سکوتم از رضایت نیست ...دلم اهل شکایت نیست...

هزار شاکی خودش داره...خودش گیره گرفتاره...

سکوتم از رضایت نیست ...دلم اهل شکایت نیست...

هزار شاکی خودش داره...خودش گیره گرفتاره...

اینده

آینده......
مینویسم در حالیکه میدونم خوندن این متن براتون جذاب نخواهد بود..می نویسم در حالیکه میدونم ممکنه فقط یک نفر بهش عمل کنه..باز دلم خوشه به همون یک نفر که با من همراه بشه......12000 نفر عضو......یکنفر هم خودش دنیایی......
فصل پاییز نزدیک..موقع بیابان زدایی شروع شده..میدونم که خیلی از شما ها عاشق بیابان گردی و کویر نوردی هستید.....پس دست خالی به مناطق بیابانی نروید.....ازتون خواهش میکنم.....التماس میکنم هر وقت به بیابان رفتید این بذرها رو با خودتون ببرید.....و بکارید.........زیاد وقتی ازتون نمیگیره......
بذر شنبلیله ، زیره سبز، زیره سیاه و زنیان ، و هنداونه ابوجهل یا تلخ، میتونید از هر کدام مقداری تهیه کنید مخصوصا از شنبلیله یک کیلو همیشه با خود ببرید.....هم بذر ارزان قیمتی و هم کود طبیعی محسوب میشه برای زمین و از فرسایش خاک جلوگیری میکنه......( از عطاری بخرید )
با کمک یک بیلچه یا میله یا قاشق یک شیار با ارتفاع نیم سانتی توی زمین ایجاد کنید......و بذر را با فاصله کم و تعدد زیاد بریزید و روشو با خاک بپوشونید......
اینکار از مهرماه شروع کنید..و تا اخر فروردین ماه سال دیگر ادامه بدهید....هر بار هر جایی میروید در زمین اون منطقه بذر بکارید......نگران ابیاریش نباشید...بارانهای فصلی کار خودشونو میکنند.......
سعی کنید هر چه بیشتر اینکارو انجام بدید و دوستانتونو به اینکار تشویق کنید....این گیاهان از پیشروی بیابان جلوگیری میکنند.. زمینهای ایران به شدت در حال فرسایش و از بین رفتن......ولی با بذر افشانی و کاشت گیاهانی که مقاوم به کم ابی هستند میتونیم بخشی از خاک رو حفظ کنیم.......پس دست خالی نروید.....بهتون التماس میکنم....خاکی بگذارید برای نسل اینده که دست کم بتونه باهاش زندگی کنه.........اگر فکر میکنید این وظیفه دولت که با برنامه ریزی و بودجه خاک رو نجات بده سخت در اشتباه هستید...لطفا یکبار خودتون استین بالا بزنید و به کسی کاری نداشته باشید و خودتون بذر بپاشید......اینو یک جور نذر بدونید....هم ارزونه.....هم راحت....پاینده باشید .منتظر نظرات سازنده شما هستم

خواستگاری

سالها پیش تو شهر زادگاهم ....دختر دم بختی بود از خانواده بسیار مرفه و ثروتمند و ملاک.....این خانم زیبا جهزیه سنگینی داشت ضمن اینکه پدرش زمینهای زیادی رو به نام یک دانه دخترش کرده بود......
از کل استان خواستگار داشت.....ولی این وسط 2 تا خواستگار از همه سمج تر و بهتر بودند...اولیش یک دکتر جوان 30 ساله بود از یک روستا ولی از خانواده تحصلکرده و ثروتمند و ملاک......دومی جوانی 30 ساله بود دبیر ناشنوای...ان و دیپلمه ولی عاشق خانم خوشگله.........از بچگی هم دخترو میخواسته...
ولی دقیقا جایی که فکر میکرد دخترو بهش جواب بله میده...در کمال تعجب دختر به اقای دکتر جواب بله رو داد و پسرک بینوا سرخورده شد..رفت و از دختر محبوبش پرسید علت جواب نه شما چیه؟
دختر خیلی منطقی بهش گفت: تو دیپلم داری و اون پزشک....دلیل ازین واضح تر؟؟؟؟؟؟
خلاصه پسرک بینوا رفت و از کارش مرخصی یک ساله گرفت و کل کتابهای درسی رو خرید و کلی معلم خصوصی گرفت و تو خونه نشست به درس خوندن......
یک سال تمام درس خوند و جون کند......
اینم بگم پسر از خانواده خیلی فقیری بود.....پدرشو در 12 سالگی از دست داده بود.....3 تا خواهرشو عروس کرده بود......و تو دهه 30 تازه به ارامش نسبی رسیده بود......
بعد از یکسال زد و پزشکی قبول شد.....درس خوند و درس خوند....و بعد زمان دانشجویی رفت خواستگاری دختر یکی از استادانش....که خیلی گردنش کلفت بود و صاحب یکی از بیمارستانهای بزرگ کشور.....اتفاقا دخترو بهش دادند با کلی افتخار.در حالیکه اقای دانشجوی داستان ما هیچی نداشت......و هنوز روزها کار میکرد تا بتونه درس بخونه...و دیگه معلم هم نبود....
سالها ازون قضیه گذشته......اون خانم که با اقای دکتر ازدواج کرد پسرش هم سن منه...از خانوادهای مطرح.....و خیلی پیشرفت هم کردند و همسرشون یکی از بهترین پزشکان این مملکت.......ولی اون اقای بینوا الان یکی از استادان و پزشکان مطرح دنیاست...و با همسرشون در بهترین شرایط زندگی میکنند......اصلا قابل قیاس با اون یکی خانواده نیست.......
هرگز معلوم نمیکنه انتخاب
ادم به کجا ختم میشه......اگر کسی جوهره و وجودشو داشته باشه......مهم نیست بیکاره یا تحصیل نکرده یا فقیر......چون وجود بدست اوردن همه اینها رو داره......نباید نا امید بود.....هرگز.......
اگر دختری بتونه درون یک پسرو ببینه....بهترین اونو بیرون میکشه........پسر هم همینطور.......باید به ادمها فرصت داد.......فقط مهم اینه که درون اون شخصو دید.....ایا ارزش اینو داره بهش فرصت داد؟؟؟؟؟؟؟

کچلوکه اُ و گلو نکن ( کچل خان آب رو گل نکن ) قسمت ششم

خوب..امشب رسیدم به لحظات حساس سرنوشت ساز....رسیدیم به صف ارایی جنگی و دشت پر از سرباز......
کچل پشت سر سپاه با خرش میرفت یکهو پشت درخت سرو پناه گرفت و رعدو صدا کرد......رعد به تاخت میون میدون گرد و خاکی به راه انداخت و ظاهر شد....ملک جمشید رشید خود و لباس جنگی نپوشید....بلکه با یک دستمال ابریشمی که از همسر زیباروش به امنت گرفته بود پیشانیشو بست و شمشیر جادویی خودشو از نیام کشید و به سمت لشکر دشمن تاخت......در چشم برهم زدنی دسته دسته زره پوشهای سرزمین ساهی غرق در خون روی دشت یکی یکی پر پر میشدند.......
صحنه جنگ تا کناره های دیواره کاخ کشیده شد.......دشت غرق خون......تلفات خیلی سنگین بود..در یک لحظه سرنوشت ساز هر دو داماد بی عرضه شاه میان سپاه دشمن محاصره شدند.....ملک جمشید شجاع به تاخت به سمتشون تازید...و چنان شمشیری میزد که کسی به عمرش چنان دلاور مردی ندیده بود....شاه از بالای برج شاهد جنگ عجیب و غریب یک جوان برومند غریبه شد که هیچ زرهی بر تنش نیست.....اینقدر ذوق کرد که شروع کرد از بالای برج تشویق کردنش......دختران کل میکشیدند و قیر داغ بر سر سپاه دشمن پای قلعه میریختند.......یک لحظه ملک جمشید حواسش پرت شد و شمشیر دشمن روی بازوی رعنا ( توجه داشته باشید دخترای عزیز بازوی رعنا جون میده برای گاز گرفته شدن ، اینا درس زندگی واسه ایندتون خوبه ) فرود امد ....اه از نهاد ملک جمشید بلند شد.....پادشاه سرزمین سپیدار براشفت......با سرعت شال کمرش که از جنس ابریشم ختنی بود باز کرد و به دست باد سپرد تا ببره برای ملک جمشید...
ملک جمشید تو هوا شالو گرفت و بست به بازوشو و چنان جنگید هزار سرباز دشمن در لحظه ای روی زمین سپیدار به خاک و خون کشیده شدند.....
صدای هلهله زنان سپیدار....شاهزاده خانم بالای بلندترین برج موهاشو افشون کرد و کل کشید.......
سپیدار پیروز شد....سربازان سرزمین سیاهدار با خفت و خواری عقب کشیدند و فرار کردند........
جنگ تمام شد...شاه از دست دامادهاش حسابی عصبانی شد.....دو تای اولی رو دیده بود محاصره و زخمی و ترسان......سومی که کلا گور به گور شده بود....
شاه عصبانی و غمین دستور داد هر 3 دامادو کت بسته بیارن تو صحن قصر....در ضمن سپرد اون دلاور مردی که باعث پیروزی سپیدار شده بود رو پیدا کنند و بیارند....
سربازان گارد با سرعت تمام شروع کردند به جستجو.....داماد اولو در کاخ شخصیش پیدا کردند که شهدخت داشت زخمهاشو میبست......گرفتند و کت بسته کشان کشان اوردند به صحن.....
داماد دوم رو در کاخ بهاره تو حمام پیدا کردند.....گرفتند و با زور بردند.....اما بشنوید از حسن کچل......کنار جویبار پشت کاخ در حال گل بازی یافتند و گرفتند و به زور بردند........کچل داد میزد: بی انصافا چرا میزنید.....منم کلی جنگیدم مگر ندیدید؟؟؟؟؟؟؟ولوم کنید نامردا.......چی از جونوم میخواین؟؟؟؟؟؟ زورتون به کچل رسیده؟؟؟؟؟؟؟؟
3 تا داماد های خنگول شاه رو در صحن کاخ روی زمین نشاندند.....زانو زده و دست بسته......
شاه و وزیر هر دو ناراحت و خشمگین..امدند.....اول به تمام سربازهای شجاع سپیدار که مردانه جنگیدند مدال دادند و درود فرستادند...دست اخر شاه گفت که میخواد هر 3 دامادو سر بزنه تا عبرتی برای همه بشه......
صدای جیغ و داد و فغان دختران شاه به هوا رفت که ببخشید این نامردان ترسو رو ......ما خودمون ضامنشون میشیم.....
دامادها به دست پای شاه افتادند که شاهنشاه ما هر کاری از دستمون برمیومد کردیم و ازین حرفا...ولی کچل حرفی نمیزد.....
شاه عصبانی تر شد و گفت : خاموش.....باید بدم شیرهای دشت شما رو برای شامشون بخورن.....به شما هم میگن مرد؟؟؟؟؟ هی کچل ؟ تو چی میگی؟ کدام گوری بودی؟؟؟؟؟؟؟
صدای کچل بلند شد : شاهنشاه زنده باشند من داشتم برای سربازان سرمزین گور میکندم به خدا...که جسدشون روی زمین نمونه.....
یکهو شاه عصبانی شد و شمشیر از نیام کشید و چنان در هوا چرخوند و به سمت کچل حمله کرد...صدای جیغ زنان حرمسرا و داد کچل : رحم کنید....مگر گور کنی بده؟؟؟؟ عجب گیری افتادیما.....خوبه شاهد بودید خرم جون نداشت تا میدون بره..
شمشیر تو هوا ایستاد.....
کچل بالای سرشو نگاه کرد دید شاه متعجب خیره داره نگاهش میکنه....
کچل حس کرد یک جای کار میلنگه ناجور....خواست فلنگو ببنده و بکشه کنار...ولی شاه شمشیرو درست روی فرق سرش فرود اورد........پوست دو نیمه شد.....نور تابید......همه چشماشونو لحظه ای گرفتند.....
شاه خیره شد ...بندها گسسته....ریختند جلوی پای شاه.....ملک جمشید فروتن تعظیم کرد.....
شاهنشاه با لذتی سراسر از شوق و ذوق داماد زیباروی خودشو بوسید و گفت: پس تو واقعا ملک جمشید بودی؟؟؟؟؟؟
وزیر گیج و سر در گم امد سمت شاهنشاه و با احترام به ملک جمشید تعظیم کرد...حتی دامادها از دیدن اونهمه شوکت و قدرت تحت تاثیر قرار گرفته بودند....
شاهنشاه گفت: به خاطر ملک جمشید شما 2 نفر رو هم عفو میکنم.....بازشون کنید....ولی شما 2 نفر ازین به بعد باید وزیران ملک جمشید باشید.....یار و باوران هم پیمان با وارث تخت شاهنشاهی......
پسران وزیر تعظیم کردند.......
دختران کل کشیدند و شاهزاده خانم ها چرخان به سمت همسران خودشون سرازیر.....
شاهزاده خانوم خوشگل داستان ما خودشو در اغوش ملک جمشید پرت کرد و بوسه ای دلربا از لبان هوس انگیز همسرش ربود و گفت: چطوری رازت بر پدرم معلوم شد؟؟؟؟؟؟؟
ملک جمشید حیران در حالیکه همسرشو مثل پر قو بلند کرده بود و میچرخوند گفت: شاهزاده دل من ...دلبرک شبهای تنهایی من...بانوی روزهای خوشبختی من....نمیدونم.شاهنشاه منو هم متعجب کرد......
شاه دستور داد سراسر دشتو اذین ببندند و سفیر فرستاد سمت سرزمین 7 رنگ و اورنگ.....تا از شاهنشاه اون سرزمین دعوت کنه برای جشن پیروزی و صد البته یک جشن عروسی شاهانه برای ملک جمشید و دخترش.....
وزیر و پسران و دختران و ملک جمشید همگی چشم به دهان شاه منتظر بودند تا پی به ماجرا ببرند.....
شاه دستی به سبیلای تابیده و مشکیش کشید و گفت: روز نبرد من جوانی یدم از بالا رزمنده و مبارز...که از بد روزگار بازوش زخمی شد....پس شال کمرمو براش پرتاب کردم و اون شالو به بازوش پیچید....وقتی میخواستم کچلو گردن بزنم پر شال من از زیر پوستینش پیدا شد....فهمیدم این اونی نیست که نشون میده...پس نقابشو به ضربه ای دو نیم کردم....
بچه های قشنگم.....گلهای زندگی.....تا 40 روز و 40 شب مردمان سرزمین جشن گرفتند.....میان جنگل ملک جمشید کاخی زیبا برای همسرش ساخت....
و ایندو سالیان سال در صلح و خوشبختی کنار هم زندگی کردند......
دوستان عزیزم....قصه ما به سر رسید....کلاغ به خونش نرسید...
شب و روزتون طلایی........خوابهاتون رنگی....
همیشه به شادی و خوشحالی.......

کچلوکه اُ و گلو نکن ( کچل خان آب رو گل نکن ) قسمت پنجم


 تو کاخ میون اشراف زادگان داستان زمان ایستاده ؟؟؟؟؟ تا برسیم به امشبو و داستانو ادامه بدیم دختر و پسرای گل و نازنین.......
حسن کچل تو کاخ برای خودش ازادانه میگشت و سر به سر اشپز و قناد و نقاش میگذاشت.....کلا از سر ارایشگر برمیداشت و روی سر نجار میگذاشت......
پشت لباس تلخک رو میکشید و در میرفت........کل کاخ به ستوه امده بودند.....پناه بردند به وزیر دانا که بیا مارو از دست این دیوانه نجات بده..کچلمون کرد.....صدای خنده وزیر بلند شد...ته دلش از حسن کچل خوشش میامد....یک چیزی تو وجود این جوان بد ریخت و قیافه و بدبو جذبش میکرد.....ولی نمیدونست چی...گفت بگیرند و بیارنش.....به قولی میخواست بلایی سرش بیاره یادش بره سر به سر مردم بگذاره......
حسن کچلو برداشتند و اوردنش وسط صحن اصلی کاخ گذاشتند و رفتند...
وزیر با مهربانی به حسن کچل نزدیک شد و ازش خواست تا باهاش همراه بشه...کچل با هیجان راهی شد و هی اتیش میسوزوند.....مثل کودکی 5 ساله بالا و پایین میپرید.....سیب میچید و می نداخت تو دامن بانوان کاخ و دنبال طوطیهای کاخ میگذاشت و جیغ زنان حرمسرا رو به هوا میبرد.....
وزیر خنده کنان گفت: بعد از مدتها کسی خنده و شور و ذوق رو به این کاخ برگردوند...ولی جوون..تو هر کسیو میتونی فریب بدی....ولی منو خیر.....یالا بگو ببینم......داستان زندگی تو چیه؟ کچل لبخندی زد و گفت : خوب من ملک جمشیدم......
صدای قهقهه وزیر تو سرسرا پیچید و گفت : عجب موجودی هستی تو.....اصلا ملک جمشیدو میشناسی؟ میگن تو یک دستش اتیش و تو دست دیگرش اب.....تو هر نفسش درختا شکوفه میدن و تو هر حرکتش گندمزارها میرقصن.....هر شب اب طلا میخوره و نان سر سفرش از برلیان......کاخ مرمرش وسط سرزمین 7 رنگ محصور با زمرد و یاقوت.......تخت شاهنشاهی پدرش از سرزمین بدخشان اورده شده و بیشتر از 20 تا شیر نر زیر تختش اماده به دریدن دشمنانش جلوس کردند......تو کجا و ملک جمشید کجا؟؟؟؟ رعد اسب ملک جمشید خودش افسانس......حتی شنیدم نگاه کردن مستقیم به ملک جمشید ممکنه ادمو کور کنه........
صدای خنده کچل : پس تو الان باید کور شده باشی........
صدای خنده وزیر: عجب....شاهزاده خانم رو با این لودگیت فریب دادی..ولی منو نمیتونی خام کنی.یادت باشه سوگلی این کاخ شده همسر تو......و من نمیزارم خار به پای این خاندان بره....اگر روزی بشنوم اشک شاهزاده خانوم رو دراوردی میدم با پوست سرت به دروازه شهر اویزونت کنند تا لودگی و پرت گویی از یادت بره.....چقدر بدبویی؟ کجا بودی تو ؟؟؟؟؟؟
صدای خنده کچل : زیر سایه شما در رودخانه شاهی گل بازی میکردم.......
وزیر دستی به محاسنش کشید و دستی زد....خدمتکارا زودی بشکه پر از ابی اوردند و دسته ای حوله...و چند تا بانوی کاخ با لباس سفید رنگ حاضر شدند.....مردها افتادند دنبال کچل تا بگیرند بندازنش توی بشکه و حمامش کنند....صدای داد و بیداد کچل.....آی خدا...اینجا دیگه کجاست؟ من به اب حساسیت دارم.....تمام تنم لپر لپر میزنه...ایشششششششش..........به من دست نزنید...اتیش تو دستم خاموش میشه.......بهتون اخطار میدم....اگر منو تو اب بندازین کور میشید.....
و عین میمونها از در و دیوار کاخ بالا میرفت و خدمه دنبالش....
وزیر اون پایین به این شلوغ بازی کچل میخندید و دامادها هر کدام از یک وری سرک کشیده بودند تا ببینن چه خبره......
همایون گفت: اره پدر .بگیرید این لجن بدبو رو ....کل کاخو به گند کشید.....
اون یکی داماد گفت: امیدوارم هر چه زودتر اتیش با این اب خاموش شه و دل ما خنک.......
کچل رفت بالاترین نقطه کاخ پناه گرفت و داد زد : به یک شرط حمام میکنم که 2 تا همریش هم با من بیان و حمام کنند....اصلا میرم تو حمام شاهی و اونجا حمام میکنم.....صدای وزیر بلند شد : یالا پسرا....لباسا رو بکنید و باجناقتونو ببرید حمام شاهنشاهی...منم میام سرکشی.. بیچاره دامادها یکهو یاد اون داغهای وحشتناک روی پشتشون افتادند....برگشتند و نگاهی به کچل بلا به جون گرفته کردند و گفتند: پدر به سلامت باشند.....ما تازه از زیر دست دلاک امدیم بیرون و خسته و کوفته ایم.....حالا که میبینیم.....این کچل خان زیادم بدبو نیست...باشد یک روز دیگر......
وزیر دانا بهشون شک کرد....نگاه بین پسرها و کچلو دید.و حس کرد چیزی این وسط اشتباه...خواست پاپی شود که صدای داد و بیداد دسته ای از درب غربی کاخ بلند شد ...به داد برسید..به داد برسید.....
کچل برگشت و به دوردستها نگاه کرد و سیاهی لشگری چشماشو گرفت....
ای دختران زیبا رو و ای پسران سرو قامت ...بشنوید که وقتی شاه سرزمین سیاه دار از نابینا شدن شاه سرزمین سپیدار خبردار شده بود...فهمید بهترین وقته برای حمله به این سرزمین نورانی.....پس لشگری بزرگ تدارک چیده بود و به تاخت به مرز های سرزمین سپیدار یورش اورده بود.......مردم سرزمین از ترس و هراس به سمت کاخ سرازیر شدند و در زیرزمینهای امن کاخ پناه گرفتند.....
شاه دستور داد به لشکر که هر چه زودتر اماده رزم بشه.....
دامادها هر کدام شمشیری جواهر نشان از شاهنشاه گرفتند و کلاه و خود و زره جنگی به تن کردند و سوار بر اسبهای جنگی راهی میدان شدند......اما بشنوید از کچل که با یک خر دراز گوش و اسلحه ای شکسته داشت میرفت به جنگ....وزیر به خنده افتاد و شاه کم مونده بود اشکی به خاطر دخترش بریزه...برای دامادها ارزوی موفقیت کرد و وقتی نوبت کچل شد شاه گفت : برو و به خاطر دخترم زنده برگرد....وگرنه اگر به دعای من بود که میگفت بری که برنگردی.....اخه این چه مرکبی؟؟؟؟ این چه سلاحی؟؟؟؟؟؟
کچل خندید و گفت : با همین الاغ و همین شمشیر شکسته 1000 تا سربازو سر میبرم.....به شرافت ملک جمشید قسم.....
صدای خنده وزیر و شاه....هر دو مطمئن بودند این پسرک سخت دیوانه است و شاهزاده خانومو طلسم خودش کرده....با این لودگی....
صدای شاه : از خودت مایه بگذار.....ملک جمشید کجا و تو کجا کچل ؟ میگن موی ملک جمشید هر روز هزار تا پری تو اب رودخانه مروارید میشورند و هزار تا شانه میکنند و هزارتا پری میبافند......
صدای کچل: پس ملک جمشید برای خودش مو کمندی هستا......
صدای خنده لشگر.....همگی لباس رزم به تن و راهی شدند.....الاغ کچل از پی همه....صدای شاه : دست کم تلخک نفرستادیم جنگ .....کچل هست رزمنده رو بخندونه....
دختران پشت سر همسرانشون دعا کردند و دستمال به باد سپردند....
شاهزاده خانوم نگران رفت بالای برج شرقی و داد زد : کچلوکه من پیروز برگرد....
در کمتر از ثانیه دشت سیاه شد از 2 لشکر......گرد و خاک سم اسبها رفت تا به ابرها رسید......
خدای جنگ ازون بالا برای سربازان خودش دعای پیروزی و خون بیشتر میخوند...نفس در سینه همه حبس شده بود......همه منتظر دستور جنگ از سوی شاهنشون بودند.....
واسه امشب داستان بسته...باقیش بمونه واسه فردا شبتون.......
خوابهاتون رنگی و ارزوهاتون براورده.....دعاتون سرشار از امید و شادی......

کچلوکه اُ و گلو نکن ( کچل خان آب رو گل نکن ) قسمت چهارم


 خوب.....کجای داستان بودیم؟؟؟؟؟؟؟ کنار رقص پریا؟؟؟؟؟ کنار رودخانه خروشان؟؟؟؟؟ یک شب رویایی؟؟؟؟؟؟؟
روزها و شبها برای شاهزاده خانوم ...مثل رویایی شده بود که حقیقت پیدا کرده بود.......ملک جمشید بهترین ها روی برای همسرش فراهم میکرد....ازون جایی که قدرت فراوانی داشت و به 4 عنصر تسلط داشت...هر چی اراده میکرد..به 3 شماره در دستانش بود.....
اما بریم سر وقت کاخ شاهنشاهی سپیدار..........
شاه مهربان سرزمین سپیدار در غم رفتن دخترک کوچکش شبانه روز غصه میخورد و اشک ندامت میریخت که چرا با داماد کوچک خوب تا نکرده و اونها رو از خودش رونده.....ولی جرات اینو نداشت که از تصمیمش برگرده و دستور بازگشت اونها روبده.....روز ها میگذشت و شاه هر روز بیمارتر و رنجورتر میشد.....
بعد از مدتی به کل اشتهای خودشو از دست داد و کم کم سوی هر دو چشمش از بین رفت.....طبیبان از سراسر ملک و سرزمین های مختلف برای درمان به کاخ سرازیر شدند..........ولی هیچ درمانی موثر نیافتاد......
تا بلاخره حکیمی از دیار ملک ری گفت: شاهنشاه باید از ابگوشت آهوی 2 ساله دستپخت کسی که خیلی دوستش داره بخوره......تا سوی چشمانش برگرده.....یادتون باشه.....کسی که پادشاه رو واقعا دوست داره باید این غذا رو بپزه........
دامادهای شاه...اماده به خدمت سوار بر اسبان تیزرو..راهی جنگل شدند.....از قضای روزگار....ملک جمشید در جنگل مشغول سوارکاری بود.....با دیدن دامادها به شکل حسن کچل درومد
دامادها از صبح خروس خوان تا غروب هرچقدر گشتند اهویی پیدا نکردند......تا به حسن کچل رسیدند..خسته و حیران و بسیار خصمانه. کمی حسن کچلو مسخره کردند و دست اخر.ازون راه پرسیدند.....
حسن کچل گفت: خوب.ای دلاور مردان... چی شده این فصل سال دنبال شکارید؟
دامادها داستان چشمان شاه رو تعریف کردند.....کچل لبخندی زد و گفت : اگر من به شما اهو بدم...در عوض چی به من میدید؟
هر دوی دامادها خصمانه به او نگاه کردند و گفتند در ازای هر اهو 2 کیسه سیم و زر میدهند......تازه تو چطوری میخوای اهو پیدا کنی؟ ما کل جنگلو گشتیم....
کچل به دامادها گفت سیم و زر نمیخوام....ولی من باید روی بدن شما نشانی بگذارم تا ثابت کنه شما این اهوان رو از من گرفتید.....یادتون باشه...مرد و قولش....
اولش دامادها نمیخواستند قبول کنند...ولی از سر ناچاری و خستگی پذیرفتند....و ته دلشون مطمئن بودند کچل خالی بسته......
کچل رفت پشت درختی تنومند و غیب شد.. خیلی دورتر ظاهر شد سوتی زد و 2 تا اهوی 2 ساله امدند و جلوی ملک جمشید زانو زدند و جانشونو فدای پای ارباب خودشون کردند........ملک جمشید دعایی روی اهوها خوند و ازشون تشکر کرد و به تیری خلاصشون کرد......بعد با قیافه کچل با دو تا لاشه پیش دامادها برگشت
دامادها از سر مکر و نیرنگ میخواستند لاشه ها رو از کچل بدزدند....ولی شاه جوان قویتر بود و هر دو داماد نامردو به زنجیر کشید و به درختی بست....
نشان خودشو در اتش انداخت و بعد روی کمر هر کدامو داغ گذاشت......
داد و هوار و فغان دو تا داماد بی لیاقت به هوا رفت.......
ولی کار از کار گذشته بود.......هر دو نشان ملک جمشید بر پشتشون جلز و ولز میکرد.......
ملک جمشید لاشه های اهوان رو روی زین اسب دامادها انداخت و گفت زود ازین جا دور شید ...دیگه نبینم شما رو.........
دامادها با تاخت و با افتخار به کاخ شاهنشاهی برگشتند........و لاشه اهوان رو بدست زنان خودشون سپردند.....
دختر اول گفت: من ابگوشت درست کنم؟؟؟؟ هرگز......در شان من نیست...
دستور داد به اشپز کاخ خودش که زودی ابگوشتی بپزه و در ظرف اعلایی بریزه تا شاهزاده خانم به کاخ ببره........
دختر دوم تا جنازه اهو رو دید اشکش درومد و گفت: عجب خوشگلم بوده....عزیزم تو شیرمردی و خیلی بهت افتخار میکنم که رفتی شکار.....ولی من نمیتونم ابگوشتی بپزم.....بده به اشپزباشی.......من خودم ابگوشتو به دهان پدرم میگذارم...میدونم خوب میشه.........
دختران در ساعت مقرر به کاخ پدر رفتند و به زور و التماس لقمه در دهان شاه گذاشتند.......ولی شاه بهتر که نشد هیچ......از شدت درد و ناراحتی از هوش هم رفت.....
طبیب دادش به هوا رفت که کی این ابگوشتو پخته....؟ دختران از ترس و نگرانی اعتراف کردند که خودشون نپختند و اصلا اشپزی بلد نیستند......
تا اینجای داستانو داشته باشید....بریم سر وقت ملک جمشید خودمون......
ملک جمشید توی جنگل ایستاد و رفتن دامادهای ترسو رو نگاه کرد........بعدش سوتی زد و یکهو درختان رفتند کنار و دشتی بزرگ پدیدار شد..........سراسر پر اهوهای زیبا و چاق و چله......
گشت و یکی از اهو ها رو انتخاب کرد و ازش اجازه گرفت و جانشو گرفت.....
بردش به کلبه و دادش دست شاهزاده خانم.....داستانو برای همسرش تعریف کرد...شاهزاده خانم......با چشم گریان و دست لرزان وسایل اشپزی رو فراهم کرد و ابگوشتی برای پدر پخت......بالای سر دیگ ابگوشت هی اشک ریخت و هی هم زد......بلاخره خوراک جا افتاد و اونو داخل ظرف مسین ریخت و درشو بست....
ملک جمشید لباس بدلشو پوشید و همراه شاهزاده خانم راهی کاخ شد.....
صبح خروس خان رسیدند به کاخ پدر.....
اولش نگهبانها نمیخواستند اونا رو راه بدن.....ولی به دستور وزیر دانا....دروازه ها باز شد ....چون وزیر میدونست شاه چقدر دخترشو دوست داره......
شاه نابینا......با شنیدن صدای قدمهای تهتغاری....گوشاش تیز شد.......ولی بروی خودش نیاورد......دختر کوچک با چشمان اشک الود پدرو در اغوش گرفت و زار زار گریه کرد.......ولی پدر حاضر نبود دخترکشو ببخشه......
به اصرار وزیر و التماس شاهزاده خانم...شاه یک کاسه از ابگوشتو کمی سر کشید.......اینطوری : هووووررررررتتتتتتتتتت.........
بعد حس کرد این اب چقدر خوشمزس......دوباره هوووورت ....بالا کشید.....خیلی خوشش اومد تا تهشو خورد.......حس کرد چشماش از هم باز شدند.....
اشتهاش باز شده.....یکم بیشتر غذا خواست.......طوری که یک دیگ بزرگ ابگوشتو در یک وعده خورد.......3 روز و 3 شب شاهزاده خانم در کاخ موند و برای پدر پخت و پرستاری کرد.....تا پدر سلامتی کاملشو بدست اورد....
اما بشوید از حسن کچل در کاخ......که از هیچ اتیش سوزوندنی فرو نگذاشته بود.....عزیزای دلم.........تو قسمت بعدی براتون میگم چطوری حسن کچل دامادها رو رسوا کرد.....قسمت بعدی رو از دست ندهید....

کچلوکه اُ و گلو نکن ( کچل خان آب رو گل نکن ) قسمت سوم


 خوب......کجای داستان بودیم بچه های خوب؟؟؟؟؟؟؟؟
رسیده بودیم به سیب توی دست ملک جمشید...
پادشاه اینقدر از دست شاهزاده خانمش عصبانی شد که میخواست دستور بده زودی سر کچلو بزنن و شاهزاده خانمو ببره نشون طبیب بده...چون مطمئن بود دخترش دیوانه شده از بس پسر دیده قاطی کرده بچه.......
ولی وزیر با درایت به شاه گفت: حتما حکمتی پشت این انتخاب هست....باید به شاهزاده خانوم فرصت بدید تا توضیح بده......بعد دربارش تصمیم بگیرید.....
شاهزاده خانم مست و خرامان و شاد....از پیدا کردن کچل خودشو به اغوش پدرش انداخت و خواست تشکر کنه.....پدر ناراحت و غمگین ازین انتخاب شرم اور فقط تحمل میکرد .....بلاخره با ناز و غمزه دخترک جوان دل پدر نرم شد و خیلی ناراحت گفت : حتما دلیل خیلی محکمی داری برای این انتخاب......
شاهزاده خانوم گفت: من همون قدر که به وجود روز وخورشید ایمان دارم به انتخابم مطمئنم........
شاه وقتی دید دخترک تصمیمشو گرفت گفت جوونک کچل رو بیارن....گفت: خوب جوان تو کی هستی ؟ چکاره ای؟از خودت بگو.....
حسن کچل کمی قوز وار ایستاده بود و با حالتی لات وار و گستاخ گفت : خوب من ملک جمشیدم حتمنی ......خوب معلومه دیگه میخواین من کی باشم؟ حسنم....حسن کچل .. و پوست فروشم...
بیچاره وزیران و اطرافیان از ترس شاه جرات نداشتند حتی لبخند بزنن.....ولی لحن کلام حسن کچل همشونو جذب کرده بود و خندان......
صدای شاه: تو اصلا به عمرت ملک جمشیدو دیدی؟ که اسمشو میاری؟
بعد از سر افسوس و تاسف سری تکان داد...تنها کسی که برای خواستگاری دختران زیباروی شاه به سپیدار نیامده بود ملک جمشید شاهزاده سرزمین اورنگ بود......باری......شاه سرزمین سپیدار تسلیم خواسته دخترش شد و دستور داد عاقد بیاد و در یک مجلس خصوصی خطبه ازدواجو بخونه و قضیه رو دزدکی و بی سر و صدا فیصله دادند........
شاه به هر یک از دختران اول و دوم کاخی هدیه داده بود.......اما به دختر سوم یک کلبه داخل جنگل صنوبر هدیه کرد و گفت: از کاخ من همین امشب بروید.......دیگر نمیخوام شما رو ببینم........بروید......
شاهزاده خانم......غمگین و افسرده دست حسن کچل رو گرفت و از کاخ خارج شد......در حالیکه نه خدمی نه حشمی حتی ندیمه هم بهش ندادند.......خودش یکه و تنها......حسن کچل یک خر داشت......شاهزاده خانمو نشوند روی خر....و با خودش برد وسط جنگل صنوبر.......تا خود کلبه.......
با احترام شاهزاده خانمو از الاغ پیاده کرد و اونو به داخل کلبه برد........شاهزاده خانم زد زیر گریه........
ملک جمشید رفت بیرون و با خودش دسته گلی زیبا از سوسنهای سپید و خوشبوی دشت چید و اورد.......غذای گرمی درست کرد و سفره مفصلی برای همسر زیبارویش چید......
شام در سکوت خورده شد...شاهزاده خانم هنوز دلتنگ پدر بود و کاخ.....
ملک جمشید خیلی اروم همه کلبه رو مرتب کرد و اجازه داد شاهزاده خانوم اروم بخوابه.......وقتی مطمئن شد شاهزاده خانوم خوابیده رفت بیرون و راهی جنگل شد ولی قبلش به گلهای سرخ کنار کلبه اشاره کرد......گلها زبان به سخن گشودند....: امر کن ای شاهزاده سرزمین اورنگ...
ملک جمشید گفت: شهبانو امانت دست شما...اگر کسی خاست به کلبه نزدیک شود سد شوید و کورش کنید......
گلهای سرخ: شاهزاده زنده باد....امر همایونی اجرا میشه.....
بعد گلهای سرخ در هم تنیدند و با هزاران چشم مشغول نگهبانی شدند.....
ملک جمشید برگشت سمت جغد دانای بالای درخت و گفت: مرغ حق ....هر چه دیدی برای من بگو......اینجا تو چشم و گوش منی......اگر اتفاقی افتاد به کلاغ بگو تا برام خبر بیاره..... جغد بال گشود و تعظیم کرد.......کلاغ قار قار کنان تایید کرد......گرگ اونطرف تر منتظر ملک جمشید ایستاده بود......
ملک جمشید راهی جنگل شد ..رفت و رفت......
از قضای روزگار شاهزاده خانوم بیدار شد و خودشو تنها درون کلبه دید.....بلند شد و رفت بیرون...
گلها در هم تنیدند و جلوی شاهزاده خانوم رو سد کردند.......شاهزاده خانوم متعجب نگاهشون کرد و پیش خودش گفت : این نمیتونه عادی باشه......حتما کسی این گلها رو جادو کرد....لبخندی زد و شروع کرد به اواز خوندن ..گلها با صدای زیبای شاهزاده خانوم رقصان شدند و یادشون رفت وظیفشونو از هم باز شدند....شاهزاده خانوم از سد اول رد شد و به داخل جنگل رفت......
جغد با صدای بلند گفت : حق....حق.....شاهزاده خانوم گفت: ای جغد دانا بیا و دل منو شاد کن ...نترس ای دانای جنگل......
جغد در سکوت سر چرخوند و نگاهی کرد به شاهزاده خانوم.....
شاهزاده خانوم گفت: تو که نمیخوای من گم بشم؟ میخوای؟ پس راه بهم نشون بده و بگو همسرم از کدام طرف رفت؟
جغد سر چرخوند و هو هویی کرد.......
شاهزاده خانم: ای جغد زیبا.....تو چشم و گوش جنگلی.....دلت که نمیخواد من گم بشم.....راهو به من نشون بده.......جغد سرشو چرخوند و گفت: شاهزاده خانوم به سلامت...من اجازه ندارم.....
شاهزاده خانوم موهاشو باز کرد و به دست باد داد گفت: باشه.....نگو......خودم دنبال همسرم میگردم ولی در اولین فرصت بهش میگم که تو اصلا مراقب من نبودی........من اینجا تنها موندم....میترسم....باید برم پیشش
جغد کمی فکر کرد و پرواز کرد و راهو برای شاهزاده خانوم روشن کرد......
کلاغ میخواست بره و به شاهزاده خبر برسونه...ولی شاهزاده خانوم اونو هم افسون کرد و فریبش داد.......هر 3 تایی راه افتادند در جنگل پشت سر ملک جمشید.....رفتند و رفتند تا به رودخانه خروشان اژدها رسیدند......
شاهزاده خانوم حسن کچلو دید که کنار رودخانه ایستاده......تا خواست صداش کنه.....دید که کچل نقاب رو برداشت و پوستینو از روی سرش برداشت و عریان شد......زیر نور ماه......عضلات ملک جمشید شاهزاده خانومو مست کرده بود.....
ملک جمشید بیخبر از همه جا وارد اب شد برای شنا و ابتنی......
شاهزاده خانم زیرک به کلاغ دستور داد بره و لباس ملک جمشیدو بدزده....ولی کلاغ به سمت گرگ اشاره کرد که نگهبانی میداد....و اونطرف رعد که داشت میچرید.....
شاهزاده خانم خودش دست به کار شد و رفت سمت گرگ.....بیچاره گرگ سفید از دیدن شاهزاده خانوم شوک شد و تعظیم کرد.....
شاهزاده خانوم لباسها رو برداشت و سمت گرگ گفت: هیس....
بیچاره گرگ....بیچاره جغد.بیچاره کلاغ.......کی میتونه به یک شاهزاده خانوم زیبا بگه نه؟؟؟؟؟
ملک جمشید ساعتی ابتنی کرد و شاد و شنگول برگشت به خشکی....یکهو دید لباساش نیست......عصبانی برگشت سمت گرگ و رعد ....گرگ معصوم دستاشو گذاشته بود روی چشماش....صدای اواز خوندن یک افسون گر زیبا از پشت درخت انار......خیلی اروم رفت و خودشو رسوند پشت درخت....دید شاهزاده خانوم داره موهاشو میبافه.....لباسی از حریر سرخ تنشه ....زیر نور ماه...فرشته ها جلوی شاهزاده خانوم تعظیم میکردند ... یکهو شاهزاده خانوم برگشت و ملک جمشید از ترس و حیا حول شد و عقب عقب رفت و افتاد داخل چاله ای پر اب.....
و چون عریان بود خیلی سریع به تنش گل مالید تا شاهزاده خانوم نبینه.....
صدای خنده شاهزاده خانوم : کچلوکه.....او گلو نکن...با دل من بازی نکن.....
بیچاره ملک جمشید.....مگر میشه به شاهزاده خانوم کسی نه بگه؟؟؟؟
ملک جمشید دید نمیشه....وقتشه خودی نشون بده.....به درختا دستور داد حجابش بشن.....درختا برگهاشونو پرده کردند......
صدای شاهزاده خانوم: خوب....وقتشه پرده از راز بردارید ....
جونم براتون بگه عزیزای دلم اون شب بلاخره ملک جمشید راز خودشو گفت و شاهزاده خانم خوشحال از انتخابش گفت که باید به کاخ برن و به پدرش حقیقتو بگه....ولی ملک جمشید گفت که هنوز وقتش نرسیده و باید کمی صبر کنند......بعد از شاهزاده خانوم خواست لباسهاشو بده.......
خنده شاهزاده خانوم بلند شد و گفت اگر به 3 تا سوال من پاسخ بدید .....جای لباسهاتونو میگم.....
ملک جمشید اماده ام....
شاهزاده خانوم: سه دکان تودرتو اولی چرم فروش دومی پرده فروش سومی یاقوت فروش.....
ملک جمشید خیره به چشمان شهلای شاهزاده خانوم نگاه کرد و یهو میوهای زیبای درخت انار بروش لبخند زدند ......به سمت درخت رفت و اناری چید و در دامن شاهزاده خانم انداخت و گفت چرم و پرده و یاغوت...انار.......خوب لباسامو بده....
صدای خنده شاهزاده خانوم این اولیش بود.....هنوز دو تا مونده ....جامی است در او آب خوش و آسوده.بر جای نشسته و جهان پیموده.کشتی بانی در آن به رنگ دوده.خود جامه همی بافد و او باشد عریان.......اون چیه....
ملک جمشید خیره به چشمان زیبا و افسونگر خانومش نگاه کرد و بهش نزدیک شد و اروم بازوهای شاهزاده خانومو گرفت و بهش نزدیک شد و تو چشماش نگاه کرد و گفت چیزی میتونه باشه جز چشمان زیبای شما.......
شاهزاده خانم گفت: نمیشه....تو تقلب میکنی.....
ملک جمشید گفت : به گمونم دیگه به لباسام احتیاجی نداشته باشم شاهزاده خانم چشم دوده ای......
در یک چشم برهم زدن شاهزاده خانمو بغل کرد و به سوی رودخانه رفت.....و باهم وارد اب شدند.....پری های رودخانه بال از بال گشودند و پرده ای از حجاب دور تا دور اون دو عاشق و معشوق کشیدند.....روح جنگل لبخندی از رضایت زد.....
خوب بچه های گلم واسه امشبتون بسه....افرین....
باقیشو فردا شب براتون تعریف میکنم......
خوابهاتون طلایی و زندگیتون رویایی......

کچلوکه اُ و گلو نکن ( کچل خان آب رو گل نکن ) قسمت دوم


 دختر و پسرای عزیز......دسته گلهای امید.....داستان به کجا رسید؟؟؟؟ به صدای تالاپ و تولوپ قلب شاهزاده خانوم؟؟؟؟ یا فکر پریشون ملک جمشید؟؟؟؟؟
شاهزاده خانم هر روز صبح میرفت بالای برج و منتظر کچل خان داستان ما بود....و ملک جمشید هر روز صبح میرفت برای گلبازی زیر برج کاخ....تا ببینه اون صدای افسونگر ...اون موهای مواج صاحبش کیه.......تا اینجای داستانو داشته باشید بریم سراغ وزیر و ماجراهای داخل کاخ..........
یک روز وزیر با درایت پادشاه دستور داد برای پادشاه هندوانه بیاورند.....در سینی 3 هنداونه مختلف گذاشته بودند.....
شاه حکمت کار وزیرو پرسید....وزیر با دعا و احترام گفت: شاه شاهان زنده باشند.....هندوانه اول زیادی رسیده.....این نشانه دختر اول شاهنشاه ...که سنشون از ازدواج داره میگذره و باید کاری کرد.....هندوانه دوم شیرین و ابدار...و این نشون میده دختر دوم در سن مناسب برای ازدواج.....ولی هندوانه سوم هنوز نارس....پس برای دختر سوم هنوز فرصت هست......
شاه دستور داد تمامی مردان جوان اماده به ازدواج سرزمین سپیدار هست بیایند به کاخ برای دستبوسی دختران شاه.....
دختر اول شاه طبق رسومات سیبی در دست و اونو محکم پرتاب کرد به سمت پسر اول وزیر.........همایون براحتی سیب را گرفت و شمشیر ارتشیان به نشانه احترام بالا رفت..صدا هورا و شادی مردم.......
دختر دوم پادشاه سیب سرخ خودشو به سمت پسر دوم وزیر هوتن پرتاب کرد....صدای هورا و هلهله مردم........
شاه از خوشحالی و ذوق که دخترانش خیلی خوب و با درایت انتخاب کردند دستانشو به نشانه تایید بالا برد ......
و اما شاهزاده خانم قصه ما.......دختر سوم......هیچ سیبی پرتاب نکرد....
ته تغاری پدر.....نازدردانه کاخ.....کسیو انتخاب نکرد...خیلی دلفریب و خرامان سمت تخت پادشاهی رفت و بوسه ای از سر شوق بر دستان پدر زد و گفت: پدر..هیچ کدام ازین جوانها لایق دامادی خاندان سلطنتی رو ندارند......بخت من میون اینها نیست...
شاه خوشحال و سر کیف چون میدونست دختر کوچیکه هنوز برای ازدواج فرصت داره..گفت که ایرادی نداره و دختر کوچک 40 روز فرصت داره که فرد مناسب برای ازدواج رو انتخاب کنه.....و بعد دستور داد برای 2 تا دختر بزرگتر 7 شب و 7 روز جشن و پایکوبی بگیرند و کل سرزمینشو آذین ببندند و میون کل رعایا گفت شیرینی و شربت پخش کنند......مردم سرزمین سپیدار......7 شب و 7 روز .....خوردند و اشامیدند و رقصیدند و همه در شادی خاندان سلطنتی سهیم شدند....همه خوشحال...ولی شاهزاده خانم نگران......دل تو دلش نبود که کچل خان کجا رفته و چرا نیست.......افسرده و بی تاب......میون جمعیت دنبال کچلش میگشت.......ولی کچل نبود که نبود.......کلی خواستگار و پسرهای جوان هر روز با کلی امید میامدند به کاخ و دست از پا درازتر حدود 2 متررررررررررر بر میگشتند......تا رسید به روز چهلم.......
شاه دختر کوچکو فراخواند و گفت : دسته دسته مردان با لیاقت این سرزمینو رد کردی.....اگر انتخاب نکنی......من تو رو به شاهزاده سرزمین چین و ماچین میدم.....شاهزاده خانم زیرک داستان ما پشت چشمی نازک کرد و با ناز و ادا رفت روی پای شاه نشست و دلبرانه گفت: دلتون میاد ته تغاریتونو بفرستید به سرزمین چشم بادامیها؟؟؟؟؟؟؟؟این راه دور....من دلم میخواد تو همین دیار کنار پدرم موهام سفید بشن....من عاشق شما هستم........من حتی یک لحظه تحمل دوری از شما رو ندارم.....
پدر خام و نرم گفت: دخترک زیبا روی من.....فرشته زندگی من....بگو من چه کنم؟
دخترک گفت: شاه سرزمین سپیدار عمرشون طولانی.....به سربازان دستور بدید هر چی پسر تو کوی و برزن پیدا کنن و بیارن....بلکه بخت من میون ایشان باشه.....
به دستور شاه هر پسر جوانی در کوی و برزن میدیدند میبردند به قصر.....و هی شاهزاده خانم میگفت نه.....بلاخره....توی یک مدبخ خانه قدیمی کنار یک تنور بزرگ.....سربازها جوانی دیدند به غایت زشت و بدبو با سری کچل و لباسهای ژنده...با زور و اجبار اونو برداشتند و کشون کشون بردند به قصر
کچل قصه ما دادش به هوا رفت: آی مردم....به داد برسید ...با من چیکار دارید؟ چرا چرت مرا پاره کردید؟ منو رها کنید....
صدای سربازها : ساکت باش....باید تو رو به قصر ببریم
کچل: به خدا من کاری نکردم.....همش 4 تا دونه سیب از درخت باغ شاهنشاهی دزدیدم.....حالا که چی؟؟؟؟ به خاطر سیب این دیار اینطوری قشون میکشند؟؟؟؟
سربازان در حالیکه میخندیدند و مطمئن بودند این اخرین پسر هم رد میشه....کچلو کشون کشون با خودشون بردند به کاخ......
شاهزاده خانم تا چشمش به جمال کچل روشن شد سیب سرخ بزرگی برداشت و پرتاب کرد.....
سیب چرخید و چرخید و چرخید و صاف خورد تو فرق سر کچل......نقش زمینش کرد.....سربازها به خنده..وزیر و شاه متحیر.....
داد شاه به هوا رفت که اشتباهی شده....و گفت دخترش حتمنی نمیدونه داره چیکار میکنه چشم غره ای رفت ....( ازون چشم غره ها که پدرا به دختراشون میرنا....ازونا.یعنی گند زدی دختر با این انتخابت ) شاهزاده خانم برای بار دوم سیبی پرتاب کرد ..درست خورد به پیشانی کچل .....
داد کچل به هوا رفت : تو این دیار چه خبره؟ ادمو به زور میارین تو کاخ تا دختر ترشیده هاتونو به ناف ادم ببندید؟؟؟؟؟ از همین حالا بگم.....من مهریه بده نیستم.....کار هم نمیکنم...شیر بها هم کامل میگیرم.....جهازشم باید مثل جهاز دختر اصفهونیا باشه.......وگرنه من زن بگیر نیستما.....راستی ببینم.....نکنه دخترتون ابله رو باشه میخواهید از سر باز کنید؟؟؟؟ وگرنه منو چه به کاخ شاهنشاهی؟؟؟؟؟؟
داد شاه به هوا رفت که بدید سر این پسر گستاخو از تن جدا کنید.....کچل بی ادب و بی هنر.......
ولی شاهزاده خانم سیب سوم برداشت و روبنده از صورت برگرفت و مستقیم تو چشمای ملک جمشید نگاه کرد و سیبو پرتاب کرد......
چرخید و چرخید و صاف تو دست ملک جمشید فرود امد......
شاهزاده مغرور و صورت زغالی.....کچل و بدبو...سیبو بوسید و به شاهزاده خانوم داستان ما تعظیم کرد.........
-----------------
باقی داستان باشه برای فردا شب بچه های گلم.......شب همگیتون بخیر و شادی و خوابهای رنگی.......

کچلوکه اُ و گلو نکن ( کچل خان آب رو گل نکن ) قسمت اول

 
یکی بود...یکی نبود..زیر گنبد کبود...غیر خدای مهربون هیچکی نبود....
در روزگاران خیلی خیلی دور ......تو شهر 7 رنگ و اورنگ پادشاه عادلی زندگی میکرد....پادشاه پسری داشت به نام ملک جمشید.....ملک جمشید جوان قدی داشت اندازه سرو ناز......هیکلی داشت آ ..این هوا ....ستبر و بزرگ...چشماش چشم عقاب.....خلاصه برای خودش پهلوانی بود..رستمی بود...یلی بود...اصلا جیگری بود....دختر کش....یک روز شاه رو کرد به پسرش و گفت وقتشه بری دنبال سرنوش...تت و خودت داستان زندگیتو بنویسی....خودتو برای سفر اماده کن.....
ملک جمشید باهوش...که دست هر چی مرد جذاب زمان خودش رو از پشت بسته بود بار سفر بست.....اسبی داشت چونان رخش....به نام رعد ....وقتی سوت میکشید رعد چونان گردبادی سهمگین در دشت پدیدار میشد......وقتی 2 تا سوت میکشید ...رعد چون دود در افق نا پدید میشد.....
ملک جمشید برای اینکه کسی او رو نشناسه یک سیرابی گوسپند بر سر کشید و لباسهای ژنده بر تن نمود و همراه رعد راهی سرزمین های دور شد......رفت و رفت و رفت .......تا رسید به سرزمین سپیدار ....میانه دشت کنار درختان سر به فلک کشیده سپیدار ....کاخی طلایی رنگ خود نمایی میکرد....شاهزاده جوان کنار جویبار زیبا نشست و کمی اب نوشید...ملک جمشید لباس از تن برکند و پوست سر برداشت و در جویبار مشغول ابتنی و شستشوی تن شد...بیخبر از سیه چشمان خمار بالای برج کاخ.......
شاه سرزمین سپیدار از دار دنیا 3 دختر داشت به غایت زیبا......اما دختر اخری در هوش و ذکاوت سرامد بود...هر روز صبح بالای برج شرقی کاخ طلایی کمند موهای مواجشو بدست باد میسپارد تا مرغکان باغ در مدح زیبایی و ترنم فصل بهاری شاهزاده خانم نغمه سرایی کنند.......
جونم براتون بگه بچه های خوب....اونروز صبح شاهزاده خانم دزدکی از بالای برج ملک جمشید را تماشا میکرد....ژنده پوشی را دید خسته در کنار جویبار شاهنشاهی......اولش میخواست سربازان رو صدا کنه تا گدای بی سر و پا رو بندازن بیرون....ولی ناگهان دید کچل خان پوستین از روی سر برداشت...زیر ان لباسهای ژنده بازوهای مردانه ای دید هوس انگیز......شهبانو لبخندی از سر شوق بر لبانش ظاهر شد...صدای قلبش : تالاپ تولوپ...... خودش نمیدونست چی شده......ولی انگاری دلش افتاده بود.......اونم چه پر سر و صدا......
ساعتی محو تماشای ملک جمشید زمان را گم کرده بود....دست اخر دید که پسرک جوان پوستین بر سر کشید و لباس ژنده بر تن و مقداری زغال بر صورت کشید......فهمید که این جوان نمیتونه یک رهگذر عادی باشه.....وقتی ملک جمشید شروع کرد به گل کردن اب و کثیف کاری بیشتر لباسهایش.......ناخود اگاه از بالای برج داد زد : کچلوکه اُ و گلو نکون......
ملک جمشید ایستاد و دنبال صدا گشت.....بالا ی برج رو نگاه کرد و خرمنی از موهای سیاهرنگ رقصان در نسیم صبحگاهی دید.....
شاهزاده خانم رفت......ملک جمشید ماند با حسی گیج و مبهم ........
=====================
وقتی دختر بچه بودم.....شبهای کودکیم پر بود از قصه ها و افسانه های ایرانی...
خواستم کمی شما رو هم شریک خوشیهای کودکی کرده باشم.....اگر دوست داشتید من ادامه داستان رو مینویسم........