سکوتم از رضایت نیست ...دلم اهل شکایت نیست...

هزار شاکی خودش داره...خودش گیره گرفتاره...

سکوتم از رضایت نیست ...دلم اهل شکایت نیست...

هزار شاکی خودش داره...خودش گیره گرفتاره...

قسمت چهارم : بازی

قسمت چهارم : بازی......
نمیدونستم باید چیکار کنم.....بین موندن و رفتن گیر افتاده بودم....حس غریبی میکردم....خونه سرد و بی روح.....نیمه تاریک.....خیلی خسته بودم....کل بدنم کوفته بود....از وید بدم اومده بود.....قبلا (ا) بهم گفته بود باید با اون بکشم و اون دلش میخواد منو ببینه برای اولین تجربه......خوب شد نبود و منو ندید....مطمئنا براش اونی نمیشد که میخواست ببینه.....
یهو یادش افتادم....و یاد بی معرفت بودنش.....عصبی شدم....بدنم درد میکرد......مثل یک ادم مستاصل بیچاره شده بودم....دلم شدید سیگار میخواست
بلند شدم رفتم سمت بوفه...یکی یکی شیشه ها رو چک کردم....خالی.خالی.....خالی....بلاخره یک وودکا ابسلوت پیدا کردم....برای خودم ریختم....
صداش : اون بدردت نمیخوره.....
خودم: میزبان خوبی نیستی
خودش : تو هم مهمان خوبی نیستی........
دلم نمیخواست اشکمو ببینه.....دلم نمیخواست ضعفمو ببینه.....شکستنمو........تا 10 شمردم.......میخواستم شات رو یک سر برم بالا که دستمو گرفت و گفت : این حالتو بدتر میکنه....شب میخوای بری نمیتونی...
خیره شدم تو چشماش.......
چی میخواستم ازون چشمای خسته؟؟؟؟؟
هیچی تو چشماش نبود.....هیچی....نه عشق نه محبت نه دوستی.نه حسی.....انگار داشتم به یک مرده متحرک نگاه میکردم.....
انگار داشتم خودمو تماشا میکردم......
خونه سرد و نیمه تاریکش.......حس غربت بهم دست داد.میخواستم برم......
دستمو گرفت و اروم بوسید.....
برق 3 فاز از سرم پرید......انتظارشو نداشتم.....یکبار دیگه خیره شدیم بهم.....همه وجودم اتیش گرفته بود...میتونستم حرارت بدنشو حس کنم.....هاله بدنشو......
صدای قلبشو.....یا شاید نفسهاش........
اینقدر نزدیک شدیم به هم که فاصلمون شد نفسهامون....لبهامون ......
چشمامو بستم.....میتونستم تصور کنم که اولین بوسه میتونه چقدر زیبا و دلربا باشه....گرم و صمیمی......چشمامو بستم تا لحظه لحظشو حس کنم و بدون شرمساری درونش غرق بشم.......
میتونستم لرزش انرژی لبهاشو حس کنم......سکوت.....
چشمامو باز کردم....خیره نگاهم میکرد.....لبهاش بسته بودن.....فقط نگاهم میکرد....
اروم خودمو کشیدم عقب......
منو گرفت و کشید سمت خودش دوباره........
اینبار خیلی قویتر و خیلی جسورانه.....
دروغ چرا ......ترسیدم......واقعا ترسیدم....دیگه ازون دختر دیوانه یک ساعت پیش اثری نبود......به وضوح سرخ شدم....
اروم کنار گوشم نجوا کرد : بشین....
روی مبل گوشه دیوار میخکوب شدم....رفت پشت پیانو .....
خیلی مبتدی و کلاس اولی شروع کرد به لمس دکمه ها و فشردنشون.....انگار داشت یکی یکی نت ها رو امتحان میکرد....نمیدونستم باید چیکار کنم.....دلم سیگار میخواست....شاید شراب....شاید فرار....
سرم درد میکرد....و صدای ناخوشایند پیانو بیشترش میکرد.......
سردم شده بود.....شاید خونه سرد بود....شاید هاله او منو یخزده کرده بود......
منتظر یک معجزه بودم......یک تغییر.......
شروع کرد به نواختن...انگشتای جادوگرش روی دکمه ها میرقصیدن.....به یکباره همه چیز عالی شد.....یک اهنگ ملایم.....صدای فرشتگان.....
بارها و بارها اینو برام نواخته بود....شبهایی که خوابم نمیبرد.....شبهایی که تنها بودم..شبهایی که ازرده بودم از کار...
بارها و بارها .....
چشمامو بستم....زمان انگاری متوقف شد......یا شایدم داشتم برمیگشتم به عقب........
به سالهایی که هنوز یاهو چت گل سر سبد شبکه های اجتماعی بود......
به سالهایی که تنها وسیله ارتباطیمون میل بود.....برگشتم به 22 سالگیم.....
با صداش چرتم پاره شد.....
: خوبی ؟
خودم گیج و منگ : اره...
_ میخوای بری روی تخت بخوابی؟
یک لحظه تصور کردم که تختش چقدر باید راحت و گرم و نرم باشه......ولی گفتم: نه ممنون......
از تعارفهای الکی بدم میاد......ولی خودم اسیرشم......
به ساعت نگاه کردم.....
صداش : شام چی میخوری؟
خودم : چیزی نمیخورم سیرم.دیگه کم کم باید برم.....
صداش : بلیطو عوض کن...برای اخرین سرویس ...
خودم: بعید میدونم باقی شب حرفی داشته باشیم برای گفتن......
خیلی جدی اومد سمتم....اینقدر سریع که حس کردم الان میاد تو دلم.....و دقیقا هم اومد و روم خم شد...اینقدر مسلط بود که حس کردم الان لبهامو گاز میخواد بگیره....
خیره نگاهم کرد و از میز کناریم گوشی تلفنو برداشت.......
تازه فهمیدم برای من نبوده این حرکت ......
تو گوشم زمزمه کرد بلیطو عوض میکنی یا من عوض کنم؟؟؟؟؟
کل بدنم یخ زد....ستون فقراتم لرزید...خیلی اروم گفتم: عوضش میکنم....
من چه مرگم شده بود؟؟؟؟ مثل یک بره رام داشتم حرف گوش میکردم.....دیوونه....مگه اون کیه بهم دستور میده؟؟؟؟؟
خواستم اعتراض کنم که برگشت و گفت: منتظر چی هستی؟
گفتم : هیچی الان تلفن میکنم......
خودم به خودم: احمق...بیشعور.....چرا بهش داری میگی چشم...چرا داری بلیطو عوض میکنی.....خیلی داره باهات بدرفتاری میکنه....بزن تو دهنش....بزن زیر شکمش.......اصلا بزن سیاه و کبودش کن....مردک بی ادب....
داشتم همینطور غر میزدم به جون خودم و میرفتم تو اتاق دنبال گوشیم.....
یکبار دیگه به اتاق خواب نگاه کردم.... بیاراده واردش شدم.....
مستقیم رفتم سمت تخت گرد و دوست داشتنی و روش نشستم......یا بهتر بگم توش فرو رفتم.......کودک 5 ساله درونم شروع کرد به التماس.....
منم از خدا خواسته دنبال بهانه روی تخت ولو شدم.....خودمو روی سقف دیدم......
خدای من.........خدای من.........جیغ کشیدم.........
از شدت هیجان.......
روی سقف ایینه زده بودن.....گرددددددددددددد
مثل بچه ها روی تخت بلند شدم به جست و خیز.....خودمو تماشا کردن....
هیجان زده یکبار دیگه ولو شدم......
تو اتاق خواب یک تلویزیون ال سی دی بود...با کلی تجهیزات و کمد و عطرهای بسیار خاص روی دراور......
گویی کریستوف کلمب باشم هنگام کشف قاره امریکا....رفتم سمت عطرها....
هیجان زده بازشون میکردم و بوشون میکردم....
این یکی اسانس کاج.....اون یکی عنبر.....وای این یکی مال سیویت.....خدای من عجب عطرایی......
دوباره خودمو روی دیوار دیدم........کمدها ایینه بودن.....این پسر رسما دیوانس......درست مثل خودم.....عاشق ایینه.....
بی اختیار در کمدو باز کردم....همه چیز مرتب.....شیک....
یکی از پیراهناشو برداشتم.....
تنم کردم تا ببینم چقدر از من گنده تر.......
هیجان زده خودمو تو همه ایینه ها نگاه کردم و هی بالا پایین پریدم.....
کراواتشو برداشتم ولی حس میکردم یک چیزی کمه......روی دیوار روبرویی کلی کلاه بود......کلییییییییییییییییی......خدای من.....کلاه باز......با هیجان یکیشونو برداشتم...
حالا من شده بودم اون........
شروع کردم به چرخیدن.......همینطوری کلاهو کشیدم روی صورتم و بابا کرم میرفتم....عقب عقب.....حس کردم به چیزی برخورد کردم......یک چیز گرم و نرم و همچین ورزیده.....تازه کمرمو هم محکم گرفت.....تو گوشم زمزمه کرد : بازیت که تموم شد بلیطو عوض کن baby
مجسمانه خشکیدم.....دستاشو که رها کرد و رفت صداش تو گوشم پیچید : اونا رو هم بزار سر جاش....من روی کلاهام حساسم....کسی نباید بهشون دست بزنه......
خودم زیر لب : عوضی خود خواه .....
صداش تو راهرو : صداتم شنیدم.....
خودم : دارم بلند فکر میکنم
صداش : درباره کی؟
خودم : درباره ابلیس.....
صدای خندششششششششش
دلم بازی کردن میخواست...رقصیدن.....خوش گذروندن.....
اون تخت خواب جون میداد برای بالا پایین پریدن.......
همه چیو گذاشتم سر جاش الا کلاه......
رفتم اتاق کناری.....
تازه متوجه گرد و خاکش شدم.....انگار خیلی وقت بود کسی به این اتاق نیامده بود.....
گوشیمو از کیفم برداشتم.....شماره سیر و سفرو گرفتم و بلیطمو عوض کردم.....
دلم شدید بازی کردن میخواست.......شیطنت.....بچگی کردن
برگشتم تو سالن......
صداش : حرف گوش نمیدی.....
خودم : خسیسی......
خودش : نه نیستم.....
خودم: هستی....
خودش : نیستممممممممم
خودم تا اومدم تکرار کنم.....دستمو گرفت و منو کشید به سمت خودش و همینطور که باهم میچرخیدیم.گفت : من فقط دلم نمیخواد تو من بشی.....
یک اهنگ بسیار ملایم....ازون اهنگایی که ادم دلش میخواد دراز بکشه و فقط لذت ببره.....
ما داشتیم میچرخیدیم......
گفتم بریم روی تخت......؟؟؟؟؟
چشماش برق زد ......هاج و واج نگاهم کرد و گفت خوب نمیدونم....شام سفارش دادم...الانس برسه.....
خودم: تا بیاد برسه.....یک دور زدیم....
دیگه کاملا قاط زد.....ببخشید مگه موتور سواریه یک دور بزنیم..؟؟؟
هیجان زده دویدم سمت اتاق خوابش.....
پریدم روی تخت.....
دنبالم اومد......مثل بچه ها بالا پایین میپریدم......
صداش کردم: یالا بیا.....بیا دیگه....تا بیاد کلی بالا پایین میپریم....خیلی کیف میده.....
درست عین ادم بزرگا نگاهم کرد.....ولی از طرفی پسر بچه 5 ساله درونش داشت بال بال میزد
پریدم پایین و دستشو گرفتم کشیدم.....
روی تخت بالا پایین......
جیغ میکشیدم......
به زور داشت خودشو کنترل میکرد.....میخواست ادای ادم بزرگترها رو در بیاره.....
دستاشو گرفتم و گفتم بپر......بپر.....بپر.......
اینقدر بپر بپر کردیم که هر دوتامون باهم روی تخت ولو شدیم از خستگی....نفس نفس میزدیم......
صدای زنگ ایفون.....
نفس زنان رفت تو سالن....در حالیکه کلاهش پیش من جا مونده بود.....
بدو بدو پریدم تو سالن پشت سرش.....: کلاهت....کلاهت.....
موهاشو مرتب کرد و کلاهشو گرفت .....
پیتزا مخصوص .پیتزا پپرونی....هات داگ پنیری مخصوص.....چیکن فینگر تنوری....
خودم: چه خبره؟ واسه چند نفر شام سفارش دادی....
خودش : اینا بهترین های این رستوران....گفتم بچشی ازشون.....
حس خوبی بهم دست داد....اینکه سلیقمو میدونست....
خیلی خانومانه نشستم روی کاناپه
وای جنگ....داد زدم : تو جنگ داری؟
گفت : جنگ چیه ؟
گفتم : چی بهش میگی؟ ازینا....ازینا چوبیه هی یک تیکشو میکشی بیرون میزاری روی سرش.....
یکهو خندش گرفت....گفت : این چه اسمی روش گذاشتی؟
خندیدم گفتم خوب جنگ دیگه...هی میلرزه و خطر ریزش داره و تازشم هر لحظه خطر سقوطش میره....
گیلاسها رو پر کرد از شراب خوب....
صداش : سر 10 تومن شرط میبندم میبازی....
خودم : سر 20 شرط میبندم تو میبازی.....
صداش : نه اصلا بیا سر یک چیز بهتر شرط ببندیم.....هر کی باخت باید هر کاری اون یکی خواست رو انجام بده.....
خودم : موافقممممممممممم.....
صدای خودم به خودم : اگر ببرم بازوشو گاز میگیرممممممممم....

قسمت سوم : وید

قسمت سوم : وید.....
کنارش ولو شدم روی کاناپه ....شایدم نشستم...اما با فاصله....قلبم دیگه داشت رسما تو قفسه سینم میدوید.....
برام جامی از شراب شیرازی ریخت و کنارش چیپس و میوه گذاشت ....
: خیلی بد شانسی...تلفن کردم به ساقیم گوشیش خاموش بود..اون یکی تهران نبود.....گشتم تو تلگرام یکی جدید پیدا کردم...نگاه کن....
لبتاپ گرونقیمتشو سمتم چرخوند و صفحه تلگرامشو نشونم داد.....چرا؟؟؟؟ اصلا متوجه نشدم چه لزومی داشت من شاهد گفتگوش با یک ساقی باشم.....
ولی شوک شدم.....بکگراند صفحه تلگرامش عینا مثل من بود ..همون رنگ و همون شکل......
ناخود اگاه خندم گرفت....یک جورایی حرصم گرفت از اینکه اینقدر من رو دارم تماشا میکنم.......
اروم گیلاس شرابو برداشتم و تکونش دادم...به سلامتی باهم گیلاسامونو بردیم هوا.......
هنوز ننوشیده بودم که یهو گفت : میدونم خودت اینکاره ای....و احتمالا این برات خیلی مزخرفه.....
هنوز جملشو کامل نگفته بود که جرعه ای از شراب خوردم..البته بعد از اینکه بوش کردم.......بوی خوبی که نداشت...رنگشم چنگی به دل نمیزد.....میخواستم مزشو تست کنم.....
قیافم سه در چهار شد......وحشتناک بود....یک شراب وحشتناک.....یک چیزی بین سرکه و شراب..داشت دست و پا میزد.این وسط شکر زیادی هم بهش اضافه کرده بودن....گویی دیده بودن گند زدن بهش......یکم شراب گس هم ریخته بودن توش....طوری چروکیده شدم که دادش به هوا رفت
: نکن قیافتو اینجور.....خودم میدونم چقدر فاجعه هستش....ولی دوستام هیچ کدام نمیفهمن..همشون اینو خوردن تازه کلی هم به به کردن......
تو دلم گفتم : دوستات زیادی با کلاسن......اخه کی سرکه میخوره مخلوط شراب چند ساله با شکر؟؟؟؟؟؟؟؟ این چیه؟؟؟؟؟ چقدر پولشو دادی؟
چشمای نافذ مشکی رنگش روی چشمام خیره موندن....فکرمو خوند
گفت: خیلی خوب بیا ازین بخور..این یکی کارش درسته بزار برات بریزم......
خیلی ناشیانه اونو ریخت تو جامم قاطی این یکی .........
گفت: اینطوری بهتر شد..حالا بچش.....باور کن اینقدر ها هم بد نیست .....
برگشتم دیدم داره خیره نگاهم میکنه.....
یهو گفت : راحت بنوش....توش دارو ریختم بخوابونمت امشب نزارم بری......
یک لحظه ستون فقراتم تیر کشید......برای اولین بار ترسیدم......حس کردم شوخی بیمزش میتونه شوخی نباشه......
یکم نوشیدم..در حد نصفه جرعه.....مزه مزه.....خوب بود..شیرین و گیرا با بوی ملایم....بهتر شده بود
چقدر دلم میخواست تا اخرشو بنوشم.......
نزدیکم شد.....یادم نیست برای چی......
بوش کردم......من اونو بو کشیدم.....میتونم حرارت بدنشو حس کنم....عطر ملایمشو.....مخلوطی از اسانس لیمو و گل یخ با صندل سفید.....
خدای من....اینجا که ازمایشگاه نیست دیوانه.....عطرشو داری تجزیه تحلیل میکنی؟؟؟؟؟؟
باز نفسی عمیق......
نه بوی بهتریه....یکم تند تر....شاید دارچین......شاید.....اره احتمالا عطر گرانقیمتی.....
انگار فهمید مثل گربه ها دارم بوش میکنم.....خودشو کشید کنار.......
گناهکی تا بناگوش سرخ شد..دست و پاشو گم کرد.......
عین دختر نجیبی که خودشو لای چادر نماز گل گلیش میپیچه ...پاشو انداخت روی پاش و خودشو جمع کرد......
خودم خیلی وقیحانه نگاهش کردم.......کلا از مردای نجیب خوشم میاد.....خوشمزه تر و جذابترن......
تو دلم به خودم گفتم : هی پسر من که اونجا رو نگاه نمیکردم.....ولی حالا حواسم پرت کردی.....بلاخره که خسته میشی و یا شاید دردت بیاد یا پات خوابش ببره.....من که میبینمش........
یک لحظه انگار یکی زد پس سرم..... یکی تو درونم گفت : خیلی وقیح شدی دختر....خجالتم خوب چیزیه....خوب میشد اگر اونم تو رو اینطوری خریدارانه نگاه میکرد؟؟
اون یکی روی بدم گفت : خوب من خوشگل و سکسی و جذابم....میخواد نگاه کنه و لذت ببره نگاه کنه.....مشکلی نیست....تازه چه بهتر.......
روی خوبم : خیلی بیشعوری.....خودتو جمع کن.....کشتی پسر مردمو......اتیش گرفته.....
وجدانم راست میگفت ....پسرو داشت از خجالت میمرد....سعی کرد چیزی بگه...به وضوح قاطی کرده بود.....
اعتماد به نفس چندانی نداشت جلوم......
حالا یکم مسلط تر شده بودم به خودم.....دختر شرور درونم داشت شعله ور میشد.....
با دقت بیشتری به دکور خونه نگاه کردم....اشپزخانه نیمه مدرن....کابینتهای 10 ساله...شکلاتی بدرنگ....داخل بوفه پر بود از شیشه های رنگارنگ برندهای مختلف نوشیدنی.....
یک پهباد روی میز بیلیارد داشت بهم چشمک میزد......و یک ربات خوشگل چهار چرخ .......هر گوشه خونه پر بود از تکنولوژی و اسباب بازی.....
صداش منو به خودم اورد : تو بدترین شرایط کاریم اومدی تهران......خیلی بدی.چرا اینطوری؟ امروز به زور شبکه رو اوردم بالا......ماشینو دیروز فروختم......
همینطور نق میزد
مثل دخترای لوس نق میزد.....
از همه چیز ....از اینکه بدون برنامه گیجه و سرش درد میکنه و خستس.....
و من خیره خیره وسایل عجیب و غریبو نگاه میکردم......یکهو یک سیگار روشن کرد و امد ور دلم نشست....قشنگ ور دلم.......
انگار دیگه نق هاش تموم شده باشه.....سیگار نبود......بوی سیگار نمیداد.....نمیتونستم تشخیص بدم.....سرکه شراب نما گویا اثر خودشو گذاشته بود و داشت سیستمم مختل میشد.....
سیگارو بهم تعارف کرد......تو گرگ و میش خونش میدیدم که سیگار دست پیچ......
ازش تشکر کردم و گفتم : از مرگ پدر به این ور نکشیدم ...بهت که گفته بودم......ولی ممنون....
خودش : سیگار نیست..بگیر بکش.....حالتو خوب میکنه.نترس بهترینه........درسته مال مزرعه شما نیست....ولی بهترینه.....
خودم : خوب....من میکارمش برای دارو....این خیلی فرق میکنه.....
خودش : بکش....یک دم عمیق.......ببینم نکنه میترسی؟
کلمه ترس منو روی قوز میندازه......لعنتی...منو از خودم بهتر میشناخت......
از دستش گرفتم.....یک دم نیمه عمیق و ملیح....تو دهانم دودشو نگاه داشتم..و خواستم بدم بیرون.......
که گفت : خرابش نکن....اداب داره کشیدنش......نگاه...بکش داخل ریه...نگهش دار...بعد بده بیرون.....یالا......
مثل بچه ها با ذوق تماشام میکرد.....
با بدبختی.....دودشو کشیدم تو ریه......من حتی سیگارم که میکشیدم دودوشو پایین نمیدادم.......لعنتی.....دارم چه غلطی میکنم؟؟؟؟؟؟؟؟؟
دودش هیچ حسی نداشت.....همینکه ریه و گلومو نسوزوند خودش باعث خوشحالیم شد......
ولی وقتی میخواستم برشگردونم بیرون.....انگار گیر افتاده بود......به سرفه افتادم.....حس کردم دارم خفه میشم.......
مثل یک ادم ناشی که تو عمرش بچه مثبت بوده اشکم درومد......یک لحظه سرخ شدم......ترسیدم بگه این دختر عجب بی دست و پاست
ولی خیلی جدی تو چشمام نگاه کرد و گفت دختر خوب.....عالیه.همینه...همه بار اول همینن.....سرفه طبیعیه....یکی دیگه ...یه پوک قویتر........بعدی حالتو خوب میکنه....
سرفه هام افتضاح بود.......
اشکم درومد......
یادم افتاد به ریمل و ارایشم......
کوفتت بزنن......این دیگه چه زهر ماریه........
صداش : بیا از شراب من بخور.....گلتونو صاف میکنه.......
نمیدونم چرا دستم بالا نمیرفت.....خودش گیلاسو اورد نزدیک لبم......یک جرعه نوشیدم یکم بهتر شد.......
دستمال برداشتم اشکامو پاک کنم........همش نگران ریمل بودم.....منو چه به ارایش کردنننننننننننن..........
دستمال سیاه نشد.........یادم افتاد ریمل ضد اب زدم .....خیر سرم
حس کردم دستام سست شدن.......
صداش تو گوشم : یه پوک قویتر.......
و من یک پوک دیگه زدم و دودش انگاری تا پایین ترین نقطه ممکن رفت.........
دیگه همه چی شده بود شعر : دریا موج کاکو دریا موج.......دریا موج .......
دودو اینبار با ارامش بیشتری دادم بیرون.........
لبخندی زد.میتونستم لبخندشو خیلی بزرگ و متمرکز ببینم........
همه چیز خیلی دقیق شده بود.....شفاف.........حالا میتونستم بوی بدنشو هم حس کنم......میتونستم عطر شامپو بدنشو هم بفهمم.........
صدای ضربان قلب خودم بود یا صدای ضربان قلب اون؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
از دستم گرفت و یکی دو پوک زد بهش و گفت : این برات عالیه..با حجم کاری که میکنی .این خیلی میتونه برات خوب باشه......میتونه جلوی خودکشی کاریتو بگیره......
یکم منگ بودم......ولی حواسم بود چی داره میگه.........
صداش : خوب دیروز رفتی تفرش؟
خودم: نه...نرفتم.....با (آ) موندیم خونه.......خیلی وقت بود ندیده بودمش......
صداش : این زمینو برای چی میخوای بخری؟ مگه بچه داری؟؟؟؟؟؟؟هی بخری که چی بشه؟
حس غریبی بود.....انگار معلق بودم.......دلم میخواست بخندم......
دلم میخواست باز بکشم......
دستمو بردم سمتش......
صداش : نه بیجنبه نشو....2 تا پک بسته.....همینطورشم چشمات اتیش گرفتن......ببین خانم شما به چشماتون دوربین مادون قرمز وصله؟؟؟؟؟
با صدای بلند خندیدم........
اینقدر خندیدم که حس کردم دلم داره کنده میشه از جاش.......
تابلو بهش خیره شده بودم فهمیده بود دارم به چی نگاه میکنم........
خودش: هوم......حتی فکرشم نکن.....میخوام تا لحظه رفتنت دست نخورده بمونم....بکرررررررررر .....من ادم نجیبیمممممممممم.باور کن.......
دیگه من نمیتونستم جلوی خودمو بگیرم.......
ادم بد ماجرا من شده بودم....یک متجاوز.....و ازین فکر لذت بخش.ازین مسند قدرت به قهقه افتاده بودم.....
برای یک لحظه نفهمیدم چی شد که نزدیک بود با سر برم تو میز......منو گرفت.....اره بلند شدم ولی نمیدونم برای چی و داشتم میخوردم زمین
دریا موج ....دریا موج کاکو........
دستم تو دستاش........
دست نرمش
حالا میتونستم بدنشو حس کنم.....موجی که تو بدنش بود......میتونستم انرژی بدنشو دریافت کنم.......
منو نشوند روی کاناپه و گفت : همین جا بشین.خواهش میکنم بلند نشو.....الان یک چیزی میارم حالت بهتر شه...
دراز کشیدم روی کاناپه....میخندیدم........نگاهش میکردم......
موهای فر فر بلندش.......
هی.....هیکلش بیست...ورزشکاری و ورزیده....هومممممممم.....کاش پشتش بهم نبود......وای چشمای من چرا اینقدر تیز شده؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
حس خوشایندی بود......صدای قدمهاشو میشنیدم....و صدای خودشو : پاشو اینو بخور...این حالتو بهتر میکنه.......
خودم : تو چرا نمیخندی؟
خودش : روی من دیگه اثر نداره.....گهگاهی میزنم که بتونم بیدار بمونم و کار کنم.....یا وقتایی مثل الان که 4 شب نخوابیدم و سرم داره میترکه......زدم تا بتونم ازت پذیرایی کنم..........وای چشماتوووووو......
خودم : چی شدن؟ ریملام ریختن؟؟؟؟؟؟؟ ارایشم خراب شده؟؟؟؟؟؟؟
با صدای بلند خندید.......
صداش : نه.....چشمات خون شده......کلا باحال شدی.......
دوباره سعی کردم بلند بشم و برم خودمو تو ایینه ببینم.......
پشت سرم بلند شد و هوامو داشت....جلوی ایینه قدی ایستادم و گفتم : تو یک شیطونی...
برگشتم سمتش..فکر میکردم باهام فاصله داره....یهو خواست خودشو بکشه عقب......ولی دیر شده بود...فیس تو فیس شدیم.....داشتم میافتادم.....نگاهم داشت و گفت : یکم صبر کنی درست میشه......
سرخ شده بود......به وضوح خجالت و شرمشو دیدم..با وجود وید......
میگن وید درون واقعی ادمو بیرون میکشه......
مردی که جلوم بود یک مرد تمام عیار بود...محجوب و بینهایت خود دار.......
میتونستم درسته ببلعمش....درونم شعله اتیش زبونه میکشید.......
گفتم: میدونی من متولد اتیشم.....میدونی کههههههههههههههههه.......
خندید و دستمو گرفت و گفت بیا بشین....الان بهتر میشی......
گفتم : از من ترسیدی؟
لبخندی زد و گفت : از خودم میترسم....بیا بشین.......
نشستم کنارش.....
دیگه حس خندیدن نداشتم......حس حرف زدن......سرمو گذاشتم روی شانش......دقیقا همونجایی که باید سرم میبود.....اروم شده بودم و متین....
گفت : باهاش خداحافظی کردی؟
دلم فشرده شد......انگار منتظر بودم این سوالو بپرسه.......حس خیانت اومد تو ذهنم.....برای یک لحظه ازش کنده شدم و فاصله گرفتم.....
تکیه زدم.....
خیره نگاهم کرد و گفت : تو به خاطرش امدی تهران و اونوقت اینهمه سال دارم بهت التماس میکنم.......حتی یکبارم نخواستی منو ببینی....حالا باید باور ت کنم؟؟؟؟؟
سکوت..
صداش : ببین باهات چیکار کرده؟؟؟؟؟؟ ازت چی درست کرده؟؟؟؟؟؟ تو باید همیشه بخندی.میفهمی؟؟؟؟؟؟؟؟
سکوت.........
حالا میتونستم تتو های روی بازوشو ببینم.........
روی بدنش تتوهای عجیب غریب داشت.......متفاوت با دیگران........
صداش : چرا اینبار اومدی....؟؟؟؟؟؟؟
سکوت.........
صداش : لعنتی.....ازین وضعیت متنفرم........متنفرم........
خودم : دلم میخواست عاشق بشم دوباره.....دلم زندگی نرمال میخواست........
خودش : نرمال؟ زندگی نرمال؟؟؟؟؟؟؟؟؟ تو ؟؟؟؟؟؟؟
خودم:اون باهوش بود......مهربون...دوستم داشت......یعنی فکر میکردم دوستم داره.....فکر میکردم اینبار میشه........
خندید......شاید پوزخند زد ....
صداش : بیا روراست باشیم......من و تو ادمهای نرمالی نیستیم که بخوایم نرمال زندگی کنیم..... منو ببین.......من راهی که تو رفتیو رفتم......نشد....حالا ببین.....اینهمه سال وقت هر جفتمونو تلف کردی.....
خودم : بسه....میتونست خوب باشه....ولی رفت......
خودش : مونده بود یا تو هم رفته بودی...بعد از 6 ماه از دستش اینقدر خسته میشدی که ترکش میکردی......تو ترکش میکردی.......من نمیدونم این زندگی نرمال چیه ادمها در به درش خودشونو بیچاره میکنن....
خیره موندم بودم روی بازوش......
و برام یک علامت سوال بزرگ......چرا لبهامو نبوسید؟؟؟؟؟؟؟؟
همش تصویر سینه به سینه شدنمون میامد جلوی چشمام.......هیچ مردی تاب توان مقاومت نداره جلوی من و جلوی لبهای من.......
عصبی شدم....خواستم دستشو بگیرم......
دستشو کشید.....
صداش : تو هنوز بهش پایبندی؟؟؟؟؟؟؟
خودم: همه چیز بینمون تموم شد........
صداش : ولی هنوز دوستش داری........
سکوت.........نمیدونستم........واقعا نمیدونستم........
صداش : از من استفاده ابزاری نکن.........منو وسیله فراموشیت نکن.....من بیشتر از اینا میارزم......میدونی........
بلند شد و رفت سمت راهرو
و خودم.....یک تیکه قالب یخی شدم ........چرا لبهامو نبوسید؟؟؟؟؟؟