سکوتم از رضایت نیست ...دلم اهل شکایت نیست...

هزار شاکی خودش داره...خودش گیره گرفتاره...

سکوتم از رضایت نیست ...دلم اهل شکایت نیست...

هزار شاکی خودش داره...خودش گیره گرفتاره...

شبهای کویر .....قسمت ۵

دستام بی حس شدن........ 

خودم نیستم.........ولی بازم تظاهر میکنم به بودن...... 

درد نیش میزنه به جونم.....ولی بازم تظاهر میکنم به زندگی........ 

صدای خنده بر و بچه های قدیمی.........توی ویلای استاد........ 

با خنده و شیطنت.........مثل همیشه سر به سرشون میزارم....... 

صدای سیروس ........سر میچرخونم....... 

غافل گیرم میکنه.........و با یک حرکت سریع منو میچرخونه........ 

سابق بر این ما پارتنر رقص هم بودیم.........قبل از اینکه من با شهراد آشنا بشم........ 

قبل از اینکه ازدواج کنم 

احساس خوبی بود......خیلی خوب.......... 

یک لحظه فراموش کردم که زنم.......و تعهد دارم........ 

برای چند دقیقه دردم فراموشم شد........... 

و انگار همه چیزو یادم رفت........ 

صدای آهنگ.........رقص..........مستی......... 

به سلامتی گیلاسها رفت بالا...........یک نفس سر کشیدم......... 

سیروس هیجانزده بغلم کرد و گفت: هیچ عوض نشدی.......... 

میخندم.......... 

: نبودی............راستشو بگو............کجا رفته بودی.؟؟؟؟؟؟؟ 

همه بچه ها..........با دست و سوت و کل کشیدن...........شروع کردن به دلقک بازی........ 

انگار نه انگار.............که اکثرمون یا ازدواج کرده بودیم...........یا پدر و مادر شده بودن......... 

سیروس: بزار.........ترانه.....ترانه من........... 

خانوم قلمی و زیبایی به سمتمون اومد..........تا خرخره نوشیده بود..........و حسابی مست کرده بود......... 

کلی قربون صدقه هم رفتن و جلوی چشمان من و مابقی حضار لباشون چسبید به هم........ 

این از سیروس با اون همه غرور و اعتبار بعید مینمود............ 

ولی ترانه...............همسر ش............بدون اندک خجالتی.......لبای همسرشو خورد........ 

من سوتی کشیدم: بابا...........عشاق نوین......... 

خنده سیروس: شهرزاد ترانه همسرم..........ترانه...شهرزاد یکی از دوستان باحال ...و همکار بسیار عزیزم............ 

ترانه رو محکم در آغوش کشیدم..........و بهشون تبریک گفتم......... 

تو همین هیری بیری.........خواستم شهراد رو به ترانه معرفی کنم..........سر چرخوندم....... 

دیدم شهراد نیست............. 

از بر و بچ پرسیدم............گفتن رفت سمت محوطه باز........... 

از سیروس اینا عذر خواستم و رفتم دنبال شهراد.......... 

دیدمش................ 

داشت با تلفن حرف میزد..........خواستم صداش کنم.........دیدم بهتره برم و غافلگیرش کنم 

هوای دریا بدجور مستم کرده بود...........تو این تاریکی و هوای لطیف........... 

چی بیشتر از بغل شهراد میچسبید؟؟؟؟؟؟؟ 

یواشکی رفتم تو باغ............. 

نزدیکش که رسیدم...........صداشو به وضوح شنیدم........داد میزد: تو میگی من تو این شرایط چیکار کنم؟؟؟؟؟؟؟؟؟هان.........تو اصلا میفهمی چی داری میگی؟؟؟؟

نمیدونم طرف چی گفت که شهراد از جا دررفت و گفت: هیچ غلطی نمیتونی بکنی.... 

و گوشی رو قطع کرد......... 

عصبی بود..............خیلی زیاد................  

صبر کردم....تا کمی اروم شه 

همینکه خواستم برم سمتش........دیدم داره شماره میگیره 

باز ایستادم..... 

صدای شهراد: ......گوشی رو بردار.....میدونم خونه ای.........جان شهراد بردار اون لعنتی رو.........باور کن.....نمیتونم........شهرزاد اینجا وبال گردنم شده......کاری نمیتونم بکنم......تکون بخورم.......همه متوجه نبودنم میشن........ور دار گوشی رو عزیز دلم.........آخه من چطوری بهت بگم ........ 

انگار طرف گوشی رو برداشت.......چون شهراد صداش اروم شد و شروع کرد به قربان تصدق طرف رفتن...... 

یخ زده بودم............حتی نمیتونستم عکس العمل نشون بدم......... 

چطور باید به خودم میقبولوندم کسی که پشت خط زن نیست 

و اگر زن.......چرا شهراد باهاش اینقدر صمیمیه.......... 

داشتم بالا میاوردم............. 

تکیه زدم به درخت کنار دستم.......... 

شهراد کلی بوس هم فرستاد و خداحافظی کرد.........ضمن اینکه بهش قول داد یکسری بهش بزنه......... 

و برگشت به سمت ویلا 

من موندم 

تو تاریکی 

تو سیاهی 

توی توهم 

توی خیالات 

تو شک و یقین......... 

توی......................... 

اق زدم.........هر چه خورده و نخورده بودم بالا اوردم........... 

از درد مثل مار زخمی به خودم پیچیدم.......... 

یک مدتی همونطوری ایستادم 

بعد به زور برگشتم تو ویلا 

رفتم تو دستشویی..........سر و صورتمو شستم...........رفتم طبقه بالا......و۲ تا قرص خواب خوردم  و خوابیدم.......... 

============================ 

انگار بیدار بودم 

شهراد رو دیدم که سایه شده بود...... 

دور 

هر چقدر تلاش میکردم بهش نمیرسیدم.......... 

خوردم زمین 

از خواب پریدم............. 

درد داشتم............. 

شهراد کنارم دراز کشیده بود........... 

ویلا ساکت.............. 

من حتی از بچه ها خداحافظی نکرده بودم............ 

همه رفته بودن............ 

=================================== 

چرا شهراد رو انتخاب کردم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

چرا با شهراد ازدواج کردم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

شهراد واقعا منو دوست داره؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

حرفای امشب........... 

حرکات مشکوکش تو این ۶ ماه اخیر................ 

حرصی که از رفتار زننده خانوادش خوردم.............. 

صورتم خیس اشک................بلند شدم رفتم پایین 

استاد هم خوابیده بود 

رفتم کنار دریا 

تو تاریکی 

صدای دریا شبها قشنگتره........... 

حس کردم..........دیگه هیچ اشتیاقی برای ادامه دادن و مبارزه ندارم........... 

اب زیر پاهامو خالی کرد............ 

به خودم که اومدم................فقط اب بود.........بی حرکت موندم...........تا اب کار خودشو بکنه............... 

=========================

اهنگ زیبا از آدام لمبرت....

Soaked to the bone
Sink like a stone
Walk home alone
It's not the first time
It's not the worst crime
Your soul will be OK

And you've had enough
Searching for love
And you miss the touch
Of someone new

Burned by your dreams
It's never how it seems
Cold crushed esteem
Take shelter
And hide forever
Your soul will be OK

And you've had enough
Searching for love
And you miss the touch
Of someone new

And you've had enough
Searching for love
And you miss the touch
Of someone new

Soaked to the bone
Sink like a stone
I will take you home
It's not the first time
It's not the worst crime
Our souls will be OK  

============================================ 

جدیدا عجیب علاقه ایی پیدا کردم به اهنگهای آدام لمبرت......بدجور باهاش حال میکنم 

با همه چیش 

با تیپ عجیب و غریبش...........با آرایش کردنش 

درسته واسه مردها اینو خوشم نمیاد.......ولی این خواننده یک جوری جذاب ........ 

اصلا برام اهمیت نداره چرا آرایش میکنه 

کلا خوب میخونه........و ترانه هاش محشره........ 

دوسش دارم......... 


شبهای کویر .....قسمت۴

چشم.چشم........دو ابرو.........دماغ و دهن .........یه گردو......... 

........کوچولو تو بغلم با هیجان به خط و خطوط خیره مونده........ 

اسمش نغمه .......۵ سالشه......و با این سن کم........دچار مشکلات جسمی زیادیه.... 

تو بغلم نشسته و نقاشی میکشه........ 

دست و پاهاش هم از حالت طبیعی کوچکترن.........ولی با این حال...... 

نغمه زیبا......بسیار با هوش و جذاب........ 

براش شعر میخونم.......داستان میگم..........تا خوابش ببره....... 

پدر و مادر نداره.........از بهزیستی اوردنش........ 

وقتی اروم اروم میخوابونمش روی تخت.........صدای شهراد از پشت سر غافلگیرم میکنه..... 

بر میگردم: هیس.......تازه خوابش برده  

شوکه میشه.........مثل بچه ها صداش میاد پایین

ـ ای......ببخشید......همه بیمارستان رو زیر پا گذاشتم........اینجا چکار میکنی؟؟؟؟ 

: بیا ببینش......خوشگل نیست.؟؟؟؟؟ اسمش نغمه.......۵ سالشه.....ولی بزنم به تخته....خیلی باهوشه.........ملوسکو ببین......... 

شهراد میاد بالای سرش دستی به سر و صورتش میکشه........خم میشه و بوسش میکنه..... 

ـ چقدر مامانیه.......مشکلش چیه؟؟؟؟ 

: بریم بیرون تا بهت بگم....... 

وقتی ماجرای نغمه رو شهراد شنید خیلی ناراحت شد..........تو فکر فرو رفت........ 

: حالا چیکارم داشتی؟؟؟؟؟؟ 

ـ وای از دست تو.........اینقدر این ور اون ور میپری کلا یادم رفت........زود باش........دکتر سلیمی تلفن کرد گفت تا یک ساعت دیگه مرتاض........ 

نفسمو حبس کردم.........: شهراد..... 

اروم بغل گوشم وز وز کرد: نه بیاری........دست و پاتو میبندم.........میندازم رو دوشم میبرمت........میدونی که از حرفم بر نمیگردم............ 

خندم گرفت به فیگورش: کی خواست نه بیاره.......فقط........فقط....... 

ـ فقط چی؟؟؟؟؟؟؟ 

مثل بچه ها معصوم شدم : یکم میترسم......درد داره؟؟؟؟؟؟؟؟ 

صدای خنده شهراد تو راهرو پیچید.........: کوچولوی من........عروسک من.......خودم پیشتم.....قول میدم که هواتو داشته باشم........حالا زود باش....... 

: بزار به بچه ها بگم........دکتر تمدن بفهمه نیستم عصبانی میشه..... 

ـ نیازی نیست بگی.........ترتیب کارهاتو دادم.........با دکتر هم صحبت کردم....باقی کشیکاتو هم خریدم....... 

: چیکار کردی؟؟؟؟؟؟؟؟ 

ـ گفتم بحث نکن........ما حرفامونو زدیم.......نزدیم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

: شهراد.........همش............. 

ـ همه کارهات هماهنگ شده.......شما الان رسما فارغ التحصیل محسوب میشی.......دفاع مونده.......که اونم ترتیبشو میدم......حالا بریم.......... 

: شهراد قول دادی........من....... 

یک لحظه صورتش سرخ شد..........ترسیدم......از خشم شهراد ترسیدم.........گفتم: باشه....بریم.......فقط تو عصبانی نشو.........  

خندش گرفت ارومی گفت: جذبه رو دیدی؟؟؟؟؟؟؟

============================== 

وقتی بدونی چی در انتظارت........و مراحل درمانو بارها و بارها......روی بیماران مختلف دیده باشی......... 

وقتی توی بخش خون.........شاهد مرگ صدها بیمار مختلف باشی....... 

وقتی خانواده های مختلفو ببینی........که در عذاب و رنج به سر میبرن.......... 

وقتی ببینی بیماری که حتی نمیتونه غذا بخوره......و مجبور میشن از راه لوله گذاری غذا بهش بدن....... 

وقتی زنی رو میبینی که سعی میکنه.........با کلاه گیس پوست سرشو مخفی کنه........ 

یا ارایشی که میچکه......... 

وقتی ......................... 

همیشه به اینده امیدوار بودم..........همیشه با شوق و عشق به دنیا نگاه کردم 

مراقب تمام اعمال و کردارم بودم 

ولی اگر خواست خدا اینه 

تسلیمم..........شاید باید منم اینا رو تجربه کنم..........تا بهتر بتونم به مردمی که هر روز کنار منن.........کمک کنم.............  

===========================  

با کمک شهراد لباسامو عوض میکنم..........روی تخت دراز میکشم و میشمرم....... 

۱------۲---------۳---------- 

صدای دکتر سلیمی: چطوری خانوم دکتر....... 

لبخندی ............زورکی............عالی........عالیم دکتر .....شما خوبید؟؟؟؟؟؟ 

: روز فوق العاده ایه.........شما چطوری شهراد خان؟؟؟؟  

ـ خوبم استاد....ممنون که اومدین...... 

: وظیفس پسر جون........شهرزاد دختر خودمه....خوبه خانوم..........مشکلی که نداری؟؟؟؟؟؟شروع کنیم؟؟؟؟؟؟؟؟ 

نفس عمیقی میکشم....... 

صدای شهراد : آمادس.........منتهی از آمپول میترسه....... 

صدای خنده مردها........و خودم: یکی طلبت خان والا.........دکتر شوخی میکنه........من فقط..... 

: نگران نباش..........اولش ممکنه یکم اذیت بشی........ولی خیالت راحت....خودتو بسپار دست من......... 

چشمامو میبندم............۱............۲...............۳.............. 

ـ آخ........ 

سوزش اولین سوزن.............. 

شهراد کنارمه...: خوب....یادته...اولین بار که تو پارک دیدمت.........با کله رفته بودی تو درخت کاج.؟؟؟؟ اونم با چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟یک دوچرخه کوهنوردی...........

یک لحظه ذهنم برگشت به عقب.........خندم گرفت: آها..........منظورت همون روزیه که از عمد پیچیدی جلوم........من بیچاره پرت شدم تو درخت کاج؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

: ببین خوشگله.........اون دفعه هم بهت گفتم........بازم میگم....تقصیر خودت بود؟؟؟؟؟؟؟ 

ـ جدا..........نه بابا.........کم نیاری یک وقت..........من اگر رضایت نداده بودم که ولت نمیکردن...... 

یک دفعه جیغم به هوا رفت..........درد طوری پیچید که نتونستم سکوت کنم......... 

پشت سرش فورا عذرخواهی کردم........ 

صدای دکتر سلیمی: الان دیگه تموم میشه......اینجاش درد داشت فقط......... 

بی حال شده بودم............با اینکه بی حسی  تزریق کرده بودن...........ولی........ 

شهراد ادامه بحثو گرفت: همون روز فهمیدم تو زن زندگی منی....... 

پوزخندی زدم ...............جلوی خودمو به زور گرفتم.......که دم نزنم....... 

شهراد ادامه داد: نمیخوای بگی حس تو چی بود؟؟؟؟؟؟؟؟ 

: به شانس خودم لعنت فرستادم.......که همه رو برق میگیره.......ما رو چراغ نفتی..... 

صدای خنده دکتر سلیمی....: امان از دست شما خانمها... .....اینم از این.........تموم شد..... 

وا رفتم............

: شهراد خان.....اینو چکار کنم بدم آزمایشگاه پارس......یا میفرستی تهران...... 

ـ شما چی میگید؟؟؟؟؟ 

: کار دکتر حسینی عالیه.......زودم جواب میده.......خودت زحمتشو بکش ببر آزمایشگاه......منتهی چون تهران دستگاهاشون مدرنتر.....بگو نمونه رو دو بخش کنن......یکیشم بفرست تهران.......که جواب اونا رو هم داشته باشیم........ 

============================= 

التماس نمیتونم بکنم............... 

خودمو کنترل میکنم...............ضعف نشون نمیدم.......... 

نباید شهراد متوجه ناراحتی من بشه......... 

میخندم........خودمو شاد و امیدوار نشون میدم 

میخندم .........توی دهن هر چی حماقت میزنم.......... 

با شهراد راهی تهران میشیم.............جای نمونه برداری درد میکنه........ 

ولی دردش به اندازه درد استخوانهام نیست.......... 

سکوت میکنم.......خودمو میزنم به اون راه 

انگار که عصبی ندارم......... 

شهراد به مادر و پدرش نگفت که میریم تهران........ 

در عرض ۲ روز .....۱۵ پزشک مشاوره میکنن.........به اتفاق نظرشون به شروع درمان در اصفهان 

اونم فقط به خاطر بیمارستان میلاد.........که جدیدترین........و مجهزترین سیستم رادیوتراپی رو داره.........و بهترین بیمارستان تخصصی کشور برای درمان سرطان....... 

چشمامو میبندم..........۱.........۲.............۳............. 

=================================== 

صدای منشی : بفرمایید....... 

لنگ لنگون.......شانه به شانه شهراد وارد اتاق پرفسور حکمتیا ن میشیم.......... 

پیرمرد.........با ذوق و احترام به استقبالمون میاد........... 

: چطورید بچه های من........ 

شهراد دستشو میبوسه............ 

و من گرم پذیرای آغوش بازش میشم.......... 

سکوت........... 

سکوت............ 

پرفسورو ۶ سال میشناسم..............  

افتخار شاگردیشو دارم.......زندگی عجب حکمی زده....... 

چشماشو میدوزه به یرون پنجره.....دستی به محاسنش میکشه: عجب.......عجب........خوب دخترم.......اوضاع روحیت چطوره......خودت چی فکر میکنی؟؟؟؟؟؟؟ 

ـ من......تسلیمم.........هر چی خواست خدا باشه.......اینم یه امتحانه.......یکم درد داره.....ولی تهش خیره......... 

لبخند شیرینش..: غیر از این میگفتی.......تعجب میکردم.......خوبه....خیلی خوبه......این چند روز برید شمال.............یک آب و هوایی عوض کنید.........عروسی دکتر زمانی.........منم دعوتم.......با هم میریم...........وقتی برگشتیم...........جواب نمونه که اومد........اونوقت تصمیم میگیریم چکار کنیم................اگر لازم بود.......با یکی از دوستانم در آلمان تماس میگیرم........بری المان..........ولی دلم روشنه..........راهش سخت هست........ولی روشنه...... 

========================== 

میشمارم.........۱...........۲............۳.................۴...............۵............ 

صدای جیغ و داد اطرافیان 

صدای کل کشیدن و دست زدن 

عروسی به اوج خودش رسیده 

عروس و داماد مثل نگین روی انگشتری میدرخشن........ 

داماد از دوستای نزدیک شهراد..دکتر زمانی......و عروس هم دانشگاهی من........ 

چقدر دلم سیگار میخواد........چقدر دلم صندلی میخواد برای نشستن......... 

شهراد اجازه نشستن نمیده......... 

دور بعدی هم میرقصیم......... 

دیگه نمیتونم.......از ته دل دعا میکنم شهراد پاش پیچ بخوره......... 

صدای اهنگ .........  

.........میشمارم.......۱..........۲............۳................۴................۵......... 

ترانه از تاتو....خواننده های روسی

This was an accident
Not the kind where sirens sound
Never even noticed
We're suddenly crumbling

Tell me how you've never felt
Delicate or innocent
Do you still have doubts that
Us having faith makes any sense

Tell me nothing ever counts
Lashing out or breaking down
Still somebody loses 'cause
There's no way to turn around

Staring at your photograph
Everything now in the past
Never felt so lonely I
Wish that you could show me love

Show me love, show me love, show me love,
Show me love, show me love
'Til you open the door

Show me love, show me love, show me
love,
Show me love, show me love,
'Til I'm up off the floor

Show me love, show me love show me love,
Show me love, show me love,
'Til it's inside my pores

Show me love, show me love, show me love,
Show me love, show me love,
'Til I'm screaming for more

Random acts of mindlessness
Commonplace occurrences
Chances and surprises
Another state of consciousness

Tell me nothing ever counts
Lashing out or breaking down
Still somebody loses 'cause
There's no way to turn around

Tell me how you've never felt
Delicate or innocent
Do you still have doubts that
Us having faith makes any sense

You play games, I play tricks
Girls and girls, but you're the one
Like a game of pick-up sticks
Played by fucking lunatics

Show me love, show me love
Give me all that I want
Show me love, Show me love
'Til I'm screaming for more

شبهای کویر .....قسمت ۳

چشمامو میبندم 

میشمارم 

۱........۲..............۳ 

صدای دکتر: من به شهراد میگم...........امشب میام خودم بهش میگم........ 

ـ بدتر میشه استاد........بدتر میشه........ 

: دختر جون........بیشتر از این نمیتونی صبر کنی....... 

ـ خدای من.........اصلا نمیدونم باید چکار کنم.......این هفته مادر و پدرش میان........لا اقل تا ۱ شنبه صبر کنید........بعدش یکاریش میکنیم..........بزارید اینا بیانو و برن......... 

: نه.......دیگه بیشتر از این نباید صبر کنی........لا اقل این هفته باید نمونه برداری انجام بشه....... 

ـ حرفشم نزنید.........من اخر هفته ۱۰ نفر مهمون دارم.........نمیتونم که با این وضع ازشون پذیرایی کنم........... 

============================= 

چقدر دلم سیگار میخواد 

چقدر دلم .................. 

به پهنای صورتم.........اشک میریزم...........وقتی لا جون..........سراسر درد میرسم خونه 

صدای خنده شهراد و چند نفر دیگه توجهمو جلب میکنه.......... 

امشب ۳ شنبه است.............نوبت شهراد..........با دوستاش جمع میشن  

من امشب کشیکم...........اومدم خونه تا لباس عوض کنم..........بعد برم بیمارستان....... 

اروم رفتم طبقه بالا......... 

لباسامو زود عوض کردم......... 

و برگشتم پایین.......... 

صدای شهراد: چیزی شده برگشتی خونه؟؟؟؟؟؟ 

ـ سلام 

: سلام بر روی ماه نشستت......چیزی شده؟؟؟؟؟؟ 

ـ نه فدات شم.........اومدم لباس عوض کنم......دوش هم بگیرم.....دارم میرم.......شما خوش باشید............ 

: حالت خوبه شهرزاد؟؟؟؟؟ ببینمت.........گریه کردی؟؟؟؟؟؟ 

ـ نه........نه.......من خوبم...... 

جلومو گرفت...........بغلم کرد: وایسا ببینم........چشمات چرا خون شده پس......؟؟؟؟؟؟ 

: از بیخوابیه.........جون من ولم کن........دیرم شده........الان صدای هم کشیکیم بلند میشه..... 

ـ غلط کرده......اصلا کی گفته اینهمه به خودت فشار بیاری....... 

: جون شهرزاد ول کن.........همش ۲ هفته مونده.........تو رو مقدسات........گیر نده...... 

ـ تا این دو هفته تموم شه..........دل من خون شده 

: خدا نکنه......حالا بزار برم...... 

ـ بوسم کن 

: بیا لوس من.........بیا فدات شم 

یک بوس کشدار......... 

=====================================  

سفر میکنم به گذشته........... 

چی شد که با شهراد آشنا شدم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

چی شد؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

آخ خدا جونم............که خیلی دوست دارم 

که هر چی بوده لطف تو بوده 

=================================  

آخر هفته دردناکی داشتم............از هر نظر 

مادر شهراد.............درد و ورمای ۱۰۰ ساله خانوادگیشونو از چشم من میدید 

به رخ میکشید 

نداشتن پدر تحصیل کرده و کارگر زاده بودنمو............. 

نداشتن دک و پوز و پرستیژ............نداشتن درخچه خانوادگی........... 

هر چیزی در من.........مساوی بود با سرکوفت 

حتی جلوی دوستان شهراد...........توی چک چک.............بهم رحم نکرد....... 

و تا میخورد و جا داشت..........جلوی اونا و همسر ها و دوست دخترهاشون تحقیر کرد 

به وضوح جوری برخورد میکرد که من پسرشو تور کردم.......... 

غافل کردم........ 

دندون رو جیگرم میگذاشتم............تحمل میکردم 

درد تا مغز استخونمو میسوزوند.............. 

تنها دلیلی که حرفی نمیزدم شهراد بود 

شهراد تا عصر جمعه هیچی نگفت ........ولی وقتی مادرش جلوی دوست صمیمیش خیاط بودن منو به رخم کشید و تحقیرم کرد نتونست جلوی خودشو بگیره و گفت: راستی شهرزاد....مادرم یک خاله داره......پیر شده ها.........ولی بزنم به تخته از هر انگشتش هنر میباره........زمان خودش یک تنه ۳ تا بچه یتیمو با خیاطی بزرگ کرد 

از شدت ترس چشمامو سمت مادرش نچرخوندم............میدونستم الان قیامت میشه 

صدای مادر شهراد: بله.....خاله جان شیر زنی هستن برای خودشون........ولی مادر .......خاله خانوم کارگاه داشتن......۳ تا کارگر زیر دستشون بودن..... 

شهراد کوتاه نیومد: اولش که این نبود......خودشون بار ها گفتن با یک چرخ دستی اهل بوق بوقک شروع کردن..........خدا بیامرز شوهرش که قمار باز............کل زندگی رو باخت و بعدش پای بساطش جون داد.........اینطور نبوده مادر من.............. 

دلم فرار میخواست 

واسه اینکه بیشتر از این قاطی بحثشون نشم.........رفتم سمت بچه های دیگه..............تا کمک کنم وسایلو جمع کنیم برگردیم یزد 

رفتم  و آخرین شمعی که داشتم روشن کردم و دعا کردم...........نذرمو ادا کردم.......... 

برگشتم....... 

نگاه مادرشوهرم تنمو لرزوند.......... 

هیچی نگفتم........... 

برگشتیم................. 

شب باز مادرشوهر گرامی فرصت از دست نداد 

یک لحظه فکر کردم..........مادر شهراد که خودش پزشک ........کلی کبکبه داره.......مدعی فرهنگ و طبقه بالا..........چطور به خودش اجازه میده..........با حرفاش دل ادمو زخمی کنه........ 

بازم حرفی نزدم..............دیگه برام عادی شده بود حرفاش.......... 

پذیرایمو کردم............. 

=============================== 

۱ شنبه................همینکه مادر شوهر و پدر شوهرم رفتن........... 

بی حال و مثل مرده از گور فراری.........راهی مطب دکتر شدم 

از درد به خودم میپیچیدم.........صدای دکتر: باید بستری بشی...... 

ـ فقط ۲ هفته مونده تا تموم کنم.......یک کاریش بکنید 

: دختر جون........نکنه فکر کردی من معجزه میتونم بکنم.........چقدر لجبازی...... 

ـ سر پایی نمونه برداری کنید.......نیازی نیست به خاطرش بستری شم......... 

: آخه 

ـ خواهش میکنم.........خواهش.........همینکه درسم تموم شه........قول میدم هر کاری شما بگید بکنم........ 

: شهراد رو گفتی بیاد اینجا 

ـ نه......راستش......خیلی خستس........این چند روزه از پا افتاد  

دکتر غر غر کنان گفت: خودم بهش میگم...... فردا صبح تو بیمارستان مرتاض دکتر سلیمی برات نمونه برداری میکنه.....اینطوری کسی تو صدوقی هم نمیفهمه مشکلتو..........خوبه؟؟؟؟؟؟؟ 

ـ یک دنیای ممنونم.........امیدوارم بتونم جبران کنم.......... 

========================== 

دکتر سحابی شب اومد ..........وحشت زده نگاهش کردم.......... 

با چشم بهم اطمینان داد که همه چیز ردیفه .......... 

شهراد شاد و خوشحال استاد رو در اغوش کشید 

رفتم توی اشپزخانه........تا وسایل پذیرایی رو فراهم کنم 

صدای دکتر: دخترم زحمت نکش..........من باید برم.........خانوم منتظره......شب جایی دعوت داریم 

..............وقتی رفتم تو سالن 

دیدم مردها رفتن توی کتابخانه 

دهانم خشک.............وحشت زده .............دقایق رو میشمردم....... 

رفتم پشت در گوش وایسادم........ 

صدای استاد: ببین شهراد...میدونم قدرتشو داری......میتونی...... 

ـ خودش میدونه؟؟؟؟؟ 

: خوب........بهش تا حدودی گفتم.......خودتم میدونی........با هوش تر از این حرفاست که بشه فریبش داد.........ولی .... 

ـ ولی چی دکتر؟؟؟؟؟؟؟ 

: تا نمونه برداری نشه نمیتونم قطعی جواب بدم........ 

ـ بگید....... 

: زیاد نمیشه امیدوار بود.........  

صدای افتادن شهراد روی راحتی رو شنیدم............میتونستم حالشو تصور کنم 

: شهراد جان.............مرگ و زندگی دست خداست......من هنوز هیچی نمیدونم......ترتیب همه کار ها رو دادم.........فردا بیارش بیمارستان مرتاض......اگر بتونی راضیش کنی بستری بشه........بهتره....... 

==================================== 

زندگیم یک شبه تبدیل شد به جهنم.......... 

شهراد...........عصبانی بود 

حتی نتونست تظاهر کنه 

خشمشو سر گلدون و بشقابا خالی کرد 

وقتی اروم شد............ 

فقط نگاهم کرد 

گفتم: هنوز چیزی معلوم نیست......همه چی درست میشه.......باید امیدوار بود 

سعی کرد اروم باشه .........بدون اینکه حرفی بزنه 

رفت تو کتابخونه............و درو بست 

رفتم حمام 

زیر دوش حمام............کلی گریه کردم 

احساس میکردم تنها شدم 

حس میکردم ازدواجم با شهراد اشتباه بوده 

حس میکردم کل مسیر طی شده غلط بوده............ 

به حال خودم زار میزدم 

که چرا به جای اینکه منو امیدوار کنه و دلداری بده 

عصبانیه.................. 

مگر من تقصیری داشتم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

اونقدر گریه کردم که بی حال شدم................ 

خودمو به زور تا تخت خواب رسوندم 

خیس و لخت.........روی تخت ولو شدم 

رو تختی رو دور خودم پیچیدم............خوابم برد 

از شدت درد.............از خواب پریدم........ 

درد کلافم کرده بود..............دوباره گریم گرفت....... 

تنها بودم............... 

شهراد کنارم نبود.............. 

یک لحظه یاد آخرش افتادم 

یاد اینکه چه عاقبتی انتظارمو میکشه................. 

و یکهو حرفای مادرشوهرم............تو گوشم جیغ کشید.......  

بیشتر داغ کردم............ 

این که اولشه........شهراد اینطوری رهام کرده..........وای به اخراش.......... 

وای به شیمی درمانی...........وای به موهای نداشته 

وای به بدن سوخته زیر پرتو درمانی......... 

وای به پوست و استخونم.............. 

وای به بی اشتهایی...........به درد............ 

وای..........از تزریق مورفین...............وای........... 

احساساتم.............بدجور فوران زده بود 

فکر اینکه باید برگردم خونه خودم........... 

فکر اینکه باید همین اولش غرور خودمو حفظ کنم............... 

فکر اینکه از اولشم نباید خر میشدم........... 

نباید با شهراد ازدواج میکردم................ 

با بدبختی و درد بلند شدم 

ساعت ۳ صبح بود........... 

چمدون بزرگ به زور از زیر تخت کشیدم بیرون 

لباسامو ریختم توش............ 

شروع کردم به جمع کردن........یک نامه برای شهراد نوشتم و از همه چیز عذرخواهی کردم............ 

به هر بدبختی بود چمدونا رو بردم تو ماشینم....... 

از شدت درد خم شدم......... دیگه اشکی برام نمونده بود 

یکم صبر کردم تا حالم جا بیاد 

تا در ماشینو باز کردم .........صدای شهراد: خانوم این موقع صبح کجا تشریف میبرن؟؟؟؟؟ 

ـ بیدار شدی؟؟؟؟؟ ببخشید.......تو برو بگیر بخواب.........فردا کلی کار داری......من میرم خونم.... 

: خونت؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

ـ اره عزیزم.......برو بخواب.......سوار شدم 

شهراد با سرعت اومدم طرفم.......تا خواستم درو ببندم........پرید سوئیچ ماشینو برداشت و با سرعت رفت در حیاطو بست.......... 

عصبانی و کلافه............در حالیکه از درد به خودم میپیچیدم...........پیاده شدم 

: شهراد...........بزار برم........شهراد........ 

ـ رفت. ............داخل.......... 

دنبالش رفتم: خره............بزار برم............میخوای تا کجا به این بازی احمقانه ادامه بدیم......هم خودت میدونی.........هم من..........آخرش گند...........کثافت........بزار همین الان که سر پام برم........بزار خاطره ای که از من داری..........همین طوری باشه......... 

صدای سیلی................سوزش سیلی سنگین شهراد 

برق از سرم پرید................. 

تو این ۳ سالی که با هم ازدواج کرده بودیم...............تو این ۵ سالی که همو شناخته بودیم...........حتی یک بار شهراد سرم داد نزده بود...........چه برسه به سیلی........ 

چشمامو بستم..........صورتم داغ بود..............درد داشتم............ 

زیر پاهام خالی شد.............. 

خودش بیشتر ناراحت شد..............اومد سمتم به دلجویی........... 

حولش دادم............ 

به زور بغلم کرد 

تو بغلش شروع کردم به دست و پا زدن...........به صورتش چنگ زدم............ 

محکمتر بغلم کرد.............. 

بی حال شدم 

گریم شده بود هق هق 

بلندم کرد...........بردم توی اتاق خواب...........لباسامو یکی یکی دراورد....... 

بی حال شده بودم...........درد داشتم............ 

دستش گذاشت روی شکمم........آخم به هوا رفت............ 

صدای شهراد: شهراد بمیره.........قشنگم......... 

======================================== 

شبهای کویر ....قسمت ۲

چمپاتمه زده بودم.....دلم میخواست برم گم شم..... 

دلم میخواست فرار کنم.... 

تازه درای رحمت به روم باز شده بود..... 

چه شانسی من دارم.......چه شانسی..... 

صدای درب حیاط 

......صدای ماشین ........... 

شهراد امشب چقدر زود برگشته!!! 

خودمو جمع و جور میکنم...... 

بدو بدو........میپرم تو دستشویی......صورتمو شسته نشسته.... 

یک میکاپ مسخره......... 

نباید ضعف نشون بدم.......باید قوی باشم..... 

میشمارم......۱.....۲.......۳........ 

صدای شهراد: عروسک من.......یوهو.......کوشی ...من اومدم......من ماچ میخوام...... 

میپرم جلوش و جیغ میکشم: چرا زحمت کشیدی......چرا بیشتر نخریدی؟؟؟؟؟ 

ـ بچه پررو........سلامت کو؟؟؟ 

: خوردم........ 

تو بغل گرمش گم میشم.......یه بوسه ابدار و خیس....... 

مثل همیشه: نمیری شهراد.....چقدر پچلی پسر 

ـ ماچ به همین کثیف کاریاش میشه ماچ......وای دخمره ...من خیلی گشنمه .......شام چی داریم؟؟؟؟؟ 

: گشنه پلو با خورشت هوس...... 

ـ وای........من عاشق خورشتشم......منتهی نمیشه پلوشو عوض کنیم.......مثلا بزاریم بغل پلو...خواب پلو......... 

: نه........همون که گفتم......زود باش.......تا لباساتو بکنی و دست و صورتی صفا بدی........سفره انداختم........ 

ـ من تصدق اون پنجولات......بو که نمیاد...نکنه جدی جدی میخوای امشب تو رختخواب شام بدی؟؟؟؟؟؟؟ 

میخندم........ 

سفره سنتی میچینم...........هر وقت که میخوام خبری بهش بدم اینکارو میکنم....... 

نازبالش و متکا و سفره قلمکار......... 

کلی تدارکات و شام مفصل........ 

همینکه وارد سالن میشه هیجانزده سوت میکشه 

ـ ببین خانم ما چه کرده..........وای شهرزاد.........خدا تو رو از من نگیره........همینکه میام خونه خستگیام میریزه ........ 

میخندم: این چه جورشه.........ریختن خستگی چیه بابا؟؟؟؟؟؟ صیغه جدید ؟؟؟؟؟؟؟ 

ـ الهی من فدات شم.....اگر تو هم جای من بودی و روزی  شونسد ساعت باید میشستی چرندیات یک مشت در و دیوونه و مازوخیست و سادیسم و مانیا و فوبیا و ..............گوش میکردی اوضات بهتر از من نبود........ 

: امروز خیلی بد بود؟؟؟؟؟؟؟ 

ـ نپرس..........داغونم به جون خودت........۳ تا بستری کردم........یکی از بیمارام نزدیک بود با گلدون بزنه تو فرق سر منشی بیچارم......... 

: وای........گناهکی خانوم صبوریان......چیزیش که نشده؟؟؟؟؟؟ 

ـ نه خدا رو شکر........رسیدم........جلو طرفو گرفتم........عجب.......ولی به نظرم یک مدتی خانوم صبوری نیادش.........بدجور زن بیچاره قالب تهی کرده بود......... 

: تقصیر خودشه.....اگر با اقا رحمت بحث نکرده بود ......تنها نمیشد که از بیمارا بترسه...........حالا میخوای چکار کنی.؟؟؟؟؟؟ 

ـ هیچی .....اگهی میدم فردا یک منشی قلچماغ میخوام این هوا......... 

دستاشم باز کرد...........از هم..........یک ادم گنده تصور کرد 

خندم گرفت....... 

ـ امشب تلفن میکنم به مش رحمت.......فردا بیاد.......خانوم صبوری هم اگر حرفی زدن......باید قید اومدن به مطبو بزنن........ 

======================== 

چطوری بهش بگم.....؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

چطوری نتیجه آزمایشو بزارم جلوش؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

چطوری؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

خدای من.............  

=================== 

شام خورده نخورده..........چشم میدوزم به دهان شهراد....... 

لقمه هاشو میشمارم که چه با اشتها میخوره........ 

شهراد ۱۰۰۰ تا بخش داره........که ۹۹۹ تاش شادی  و شیطنت........ 

تو وجود شهراد دو چیز رو نمیشه دید..... 

اولیش غم ..........دومیش هم نا امیدی 

همیشه واسه همه چی راه حل داره.............. 

پس نباید نا امید باشم.......... 

باید بهش بگم................ 

باید باهاش رو راست باشم............. 

شامش که تموم شد ..........تندی ظرفا رو جمع کردم....... 

مثل همیشه کمکم کرد............. 

ظرفا رو با هم شستیم و خشک کردیم......... 

از اشپزخونه که اومدم بیرون پس گردنمو و گرفت و گفت:کوجااااااااااااااااااااااا.؟؟؟؟؟؟؟ 

: دسشویی.......میخواین شما هم بفرمائید؟؟؟؟؟ 

از خنده ریسه رفت..........بغل گوشم زمزمه کرد: اوم.......بدم نمیاد....... 

برمیگردم و با خنده گوششو میگیرم: بی ادب....... 

بغلم میکنه.......... 

لبامون دوخته میشه به هم........ 

دوباره بغل گوشم وز وز میکنه: بریم لا لا......... 

: چرا اولش با هم یه چایی .چیزی .......نخوریم.......حرف نزنیم.....مسابقه فوتبال تماشا نکنیم.....بعدش نوبت اتاق خوابم میرسه...... 

اروم و خیلی شهوتی کنار گوشم وول میخوره طنین صداش: اونم به جاش.....ولی الانی دلم تو رو میخواد روی تخت.......بعدش میایم میشینیم فوتبال میبینیم........... 

منتظر جوابم نمیمونه.................بغلم میکنه......... 

با اینکه دختر قد بلند و سنگین وزنی هستم.........ولی واسه شهراد مثل پر قو سبک محسوب میشم......... 

تا به خودم میام رو تخت خوابم............ 

نمیشه منصرفش کرد....... 

به شدت بهانه گیر شده..........هر وقت روز سختی پشت سر میزاره.......دلش هوای تنمو میکنه........ 

به قول خودش تا یه لقمه از نعمت سینهای نرم و خشگلم نخوره و خودشو سیراب شهوت نکنه نمیتونه به چیزی غیر از این فکر کنه............. 

می قلطم روی تخت......... 

پامو میگیره و میکشه: کوجا..........وایسا با هم بریم............. 

میخندم.......... 

گم میشم تو وجودش........... 

============================= 

چطوری باید بهش بگم..؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

۱۰۰ بار با خودم پس و پیش کردم......تا طوری بهش بگم که یکهو قاط نزنه.......... 

از حمام که اومدیم بیرون.........حوله پیچ میشینیم جلوی تلویزیون......... 

صدای زنگ تلفن.......... 

خودش جواب میده.......... 

مادرشه......... 

بی تفاوت بلند میشم میرم تو اشپزخونه تا خوردنی بیارم............. 

صداشو میشنوم: شهرزادم خوبه.......سلام داره خدمتتون........شهرزاد........نه....کی؟؟؟؟ شاید.....من بی خبرم.........ما تو کار شما خانما دخالت نمیکنیم..........پدر چطورن؟؟؟؟ خودتون ....کی؟؟؟؟؟؟؟؟ اره هستیم........نه جایی نمیریم...........حتما...........حتما......... 

وقتی میام داخل سالن با خبر اومدن مادرش به یزد منو شوکه میکنه 

ـ مادرم اینا اخر هفته میان.........به صفیه خانوم بگو بیاد کمکت خونه رو جمع و جور کنی.....غذا رو هم از بیرون سفارش بده......... 

: قدمشون روی چشم.........ولی عزیزم......... 

ـ نمیخوام چیزی در این باره بشنوم.........ببین.......همش ۳ روزه......تحملشون کن........خواهش میکنم.........میدونم مادرم هم گنده دماغ.......هم ایراد گیر..........ولی نمیتونستم بگم نیایین.......روز شنبه سمینار داره.......خواهش میکنم تحملش کن...... 

: من که حرفی نزدم.........فقط .......جمعه خودت با بچه ها قرار چک چک رو گذاشتی........ 

ـ وای.........پاک یادم رفت..........مهم نیست.....اتفاقا بهتر............مادر اینا رو هم با خودمون میبریم...........دیگه وقت نمیکنه بشینه به جونت غر بزنه........ولی جون من..........وسایل خیاطیتو جمع کن...........بهونه دستش نده.............. 

ناراحت میرم توی اتاق............. 

اشکم به زور قورت میدم................ 

شدیدا احساس تحقیر شدن و تنهایی میکنم.......... 

سنگینی سایه شهراد.........اشکامو زودی پاک میکنم......... 

بغلم میکنه............. 

ـ معذرت میخوام......اصلا گور همشون..........هر کار دلت خواست بکن............بزار مامانم هر چی دلش میخواد بگه..........تو که پوستت کلفت شده.........بعدش بیا و منو بزن دلت خنک شه......... 

چرا این مرد اینقدر خوبه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

محکم بغلش میکنم 

میزنم زیر گریه 

از ته دل اشک میریزم............. 

نقطه ضعف شهراد مثل تمام مردای دیگه اشک........... 

دست و پاشو گم میکنه............. 

ـ من فدات شم.......اصلا همین الان میرم تلفن می کنم میگم برن خونه باغ.......میگم تو نیستی.........اخر هفته باید بری میبد........باشه/؟؟؟؟؟؟؟؟ دیگه گریه نکن..........جون من 

: گریم واسه اونا نیست که........فقط دلم گرفته........همین 

ـ من قربون اون دلت برم.........چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟بزار ببینمش.........بزار دلتو ببینم........ 

با وقاحت حولمو میزنه کنار.........سینه بلورینم میافته بیرون............ 

مثل اینکه تا حالا اصلا ندیده باشه .............عین بچه ای که شکلات دیده باشه.........ذوق زده میگه: میشه اینو یکم خانوم براتون بخورم..........شاید سنگین شده رو دلتون.......تنگش شده.....بزار ببینم....... 

بی حس میشم زیر بغلش............... 

================================== 

صبح با صدای زنگ شماته دار............عین مرغ پر کنده بیدار میشیم........... 

دلم فقط میخواد تو بغلش بخوابم ساعتها.............. 

بهونه گیری میکنم 

ـ ناناسی.......دخمری......بزار پا شم...........به جون شهرزاد اگر دیر برسیم کار جفتمون تمومه......پا شو .......خوشگل من........... 

بدو بدو..........صبحانه خورده نخورده.............خودمونو میرسونیم بیمارستان........شهراد منو میرسونه میره سمت درمانگاه......... 

مورنینگ صبح........... 

اسم مورنینگ میاد مو به تن اکثر دانشجوهای پزشکی و رزیدنتی سیخ میشه........ 

حالم خوب نیست...........درد اذیتم میکنه........باید بهش میگفتم 

باید زودتر درمونو شروع کنم............. 

چرا بهش نگفتم............. 

برنامه بخشو نگاه میکنم............امشب کشیکم............فردا شب هم باید بمونم تا بتونم جمعه رو اف کنم........این اخرین بخشه............بعدش من فارغ التحصیل میشم.......... 

شهراد میگه نیازی نیست طرح برم..........میگه باید مث خانمای خوب........بشینم تو خونه.........یا نهایتش واسه ادامه تحصیل بخونم........... 

باور نمیشه ۷ سال به این سرعت تموم شد............ 

آرزوی دکتر شدن............آرزو نبود برام فقط...........هدف بود........... 

چه دورانی پشت سر گذاشتم.......... 

زندگیم داستانه خودش........... 

حالا که داشتم نفس راحت میکشیدم.............. 

درد میپیچه زیر دلم.............اشکم درمیاد.............. 

زودی خودمو جمع و جور میکنم................. 

صدای دکتر تمدن: به به.......خانوم دکتر.........احوال شما.........بابا شما کجایید........ستاره سهیل شدید؟؟؟؟؟ سر و سنگین شدید؟؟؟؟؟؟؟؟ 

بر میگردم...............: اختیار دارید.......ما هر جا هم باشیم زیر سایه شماییم........خوبید استاد......؟؟؟؟؟؟؟ 

============================ 

روی تخت تو پاویون دراز کشیدم..............صدای تلفن: انترن عفونت بیاد اورژانس.......... 

روپوشم میپوشم ........ 

وقتی وارد اورژانس مردان میشم..........صدای شلوغی ........... 

پیرمرد شیرین سخن و با نمکی روی تخت نشسته.........کلی زن و مرد هم دور تا دورش.......... 

میخندم و میگم: چه خبره اینجا............میخواین بگم خواجه حافظم بیاد.........دور پدرو خالی کنید........یکم بتونه نفس بکشه........... 

همه میخندن....... 

ـ سلام. پدر جون......خوبید؟؟؟؟؟؟........ 

پیرمرد با گرمی جواب سلاممو میده......و میگه: عزراییلم رسیده خانوم دکتر ......چیزیم نیست..... 

صدای گریه پیرزن کنار تخت............صدای هم همه ......: خدا نکه بابا........این چه حرفیه..... 

میخندمو و میگم: خوب...ببینم پدر جون......خبریه؟؟؟؟؟ نکنه دلت هوای حوریه بهشتی کرده میخوای بچه های به این خوبی رو ول کنی بری...........یا شایدم حاج خانوم بهت سخت گرفته میخوای سر به سرش بزاری...........؟؟؟؟؟؟؟ 

بیچاره پیرمرد.........سر خ و سپید..: نه خانوم دکتر.......این چه حرفیه....حاج خانوم تاج سرمه.......حوری کجا بوده؟؟؟؟؟؟؟ 

میخندم........پیرزن با چشمای براق و شفافش طوری به شوهرش نگاه میکنه انگار میخواد همون لحظه بغلش کنه........... 

ـ چند سالته حاجی؟؟؟؟؟  

: ۸۷ سال دختر.......... 

ـ بزنم به تخته بهتون نمیادا........شغلتون چیه پدرم؟؟ 

: کارگاه فرش بافی دارم.......کارگر دارم فرش میبافن........خودم دیگه نمیبافم...... 

ـ سیگارم میکشی حاجی؟؟؟؟؟ 

: میکشیدم........ترک کردم 

ـ چند وقته؟؟؟؟ 

: ۱۰ سالی میشه....... 

ـ ووی...........چه خوب.......میگم سر حالید......حالا پدر جان اجازه میدی معاینتون کنم.؟؟؟؟؟؟ 

به صدای ریه هاش گوش کردم..........ضربان قلبشو چک کردم.........فشارشو........ 

پروندشو کامل کردم و لیست آزمایش و عکس و اکو.......... 

صدای پسر حاجی: خانوم دکتر: حال پدرم چطوره؟؟؟؟؟؟ مشکلشون چیه؟؟؟؟؟؟؟؟ 

ـ سلام......حالتون خوبه؟؟؟؟؟ 

بیچاره ......از شدت خجالت سرخ شد: سلام خانوم دکتر ببخشید به خدا.........از بس هول کردم نمیدونم چکار باید بکنم..........پدرم خیلی سر حاله......نمیدونم یه هویی این چند وقته چشون شده.......همش سرفه.......هی گفتیم ببریمشون دکترا..........قبول نکردن.........گفتن سینه پهلو.........خودش خوب میشه.......امروزی هم یکهو از حال رفتن............خودمو  نمیبخشم اگر چیزیشون بشه....... 

ولوله افتاد..........یکی دختره میگفت.......ادامشو زن حاجی گرفت........تا بغضش ترکید.......اون یکی پسر......... 

گیج و ویج برگشتم سمت حاجی: پدر جون....میشه یک دستی رو سر منم بکشی............ 

پیرمرد برگشت سمتمو و خندید 

ـ پدر جون.....به امید خدا ۱۲۰ سال عمر کنی...........اجازه میدید من برم دستور کارو بدم دست پرستارتون........پی کارتونو بگیره..........من وقتی جواب آزمایشتون حاضر شد باز میام معاینتون میکنم..........و دستور بستری شدنتون تو بخش رو میدم... 

: اجازه ما هم دست شماست......خانوم دکتر حالم خوبه ها.....نمیشه برم خونم........جواب ازمایشا رو هم پسرا می ایستن میگیرن........... 

ـ من دورتون بگردم پدر........بدی از ما دیدی میخواین زودی برین؟؟؟؟؟؟؟؟ 

: نه دختر.........فقط نمیدونم چرا..........دلوم اینجا قرار نداره.....همچین باید شب تو جای خودم باشم تا خوابم ببره........... 

میشینم لبه تخت..........دست پیرمردو میگیرم میزارم تو دست خانمش.......و ادامه میدم 

ـ امشب رو قدم رو چشم ما بزارید .......اینجا باشید تا من مطمئن شم.......که حالتون خوبه و چیزیتون نیست........تحملمون کنید............من قول میدم بهتون بد نگذره........میگم تلویزیون هم تو اتاقتون بزارن........مسابقه کشتی هم که میزارن..........کشتی گیرم که بودین تو جوونیاتون........مگه نه......... 

 پیرمرد میخنده و میگه: از کجا فهمیدی دختر.......... 

ـ اختیار دارید ....مگه میشه گوش شکسته پهلوونی رو دید و نفهمید.......... 

میخنده: همین امشبو فقط......... 

: امشب رو به خاطر من............ولی فردا صبح..........استادم باید نظر بده......که ادامه درمان چطور  باشه............. حالا اجازه میدید من برم.؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

از همه خداحافظی میکنم و میرم سمت پرستار....... 

صدای دختر بزرگ حاجی: خانوم دکتر......دستم به دامنتون........ 

میخندم: چرا اینقدر اشفته ای شما......ببینمت............. 

ـ وای........نگید خانوم دکتر.......پدرم تاج سرمونه.....نباشه میخوام زندگی نباشه........ 

: نترسید.....خوب میشن......... 

ـ مشکلش چیه خانوم دکتر....... 

: مطمئن نیستم..........ولی به گمونم سل.......نترسید......درمون میشه........... 

یه نیم ساعتی هم به در د و دل دخترک گوش کردم.........واسه کل خانواده ازمایش نوشتم که برن تست بدن واگیر نکرده باشن........خیال همشون راحت شه......... 

هنوز پامو از تو اورژانس بیرون نگذاشته بودم..........یه بیمار دیگه اوردن....... 

قمر در عقربی شد اوضام............ 

وقتی به خودم اومدم ساعت ۲ بعد از ظهر بود.......... 

شهراد تلفن کرد که نمیتونه واسه ناهار بیاد پیشم..............پرسید برنامه کشیک چطوریاس...... 

گفتم فردا شب هم میمونم بیمارستان.......... 

ناراحت و پکر.......گفت که چطوری دو شب رو سر کنه.............؟؟؟؟؟ 

یه فکری کرد و گفت: شهرزاد......شب شام از باگت میگیرم میام پیشت 

: نکن این کارو اقای من.......اینجا کلی انترن مجرد هست.......گناه دارن به خدا 

ـ غلط کردن.........دم دربیارن بیچارشون میکنم........خوب برن ازدواج کنن.........من میخوام بیام پیش زنم.........جرم که نکردم............شب میبینمت......... 

========================== 

زندگی ...........اصلا زندگی خیلی عجیب غریبه........... 

معلوم نیست به کدوم سازش باید رقصید 

یک زمانی.........آرزوی اینو داشتم که یک شب بتونم بدون شنیدن سر فه های خشک پدرم بخوابم........ 

چند سال بعدش.......... یک شب بدون درد برای مادرم شد ارزم 

زندگی واسه من همش حسرت بوده.......... 

ولی حالا............حالا که تو اوج خوشی.........میخوام شبامو تو بغل همسرم طی کنم...... 

همش باید بترسم............از عاقبتی که در انتظارم......... 

واسه خودم نگران نیستم 

واسه شهراد که دارم بال بال میزنم............. 

شهراد.........بیچاره شهراد............ 

==============================