سنتی و مردنتیه باهم باشه.....چطوره؟
میخنده: افتضاحححححح.....افتضاح خواستنییییییییییه.....
خودم: کوفت.......این چطور تعریف کردنه.....
خودش : نه خداییش جالبه.....
خودم: بیا بریم بالا.چمدونا رو بزاریم تو اتاق خواب..لباس عوض کنیم.بعد باهم بیایم پایین یک شامی چیزی اماده کنیم.باشه؟؟؟؟
خودش : این مبلمانو دادی برات ساختن؟؟؟؟؟
خودم: چطوره؟؟؟؟
خودش : خوبه...خیلی خوبه....
مبلهای راحتی پر کوسن و نازبالش ...یک میز ناهار خوری ساده و صندلیهاش....شومینه زغالی و اتیش خوشگل توش.....
پله ها رو باهم میریم بالا....اروم پشت سرش حرکت کردم.....میخواستم لحظه ورودش به اتاق خواب رو با دقت تماشا کنم.....
صداش : کدام اتاق ؟
خودم : دومی...دست راست..نه اونجا سرویس بهداشتی....
خودش : هوم.....بدکی نیست....وسط ناکجا آباد امکاناتش خوبه..تمیزه.....
تازه یادم اومد وسواسش چقدر معزل بزرگیه براش طوری که کمتر سفر میره .....
درب اتاق خوابو باز میکنه.تاریکی....چراغو که روشن میکنه ....صدای دادش به هوا میره.....: منو تو رو میکشممممممممممممم.......باید تو رو بگیرم بزنمتتتتتتتت.....نیگاش کنننننن..تخت من اینجا چیکار میکنه؟؟؟؟؟؟
میخندم .....پشت سرشم....تخت گرد زرشکی و صورتی و نقره ایم گوشه اتاق خواب شیک و دوست داشتنی..خیلی ساده و بی ریا داره به ما خوش امد میگه.....
صداش : پس بگووووووو.....هی میگفتی انگار منی.....دارم بهش میرسم.....خداییش این تختو تازه نخریدی؟؟؟؟؟
خودم: این عروسک گرد من بزودی 10 سالش میشه.....ویلا که تموم شد اوردمش اینجا .....چون خیلی جا گرفته بود اونجا...یکم تشکش مشکل هم داره از بس روش بالا پایین پریدم.....ولی واسه خوابیدن هنوز عالیه....و برای.....
صداش : هوم....شیطون راستشو بگو....چقدر ازش خاطره داری؟
خودم: کوفت....از مال تخت شما تعدادش بی شک خیلی کمتر......
میخنده....با همه وجود صورت و چشماش میخندن....
لباس عوض کردیم....گرم کن و پلیورشو میپوشه .....کلاهش مثل همیشه روی سرش.....
منم لباس راحتی پوشیدم....هر دو باهم رفتیم پایین....ولی قبلش طبقه بالا رو با دقت وارسی کرد.....اتاق خوابهای خواهرام....و سلیقشونو...... سرویس بهداشتی رو یکبار دیگه چک کرد و شامپو و مسواکشو گذاشت.....
از بالا میشد میز بازی رو دید....
خودش : به به....ببینم حسابی اینجا خوش میگذرونیدا.....بار هم که داری.....
خودم : خودم ساختمش....
خودش : جدی؟؟؟؟؟ شوخی میکنی؟
خودم: نه....خیلی هم جدی.....فقط دادم برام نجار با اره برقی قطعاتشو برید....طرحشو خودم زدم.....بعد پیچ مهرش کردم بهم....و رنگ چوب و شد این .خوشگله؟؟؟؟
خودش : باید ببینم چی توشه تا نظر بدم.....
یهو انگاری چیزی یادش افتاده باشه : راستی چرا سرایدارت امشب نموند؟؟؟؟؟ مگه خونه سرایداری نداره اینجا؟؟؟؟؟
خودم: چرا داره..منتهی تا دید این هفته میایم....گفت با خانوادش برن روستا سری به اقوام بزنن....ما هم اینجا راحت باشیم....
خودش : حرف پشت سرت درنیاد تو روستا....
خودم: که چی؟
خودش : خوب....من و تو....تنها....
خودم: اولا من زیاد با مردم بومی اینجا اشنایی ندارم.مشتی هم ادم خوبیه....خودش و زنش 4 سال سرایدارمونن....قابل اعتمادن...در ضمن فکر میکنن تو نامزدمی....
صداش : پس بگو....دیدم هی داره تبریک میگه.....هی میگه به به ....
میخندم : چیه نکنه انتظار داشتی بهش بگم با دوست پسرم میام .ویلا رو اماده کن.....
بلند میخنده.....
میریم پایین....تو بار گم شده میون انواع نوشیدنیها......
صداش : وای .....اینا رو خودت زدی ؟؟؟؟؟؟ همش خونگی؟؟؟؟؟ این تکیلا اصل؟؟؟؟ یا شیشو پر کردی؟؟؟؟ هوم.....
بو میکنه و ادامه میده : نه اصل....بی شرف تکیلا اینجا چیکار میکنه؟؟؟؟؟
خودم: عجله نکن....بزار شام درست کنم.....یک چیزی بخوریم.....
صداش : راستی ....حالا اینجا امن هست؟؟؟؟؟
خودم: خوب این ویلا با باغ دوروبرش مال ماست و ملک شخصیه.....حصار کشی شده ولی خیلی وقتا غریبه ها بی اجازه واردش میشن برای میوه دزدی.....منتهی اره امن....خطری نداره.....نگران نباششششش....زنده برت میگردونم.....
حس خیلی خوبی بود..اولین باریه که با یک مرد وارد ویلا میشم....تو این سالها هرگز اینکارو نکردم.....ویلا محلی برای مهمونی های خانوادگی و دوستانه بود و همیشه تو فصول گرم سال محل خوش گذرونی دوستان مجرد و مونث....
براش توضیح دادم که ویلا رو من و خواهرم طی 6 سال اروم اروم ساختیم اومد بالا و ماحصل 10 سال کار و تلاشمونه....
نگاه سرد و نافذش : پس کاملا این ویلا نتیجه خودساختگی شما دو تاست.....
لحن کلامش پر تشویق بود و پر تحسین....
حس خوبی بهم داد.....ملایم و اروم کنارش خزیدم....
دلم میخواست بغلش کنم...هنوز فرصت نکرده بودیم درست همدیگرو تماشا کنیم.....
از خودم میپرسم : این رابطه داره رشد میکنه ؟؟؟؟

قسمت 12: آدمهای اسم دار ....

قسمت 12 : آدمهای اسم دار......
باد سیلی میزنه به گوشم...شالو محکم تر میپیچم دور خودم ....قدمهامو تند میکنم.....میرم پیش استادم
..صدای مهندس ایرجی: خانوم داکتررررررر ...
همیشه با همین لفظ منو صدا میکنه.مخصوصا روی حرف الف وسطش تاکید میکنه..میخندم....بر میگردم.....همراه وارد کلاسش میشیم......
یک بختیاری تمام عیار جلوم خود نمایی میکنه.پیشانی بلند و بینی عقابی و چشم و ابروی مشکی......موهای پرپشتشو یک وره خوابونده....کت و شلوار سورمه ای بدرنگش تو ذوق میزنه...کفشای واکس نخورده خاکی داد میزنه : من از سر زمین اومدم....
چقدر دلم میخواد دست این مرد رو فشار بدم و بهش بگم چقدر دوستش دارم و بهش احترام میگذارم...یک مرد کامل و جدی و باهوش...با مقادیر بینهایت نجابت و اخلاق
از بالا روی دستمو نگاه میکنه و مثل همیشه نغ میزنه ......قد بلندشو بنازم.....میشینم روی صندلی ..یا بهتر بگم ولو میشم ....احوالپرسیهای مرسوم و مسخره....
سرمو خسته میگذارم روی میز صندلی ....
صداش : نیستی...این روزا نیستی خانم داکتر.....
خودم : خستم استاد.....خیلی........
انگار دست گذاشته باشه مستقیم روی دلم و منم از خدا خواسته نالیدم....مثل یک بچه 5 ساله...مثل یک دختر ملوس نالیدمممممممم
میاد روی دسته صندلی جلویی میشینه.....هیچ وقت مبادی آداب نبوده .....و نخواهد بود... کلاس پر از خالیه...دستی به محاسن جو گندمیش میکشه و میگه : کسی که باعث و بانی این خستگی ارزششو داره؟؟؟؟؟
چقدر این مرد تیز....خیره میشم تو چشماش...مثل پدر میتونه آغوشش امن باشه این مرد...
خودم : نمیدونم.....
صداش : گفتم برو یکیو پیدا کن....نگفتم برو گم شو......
میخندم....ملیح و نمکی.....بیشتر لبخند میزنم انگاری......
صدای استاد : تعریف کن ببینم دختر.چیکار کردی با خودت؟
و من مات و متحیر میمونم ایا برای استاد متدین و خدا شناسم باید از چیزهایی بگم که حتی حاضر به شنیدنشون نیست؟؟؟؟؟
_ چیز قابل تعریفی نیست استاد....فقط از کجا میشه فهمید قلب یک مرد برای زنی میتپه؟؟؟؟؟؟
میخنده .با صدای بلند میخنده.....
: میتپه؟؟؟؟؟؟؟ هوم.....ببینم طبعش چیه؟؟؟؟؟
_ سودا .سوداوی شدید.......همراه مخلوطی از بلغم و صفرا....از دم خبری نیست....
: عجب آشی برای خودت پختی...مواد اولیش که خیلی درهم.....
_ استاددددددددددد
میخنده.......باز میخنده و بلند میشه......میره سمت آزمایشگاهش : دنبالم بیا دختر....
پاهام حس رفتن نداره.....جنازمو به زور میکشم.......
صدای استاد: با چند نفر مشورت کردی؟
گیج و ویج جوابشو میدم : 2 نفر....
استاد : واقعا برات مهمه بفهمی چقدر خواهانته؟؟؟؟
بیشتر گیج میشم : استاد.....یعنی نباید بدونم؟؟؟؟؟؟؟
استاد : هوم......مگر بخوای داستانتون مثل لیلی و مجنون شعر بشه برای شاعرا.....
میخندم......میخنده........
آزمایشگاه......بوی تند اسانس دارچین میزنه زیر دلم.......انگاری فقط دارچین نباشه......خودم : این بوی چیه؟؟؟؟؟؟
استاد : زهر هلاهل......اون سوکسله رو بیار ببینم.....یالا دستگاهو سوار کن.....
خودم: این شوکران استاد؟؟؟؟؟؟؟؟ شوکران از کجا اومده؟؟؟؟؟؟
استاد : از خونه پدر پسر شجاع...چقدر سوال میپرسی..کارتو بکن.....
خودم : استاد میخواین کسیو بکشین؟؟؟؟؟؟؟
میخنده ..روپوش سفیدشو میپوشه و میگه : آره.....به اذن خداوند بزرگ شیطون رجیمو میخوام بکشم....کارتو بکن دختر.....چقدر حرف میزنی........
صدای استاد : هیچ وقت از یک مرد نپرس درباره اینکه احساسش چیه...میفهمی؟؟؟؟؟؟
خودم : نه......
صدای استاد : خوب نفهمی دیگه......دست خودت نیست.......
خودم: خیلی ممنون.......
صدای پر از شیطنت استاد : قابلتو نداشت......
خودم: چیکار کنم بفهمم
استاد : این سوال درستیه..... برای اینکه یک مرد رو بفهمی باید بتونی خودتو تو جایگاهش تصور کنی......برای اینکه بتونی بفهمیش باید بتونی مثل اون فکر کنی.....میتونی؟؟؟؟؟؟
گیج و مبهوت نگاهش میکنم
داد استاد : هی....میخوای ببریمون روی هوا ؟؟؟؟؟؟ درست ببندش......
خیره میشم به دستام.....چقدر خطرناک......کم مونده بودا........دستگاهو درست سوار میکنم و میگم : خوب من چطوری باید بتونم اینکارو بکنم......؟
میخنده : نمیتونی ........مگه بری بدی برات ایکس اخرو بردارن جاش ایگرگ بزارن.....
خودم: استاد منو گیر اوردیناااااااا......میشه اول ابتدایی صحبت کنید......
صداش : خیر سرت اینهمه سال درس خوندی حالا اول ابتدایی باید بهت یاد بدم؟؟؟؟؟؟
خودم: من گیجم.....
صداش : میگم گم شدی..... تو راهی پا گذاشتی که پر دره و کوه.....تازه بلد هم نیستی کوهنوردیووووووو.....گم شدی......
خودم: استاد سرکوفت اخرین چیزیه که بهش نیاز دارم.......
میخنده و میگه : وقتی تو رو میبینه واکنشش چطوریه؟؟؟؟؟
خودم: نمیدونم....یعنی چطوری باید باشه؟؟؟؟؟؟؟ خوب به گمونم عادیه.....
صدای استاد : تو باید بری مهد کودک......
خودم : استاددددددددددد
صداش : دستاش میلرزن؟؟؟؟؟ صداش میلرزه؟؟؟؟؟ نمیتونه به چشمات نیگاه کنه؟؟؟؟؟ دست و پاش گم میشه؟؟؟؟؟ کلمه هاش گم میشن؟؟؟؟؟؟
یک لحظه گیج به مهندس نگاه کردم....تو ذهنم داشتم دنبال جوابها میگشتم....اولین بار.....اولین ملاقات.....اولین شام.....
خودم: نه...ولی اولین بار کنارم راحت هم نبود......
صدای استاد : اولین بار رو نمیگم.....هر بار رو میگم......
باز فکر میکنم : استاد مگه بچه های 20 ساله هستیم دست و دلمون بترسه......با اینهمه تجربه....مگه میشه کلمات گم بشن......
میخنده : اگر مردی قلبش بتپه همیشه یک مرد 20 ساله میمونه.....حتی اگر هزار بار تو رو ببینه........
خودم : نه.....من اینطور فکر نمیکنم.....آدم خونسردیه...خیلی....هیچیشو من نمیفهمم.....خوب اصلا حرف نیمزنه زیاد من بفهمم کجاش میلرزه......فقط از هر تعهد و از احساسی شدن میترسه........
استاد: خوب پس میشه بهش امیدوار بود.....
خودم: نمیفهمم.....
صدای استاد : مردی که ازت بترسه...یعنی دلشو داره میبازه و نمیتونه جلوشو بگیره....قانونو فراموش کردی؟؟؟؟؟ از چیزی که بترسی اسیرش میشی....
خودم: استاد ولی اون از من نمیترسه.....یعنی.....من نمیخوام بترسه...
میخنده : تو چشماش نگاه کن.....جواب سوالات تو چشماشه....اگر حسش واقعی باشه میفهمی.....اگر نباشه میفهمی......
اینقدر استاد خیره شد بهم که چشمامو دزدیم.....
صدای استاد : نمیدونی....نمیخوای بدونی......میترسی ..تو میترسی.......خدااااااا......تو میترسی دختر
با صدای بلند خندید و رفت سر وقت اتو کلاو.....
قلبم داشت میافتاد از شدت هیجان ......
زبونم بند رفت ......
صدای استاد : میترسی دوستت نداشته باشه؟؟؟؟ به به ..به به ..درگیرش شدی.. وا ویلا..
نفس عمیق میکشم..... با زور میشمارم که بتونم متمرکز حرف بزنم بیش از این سوتی ندم....... یک.... دو .....سه .....
خودم: نه استاد....هنوز درگیرش نشدم....فقط .....فقط نمیخوام رابطه دوستیمون خراب بشه...... میدونید.....یکم همه چیز قاطی شده....
صدای داد استاد : از دست شما جوونها.....دختر پنبس.....پسر اتیش.....حتما قدیمیها یک چیزی میدونستن گفتن دوستی بین اتیش و پنبه میسر نیست.....
خودم: استاد دوره این حرفا سر اومده.....گیریم شما درست بفرمایید....اتشی که به جونم افتاده ....میگید چه کنم؟؟؟؟؟؟
صدای استاد : سوخت الکل اضافه کن سوختنت ملایم تر و طولانی تر باشه.....دستکم بشه از گرماش چیزی ساخت.....
شوک شدم... بوی سوختن.....
صدای استاد : اب دستگاهو باز نکردی؟؟؟؟؟؟؟
میدوم.....
شانس اوردم به حد انفجار نرسید ......
استاد : خوب به سلامتیییییی....هم افتاده هم رفته....
خودم : چی استاد ؟
استاد : دلت.....دلت دختر جان.......
خودم : حالا باید چیکار کنم؟؟؟؟؟؟
صدای استاد : چم چاره......
خودم: استاد......
میخنده : میتونی بیاریش پیشم؟؟؟؟؟؟ یکم باهاش بحرفم بهت میگم ادم مناسب هست یا خیر.....حتما بیارش....
خودم: اگر نیامد....
استاد : ازش نپرس...فقط به یک بهانه بیارش .....یا یکاری کن....بردیش باغ خبرم کن من میام.....
چقدر دلم میخواد بپرم تو بغل استاد و ببوسمش.....حس خیلی خوبی بهش دارم....اینقدر که هوامو داره.....انگار پدرم باشه.....
از آزمایشگاه که آمدم بیرون.....باد رسما میخواست بغلم کنه....... بیحیا باد ....دلش دختر میخواد.....بی حیا باد..... بی اجازه نوازشم میکنه اونم چه وحشیانه.....
تقریبا دارم میدوم......نمیشه راه رفت.....میرسم به ماشین.... یکی داره صدام میکنه....اونم با اسم کوچک.....بر میگردم...خانم مستوفی ...
خودم به خودم : همینو کم داشتم......روزم ساخته شد.....
میرسه بهم : وای خدا تو رو رسوند داشتم به خودم میگوفتم حالا چیطوری تو این باد برم خونه....چطوری خانم مهندسسسس؟ ما رو نمیبینی خوش میگذره؟؟؟؟؟؟ چی خبرا؟؟؟؟؟ خواهر چیطوره؟؟؟؟؟
یک ریز حرف میزد و سوال میپرسید و نمیگذاشت من حتی جواب سوالاشو بدم....
خیلی شیک سوار ماشین شد و داشت درشو میبست گفت : فدات بشم منو برسون سر خیابون نیکبخت .....ازین سمت میری دیگه؟؟؟؟؟؟
هاج و واج نیگاهش میکنم و میگم : والا میخواستم بندازم تو هزار جریب برم خونه.....
صداش : حالا یخته راهتو کج کن.....دستت درد نکنه.......
خانم مستوفی میانسال ...قدی متوسط و اندامی فربه..اگر تو میوه ها میشد اسمی براش گذاشت بی شک خربزه میشد.....از نوع تلخش.....
خودشو تو چادر مشکی رنگ و رو رفتش پیچیده....چشمای ریز بی فروغش خبر از انواع عقده و کمبودهای زندگیش میده.....به همه چیز نگاهی پر از حسرت داره....
سوار میشم......باد میکوبه به ماشین.......حتی باد هم از سوار شدن مستوفی معترض...
صداش : وای ....باد که نیست...طوفان....اییی....خدا قهرش گرفته....از برف و بارونش که خبری نیست......
دلنگرونم...تو دلم میدونم الانس یک حرفی بزنه.......
صداش : وووییییی....چه بویی میاد.....
خودم: هوم؟؟؟
صداش : بوی سیگار میاد.....
خودم : بوی تنباکو.....واسه بید گرفتم بریزم زیر فرشا.......اون پشته.....
بر میگرده فضول صندلی عقبو نیگاه میکنه و بسته تنباکو رو میبینه.....
صداش : اونوخت خوبم هس؟؟؟؟ تاثیریم داره؟؟؟؟؟
خودم: بهلههههههه
صداش : خوب پس من همینو میبرم.....تو دوباره بخر....چند گرفتیش؟؟؟؟؟؟
خداییش به چنین موجود نچسبی باید چی بگم؟؟؟؟؟؟
خانم مستوفی هیچ وقت ازدواج نکرده.....چهل و اندی سال سن داره ....اولین باری که دیدمش به استین کوتاه مانتوم گیر داد و ازم پرسید : عزیزم با چی موهاتو شیو میکنی؟؟؟؟
گیج برگشتم و نیگاهش کردم و گفتم : بله؟؟؟؟گفت : آخه استینت کوتاهه....دیدم دستاتو خوشگل شیو کردی.....گفتم بپرسم.....در ضمن مردای کارگاه بدجور تو نخت بودن.....
یک کارگاه آموزشی......
پشت چراغ قرمز .....ماشین کناریمون مهندس نظری رو میبینم.....سر تکون میدم بهش...خانم مستوفی هم سر تکون میده و میگه : میگن رشته اصلیش منابع طبیعیه.....عجب مرد هیزیه...نگاهش کن .....داره چشمامونو در میاره...شیطون میگه برم یک چیزی بهش بگم.....
بر میگردم خیره نگاهش میکنم....صورتش بند به خود ندیده.....به این سن و سال هنوز ابرو برنداشته.....انگار زمان برای این زن متوقف شده باشه......صدای خودم : این بیچاره اصلا به ما نگاه هم نکرد....
صداش : عزیزم تو چقدر ساده ای....این مردا گرگ هستن....پشت سرشونم چشم دارن....خاک بر سرش کنن....زن و بچه داره......
نمیدونستم این زن برای چی امده دانشگاه...و اصلا برای چی داره فوق میگیره....علاقه چندانی به درس و علم و آگاهی نداشت....کل زندگیش در غیبت کردن و آه و نفرین و ناله خلاصه میشد....دبیر رسمی آموزش و پرورش ....بزودی بازنشسته میشد.....
پیش خودم میگفتم بیچاره شاگرداش......این میخواد چی به بچه مردم یاد بده؟؟؟؟؟
صدای خانوم مستوفی : ببینم مهندس ایرجی مجرده؟؟؟؟
خودم : نه...2 تا دختر هم داره.....
صداش : اهان...راست میگی ....اکبر زاده گفته بود جلسه قبل....ببینم میگن زنش سرطان داره راسته؟؟؟؟؟؟
حس خفگی.....
خودم: نمیدونم.......
صداش : آره....سرطان داره..میگن مردنی.....
خودم: زبونتونو گاز بگیرید.....خدا نکنه....این چه حرفیه....خوب میشن....
صداش : دیدی میدونی..خیلی ذبلی.....با موچین باید از زبونت حرف کشید.....
چقدر دلم میخواست بزنم تو سرش......
سر خیابون نیکبخت پیادش میکنم و میگم از همون عطاری سرش تنباکو بخره چون وقت ندارم باز برم بخرم....همین که بهش لطف کردم تو این ترافیک رسوندمش خیلی حرفه.....
به خانم مستوفی فکر میکنم.....به اینکه چرا نمیخواد زندگی نرمال و عادی تجربه کنه و چرا ذهنشو با این حرفا آلوده کرده......
سیگاری به نیش میکشم...تلفنم ویبره میره......
هیجانزده جوابشو میدم .....از دست استاد .....نکنه واقعا دلم افتاده اینقدر به هیجان میام از تلفنش ؟؟؟؟؟؟؟؟؟
صداش : روز خانوم چطور بوده تا حالا؟؟؟؟؟
خودم: عالی....روز شما چطور؟
صدای مهربونش : عالی.....هوم....فردا منو نکاری ....
خودم: وای چه خوب شد گفتی....تو رو بکارم چی سبز میشه/؟؟؟؟؟
میخنده : تهرون چیزی نمیخوای ؟؟؟؟؟؟
خودم:چرا...برام یکم بارون بیار.....
میخنده....با صدای بلندددددددد
منتظرم.....منتظرم دلمو ورداره بیاره با خودش.......
پشت سرش تلفن میکنم به استاد: استاد جمعه تشریف میارید باغ؟؟؟؟؟؟؟
صدای خنده استاد: اومدنش حتمی شد؟؟؟؟
خودم: اره استاد.....
صداش : از صبح اونجام....برشدار بیار این شاه پسرووووو
----------------
رابطه ......
شروعش مثل آمپول زدن.....ادمو میترسونه...ماههای اولش دقیقا لحظه فرو رفتن سوزنشه....دردناک و پر ناله و فشرده شدن.....اگر رابطه درستی باشه .....ادم درمون میشه و راحت.....ولی وای به حال آمپول اشتباهی....جای اشتباهی....ممکنه ادمی رو فلج هم بکنه....یا حتی بیمار........
صدای بوق ماشین پشت سرم : خانم میرید یا میخوان پارک کنید؟؟؟؟؟
خودم دست تکون میدم که دارم میرم.......
برای بار هزارم از خودم میپرسم: این یک آمپول درمانگر؟؟؟؟؟؟

قسمت 11: برزخ...

قسمت 11: برزخ....
صدای پسر بچه : آقا..یکی ..آقا تو رو خدا..فقط یکی بخر.....
صدای داد مرد : بچه مگه نمیگم نمیخوام...
پسر بچه جلوی پام خورد زمین.......مردک بیشعور پسر بچه رو حول داد.....
تمامی ادامسهاش ریخت کف پیاده رو....
خود مرد انگار پشیمون شده باشه برگشت سمتش و گفت : هی بهت میگم نمیخوام...ببین...
بچه با بغض شروع کرد ادامسا رو جمع کردن......من خیلی بد به مرد نگاه کردم...
بیچاره خم شد و شروع کرد کمک کردن.......ازش معذرت خواست.....
یکم حسم بهتر شد....منم کمکش کردم.....
مرد 2 تا ادامش از بچه خرید و رفت.......
پسر بچه با نیش تا بناگوش باز......بینیشو بالا کشید و برگشت سمت من : خانوم ادامس....؟
نمیدونم چرا خندم گرفت......این نیم وجبی خوب بلده چطوری گلیمشو از آب بکشه...
یکی خریدم......
صدای پسر بچه : خانوم یکیشو بخوری کل غمای دنیات فراموشت میشه ......
عجب بازار یابی این پسر......خوبه بگم بیاد شرکت برای من کار کنه.......
روزمرگی....کار.....تلاش...خیره میشم به ادمها......همه در حال دویدن...در حال رفتن....برای رسیدن.......رسیدن به چی؟ به کی؟؟؟؟
روز چهارم......هنوز هیچ واکنشی نشون ندادم.....حتی تو شوک و بهتم.....میون گذشته و حال و اینده دارم دست و پا میزنم......
صدای خواهرم : کجایی دختر؟
خودم : تو برزخ.......
میخنده ......میگه : خیلی خوب یکم قدم رنجه کن بیا دم در....اینا رو بگیرررررر
برمیگردم سمتش.......کلی خرید......صندوق عقبو میزنم.....
: تو نری بازار ....بازار میگنده......
میخنده......با هیجان میگه ببین چقدر خوشگله
یک لیوان ماگ گنده رنگی پنگی.......
دلخوشیهای خواهر منو باش......
هر ادمی در برابر مشکلات و سختی یک جور واکنش مشخص داره...اکثریت خانومها با خرید دلشون باز میشه......ولی نوع خرید فرق میکنه....یکی کتاب میخره یکی لباس....یکی مواد غذایی...یکی طلا و جواهر.....یکی ظرف و ظروف....یکی مثل خواهر من عاشق لیوانهای سفالی و سرامیک و عجیب غریبه....از سراسر دنیا...از هر جایی که سفر میکنه.....یک لیوان میخره.....جالب از همشونم استفاده میکنه....
با هیجان میگه : ببین....چه نقاشی ظریفی روش کردن...منحصر به فرد...صنایع دستییییی.....خیلی مفت خریدمش ولییییییی
تو دلم : خدای مننننننننننننننننننننننننننن
صداش : تو هم باید بری خرید....حالتو بهتر میکنه..باور کن بهتر از سیگار.....
خودم: ممنون عزیزم.....چیزی نیاز ندارم.......
صداش : گاو.....
خودم: ممنون.....مااااااااااااااااااااااااا
میخنده......منم میخندم....
صداش : از رو نمیری؟ جان آبجی مطمئنی کمک نمیخوای؟؟؟؟
تو این 4 روز به گمونم این بار هزارمه اینو بهم گفته......
میشینم پشت فرمون.....یک سیگار دیگه.......
صداش : به گمونم داری جدی جدی سیگاری میشی.......یا شدی
خودم : میری خونه یا هنوز کار داری؟
صداش : برو کمال اسماعیل.....میخوام پارچه گان بخرم.....واسه کاورا.....
یک جورایی این چند وقته آژانس خواهرا شدم انگار....از همیشه بیشتر بهم دستور میدن....مرتب منو اینور اونور پاس میدن....مخصوصا تو این روزا همه کارای بیرون شرکت رسما گردن من بوده.....یکم فکر میکنم.....یک پوک عمیق...حس سوزش میکنم سر معدم.....آخرین چیزی که خوردمو یادم نمیاد....اصلا صبحانه خوردم اومدم؟؟؟؟
خانم خوشگله رفته تو پارچه فروشی.....خودمو تو ایینه ماشین نگاه میکنم......کلی ارایش از صورتم میچکه.....وقتایی که خیلی ناراحتم.....خیلی زیاد....ارایشم غلیظ میشه....شاید به خاطر اینکه نمیخوام کسی متوجه درونم بشه.....
صدای تلفنم ....
نگاه به اسمش میکنم..خودشه....
: جانم....
_ سلام عزیزم....خوبی؟ کجایی؟
: جلو پارچه فروشی منتظر آبجی خانم.....شما کجایی؟
_ از سر کار برگشتم خونه.خسته و داغون....نمیایی این هفته تهرون؟؟؟؟
: نه جونم.....هفته دیگه شما که میخوای بیایی..یکم بزار دلامون واسه هم تنگ بشه.....
_ خوبی؟
یک جوری پرسید خوبی.......کلی حرف تو این سوالش بود انگاری.......
: اره خوبم.....
_ هوم....خوب باشه جونم....شب حرف میزنیم.....باشه....
: باشه
_ مراقب خودت باش...بای
: بای

وقتایی که سلام میکنیم....وقتایی که خداحافظی.....یعنی یک چیزی بینمون خراب....یعنی اون حس صمیمیت پر شده از تردید و شک......یعنی بخشی از پازل زندگیمون گم شده......
چقدر دلم میخواست ازش میپرسیدم چرا.....چرا اون عکسا رو تو اینستاش گذاشته.....چرا این مجموعه رو حفظ کرده.....و چرا اینقدر هنوز باهاش صمیمی.....چرا اینقدر هواشو داره......
پوک محکمی میزنم به سیگار......
یاد حرفای پدرم میافتم : سیگار چهره زنو خراب میکنه.....خیلی زود.....خیلیییی
بی فرهنگ و بدون فکر ته سیگارو پرت میکنم تو جدول کنار خیابان.....
خواهر گرامی میادش : وای ببین چی پیدا کردم....جنسش حرف نداره...خیلی شاده نه؟؟؟؟
خودم : کجا برم؟؟؟؟؟
: هومممممم.....بریم کافه رادیو؟؟؟؟؟؟
_ عزیزکمممممممم........این موقع؟؟؟؟؟؟ ..ترافیکه ازونور گیر میافتیما......
: جان من...بریم..بریم....بریم....
عین بچه ها.....کلا خواهر من بچه درون فعالی داره.....میپیچم تو فردوسی.....
صداش تو گوشمه : صبح تلفن کردم به مهندس ..........
همینطور میحرفه.....یک ریز و مداوم....میحرفه..میحرفه......نمیزاره فکر کنم.نمیزاره یک لحظه از خودم باشه.....
خستم......به اندازه دنیایی خستم.....و خواهرم نمیفهمه باید با خودم تنها باشم....همه جا هست این روزا......
یک سیگار دیگه......
کاش هندزفریمو اورده بودم......
کافه رادیو دوست داشتنی....صدای خواهرم. : بیا بریم اونور بشینیم دنج تر.....
همچنان به حرف زدن ادامه میده.....پیش خودم میگه : یعنی فک و زبانش خسته نمیشن؟؟؟؟
حالا رسیده به بررسی اوضای مملکتی و بازار بی ثبات و شرایط بدمون.....
موکاچینو رادیو حرف نداره.....همونو سفارش میدم.....
یک کتاب بر میدارم از بین کتابهای روی میز......شاید خواهرم به خودش بیاد و اروم بگیره.....
ولی او همچنان حرف میزنه.....
یک راه دیگر تخلیه شدنش حرف زدنشه.....بدون توجه به محیط اطراف و ادمهاش.....کلا دختر خودخواهی میشه تو چنین مواقعی......
میز کناری....چند تا خانوم نشستن....از شانس خوشم از دوستای ابجی خانوم بودن...صداش کردن.....سلام و احوالپرسی و اشنایی.....
خواهر جون رفت سر میز اونها.......گفت زودی برمیگرده.......
خودم تنها......
اروم......آخیشششششششششششش
حس کردم یکی زیر نظرم داره....یکم میچرخم....تو محیط نیمه تاریک کافه سخت میبینمش......ولی یک مرد.....خیره .....نمیدونم چرا خجالت کشیدم....برگشتم.....
اصلا چرا من خجالت کشیدم؟؟؟؟؟ مردک عوضی.....هیز بیچشم رو.....
برگشتم و خیره شدم بهش.....از رو رفت و سرشو انداخت زیر.....
آهاننننننننن......این بهتر شد.....صدای خنده دخترها....بحثشون گل انداخته....
کلمو میکنم تو کتاب.....داستان آدم و حوا نوشته محمد محمد علی
عجب قلم جذابی.....
یکی از کنار میزم رد شد..همون آقا....داشت میرفت و لاجرم باید از کنار من رد میشد....برای یک لحظه خم شد و خیلی اروم گفت : خانوم ببخشید....نگاهش کردم و گفتم بله ؟ خودشو معرفی کرد....خودم: چه کمکی از دست من ساختس؟ صدای ارومش: من قصد مزاحمت ندارم....فقط میشه شماره منو داشته باشید؟؟؟؟ شما خیلی نظر منو جلب کردید.....
چی تو وجودم بود اون لحظه؟؟؟؟؟؟
شاید یک شیطان......
شاید یک زن خسته خواهان توجه بیشتر......
جواب منفی ندادم....کارتشو گذاشت و رفت.....
کارتشو نگاه میکنم.... آدم حسابیه.... معمار یک شرکت بزرگ ساختمان سازیه.....
صدای خنده دخترا.....
مگه میشه ندیده باشن....صدای یکی از دوستان خواهر جان : نوش جونت....خوش تیپ بودااااااا.....
کارت تو دستام له میشه......
من چیکار دارم میکنم؟؟؟؟؟؟ چرا بهش نگفتم تو رابطه هستم؟؟؟؟ چرا شمارشو قبول کردم؟؟؟؟ حس هرزگی بهم دست داد....عین یک دختر آشغال.....از یک رابطه تمام شده که هنوز جوهرش خشک نشده بود پریدم وسط رابطه بعدی.....الان هنوز تکلیف اینو مشخص نکردم شماره یکی دیگه رو گرفتم......من دیگه چه موجودیم.....؟؟؟؟؟
به شدت حالم خراب شد.....
باید از اینکه هنوز جذابم....هنوز خوشگلم...و هنوز قدرت دارم از خداوند سپاسگزار باشم.....باید شاد باشم....باید خوشحال باشم....ولی به جاش؟؟؟؟؟ حس کثافت بهم دست داد....چرا این روزا همه حسهای متناقصو باهم دارم تجربه میکنم؟؟؟؟

قسمت دهم : گورستان خاطرات

قسمت دهم : گورستان خاطرات ....
تیک تاک ...تیک.تاک......تیک..تاک.....
از صدای این ساعت کوفتی بدم میاد ...مثل خنجر میمونه فرو میره تو تک تک سلولهای عصبی مغزم......
اویزون میشم از دیوار که پاندولشو از کار بندازم مثل همیشه...گوشیم ویبره میره...
تو همون وضعیت جواب میدم : هوم...
_ هوم دیگه چه صیغه ای ؟
: یعنی سلام....
_ کجایی تو؟
: خونه
_ نه خونه رو که میدونم ...صدات یک جوریه....جایی گیری؟
: آهان...رو دیوارم.....یعنی تقریبا اویزونم.کاری داشتی؟
_ یعنی باید حتما کارت داشته باشم تا تلفن کنم؟
: خوب تقریبا همیشه همین بوده......
_ اینقدر من بدم.؟؟؟؟؟
: بر منکرش لعنت......بشمار.....یک.....
_ خیلی خوب....بچه پر رو......مهمونی چطور بود؟
: مهمونی؟ کدوم مهمونی؟
_ عروسی پسر عموت......
: اهان اونو میگی؟ همچین عروسی هم نبود..بدکی نبود.....
_ خوب کیا بودن؟
: میخووی کیا باشن....فک فامیل ما....فک فامیل عروس....سوالا میپرسیا......
_ یک جوری شدی......یهو غیبت زد این چند روز.....الانم زهر ماری .....با یک من عسل نمیشه قورتت داد.....
بلاخره پاندولو از کار انداختم......ولی زیر پام کتابو در رفت و نتونستم خودمو کنترل کنم و همچینی پرت شدم پایین.......صدای تق و آخ خودم
صداش : چی شد...؟ چی شد؟
خودم پخش زمین.....این کله من اینقدر زمین خورده ضد ضربه شده.....چرخیدن گنجشکای دور سرمو دیدم........
صدای دادش....
خودم: چیزی نشد افتادم.......چیزی نشد چرا داد میزنی......
پشت تلفن هوار میکشید : بچه 5 ساله از تو حواسش بیشتر جمع....معلوم هست داری چیکار میکنی.....قلبم اومد تو دهنم.....حالا چیزیت نشد؟ بدجور صدا دادا.......مطمئنی جاییت نشکسته؟
خودم : نه بابا....خوبم...... چی میگفتیم؟
خودش : تو مهمونی اتفاقی افتاد؟
خودم: وای گیر دادی به مهمونی......آقا هیچی نشده......یک مهمونی مزخرف کسل کننده که آدمهاش جز فضولی کردن تو زندگی ادم کاری ندارن..این روزا هم تا خرخره گیرم......دانشگاه...جهاد...شرکت....قاطی کردم همه چیو.....تازه نمایشگاهم در پیشه هنوز خیلی کارام اماده نشده.....
اسممو صدا کرد......اسمی که رمز بین من و اونه......اسمی که فقط اون اجازه داره ازش استفاده کنه.....اونم وقتای خاص......
ساکت شدم.....اروم شدم
صداش : حالا مثل بچه آدم تعریف کن ببینم چه مرگته؟
خودم: الان نه....شاید بعدا.....
صداش: کسیو تو مهمونی دید؟ از کسی خوشت اومده؟ کسی بهت پیشنهاد داده؟ خبریه؟؟؟؟؟
برای یک لحظه هنگ کردم.....این مردا چه مرگشونه؟؟؟؟؟ چرا اینقدر مخشون زود میره تو جاده بغلی....ولی یک جورایی ازین حسادت مردانش غرق لذت شدم..حس خوبی بود این نگرانی و موج عصبانیت صداش......
نفس عمیقی کشیدم و سکوت کردم......
بیشتر کلافه شد....اگر میتونست دستشو از تو گوشی میاورد بیرون و حلقه میکرد دور گردنم.....میتونستم حسش کنم....حرارت بدنشو.....میتونستم تصورش کنم قیافشو که مثل پسر بچه ای لجباز میخواد به زمین پا بکوبه......
صداش : جواب منو بده...وقتی اینطوری نفس میکشی دلم میخواد خودمو بکشم... از کسی خوشت امده؟؟؟؟؟؟
چی باید میگفتم به این دیوونه دوست داشتنی؟؟؟؟؟؟
صداش : لعنتی... یه چیزی بگو .......
خودم: نه .....زیاد برام جذاب نبود....
صدا ی دادش به هوا رفت..... 4تا فحش ابدار نون دار فرنگی نثار رقیبش کرد و بعد گفت : ببین میدونم به خاطر شروطم اذیت شدی و میدونم رابطمون خیلی عجیب غریبه در نظرت.....بدترش اینه که دوریم.....ولی همه چی درست میشه میدونی..میدونی؟؟؟؟ شرکت خودمو که زدم ...تو هم که میایی تهرون....نمیخوام همش نگران این حرفا باشم....من به تو اعتماد دارم.....ولی خوب مردا ..مردایی که دوروبرتن..اونا آزارم میدن....
خندیدم.....با صدای بلند خندیدم.....
صداش : کوفت....حالا پر رو نشو.....
خودم : اوفففففففف....
صداش : ...اخر هفته دیگه بلیط گرفتم....دارم میام پیشت......3 روز تعطیل کن.....3 روز....شنیدی چی گفتم؟
خودم: داری به من دستور میدی؟؟؟؟؟؟
صداش : میتونی اینطوری تصورش کنی.....من میگم درخواست.....
خودم : هوم.....باید برنامه کاریمو بهم بریزم.....
صداش : میدونی پام برسه اونجا بهت برنامه کاریو نشون میدم....برنامتو برای 3 روز تعطیل کن......
خندیدم.....هیجان زده شده بودم....دوستم داشت....دوستم داشت؟؟؟؟ دوستم داشت؟؟؟؟؟
میگن وقتی مردی حسودی کنه یعنی اون رابطه براش خیلی مهمه....یعنی یک جای کار خیلی خوبهههههههههه.......
حس کردم چقدر دلم هوای بازوشو کرده.....
خودم: هوای سامون خیلی سرده...لباس درست و حسابی بیار....
خودش : خواهرات گیر نمیدن؟؟؟؟؟
خودم: چرا.ولی میخوام دیگه رسما معرفیت کنم خیالشون راحت بشه....ببین با چه دیوانه روانی دوست شدم.....
صداش : عوضی... میدونی خیلی بدجنسیییییییییی؟
میخندم......
صداش : چی میخوای تهرون .؟
خودم: هیچی جونم.....فقط زود و سالم بیا پیشم....پروازت چه ساعتیه؟؟؟ میام فرودگاه دنبالت.....
صداش : با پرواز 2 بعد از ظهر میام....چهارشنبه.....
خودم: عالیه..از همونجا میزنیم تو جاده میریم سامون....
صداش : خوب پس کی با خواهرات آشنا بشم؟ نکنه اونها هم میان....؟ ببین من میخوام یکم باهم تنها باشیما.....
میخندم .با صدای بلند .....
صداش : ای درد....کوفت نخند....من یک پسر تنها وسط جمعتون...روم نمیشه.....به جان خودت اگر بخوای سوپرایزم کنی همین الان بگو.....
خودم: نترس.....جمعه برمیگردیم....واسه ناهار میاییم خونه....بعدشم میرسونمت فرودگاه برگرد تهرون.....یک ناهار دیگه باید بیایی...وگرنه خواهر بزرگم منو میکشه....
صداش : هان....این خوبه...باشه....باشه....عالیه....
صدای دینگ دینگ پیام تو گوشی پیچید.....گفتم: خودشو کشت.....جواب اس ام اس رو بده....
صداش : صدای اینستاگرامه .....اس ام اس نیست.....
خودم: مگه تو اینستا هستی؟؟؟؟؟
برای یک لحظه صداش رفت...انگار دنبال کلمه مناسب بود.....کاملا مشخص بود دلش نمیخواست من از اینستاگرامش باخبر باشم....از دهانش پریده بود.....
صداش : هوم...اره ..
خودم: خوب منو هم دعوت کن....چرا زودتر نگفتی.....ای شیطون.....
لحن کلامش یهو جدی شد....اسممو گفت....: میدونی هر کسی نیاز داره به یک حریم خصوصی عزیزم.....
برق 3 فاز از کلم پرید......
حریم خصوصی؟؟؟؟؟؟ اونم تو اینستاگرام؟؟؟؟؟؟؟؟
خودم : هوممممم؟
صداش : منظورم اینه که .....
خودم: اینهمه سال هیچ وقت هیچ وقت هیچو از هم پنهون نکردیم..........حالا که دوستای خیلی نزدیک شدیم....یهو حرف حریم میکشی وسط؟؟؟؟؟ حریم خصوصی؟؟؟؟؟؟؟ درکت نمیکنم.....
صداش : میشه بعدا دربارش بحرفیم.....؟
خودم : باشه..باشه عزیزم....
صدای خواهرم....
خودم: دارن صدام میکنن......میرم شام بخورم....راستی تو اینستا منو فالو کن....آی دی همیشگیم.....فعلا.....
-------------------------
همه وجودم سوال.....چرا؟؟؟؟؟ چرا باید اینستا گرامش رو نبینم؟؟؟؟؟
مرده شور این شبکه های اجتماعی رو ببرن....برای یک لحظه از همه چیز بیزار شدم.....هزار فکر بد با هم هجوم اوردن به ذهنم.....لشکر کشی اونم از 4 جهت....
گیلاس رو پر کردم از شراب 3 ساله و همینطوری که تند تند شماره ها رو سرچ میکردم یادم افتاد به اون ای دی عجیب غریبش......
2 شب از اخرین بحثمون میگذشت و اون هنوز منو فالو نکرده بود....آی دی رو سرچ کردم....عکسش....پیداش کردم....لعنتی....پرایویت....بسته بود....بی حس شدم....
براش اس ام اس زدم : عزیزم به من اعتماد داری؟؟؟؟ خیلی زود جواب داد : آره
درخواست فالو کردم.....
نیم ساعت بعد برام تو تلگرام زد : عزیزم میتونم ازت خواهش کنم اینکارو نکنی؟؟؟؟
خودم: نه.
نوشت : نمیخوام باعث ناراحتیت بشم....
خودم: بزار من تصمیم بگیرم.....
ساعت 12 شب بود....تازه ترجمه یک مقاله سنگینو تمام کرده بودم....ضربان قلبم بالا رفته بود....یکم شراب مزه مزه کردم....حس بدی داشتم....نگرانی...آشفتگی.....بغض....
اینستا گرامو چک کردم....قبولم کرده بود..... 330 پست....
برای یک لحظه چشمام سیاهی رفت....زمان ایستاد....زیر پام خالی شد....ولو شدم کف اتاقم....کنار تخت چمپاتمه زدم و تک تک عکسا رو نگاه کردم......
به خودم اومدم دیدم آفتاب زده....و من پلک روی هم نگذاشته بودم.....
داغون داغون....مثل مرده های از تو گور فرار کرده رفتم سمت حمام....وان رو پر کردم از اب و کف....توش دراز کشیدم....نفسمو حبس کردم و رفتم زیر اب.....چشمامو باز کردم....چشم دوختم به سقف....صدای تپش قلبم زیر آب....صدای جیغ کشیدن روحم.....اروم اروم حباب میدادم بیرون....یواش یواش آروم شدم....با هر حباب بخشی از وجودم خالی میشد سبک میشد.....دلم جیغ کشیدن میخواست.....زیر آب جیغ کشیدم.......
-------------------------
روی زمین نبودم....خالی بودم..تهی...هیچ حسی درونم نبود.نه سردی.نه گرمی....انگاری مرده بودم.....یا شاید....روحم رفته بود....سیگار روشن گوشه لبم
صدای خواهرم : بدو بدو .امروز کلی کار داریم...گازشو بگیر منو برسون بانک...خودتم زود برو سمت مهندس.....امروز قرار گذاشتم باهاش..خودم نمیرسم بهش.تو برو بسته ها رو هم بگیر ازش.....
خودم : باشه....
اروم خاکستر سیگارو از پنجره میریزم بیرون.....
صدای جیغ خواهرم : سیگار؟؟؟؟؟ تو داری سیگار میکشی؟؟؟؟ اونم اول صبحی؟؟؟؟
خودم : گیر نده....
صداش : مشکلی پیش اومده؟
خودم: نه....خودم حلش میکنم
صداش : مطمئنی کمک نمیخوای؟
خودم: نه....ممنون عزیزم....فقط گیر ندی کافیه....
صداش : وایسا برم برات عطر بیارم.....با این بوی سیگار نری پیش مهندس....آبرو برامون نمیمونه.....
پیاده شد باز.....
عصبی پوک محکمی زدم به سیگار.....یکی از همسایه ها در خونش باز شد.....خدای من همینو کم داشتم.... دود سیگارو دمیدم تو ماشین و سیگارو تو جاسیگاری ماشین له کردم.....خواهرم برگشت....ایستاد به سلام و احوالپرسی....منم کلمو دادم بیرون و سلام کردم....تو دلم دعا میکردم دکتر ندیده باشه سیگارو دستم..... چرا؟؟؟؟؟
اصلا چرا باید از اینکه کسی منو ببینه در حال سیگار کشیدن شرمنده بشم؟؟؟؟؟
یک دختر سیگاری.....خدای من....خیلی وحشتناک....خیلی احمقانس....خیلی خز....خیلییییییییی.....
عصبی شدم......به شدت از خودم بیزار شدم.....از خودم بدم میامد.....خواهر عزیز شیشه عطرو تقریبا خالی کرد روی من.....
صداش : بگیر اینو.....
خوشبو کننده دهان....و آدامس.....خودم : وایییییی......یعنی اینقدر بده؟؟؟؟؟
صداش : حالا اون که نمیاد بگه عصبانی شدی تفننی یک سیگاری کشیدی....یهو میگن کلا سیگاری شدی برات کلی حرف در میارن.....حتی فکرشم نکن بزارم با این وضعیت بری.....اونا یک حساب دیگری روت میکنن.....
خودم: باشه....باشه....تسلیم....معذرت.....
-----------------
یک....دو .....سه....چهار.....پنج.....
میشمرم......میشمرم......هربار که بغض میکنم میشمرم....شمردن ارومم میکنه و نمیزاره بشکنم.....من کوهم.....یک کوه بلند.....خیلی وقته کوه سنگی بودم.....
از ماشین پیاده شدم.....نمیدونستم کجام.....یک جایی وسط بیابون....ناکجا آباد.....تا چشم کار میکرد بوته خار و اسپند بود....
با عمق وجودم جیغ کشیدم......اینقدر بلند که حس کردم حنجرم داره پاره میشه.....
یکبار دوبار سه بار.....اینقدر که روی زمین نشستم .....و بغضم ترکید.....
من بودم و زمین بود و اسمون..... محرم رازم شد باد.....
چقدر دلم نبودن میخواست....چقدر دلم فرار میخواست.....
خورشید یواش یواش تو افق داشت محو میشد....حس بلند شدن نداشتم....ولی باید میرفتم....باید برمیگشتم.....
مردوار رسیدم خونه....خوشم میاد کسی نمیپرسه ازم چرا این شکلی شدم.....شاید از من میترسن.....شاید میدونن جوابی نمیدم بهشون.....یا شاید چون اونقدر منو میشناسن که باید خودم مشکلاتمو حل کنم.....
2 شبه نخوابیدم....پلک روی هم نگذاشتم....از شدت خستگی در حال وار رفتنم....برای بار هزارم صفحه اینستا رو چک میکنم.....
کلماتشو....عکسا....فیلما....
لعنتی برای خودش گورستان خاطرات درست کرده.....
چرا منو وارد این بازی کرد؟؟؟؟؟؟چرا؟

قسمت نهم : برو ته دنیا ...

قسمت نهم : برو ته دنیا
داشتم از خونه میامدم بیرون که خواهرم صدام کرد .برگشتم ...صداش : 5 شنبه باغ شاهی دعوتیم......
خودم: خوب ....به سلامتی خوش بگذره.من نمیام....حوصله بر و بچه ها رو ندارم....
: عمو اینا هم اومدن......
خودم: خدا به داد برسه.....مگه چه خبره؟
: پسر کوچیکه هم دوماد شد..عروس نجف آبادی...
خودم: بیخیال من شو
: حرف درمیارن...دیگه این یکیو نمیتونی بهونه بیاری دور...ور دلمون اومدن جشن گرفتن.....خیلی هم مختصر...عمو گفت بهت تلفن کرده ولی جواب ندادی.....
خودم: سرم شلوغ بود دستم تا بازو تو گل و شل بود.....توقعاتی دارنا.....شما برید جای من بهتون حسابی خوش بگذره.....احتمالا من این هفته هم برم تهرون......
: تهرون چه خبره اینقدر چپ و راست میری؟؟؟؟؟ نکنه با......
خودم: اره....این هفته هم باز میرم پیشش.......
: این هفته نرو..... یک شبه همش...تحملشون کن....به خاطر من...
بهش نگاه میکنم به پیشانی بلند و موهای مواج قهوه ای رنگش....به چشم و ابروی مشکی و لبان خندونش....خواهر خوشگل من.....مثل دریا میمونه......بزرگ و دوست داشتنی....گاهی ارام و درخشان....گاهی خروشان و سرکش......و امروز بسان موجی مرده سمت من اومده.....
خودم: ماشینو شما ببرید.....من خودم شب میام باغ
صداش : یعنی چی شب میایی؟ با چی؟ من میگم پسر عمو بیاد دنبالمون....نوبت ارایشگاه هم برات گرفتم...از سر زمین برو و بعدش خودت بیا....ما باید از صبح بریم....
از خونه میام بیرون......
دلم شدید سیگار میخواد....پامو میگذارم روی گاز ......به خودم میام تو جاده فلاورجونم.کنار پل قدیمی کنار زاینده رود خشک پارک میکنم.....سیگاری خاموش میگذارم گوشه لبم....بغض راه گلومو بسته..حس میکنم نیاز دارم باهاش بحرفم.....تلفن میکنم.....3 تا زنگ .برداشت.عادت نداریم بهم سلام کنیم...
خودم: بد موقع تماس گرفتم؟
خودش : نه داشتم میرفتم جلسه...3 دقیقه ای وقت دارم...چی شده؟
من: اخر هفته بیا پیشم...میریم ویلای سامون.....خوش میگذره
خودش : این هفته ناجور درگیرم.....باید بمونم شرکت .....شبکه دچار مشکل شده...تو بیا پیشم... ولی خوب احتمالا دیر وقت بیام پیشت باید بشینی فیلم ببینی.......
من : فراموشش کن....ببخشید.....
صداش : چی شده؟
خودم: هیچی .فقط دلم گرفته بود....دلم میخواست تو بودی کنارم....
تن صداش کمی ملایم تر شد : هوم....چشم بهم بزنی شب شده.....و میام پیشت.....تلفن میکنم بهت میشینی برام سیر تا پیاز میگی چه مرگته..بلیط اخر هفته رو اوکی کن بیا ...
خودم: یک مهمونی اجباری دعوتم....
صداش : بعد منو هم دعوت داری میکنی؟ چه میزبان باحالی هستی
خودم: خوب گفتم شاید بتونی با من بیایی مهمونی...تنها نباشم.......
صداش : حیف که نمیشه...وگرنه بدم نمیامد......باید برم شب میحرفیم.......
با پا محکم میزنم زیر یک سنگ..... شاید دارم خودمو اینطوری خالی میکنم....سیگارو روشن میکنم....بلاخره وسوسه پیروز شد....بعد از 7 سال سیگارمو روشن کردم.....
دودشو غلیظ میدم تو ریه هام......چقدر دلم فرار میخواد........
-----------------------------------------------
صدای آرایشگر : وای چقدر این رنگ بهتون میاد......عالی شدید..محشر....
خودمو تو آیینه نگاه میکنم....
یادم نمیاد آخرین مهمونی فامیلی که بودم کی بوده... کفش های پاشنه بلند آلبالویی پاهامو داره میخوره....خودم: لعنتی.....اخه اینا چیه پوشیدم....
باغ میون درختا از نور میدرخشید....خیلی وقت بود نیامده بودم.....درختای در هم پیچیده مجنون....باد توشون زوزه میکشید....صدای زن عمو : عزیزم خوش اومدی...
منو در آغوش کشید و هیجان زده بوسه هاشو به هوا فرستاد کنار لوپم ...مد زنهای مدرن شهری برای خراب نشدن میکاپشون.......
چقدر ازین حرکات دورم....چقدر ازین زندگی فاصله دارم...به زور تظاهر میکنم به شادی و تبریک میگم......
همه هستند....نصفه شیرازیا آمدن ......صدای عمو : دختر خوشگل من.....به به....چه برازنده... ....برای یک لحظه فراموشم شد همه گذشته......تو آغوشش فرو رفتم.....گرم بود و امن.....بوسه مردانش روی پیشانیم از همیشه مطمئن تر...... به رسم ادب دستشو گرم میفشارم..... صداش : به به...خانوم دکتر زیبای من..... خودم: حالا مونده عمو..... صداش : چه فرقی میکنه...بلاخره که دفاع میکنی....دیگه خانوم دکتر شدی..... میخندم : نه هنوز .....بعید میدونم حالا حالا ها بتونم دفاع کنم......صداش: تقصیر خودته عمو..هی بهت گفتم پاشو بیا خوزستان..بچه ها اونجا همه کاراتو ردیف میکردن.....تا حالا پروژت تموم شده بود دفاع هم کرده بودی... میخندم ......خواهرم میپره وسط حرفامون : عمو این دخترو میخواد کلکسیون مدرکشو تکمیل کنه...تازه همینم به زور فرستادیمش.....نمیخواست که بره.....میخواستن خانوم برن یک فوق دیگه بخونن.....
عمو: اوضای کاری چطوره؟ بلاخره کارگاهو بزرگش کردید؟ شنیدم 10 تا دستگاه جدید نصب کردید......
خودم : خبرا چه زود میرسه......
عمو : شما از ما بریدی..وگرنه ما جویای حالت هستیم........
چقدر دلم میخواست انرژی خرج کنم و تظاهر کنم به اینکه از همه چیز راضیم.....ولی نمیتونستم.....واقعا نمیتونستم تحملشون کنم.....
صدای پسر عموها.....عروسها...بچه ها.....فک و فامیل بعد از مدتها جمع شده بودن....صدای بلند موزیک......
میدونو به خواهرم واگذار کردم تا برای عمو از کار و زندگی بگه..دنبال راه فرار بودم.دنبال یک جای دنج......به هر طرف میچرخیدم قیافه ای آشنا و سلامی و احوالپرسی......بوسه های هوایی و آغوشهای تصنعی....
صدایی دوستانه
برگشتم .....چهره پسر عموی عزیز تر از جانم......با انرژی و شاد و خندان ....خودم: تو اینجا چیکار میکنی؟ کی برگشتی ؟
با گرما و حرارت در آغوشم کشید و گفت : من یک ماهی میشه... شما کجا اینجا کجا؟ خورشید از غرب طلوع کرده....
محکم در آغوش میفشارمش : خوب پس چرا خبر ندادی؟ خیلی بدی....خانومت کو؟
صدای جذاب مردونش : اون نیامد این سفر...منم اجباری آمدم....اومدم مدارکمو ازاد کنم
صحبتامون گرم میشه.....تحمل مهمونی اسون تر.....
بلاخره عروس و داماد تشریف اوردن.....صدای هلهله و سوت و دست زدن....
اروم و یواش یواش خودمو میکشم سمت باغ تا نفسی تازه کنم....همه وسط مجلسن.....جامهای پر میرن بالا و به سلامتی.....کم کم همه دارن میرن تو فاز ترکوندن و شادی.....
میرم تو بالکن.....خدایا شکرت کسی نیست.....تندی کفشامو در میارم....لی لی میرم روی پام...آخخخخخخ.....نابودم کردن این کفشا......یک لنگه کفش گیر کرده در نمیاد......پام احتمالا ورم کرده......خم میشم تا درش بیارم .صدایی ویرانگر از پشت سرم : کمک نمیخوای.....
تقریبا نزدیک بود از بالکن پرت شم پایین که بازومو گرفت......
از شدت وحشت و شوک زبونم بند رفت.....
صدای خندش
چند لحظه سکوت...خودمو جمع و جور کردم...از بغلش خودمو کشیدم بیرون
: تو اینجا چیکار میکنی؟
_ اومدم مهمونی؟ نباید میامدم؟
: ولی ..ولی عمو گفت دریایی..
_ هوم.....خوب اره قرار بود برم دریا ....ولی شانس یک هفته سفر عقب افتاد گفتم عروسی رو بیام.....
سکوت .....
چشمای پر از شیطنت ماشی رنگ.....
ازین رنگ بیزارم.....تا حد مرگ ازین رنگ بیزارم......
صداش : چقدر عوض شدی
خودم: هوم؟ من؟
صداش : از عکساتم خوشگلتری ......
خودم: ممنون.....به جاش تو خیلی شکسته و چاق شدی...این چیه ؟
اشاره کردم به شکمش....
خندید و گفت : دیگه روزگار عزیزم...به جاش تو از همیشه برازنده تری....همون اول مهمونی وارد شدی نمیشد ازت چشم برداشت......
یخ زدم ...چی باید به این موجود میگفتم؟
خودم: قرار بود هر جا من هستم تو نباشی.....
خندش: ببخشید یادم رفته بود باید برم ته دنیا گم بشم......
خودم: آره دقیقا ......الانم بهتر میبود ته دنیا باشی.....
به ساعتم نگاه میکنم....باید برگردم....
سعی میکنم کفشمو بپوشم...تو پام نمیره....خم میشه...صداش: اجازه بده کمکت کنم....
خودم: نه بلند شو ....یکی ببینه چی میگه ؟
صداش : ببینه...چی میخواد بگه ؟ دارم کمکت میکنم کفشتو بپوشی.....
مچ پامو میگیره....نفسم به شماره افتاد....تمام تنم لرزید...درست مثل قدیما.....
چقدر این تاریخ باید تکرار بشه.....
خودم: زن و بچت رو هم اوردی؟
صداش : نه....نیامدش ......زیاد با مهمونی های طایفه ما میونش جور نیست
خودم با تمسخر: چیه ؟ کلاسش از کلاس فامیل ما بالاتر رفته؟؟؟؟؟
منظورمو تو هوا گرفت و به روی خودش نیاورد.....اروم بلند شد....با کفش پاشنه 10 سانتی همچنان یک سر و گردن ازش کوتاهتر بودم....
زمزمه وار کنار گوشم گفت: میتونی مهربونترم باشی....
خندیدم ....یک خنده تلخ و پر از تمسخر.....
صداش : بزار گذشته تو گذشته بمونه...خواهش میکنم
خودم: من حرفی زدم؟
صداش : چشمات از شونصد کیلومتری به ادم فحش میده.....وای که هنوز چشمات ادمو مست میکنه.....
خودم: برو کنار
ایستاده بود جلوی در .نمیگذاشت رد بشم...داشتم کلافه میشدم...
اروم اومد سمتم.....کنار گوشم : دوست پسرت کو؟ خواهرت میگفت گردنش خیلی کلفته...
خودم: نیامده...کار داشت نیامد ....
لبخند سراسر شرارتش : کلاسش از کلاس طایفه ما بالاتره ؟ حتمنی واسه همین نیومده.....
خودم: برو کنار....
صداش : من میشناسمش؟
عصبی شدم.....کلافه.....خیره شدم تو چشماش : برو کناررررررر
صداش : واسه ازدواج تو رو میخواد؟
خودم: به تو چه....
صداش : از چه طایفه ای؟ شنیدم هوش مصنوعی خونده؟؟؟؟؟اره؟؟؟؟؟ بهت میاد؟ اصلا عکسشو داری؟ میتونم ببینمش.....؟
تو سکوت خیره نگاهش میکردم.....دلم میخواست یک کاری بکنم....ولی نمیدونستم چطوری......از بی آبرویی بیشتر میترسیدم...میترسیدم یکی از فامیل ما رو تو بالکن ببینه.....دیگه تا قیام قیامت نمیتونستم جمعش کنم
به التماس افتادم: برو کنار..خواهش میکنم....یکی ببینه نمیگه دارن حرف میزنن.....بیچاره میشیم جفتمون....فکر زنتو بکن چه حالی میشه.....
صدای خندش : اون هیچیش نمیشه...برام مهم نیست....باید حرفامونو بزنیم....اصلا یکاره امدم مهمونی تا تو رو ببینم....جواب سوالاتمو بده بعد برو.....
گفتم: مگه تو چیکاره منی؟ اصلا به تو چه ربطی داره؟؟؟؟؟ برو کنار .لعنتی...
با کیفم زدم روی بازوش....
مثل کوه ایستاده بود تکون نمیخورد : به من مربوط.... اگر همونیه که من دارم بهش فکر میکنم...به من مربوط.....
خودم: داری پاتو از گلیمت دراز تر میکنی...خودتو جمع کن.یک تار گندیده اون میارزه به کل هیکل تو .....
صداش : پس دوستش داری.....چقدر خوب..اونم اینقدر تو رو میخواد؟؟؟؟؟
پاهام ذوق ذوق میکرد....کم مونده بود بزنمش.....
خودم: تو زبون ادمیزاد حالیت نیست؟؟؟؟؟ تو سر پیازی یا ته پیاز؟؟؟؟؟
صداش : یکبار تو زندگیم یک غلطی کردم حالا میخوام درستش کنم.....
خودم: به چی تو رو قسمت بدم دست از سر زندگی من برداری؟ اینهمه سال نبودی چیزی شد؟؟؟؟؟ حالا هم نباش.....برو گمشو.....برو ته دنیا برو یک گوری پیدا کن خاک بریز روی سر خودت......برو کنار عوضیییییی
دیگه رسما داشتیم باهم بحث میکردیم ولی هنوز زمزمه وار و با صدای اروم...هنوز هر دو نگران فهمیدن فامیل بودیم....
صداش : هنوز جذاب و دلبری...هر چی میگذره تو زیبا ترم میشی.....
خودم: پاک زده به سرت..
خیلی گنده تر از این حرفا بود که بتونم حولش بدم.بالکن کوچکتر از این حرفا بود که بخوام حرکتی بزنم...تو جای بدی منو گیر انداخته بود.....
خودم: آره...واسه ازدواج...خیالت راحت شد؟؟؟؟
صداش : تو چشمام نگاه کن و این حرفو بزن.....
نفسم تنگ شد.....چرا با من اینکارو میکنه.....
مستقیم تو چشماش نیگاه کردم و گفتم: دوستم داره...منو میخواد.....
صداش : بگو که ازدواج میکنی .....
صدام : تو روحت....تو روحت.....تو روحت.....به تو چه آخه....؟
چونمو محکم گرفت و گفت : تمام این سالا فکر میکردم نیستی....ولی لعنتی نشستی اینجا کنده نمیشی.....
محکم کوبید روی قفسه سینش.....
خفه شدم ......
صداش : ازدواج کن.... تو میتونی مادر بینظیری بشی......
صدای خودم : دلم نمیخواد دیگه ببینمت.....ازت متنفرم.....ازت تا بینهایت متنفرم...
پیشانیشو چسبوند به پیشانیم....چشم تو چشم....نفسهامون حبس.....
صدای زمزمه وارش : منو میتونی ببخشی؟ قطره اشکی چکید ازون چشمای ماشی رنگ.....
کم مونده بود بغلم کنه....خودمو کشیدم عقب....اینقدر که چسبیدم به لبه بالکن.....
یک قدم رفت عقب ....
به زور روی پاهام ایستاده بودم.....
صداش : من.....من....
خودم: برو....
صداش : من.....
خودم: برو ته دنیا.....نمیخوام ببینمت....فقط برووووووو
صدای دادم از تو صدا خفه کن در میامد.....تو اوج ناراحتی و عصبانیت باز حواسم بود داد نزنم.....
صدای خواننده ...صدای بلند میوزیک..خدا رو شکر که همه مستو خرامان در حال رقصیدن.....
سوز سرمای زمستون.....
تنها ایستاده میون زمین و هوا......صدای جمعیت : دوماد عروسو ببوس یالااااااا....یالا یالا......
نبودش.....رفته بود.....شاید به ته دنیا.....
برمیگردم شهر صدای احسان خواجه امیری پر میکنه وجودمو تو ماشین
: یه روزی میاد که دیگه دلت برام نریزه .... که یادت نیاد تولد من چند پاییزه.. هر کدام از ما کنار یکی دیگه خوشبخته .. چیزی که امروز باورش واسه هر دومون سخته ... یه روزی میاد که سالی یه بارم یاد هم نیاییم .... از گذشتمون جز فراموشی هیچ چیزی نخواییم ... از تو فکر ما خاطراتمون میشه رد شه .... بدون اینکه حتی یک لحظه حالمون بد شه .... فکر نکردن به خاطراتمونو بلد میشیم ... میبینیم همو ... از کنار هم ساده رد میشیم ... انگار نه انگار به من میگفتی بی تو نابودم .... انگار نه نگار یه روزگاری عاشقت بودم ... میبینیم همو .... اونم یه جا که غرق احساسیم .... با هر کی باشیم نهایت بگیم همو میشناسیم ...‌برای اینکه حتی یک لحظه سمت هم نیایم ...میریو و میرم بی خداحافظی بدون سلام ....

قسمت هشتم : بوس ممنوع

قسمت هشتم : بوس ممنوع.....
چشمامو باز کردم...هوا هنوز گرگ و میش بود ....معصوم و دوست داشتنی کنارم خوابیده بود....
ذات واقعی یک مرد رو میشه وقتی خوابه دید...آرامش و مهربانیشو......انرژی بدنشو...
کودک درونش ملوس بود.....خیلی خیلی آسیب پذیر.....برعکس زمان بیداری که مرموز و سرد و خاموش میومد...ولی حالا تو خواب جلوی من یک پسر بچه سی و خورده ای ساله دراز کشیده بود....پوست بدنش رنگ پریده بود.....میتونستم تصور کنم اصلا اهل بیرون رفتن و طبیعت گردی نیست....با آفتاب میونه خوبی نداره....شبها رو بیشتر دوست میداره.....و از جمعیت و شلوغی و اجتماع دوری میکنه......
مثل جنین خودشو جمع کرده بود.میتونستم اژدهای کوچولو روی بازوش ببینم......نزدیکش شدم.....خط و خطوط خیلی عجیب غریب بهم پیوند خورده بود..شبیه نوشته هیروگلیف بود.....انتهاش هرمی که یک چشم در خودش زندانی کرده بود......دور تا دور چشم یک 12 وجهی دو بعدی نقش بسته بود ....منحنی ها تا پشت کمرش ادامه داشتند......و گویی نیمه کاره رها شده بودن...
تکون خورد....خودمو کشیدم کنار....چرخید و طاق باز خوابید....
روی پاها هم اشکال خاصی تتو شده بود.....همگی نماد های خاصی از مظاهر قدرت و هوش بودن......
دلم میخواست لمسشون کنم.....برخیشون خیلی با مهارت حجمی طراحی شده بودن......وقتی میچرخید حس میکردم حرکت میکنن یا دارن از بدنش میان بیرون.....
نفسهای منظم و بسیار عمیق......نشان از سلامت ریه و قلبش داشت...اروم دستمو روی عضلات شکمش کشیدم.....چیزی درونم قلقلک شد.... بوی بدنش......مستم میکرد....بوی خنک و سرد.....دعوتم میکرد به نوشیدن....به چشیدن......به لذت بردن....
خیلی اروم از کنارش بلند شدم.....میدونستم قبل از اینکه اون پلکهای سرد از هم باز بشه باید رفته باشم...شرط دوم از اولی هم بی رحمانه تر بود......
صدای مردانش تو گوشم : میخوام همیشه برای هم تو اوج بمونیم......تو برای من یک دوست معمولی نیستی......یا زنی که فقط بخوام ازش سیراب بشم.....تو برای من روحی....انرژی ....کسی که تو بدترین شرایط با فکر کردن بهش اروم میشم و حتی تو اوج لذت و شادی باز باید بهش فکر کنم.....تو غم یا شادی....فرقی نمیکنه.....یادت منو اروم میکنه......نمیخوام برام معمولی بشی..تکراری بشی...میخوام همیشه این رابطه غیر قابل پیش بینی باشه.......متفاوت از همه چیز....
یاداوری صحبتهای دیشب باعث سرگیجه و ناراحتیم میشد...یک چیزی سر جای خودش نبود.....یک قطعه پازل گویا گم شده بود......
اروم و بی سر و صدا لباسهامو پوشیدم......یکبار دیگه بهش نگاه کردم..
لبهام بستر بوسه لبهاش بود......ولی دلم بیتاب آغوشش.....عقلم؟؟؟؟؟؟ عقلم میگفت : نبوسش....تا روزی که دلشو بهت نباخته لبهاتو و دلتو ازش دریغ کن.......
اروم ساکمو بدوش کشیدم....موقع خروج از خونش دسته گل رز بلک رو دیدم داخل یک گلدان کریستال بوهم روی اوپن ...یاد حرف گلفروش : مردها گل دوست ندارن....
صدای راننده : خانم مسیرتون ؟
خودم: فرودگاه مهر آباد......
.................
تمام دنیا در همین کلمه خلاصه میشه........زندگی....مرگ......همه چیز......حتی طبیعت.....همه مفاهیم به خاطر ایجاد یک رابطه هست.....ارتباط.....
کل سلولهای بدن با ایجاد و برقراری رابطه میتونن باعث شکل دادن و معنی بخشیدن به یک زندگی باشن......
و زیبا ترین رابطه در کل نظام هستی....پیوند یک زن با یک مرد....در هم ادغام شدنشونه......و بوسیدن......یک بوسیدن عمیق میتونه نوع رابطه و کیفیتشو از همون ابتدا مشخص کنه.......
حالا من و او ...خودمونو از این داشته محروم کرده بودیم.....هر دو آگاهانه بوسیدنو منع کردیم.....
حس دو گانه ای دارم......برای اولین بار بدون بوسیدن از یک رابطه تمام عیار لذت بردم و به اوج رسیدم....نه شادم ......نه غمگین ...کل وجودم شده یک سوال.....چطور خود من از بوسیدن لبهاش اجتناب کردم؟؟؟؟؟؟
شاید میترسم لبهاش حقیقتیو بهم بگه که دلم نمیخواد بدونم......
شاید هم میترسم اونقدر خوب باشه که نتونم دوستش نداشته باشم.......
یاد حرفهای ننه جون میافتم : خانوم کوچیک ...خوب حواستو جمع کن....هیچ وقت اول عاشق نشو.....بزار مرد زندگیت عاشقت بشه....
آی ننه جون کجایی که ببینی دارم تو باتلاق رابطه بی در و پیکری دست و پا میزنم.....
عجیب دلم سیگار میخواست....
یک دور دیگه همه چیو با دقت تو ذهنم مرور کردم......برای هزارمین بار حرفاشو از درونم شنیدم......شروطشو از بر کردم.......
هیچ وقت یک دختر نرمال و معمولی نبودم.نخواستم مثل دیگران باشم.....نخواستم یک زن خوب باشم....دختر بد بودن رو ترجیح دادم به اسارت در افکار و سنتهای پوسیده....همیشه میدونستم چی درست و چی اشتباه......با چشمای باز راهمو انتخاب کردم....و از لحظه لحظه زندگیم لذت بردم.....
ولی اینبار.....هیچی نمیدونم.....مطلقا هیچی نمیدونم......حس یک فضا نورد معلق رو دارم میون هیج کجا.....میون تاریکی مطلق .....که دور تا دورش پر ستاره های چشمک زن.....و نمیدونه داره به کدام سمت میره....
برای یک لحظه بغض کردم : چرا منو نبوسید؟؟؟؟؟؟ چرا من اونو نبوسیدم؟؟؟؟؟؟
فیلم به عقب برگشت و روی لحظه حساس ثابت شد.....لحظه ای که لبهامون به هم رسید....میتوننستم حرارت لبهاشو روی لبهام حس کنم...چشماش درونمو میدید...فاصلمون نفسهامون بود...رد شدیم.......
چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
چقدر دلم میخواست با مردهای دیگر مقایسش کنم.....رفتارهاشو...چقدر دلم میخواست احتمالات رو بسنجم......ولی او شبیه هیچ کسی نبود.....شبیه هیچ مرد دیگری نبود.....
زیادی عاقل بود.....زیادی باهوش...تو کدام معادله ریاضی جاش بدم؟؟؟؟؟ با کدام فرمول شیمی تجزیه تحلیلش کنم؟؟؟؟ با کدام قانون فیزیک اثباتش کنم؟؟؟؟؟
راست گفتن از هر چیزی فرار کنی صاف به دامش میافتی.....همیشه از رابطه های قانونمند فراری بودم....این خشن ترین و قانونمند ترین رابطه ای که تا حالا تجربش کردم.....
بر میگردم....بدون خداحافظی.....بدون تکرار.....بدون احساس....
و همچنان از خودم میپرسم : چطور بدون بوسیدن از درونش آگاه باشم؟؟؟؟

قسمت هفتم : حقیقت

قسمت هفتم : حقیقت ...
از ماشین پیاده شدم.... سکوت...تاریکی....ساختمان میون درختای کاج کمی خوفناک به نظر میرسید.....صدای راننده خانم میخواین منتظر بمونم ؟
خودم خیر ممنون از شما... شبتون بخیر.....
برای دومین بار از پله های عجیب غریب ساختمون رفتم بالا....حالا با دقت بیشتری بهش نگاه کردم.....علایم روی درب به وضوح نشون میداد صاحبان اصلی این ساختمان از چه کیش و مسلکی هستند...یک حس غریب بود......برای یک لحظه متوجه دوربین مدار بسته بالای درب اصلی شدم.....
تمام وجودم شیطنت و شرارت شده بود...... خیلی خوشگل برگشتم سمتش و زبون نازنینو نثارش کردم....دستمو گذاشتم روی زنگ درب خونش.....
میتونستم چشمای گرد شده از تعجبشو تصور کنم...صدای خستش: بله....
جلوی دوربین آیفون : مهمون نمیخواین؟؟؟؟
درب باز شد...برای بار دوم وارد ورودی شش گوش شدم.....
همه چیز به نظر رویایی میامد....
بین خوشحالی و ناراحتی دست و پا میزدم...
درب چوبی خوشگل ....روش ستاره 6 گوش بود.....بار اول ندیده بودم....وارد شدم.....تو راهروی ورودی ایستاده بود...با یک روبدوشامبر زرشکی خیلی مردانه و جذابتر به نظر میرسید از بار اول دیدار.....
هیچی نپرسید فقط نگاهم کرد....حتی بهم سلام نکردیم....همه چیز در لحظه اتفاق افتاد....به خودم اومدم تو بغل هم فرو رفته بودیم....بدون کلامی..بدون نگاهی....سرم روی شانه های عریضش....چرا بیجهت فکر کرده بودم مرد ریز نقش و متوسطیه؟؟؟
حالا تو اغوش محکمش حس امنیت میکردم....و ظرافت زنانم نمایون میشد..گردنمو بوسید...تمام وجودم انگاری به اتش کشیده شده باشه.......دلم نمیخواست جدا بشم..اروم کنار گوشم گفت : بریم بخوابیم..دیر وقته......
نفهمیدم چطوری کفشامو دراوردم ...سالن تو کور سوی نور آباژور وهم آور بود...پام خورد به چهار پایه پیانو ...آخ .....
صداش : چی شد؟
خودم : پام...هیچی ...انگشت کوچولوی بیچاره من......
مثل بچه کوچولوها بالا پایین میپریدم.....آخه انگشت کوچیکه دردش اومده بود.....
برگشت ......گفت : ببینم چی شده....
خودم : هیچی خوب میشه
صداش : وای یک لحظه امون بگیر.....چرا بال بال میزنی.....
خودم : اینطوری دردش یادم میره.....
چراغو روشن کرد....وقتی خیالش راحت شد انگشتم چیزیش نشده گفت: دست پا چلفتی...
خودم: فنگ شویی خونت خوب نیست...آخه این چه دکوری.....همه چی وسط راهه.....
صداش : چیدمان وسایل من نقص نداره..جنابعالی باید نمره چشمات عوض کنی....شایدم باید بری انگشت کوچیکتو بدی ببرنش......زبونش دراز.....
تو تاریکی چشماش برق میزد....میتونستم شیطنت و پسر بچه درونشو ببینم....
خودم: بچه پر رووووووووووووو
خندید و یهو ......حس عجیب و غریب.....مملو از هیجان و ترس و تردید.....بین زمین و اسمون معلق بودم تو بغلش......
خودم: منو نندازی....دیوونه....واییییییییی.......
صداش : هوم.....خوبه استخون تو پری.....نمیخورد اینهمه سنگین باشی...اضافه وزن داریا........
کفریم کرد......زدمش....: خیلی بدجنسی.....من خیلی هم رو فرمم......
خندید و رفت سمت اتاق خواب......انگار براش پر قو بودم.....خیلی هم اروم منو گذاشت روی تخت.....
نفسهام به شماره افتاد....تو تاریکی اتاق خواب درست نمیتونستم چیزیو تشخیص بدم.....رفت.....
گیج و ویج داشتم سعی میکردم به خودم مسلط بشم.....با ساکم برگشت....درو بست و اروم اومد سمتم.......
میخواستم چیزی بگم ولی با انگشتاش روی لبهامو دوخت.....
شاید سکوت تو اون لحظه بهترین وسیله ارتباط بود......تو تاریکی میتونستم خودمو تو برق نگاهش ببینم.....اینقدر شفاف و دقیق بود.....
شالمو برداشت.....بعد مانتو.....مثل یک بچه معصوم تسلیم فقط نگاهش میکردم.....
صدای ضربان قلب جفتمون سکوت رو پر کرده بود از هیجان.......
دراز کشیدم.......غرق شدم تو ارامشی که خیلی وقت تجربش نکرده بودم......چشمامو بستم و بهش اجازه دادم بهم کمک کنه.......صداش : میخوای لباس راحتیتو برات بیارم؟؟؟؟؟؟
خودم: نه ....
یکی یکی لباسهامو به چوب رختی مرتب اویزون کرد و گذاشت تو کمد......
حالا تو تاریکی همه چیزو میدیدم.....خودمو روی سقف.......روی کمدها....حتی تو صفحه تاریک تلویزیون......
روبدوشامبر رو دراورد و روی دسته صندلی گذاشت...خیلی اروم امد کنارم....پتو رو کشید روی تنم.....دراز کشید کنارم.....روی پهلو
همینطور که با پیچ و خم گیسوانم بازی میکرد گفت : از اتوبوس جا موندی؟
خودم: نهههههه
صداش : بلیطتو قبول نکردن؟ مشکلی پیش امد؟
خودم : نههههههههه
صداش : خوب پس چی؟ چرا برگشتی ؟
خودم: خوب بهت قول داده بودم.....
صداش : هوم؟
خودم: خوب گفتم بزودی برمیگردم......برگشتم.......
طاق باز ولو شد روی تخت : یعنی به خاطر من برگشتی.......؟
خودم: بهلهههههههههههه
صداش خیلی اروم و نجوا شد : میخوای باور کنم؟
خودم: میخوای باور نکنی؟؟؟؟؟؟؟
اروم روی دنده چرخیدم سمتش....حالا من با پیچ و خم موهاش بازی میکردم..خیره نگاهش کردم.....
گفتم: باید جوابتو میدادم...ترجیحا حضوری.....
نفسهاش عمیق تر شد...خیلی اروم......
صدای مردانه و مهربانش.: خوب ؟؟؟؟؟؟
من : شروطت خیلی رو اعصابن....و من دلیلشو نمیفهمم......کاش میتونستم درکت کنم.....
صداش : سخت میگیری....
خودم : نه تو سخت گرفتی....چطور از من تقاضای رابطه و دوستی داری بدون حس عشق و علاقه......؟؟؟؟؟ بدون وابستگی؟ بدون هیچ حس تعلق ؟
صداش : من نگفتم بدون علاقه.....لطفا شرط منو تحریف نکن
خودم: لعنتی ولی معنیش همینه
صداش : نه اصلا........این تعاریف این جملات ذهن ادمها رو محدود میکنه..کلمه عشق از ادمها بیمار روانی میسازه....ما هیچ کدوم به همدیگر تعلق نداریم.ملک شخصی هم نیستیم.....چطور میتونم بهت بگم فقط مال تو هستم در حالیکه نیستم.....این معنیش خیلی محدود کننده هستش.....اگر باهم باشیم میدونم بهم وفاداریم....ولی این به اون معنا نیست که مال همدیگریم.....نه ما دوستان همدیگریم...خواهان شادی و ارامش همدیگر......بفهم....من نمیدونم با چه زبونی باید اینا رو دیگه برات تکرار کنم......عشق....تعلق..مالکیت.....ازدواج....اینا گند میزنن به هر چی رابطه خوبه....چون حسرت و حسادت و رقابت میارن......من نمیخوام دوباره اون چرخه کوفتی رو تجربه کنم.....
دستمو گرفت.....خیره شد تو چشمام و گفت : من بهت حس بسیار قوی دارم...کنارت خودم هستم.خود واقعیم .نیاز ندارم نقش یک ادم خوبو بازی کنم.....تو قضاوتم نمیکنی...همیشه همینی که بودمو قبول داشتی... منم دقیقا برای تو همینم.....تو جلوی من خودتی.....نیازی نیست دختر خوبه داستان باشی.....من و تو باهم میتونیم یک زندگی شاد و اروم رو تجربه کنیم.....پس به خاطر یک کلمه مسخره همه چیو خراب نکن......
من : اگر عاشقم شدی..اگر عاشقت شدم؟؟؟؟
خندید......با صدای بلند خندید....یهویی چرخید و منو گرفت و تا به خودم اومد دیدم دارم پرس میشم....
صدای ارومش کنار گوشم تنمو لرزوند : نمیشیم....چون نیازی نیست....
خودم: نمیفهمم.....
صداش : چون ما دو تا با ادمای دیگه فرق میکنیم.....ما میدونیم چی از این دنیا میخوایم...عشق محدودمون میکنه...در ضمن وقتی نیازهامون براورده میشن.....چرا باید خودمونو تو دردسر بندازیم؟
دستامو گرفته بود به سمت طرفین از هم باز کرد.....لبهامون در نزدیک ترین حالت ممکن بود ......
گفتم : اگر نتونستم ؟ اگر وابستت شدم؟ اگر منو شکستی؟ اگر رابطه دوستیمون خراب شد؟؟؟؟؟ دستکم الان دوستان خوبی هستیم......این رابطه ارزشش بیش از این حرفاست.....من نمیتونم....
لبهاشو گذاشت روی لبهام.....با لبهاش لبهامو بست و نگذاشت ادامه بدم......نفسهای عمیق......سکوت....
اروم سمت گوشم چرخید و گفت : ذات تو وابسته من نمیشه....اگر کسی باید نگران بشه منم نه تو .....منم که باید بترسم که یک روز از من سیر بشی.....من حتی اگرم بخوام نمیتونم تو رو از ذهنم بندازم بیرون......
نمیدونم چرا......ولی جملش خیلی خیلی ارومم کرد....شاید هم گوشهامو دراز کرد......نمیدونمممممممم.....اون لحظه خیلی بی دفاع بودم و اغوا شده......
صداش : با من میمونی؟؟؟؟
من : منم شرط دارم
صداش : بگو ....
من : اگر یک روز از هم خسته شدیم......رابطمون تکراری شد.....دوست باقی میمونیم.....مثل قبل از شروع......در هر شرایطی دوست باقی میمونیم و همه اتفاقات خوب و بد رابطمونو فراموش میکنیم....
صداش : قبوله.....من بهت قول میدم همه چی به سمت خوب بودن میره.....تو بهترینی برای من......سعی میکنم بهترین باشم برات
نگاهش کردم......
گفت : جواب ؟؟؟؟؟
گفتم : قبوله.....
اروم گردنمو بوسید.......به خودمون نگاه میکردم روی سقف......روی بدنم لغزید و سر خورد و رفت پایین.....
میتونستم فرشته ها رو ببینم که دورمون میرقصنننننن....
هزار تا بودیم ......شاید بیشتر......تو در تو.....میتونستم صدای نفسها و ضربان قلبشو بشنوم.......و شاید مال خودم...تصاویرم در ایینه ها میشکست.....
و قلبم......منتظر شنیدن حقیقتتتتتت.....
ایا واقعا دوستم داره؟؟؟؟؟؟
نقطه حساسی به استانه هیجان رسید......از خودم میپرسم : ایا دوستش دارم.؟؟؟؟؟
صدای جواب ذهنم میان همهمه لذت و نیاز گم شدددددددد
پایان فصل اول

قسمت ششم: بازگشت

قسمت ششم : بازگشت

با صداش به خودم اومدم...
: خوب چرا تو این سالها نیامدی؟؟؟؟
_ چون تو برای رابطمون کلی شرایط سخت میگذاشتی....و من هم نمیتونستم احساساتمو کنترل کنم......
: یعنی چی؟
_ خوب همین حالاشم نگرانم....میترسم....میترسم نتونم از پس اینهمه شرط بربیام...
: همچین میگی اینهمه......همش 2 تا شرط.....
_ اندازه دنیایی گندگیشونه........
اینقدر معصومانه این حرفو زدم و لوس نگاهش کردم.....یک لحظه همه وجودم زن شد.....لوس و لوند و ننر.....
خندش گرفت.......دستشو دورم حلقه کرد و گفت : گول ظاهر و گنده بودنشونو نخور.......زیاد سخت نیستند.....
دلم میخواست تو اون لحظه بزنمش.....از ته دلم...
صداش : چشمات حرصشون درومده..میخوای منو بزنی دلت خنک بشه.....؟
جوابشو ندادم.......
بلند شد.....پیراهنشو دراورد........
برای یک لحظه سرخ شدم......عضلات مردانش نمایون کرد.....اصلا معلوم نبود اینقدر هیکل میزونی داره.....
از شرم خیره شدم به میز.....اومد سمتم و بلندم کرد....و گفت به من نگاه کن.بیا عوض همه بدیهایی که در حقت کردم و این شروط مسخرم منو بزن.....بیا بزن تو شکمم.......با همه قدرتت....رحم هم نکن......میخوای با پا بزن......ولی بزن و تمومش کن این حس عصبانیت و کلافگیتو........
خندم گرفت......تو اون لحظه ترجیح میدادم تو اغوشش گم شم تا بزنمش........کلا حسم عوض شده بود.....
کدام خری گفته زنها با دیدن اندام مردانه تحریک نمیشن؟؟؟؟؟؟؟
چشمامو خیره کردم تو چشماش.....دستکم کمتر حس زنانگیمو برانگیخته میکرد....گفتم : مطمئنی؟؟؟؟ ممکنه اسیب ببینی.......
خندید .....چند قدم رفت عقب......
نفس عمیق کشیدم.......میخواستم شروع کنم که گفت : یک لحظه......بزار بریم اونور....اینجا ممکنه چیزی بشکنیم.....
رفتیم اونور میز بیلیارد.......
دوباره تا خواستم شروع کنم گفت : یک لحظه...بزار کاغذ نتهامو از رو زمین بردارم لگد نشن.......
بار سوم دوباره گفت : وای اب جوش اومد بزار چایی درست کنم....الان میام......
دیگه عصبانی شدم.....دادم به هوا : یباره بگو نمیخوای کتک بخوری.....
صداش : نه..فقط نمیخوام کتریم بسوزه....الان میام..هانی میخوای یکم پیانو بزنی؟ بلدی؟؟؟؟
خودم : نمیدونم....شاید....نه....بعید میدونم یادم مونده باشه....
صداش : پس زدی قبلا؟
گفتم : خیلی وقت پیش.......
گفت : بشین پشتش ....شروع کن تا بیام.......
گیج و مبهوت رفتم پشت پیانوش....ولی دلم داشت از حال و هوش میرفت.....دلم بغل میخواست.....موهام بهانه گیر شده بودن.....نوازش میخواستن....تازه لبهام داشتند اتیش میگرفتن.......یک لحظه برگشتم.....اندامش مست کننده بود....
خدای من چه مرگم شده......؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
نمیدونستم باید چیکار بکنم...انگشتانم بی اراده روی کلیدها رقصیدن.... دستاشو گذاشت روی شانه هام......نفسم بند رفت.......خالی شدم برای چند لحظه.......
اروم کنارم خم شد و گفت اینطوری....بزن....عالیه....بزار کمکت کنم.....
نشست کنارم.....بدون پیراهن.......به سختی میتونستم متمرکز باشم......یکهو وسط کار دادم به هوا رفت : یا پاشو مردانه وایسا کتک بخور یا دستکم پیراهنتو بپوش.......
منفجر شد از خنده.............
خودم سرخخخخخخخخخخخخخخخخخخخ
صداش : هوم...خیلی خوب کتک خوردنو انتخاب میکنم.....در ضمن پیانو زدن افتضاع عزیزم......ولی یکم تمرین کنی خوب میشه..
خودم : خوب به جاش مشت و لگدهام خوبه....تضمین میکنم.....
خندید......چقدر لبخندش قشنگه....دندونهای سفید خوشگل......کلا این مرد چرا اینقدر یهو جذاب شده در نظرم.....حس میکردم زیر پوستم داره سوزن سوزن میشه.....داغ کرده بودم......
تو حالت مناسبی قرار گرفتم و اولین ضربه رو وارد کردم....دفاعی نکرد...ولی اینقدر عضلات شکمش سفت بود که حس کردم مشتم یکمی دردش گرفت......ولی از رو نرفتم....ضربه دومو محکمتر و بیرحمانه زدم.....و ضربه سوم.......
خداییش دیدم اگر بخوام یکی دیگه بزنم دستم اسیب میبینه....با یک حرکت با پا محکم کوبیدم وسط شکمش.....تعادلش بهم خورد....یکمی رفت عقب ولی زودی خودشو جمع کرد و گارد گرفت......
خندم گرفت .....
گفتم : خیلی پستی....رزمی کار میکنی؟؟؟؟؟؟
لبخند خوشگلش : هوم.....
گفتم : نگفته بودی..
گفت : نپرسیده بودی......
مردد بودم که ادامه بدم یا از رو برممممممم.......
خوب ترجیحا از رو رفتم......و به همون چند ضربه قناعت کردم.....
اتفاقی متوجه ساعت شدم...
خودم: وای دیرم شد.....چقدر زود گذشت.....میشه برام آژانس خبر کنی؟
صداش : ببینم؟؟؟؟ مگه بلیطتو واسه ساعت چند عوض کردی؟
خودم : 12
صداش : حالا اصلا چه اصراری داری بری..خوب بمون امشبو...فردا برو.....
خودم: صبح دانشگاه با استادم قرار گذاشتم....کلی کار دارم.....
صدش : خیلی بدی... همه چیزو خراب کردی.....من میخواستم وقتی میایی خیلی خاص باشه همه چیز.....
هیجان زده نگاهش کردم : همه چیز عالی و خاص بود ......برام آژانس بگیر......ممنون
تلفن کرد .....و بعدش گفت : گرسنه نیستی؟؟؟؟؟ تو راه گرسنت نشه.....میخوای برات خوراکی بزارم؟؟؟؟؟ بیا ازین شکلاتا ببر.....این کیکم خوبه.....
گفتم: بابا ساعت 12 شبه......کلی بهم شام خوروندی...گرسنه چی؟؟؟؟؟ کیک ببرم تو راه بخورم؟؟؟؟؟؟؟ میخوای منو خیک کنی؟؟؟؟
لبخند خوشگلش....: چاقی بهت میاد..هر چند لاغرتم خیلی سکسی......
انگار یک چیزی تو وجودم افتاد......
ولی باید میرفتم......دیگه زمان وداع رسیده بود.....دلم میخواست بغلش کنم.....فشارش بدم.....و بهش بگم چقدر این سالها دلم رسیدن بهشو میخواست و هزار دلیل داشتم برای فکر نکردن به این رابطه.....که همیشه میدونستم اخر این رابطه به جایی نمیرسه و ازدواجی نداره....ولی میخواستمش......با همه وجود اغوششو میخواستم.....
بدو بدو رفتم تو اتاق.....لباسامو عوض کردم.....موهامو پشت سرم بستم.....شلوار جین و شال......ساک دستمو انداختم روی دوشم و تندی رفتم تو سالن
پشت پیانو نشسته بود.....یک اهنگ محزون......
گفتم: خواهش میکنم.....
گفت: اصلا به نتیجه نرسیدیم.....حتی جواب منو ندادی هنوز.....اصلا این ملاقات حساب نمیشه.....باید یکبار دیگه مخصوص برای من بیایی.....بهم توهین کردی......
حرفاشو قبول داشتم......رفتم پشت سرش......
از پشت دستامو حلقه کردم دورش.....پیراهنشو تنش کرده بود.....موهاشو بو کشیدم....
گفتم: باشه...قول...
گفت: کی؟
گفتم بزودی.....
گفت : بهتر زیر قولت نزنی......
صدای زنگ ایفون....
کفشهامو تندی پوشیدم....خیلی سر سری باهاش دست دادم...و زودی خارج شدم از خونش...صداش : رسیدی خبرم کن.....باشه؟؟؟
خداحافظی سریع و بدون احساس......نمیخواستم یکهو اشکام بریزه جلوش.....
دلتنگ بودم شدید.......
موقع سوار شدن به سمت ساختمون نگاه کردم.....دیدمش که داره از پنجره نگاهم میکنه....سیگار تو دستاش.....
براش دست تکون دادم....سوار شدم....
صدای راننده : کجا خانم؟
خودم : ترمینال بیهقی لطفا.....
رادیو روشن بود....صدای راننده : خانم اگر اذیتتون میکنه خاموشش کنم
خودم: نه.....موردی نداره....
نت گوشیمو وصل کردم...داشتم تلگرامو چک میکردم که دیدم دوست نازنین پیام گذاشته : عزیزم من رسیدم.....به خاطر اومدنت یک دنیا ممنونم....میدونم چقدر اذیت شدی...و به خاطر هدیه قشنگت بازم ممنون.....
براش پیام گذاشتم : خوشحالم....تنت سلامت
انلاین بود : هنوز تهرانی؟
خودم: دارم برمیگردم.....تو راه ترمینالم.....
جواب داد : نشد زیاد باهم باشیم اینبار....حس کردم خیلی از دستم دلخور شدی....من واقعا متاسفم.....
خودم: نه مشکلی نیست.....کار اشتباهی نکردی....عذرخواهی لازم نیست.....تازه درست گفتی...من باید تمرکزمو بگذارم روی کار و زندگیم.....تو هم....بلاخره یک جایی میدونستیم نمیشه ادامه داد.....
اون : واقعا میخوای بمونی؟؟؟؟؟؟؟
خودم: فعلا که میبینی موندم و شرایط این رو هم ندارم خارج بشم.....
اون : عزیزم....
من : بله
اون : میخواستم بهت بگم....ولی نشد.....پیش نیامد.....ولی حالا که اینطوری پیش رفتیم....دلم راضی نیست منتظر من بمونی.....من برنمیگردم.....
من : خوب ؟؟؟؟؟
اون : میتونی به یک رابطه جدید فکر کنی....البته دوستی ما پا برجاست.....ولی تو میتونی یکیو پیدا کنی.....یا حتی اگر پیش امد ازدواج کنی....من مشکلی با این قضیه ندارم....
دلم تیر کشید.....میدونستم ......این رابطه تمام شده میدونستم....
ولی تحقیر کننده بود که اون تمومش کنه.....اونم اینطوری.....
خودمو حفظ کردم و براش نوشتم : این خواست قلبیته؟؟؟؟
اون : خیلی برام سخته.....واقعا برام سخته از تو بگذرم....تو ارامش منی....ولی ما دوریم...نمیتونم نیازهاتو براورده کنم....تو دختر خاصی هستی....نمیخوام تنها بمونی و غصه بخوری....
نوشتم : ممنون عزیزم.....همین درباره شما هم صدق میکنه.....دوران خوبی باهم داشتیم....
نوشت: یادش همیشه تو قلبمه....ما دوستیم هنوز....وقتی ادم مناسبو پیدا کردی بهم خبرشو بده.....باید برم....سفرت بیخطر.....
صدای قلبمو میشنیدم....
صدای احسان خواجه امیری.....راننده رادیو رو خاموش کرده بود اهنگ گذاشته بود....
یه روزی میرسه....یک ترانه دیوانه کننده.....
یکبار دیگه.....پایان یک رابطه دیگه....
ولی عجیب بود.....همش چند دقیقه طول کشید.....کل ناراحتیم....به خیابانهای تهران خیره شدم.....به چراغهای روشنش....تهران شبهاش قشنگه.....
تهران شبها قابل تحمل......
دلم شدید سیگار میخواست......
با خودم منصفانه فکر کردم.....این رابطه خیلی وقت بود تمام شده بود.....6 ماهی میشد....زور میزدیم برای حفظش......من عزاداریهامو کرده بودم....
یاد چشمای مشکی رنگ نافذ یار قدیمی افتادم.....
یاد درخواستش : با من باش.....
صدای دینگ .....اس ام اس : یهو یادم افتاد اگر به سرویس نرسیدی من بیدارم....برگرد......
خندیدم.....با صدای بلند خندیدم....اینقدر هیجان زده شدم که بدون توجه به راننده خندیدم....
مطمئنا پیش خودش میگفت یک مسافر دیوانه به پستم خورده.....
گفتم: ببخشید.....
راننده : بله خانم....
خودم : برگردید.....
راننده : خانم چیزی جا گذاشتید؟
خودم تو دلم به خودم : دلمو ......
راننده : خانم....میخواین تلفن کنم آژانس بگم برن دنبالش براتون بیارن ترمینال....اخه دیگه رسیدیم......
خودم: نه.....باید خودم برگردم.....ممنون.....
راننده : بروی چشم .....
برای اولین بار جواب یک سوال رو میدونستم......که چرا ازش خداحافظی نکرده بودم....

قسمت پنجم: یادگاری

قسمت پنجم: یادگاری.....
هزار صفحه بینمون حرف و صحبت فاصله مینداخت.....هزار صفحه حرفای نزده....
اشتها برای خوردن نداشتم...
بلند شد رفت اب انار تازه اورد برام
: یک چیزی بخور ولو شده به زور...
از این حساسیتی که روی من داشت حالت خوبی بهم دست میداد....مثل دختر بچه 18 ساله شده بودم....لوس و پر ناز.....
: بیا اینو اول تست کن...اشتهاتو باز میکنه....
تکه فینگرو ازش گرفتم......خوشمزه بود....
ولی دل من ، دل تو دلش نبود....
نمیدونم نگران چی بودم یا چرا همچنان هیجان زده ذهنم داشت تجزیه تحلیل میکرد....
خودم: یادته مهمونی فرمانیه......؟
لبخند تلخش .....انگار داشت تو بایگانی مغزش دنبال خاطرات خاک خورده میگشت.....
همینطور که پیتزا رو گاز میزد هومی گفت و سری تکون داد.....
خودم: چقدر زود گذشت..انگار همین دیروز بود....تو هنوز با همسرت بودی......خیلی جفت برازنده ای بودید....
لقمشو فرو داد و بدون اینکه نگاهم کنه.خیره موند روی یک تابلو نقاشی....
: تو با اون لباس طلایی رنگت محشر شده بودی......
_ جدا؟
: اره....خیلی......
_ ممنون.......بهم نگفتی .....
: جدا؟ فکر میکردم گفتم.....
_ نه نگفتی....وای یادم میافته هنوز داغ میکنم.....چطوری الکی الکی تو مهمونی همو دیدیم....میترسیدم دوست پسرم بفهمه .......
: شنیدی اون جمله معروفو
_ کدام ؟
: دخترا هیچ وقت نصیب پسرای خوب نمیشن چون عاشق پسرای بد میشن و با پسر خوبا درد و دل میکنن.....
میخندم : عوضی خودخواه....یحتمل تو اون پسر خوبه بودی....و همسرت این وسط حتما یهویی از اسمون افتاده بود وسط زندگیت.....
برگشت سمتم : میشه پای اونو رو وسط نکشی......زندگی من زمین تا اسمون با زندگی تو فرق داشت
خودم: چه فرقی؟؟؟؟؟ جز این بود دوتامون 5 سال داشتیم تا خرخره تو دردسر دست و پا میزدیم؟؟؟؟؟ میلهاتو هنوز دارماااااااااا......یادته ساعتها باهم چت میکردیم......فراموش کردی؟؟؟؟؟؟ تازه هنوز حلقه ازدواجتم درنیاوردی.....ببینم اصلا راست میگی یا هنوز زنته؟ دیگه دارم به همه چیز شک میکنم.....حس میکنم تو هم داری دروغ میگی.......کلا شما مرد جماعت همتون مثل اب خوردن دروغ میگید......
سکوت کرد......تو سکوت خیره نگاهم کرد......
پشیمون شدم از حرفم.....
پشیمون شدم از ابی که ریخت........
نمیدونستم باید چطوری جمع کنم.....
دلم شدید سیگار میخواست.......
صداش : بلاخره اون 5 سال عضوی از خانواده من بود..نمیتونم که بندازمش دور......
بلند شدم......
دیگه بیشتر از این نمیتونستم تحمل کنم....
صداش : ما جدا شدیم......ما همون سالی که تو و دکتر جدا شدید جدا شدیم....مجبور نیستم چیزیو بهت ثابت کنم.....من روحمو جلوت عریان کردم....تو مخفی ترین و تاریک ترین بخشهای زندگی منو دیدی...تو چیزهایی از من میدونی که حتی اون که زنم بود نمیدونست.....چرا داری باز یک زخم کهنه رو میشکافی.....7 سال دارم شبانه روز بهت میگم بیا پیشم....بیا باهم شروع کنیم.....ولی تو هر بار دیگری رو به من ترجیح دادی......اصلا درکت نمیکنم......اصلا نمیفهمت......تو معلوم هست چی میخوای؟؟؟؟؟؟ حالا هم به خاطر من نیامدی......قشنگ معلومه این یکی ضربش خیلی اساسی بوده....و من تنها مرهم بودم برات نه؟؟؟؟؟؟؟
عصبانی برگشتم.......اینقدر عصبانی....که یک لحظه روی مبل جا به جا شد....
شاید احساس خطر کرده بود....
نگاهش کردم.....
یک مرد تمام عیار متوسط عجیب غریب دیوانه با یک حلقه قدیمی ازدواج که تو دست راستش جا خوش کرده بود یادگاری........
_ میخوای بگی تو از من استفاده نکردی؟؟؟؟ برای فراموش کردن.؟؟؟؟؟
صداش تو گلوش خفه شد......
_ بی انصافی......بی انصاف........
رفتم سمت اتاق......دنبالم اومد.......
بازومو گرفت
_ ولم کن....ولم نکنی جیغ میکشم.....
: لازم باشه جیغ بکش ولی امشب باید همین جا این بحث تموم شه......میفهمی؟؟؟؟؟؟
اینقدر جدی اینو گفت یک لحظه تسلیم شدم......ولی عجیب دلم میخواست بزنمش......
_ تو حق نداری از من سوال کنی یا منو قضاوت کنی وقتی هنوز اون حلقه کوفتی باهاته......
: خیلی خوب....باشه....من عذر میخوام..من غلط کردم..باشه.....خواهش میکنم......بیا بشین.....حرف میزنیم....یا بلاخره به نتیجه میرسیم....یا همه چیو تموم میکنیم......
حس کردم چیزی تو دلم ریخت ..به خودم گفتم: تموم میکنیم؟؟؟؟
اون بهترین دوست من بود.......بهترین......تنها دوستی که تو تمام این سالها پشت و پناهم بود.....دور بود ....ولی بود....
هیچ وقت منو زن ندیده بود.....من دوستش بودم...و حالا داشت حرف از تمام شدن میزد......
ترسیدم......اینقدر ترسیدم که پاهام سست شد.....
انگاری فهمید چی گفته ...من و من کرد و گفت : یعنی...این بحثو تموم میکنیم....دیگه هم من بهت پیشنهاد نمیدم.....دلت میخواد برو با هر کسی میخوای باش...اصلا ازدواج کن بدبخت شو.....
برای لحظه ای هر دو خندمون گرفت
خودم : چرا اینقدر با ازدواج مشکل داری ؟
صداش : ازدواج کلش یک تراژدی مسخرس....
خودم: من درکت نمیکنم تو یکی از بهترین زنان رو داشتی.....یا بهتر بگم بهترین برای خودت.....یک جواریی همه میگفتن شما دو تا نیمه گمشده هستید....اصلا هنوز باورم نمیشه طلاق گرفتید....
صدای خودش : من هنوز باورم نمیشه چرا باهاش ازدواج کردم....میدونی ازدواج مثل یک پکیج و کامل و بینقص نشون میده.از روی ظاهر نمیتونی بفهمی داخلش چیه .....
خودم: اوف باز شروع کردی....همچین با زندگیتون بیگانه نبودما.....دورا دور خانمتو میشناختما....
صداش : زندگی من و اون یک اشتباه بزرگ بود.....از اولش.....ولی هر دوتامون دوست بودیم و خوب سعی میکردیم گذشت کنیم....به یک جایی رسیده بودم صداشو میشندیم عصبی میشدم..به جایی رسیده بود با کوچکترین اشتباهم دادش به هوا میرفت.....ما تلاشمونو کردیم...تو خودت شاهدش بودی....تلاشمونو کردیم....نشد.....
من : ولی تو هنوز دوستش داری....اره؟؟؟؟؟
صداش : لعنت به تو...چرا داری با این حرفا منو عصبی کنی؟ ما دوستیم.دوستای عادی..بین ما دیگه هیچی نیست.....باید چطوری اینو ثابت کنم؟؟؟؟؟؟؟
نگاهم ثابت شد روی حلقه ازدواجش......
عصبی حلقه رو دراورد و گفت همه اینهمه بحث واسه اینه؟؟؟ بیا....
پرتش کرد روی میز......همینطور چرخید و چرخید.....یک حلقه ساده طلا سفید با 3 تا نگین بریان روش...یادگاری از دوران عشق.......
گفتم : پدر مادرت نمیدونن طلاق گرفتید؟ بعد از اینهمه سال هنوز بهشون نگفتی؟؟؟؟؟
صداش : هوم.....چرا ...میدونن......یعنی باید بدونن.....خواه ناخواه میبینن ما باهم زندگی نمیکنیم......
من : شنیدم طلاق واسه شما خیلی سخته.تقریبا غیر ممکنه مگر دلیل درست و حسابی بیارید......
صداش : تو رو به جون هر کسی دوست داری بس کن.....داری چیو شخم میزنی.؟؟؟؟؟ میخوای مطمئن شی من فقط برای تو هستم؟؟؟؟؟ اگر بهم جواب مثبت بدی.....من بهترین زندگیو برات ایجاد میکنم.....تضمین میکنم شاد بودنتو.....و خودت میدونی که چقدر من و تو باهم میتونیم عالی باشیم.....مشکلت اونه؟؟؟؟؟ من تو رو به خانوادم رسما معرفی میکنم.....این راضیت میکنه؟؟؟؟؟؟ کافیه؟؟؟؟؟؟ دیگه چی میخوای؟؟؟؟؟ در ضمن ما طلاقمون رسمیه....اره خیلی اذیت شدیم ولی بلاخره رسمیش کردیم....ببین داری با من چیکار میکنی؟؟؟؟؟؟ بارها برات اینو توضیح دادم....بارها برات گفتم.....هر بار یک بهانه ای اوردی.....هر بارررررر.....خواهش میکنم اینبار بهانه نیار.....اگر میخوای بهم بگی نه...دستکم اینقدر مرام داشته باش دلیل بیار.....میخوای جلو پات زانو بزنم؟؟؟؟؟؟
صورتش سرخ شده بود.....تقریبا داد میزد.....
بلند شد و همینطور که لیوان اب انارشو تو هوا تکون میداد سرم داد میزد....
بعد از مدتها یادم افتاد چرا اینقدر برام جذاب....صدای مردونه و اهنگ دارش.....
خدای من داره چی میگه؟؟؟؟ گوشهام دیگه نمیشنید.....لبهاش باز و بسته میشدن...انگار کلمات رو میتونستم ببینم....صداش مثل یک ترانه راک میموند اون لحظه.....خیلی ترسناک....پر تهدید...پر خواهش.....شاید یک مقداری هم رمانتیک بود......
حتی میتونستم صدای تیک تاک ساعت دیواریو بشنوم.....ولی نمیفهمیدم دیگه داره چی میگه......
گوشهام پر بود ازین جملات......
همیشه بهم میگفت خواهان دوستی با منه..خواهان داشتن رابطه با منه.....
ولی هیچ وقت نگفته بود منو دوست میداره...هیچ وقت......
لیوان رو روی میز شیشه ای کوبید.....یک لحظه صدای تاراق ....گفتم: شکست دیوونه.....
سکوتی سنگین.....
میز نشکسته بود.....لیوان هم.....شاید شانس باهاش یار بود.....
ولی من ترسیده بودم.....نمیدونستم باید چی بگم.....سکوت.....
خودش : معذرت میخوام....
اومد سمتم.....
نشست پایین پام....دستاشو گذاشت روی زانوم....بعد چونمو گرفت و کشید بالا...نمیتونستم....مستقیم تو چشماش نگاه کنم.....ولی مجبورم کرد
صداش : با من باش..خواهش میکنم...
چشمای نافذ مشکی رنگش....
حس کردم گرسنمه....خیلی زیاد.....تو اون لحظه دلم نمیخواست جواب بدم.....دلم خوردن میخواست.....
اصلا تا حالا بهش گفته بودم چرا هیچ وقت نیامده بودم پیشش؟؟؟؟؟