سکوتم از رضایت نیست ...دلم اهل شکایت نیست...

هزار شاکی خودش داره...خودش گیره گرفتاره...

سکوتم از رضایت نیست ...دلم اهل شکایت نیست...

هزار شاکی خودش داره...خودش گیره گرفتاره...

قسمت ۳: درباره من فکر نکن.....

انگار دنیای من رنگ آبی نداره...... 

اسمون دربند برام آبی نیست........... 

اسمون این شهر خاکستریه...........  

تو جمع بودن رو دوست ندارم............ 

دوست ندارم............. 

دوست ندارم.......... 

صدای خانوم احمدی: خوب خانوم خانوما......چی میخوری؟ 

خودم: هان؟ 

خ ا: ناهار .........

خودم: من سیرم......میرم همین اطراف یک گشتی میزنم.............. 

باید به دکتر میگفتم......... 

باید میگفتم............ 

باید میگفتم که دربند نمیام................که دربند نمیام......... 

من اینجا رو دوست ندارم............. 

بر میگردم سمت مردی  که در حال نوشتن سفارشات............ 

: آقای تمدن دیگه اینجا کار نمیکنن؟ 

 مرد :اوم......چرا ولی امروز نیستن....کاریشون دارید؟ 

خودم: چه بد....خوب.....راستشو بخواین من شربت توت میخواستم......شما ندارید؟ 

نگاه معنی دار مرد : بله خانوم.....داریم...خوبشم داریم......چه نوعی مد نظرتونه؟

: یه چیز خوب.......ارمنیشو داری ...؟؟؟؟؟؟ آلبالو.........نبود شیراز قبوله....... 

_ بله داریم......یه مدل ایتالیایی هم هست.....خیلی گیراس..... 

: نه......نه.....همونی که گفتم....... 

ادامه مطلب ...

قسمت ۲: یک روز کمتر......

با صدای خانوم کنار دستیم از خواب پریدم

: یا قمر بنی هاشم..........

صدای یکی از آقایون: بعید میدونم کسی زنده مونده باشه...........

چشمام رو میمالم.....

ساعت از ۹ صبح گذشته...........

چقدر خوابیدم.........طلوع خورشید رو از دست دادم.......

همه مسافرها...........به سمت خاصی در جاده چشم دوختن.........

ماشینها مثل صف مورچگان پشت سر هم قطار شدن...........سرعت لاکپشت وار

نگاهم میدوه سمت بیرون

صحنه فجیع تصاوف...........۶ تا ماشین شاخ به شاخ.......پشت سر هم ردیف تو دل هم......

چیزی که میشد دید........شیشه خورده......اسکلت دروداغون ماشینهای لهیده.....و خون............جویی از خون....

یک ماشین ۱۸ چرخ که مسبب تمام این حادثه بود

چشمامو بستم

سعی میکنم بشمارم........

ضربان قلبم بالا رفت........خیلی بالا...........

اونقدر که دست به کیف میشم..........با هر بدبختی میشه دارومو در میارم و اسپری میکنم تو دهنم..........تا نفسم بالا بیاد................

احساس خفگی بهم دست میده.............

چشمامو میبندم.............میشمارم.........۱........۲..........۳.............۴.............۵...........

صدای خانوم کنار دستیم:خدا رحمتشون کنه........... سعی میکنم بخوابم.......به زور هم که شده 

بر میگردم به عقب............... 

------------------------------------------------------- 

: خواهش میکنم..........حدا اقل میتونی بهم بگی گناهم چیه؟ چرا اینطوری میکنی؟ من حرفی زدم؟؟؟؟؟؟؟آخه یه چیزی بگو......... 

ـ میدونی آنا......واقعیت امر اینه که........دوستی ما از اولشم درست نبود.......اصلا دنیای ما دو تا خیلی با هم فاصله داره........من صلاح نمیبینم ادامه بدیم..... 

: چی؟؟؟؟؟؟؟ چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ تو.........تو......... 

ـ متاسفم.....دیگه باهام تماس نگیر..... 

یخ شدم تو گرمای ظهر مرداد.............. 

آبی شدم تو شنزار........... 

گم شدم..........میون جمعیت................ 

امیر خیلی خیلی خیلی متین........منو از صفحه زندگیش خط زد و کنار گذاشت........براحتی آب خوردن.............. 

سوال بزرگ زندگیم شد چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

بعد از ۲ سال دوستی...............چرا؟ 

گوشی رو برداشتم..........تلفن کردم بهش........تا بپرسم چرا.......... 

یکبار........۲ بار.......۳ بار........هر بار ریجکت شدم.............و بلاخره گوشیش خاموش شد. بعد از مدتی هم واگذار گردید

نمیتونستم این توهینو بپذیرم..........  

=============================== 

: آنا........آنا........... 

با بدبختی چشمامو باز کردم...............خیس عرق بودم.............. 

دکتر بالای سرم بود............دستش روی پیشونیم..... 

ـ چی شد؟ کجاییم؟ 

: رسیدیم تهران.........چیزی نیست......چند تا نفس عمیق بکش دختر.........  

با بدختی خودمو جمع و جور میکنم............. 

پیاده میشم...................... 

هم گروهی های من منتظرن.............. 

دربند...............اینجا دربند................. 

دربند....................... 

نفس عمیق میکشم........................ 

عمیق....................... 

صدای دکتر: میخوام فقط خوش بگذرونی............خوب.؟ 

ـ او کی......... 

دست میکنم تو جیبم............پیداش نمیکنم 

صدای دکتر: تا اطلاع بعدی...........کشیدن سیگار ممنوع........ 

ـ تو نمیتونی......... منو مجبور کنی........ 

: مجبورت نمیکنم..........ازت خواهش میکنم...........عاقل باش....سیگار برات زهره.......... 

ـ بهتر...........یک روز کمتر...........چی میشه.......به کجای این دنیا بر میخوره.؟؟؟؟؟؟؟ 

: باشه...........ولی ۲ ساعت دیگه.........قول میدم........۲ ساعت تحمل کن تا  ریه هات تو این هوا پاک شه...........۲ ساعت............ 

ـ قول دادیها 

: قول مردونه............... 

میرم به سمت بر و بچه ها.................. 

اینجا دربند.....................دربند............. 

 

شبهای کویر .....قسمت ۱۶

ـ چند ؟ 

: جفتی ۲۵۰۰ تومن....... 

ـ ای......ارزونتر حساب کن مشتری شیم....... 

: وا.........خانوم........دیگه ۲ تا لیف حموم چی هست من بخوام تخفیفم بدم.....ولی اگر ۵ تا جفت ورداری روش یه جفت جوراب زمسونی هم میدم.........راسی خانوم سفیدابم بخوای دارما..........اصل.........ازین سفیداب پیزوری ها نیسا.........اصل.........خودم درست میکنم..... 

................................................ 

دستاش پینه بسته بود........سر انگشتاش ترک خورده بود.......با یک دستکش نیمدار که انگشتاشو چیده بود.........سعی میکرد سوختگی پشت دستاشو پنهون کنه......... 

صورت چروکیدش  مهربون بود.........نفسش.......گرم و حرفاش شیرین .......... 

بینیمو بالا کشیدم.............. 

ـ اینهمه لیفو و کیسه میخوام چه کنم؟ 

: وا خانوم.........قربونتون برم..........واسه بچه هات .......یکیشم واسه اقات.......به خواهری برادری ووووووووو 

ـ بگو کل فامیلو تغذیه کنم 

: آ قربون آدم زبون فهم.........بدم؟ 

ـ اوم.......روزی چند تاشو میفروشی؟ 

: خوب...........بستگی داره........که کوجا باشم.......راستش این چند روزه که بدجور دستم بنده این وروجک بوده...............فروشم خیلی کم بوده........ولی شکر...........نون سفرمون میرسه........خدا بزرگه......... 

ـ خوبه.............۱۰ جفت میخوام..........جورابم میخوام........ 

: وووووووو.......خانوم چقدر فک و فامیل داری........بزنم به تخته.........چند جفت میخوای؟ 

ـ ۱۰ جفت.........بچگونه بده........ازین خوشگلاش......خودت بافتی؟ 

: اره خانوم........ببینم ۱۰ تا بچه داری؟؟؟؟؟؟؟؟ 

به قهقهه میافتم 

: وی.......ببخشیدا........بار و بچه های خواهر و برادراتون.......هان......... 

ـ ۱۰ جفت بزرگونشم بده...........۲ کیلو هم سفیداب میخوام.........اینا چیه؟؟؟؟؟ 

: کدوما؟ 

ـ اینا..........این گل منگولیا............ ؟ 

: ای....خانوم قابل شما رو نداره..........اینا شالگردنه..........ببینید.......... 

ـ وای...........چقدر خوشگلن...............من ۱۰ تا ازین رو هم میخوام...........دیگه چی داری؟ من کلی میخوام واسه سوغات........... 

: الهی.........من ......من کلی خرتو و پرت دیگه هم دارم........ولی نیاوردم........فردایی که اومدم بیمارستان براتون میارم................. 

ـ لباسم میبافی اگر سفارش بدم.............. 

: اره خانوم ...............میبافم...........خوبشم میبافم...........شما جون بخواه 

ـ یه مردونشو میخوام...........بلدی........ازین پلیور خوشگل.........که یقش بر میگرده.......یقه اسکی........بلدی؟؟؟؟؟؟؟جلوشم لوزی برجسته بنداز............با ۲ تا پیچ گنده....و کلفت......رنگشم کرمی باشه......... 

: وای......واسه اقاتون میخواین؟؟؟؟؟؟اندازشو داری؟؟؟؟؟؟؟؟ 

ـ نه..........ولی یه لباسشو دارم...........تی شرت ........میتونی روی اون اندازه بزنی؟ 

: بله............بله............  

ـ بزار برم تو اتاق......الانی میارم........... 

بدو بدو رفتم تو اتاقم..........تا تی شرتشو بیارم....... 

صدای پیرزنو شنیدم که داشت با یکی از پرستارا چک و چونه میزد.......: دختر خوشگله......جوراب نمیخوای؟ واسه شازده پسرت؟؟؟؟واسه شوهرت؟؟؟؟؟؟لیفم دارما........سفیداب اصلم دارم..... 

بر میگردم.......ذوق زده لباسو میدم دستش..........اسکناسای پولو میشمرم میزارم کف دستش........ 

ـ این پول لیف و کیسه و سفیداب..........اینم بابت جورابا........شالگردنا......راستی واسه لباس چقدر میگیری؟ چقدر طول میکشه برام ببافی.......؟ 

: خوب خانومم........بستگی به تعداد کامواهاش داره......... 

ـ کاموا نمیخوام.........پشم میبافی؟؟؟؟؟؟؟؟ 

: ووی خانوم.....بله......چرا که نه...... 

ـ بیا این پول مال کلاف پشم.........میخوام یک چیز درست و حسابی ببافیا..........اینم پیش پرداخت..........اگر  تمیز و شیک ببافی.....۲ برابر اینو میدم.......... 

زن بیچاره گیج و ویج اسکناسا رو نگاه کرد 

: خانوم این چقدره؟؟؟؟؟؟زیاد نیس؟ 

ـ نه.......اندازس........فقط بباف.......در ضمن هر چه زودتر بهتر......باشه؟ 

: باشه...........باشه.......... 

صدای خانوم مولایی: مادر .....مادر.......بیاین اینجا........بیاین باید برین این داروها رو تهیه کن...... 

بیچاره پیرزن.......بلند میشه بدو بدو میره و نسخه رو میگیره....... 

صداش: دخترم اینو کجا بپیچم.......داروخونه همینجا داره؟ 

ـ اگر داشت که نمیگفتم بری بخری......برو ۳ راه سیمین......دارخونه های اونجا دارن 

: خانوم پرستار......اینو بخرم ........بچم خوب میشه؟؟؟؟؟؟ 

یک لحظه خانوم مولایی کوپ کرد.........نگاهش رو دیدم........دنبال جواب میگشت...... 

به دادش رسیدم.........رفتم و از پشت سر پیرزنو گرفتم و گفتم : مادر نسختو بده ببینم.......منم دکترم......بزار ببینم....... 

صدای خانوم مولایی : راست میگن مادر.......ایشون خانوم دکترن......ازیشون بپرس.... 

پیرزن یکهو برق ۳ فاز گرفتش........گوشه لچک روی سرشو با دست گرفت و باهاش دهنشو گرفت 

: یا حضرت ابوالفضل.... 

میخندم: چیه بهم نمیاد؟ کچلی رو میگم 

ـ من دورت بگردم......چرا نگفتی زودتر..........محال من ازتون پول بگیرم...... 

: خوب باشه.......به جاش منم پول ویزیتمو میگیرم..تو هم پولتو بگیر باشه.....نوه شما کدوم اتاق؟ 

خانوم مولایی:بخش کودکان.اتاق ۲۱۳ 

: خوب......بریم مادر....بریم..... 

کوچولو گوشتی به تن نداره.........

دکتر طاهری معرفیشون کرده........خودشم کل مخارج کودک رو پرداخت کرده.......و به پیرزن چیزی نگفته........... 

خانوم مولایی یواشکی اینو تو گوشم گفت............ 

عاشق دکترم...........دکتر طاهری معدود انسانهای خیر  رو به انقراض......... 

پرونده پسر بچه ملوس رو که بررسی کردم.............چیز رضایت بخشی ندیدم....... 

اتفاقا.......امضای پارسا رو که دیدم فهمیدم ویزتش کرده........پس تو جریان کار بوده.......... 

: سلام من شهرزادم......اسم شما چیه؟ 

ـ سلام..... 

سرفه میکنه......و به سختی میگه: من .من.....حامدم....... 

ـ واااااااایییییییی............چه پسری........گل پسری ........مردی شدی واسه خودت.....کلاس چندمی.؟؟؟؟؟ 

دوباره سرفه میکنه....: پنجم.......پنجم خانوم........  

: سرما هم که خوردی.......چیز دیگه نبود بخوری؟؟؟؟؟؟؟شکمو.... 

میخنده........ 

کلی سر به سر حامد میزارم.............چیزی به ذهنم رسید....... 

برگشتم و گفتم: مادر جون من ترتیب داروهای حامد عزیزو میدم.........شما نگرانش نباشید........اینجا همه مواظبشن........خیالتون تخت............. تخت تخت........ 

پیرزن اشکاشو به زور نگه میداره...........رو به نوه نازنینش.: مادر جون میبینی........خانوم دکترم میگه سرماخوردگی سادس.........زودی خوب میشی..........باید غذا بخوری 

: مگه غذا نمیخوره؟؟؟؟؟؟پسر ما غذا نمیخوره؟؟؟؟؟شوخی میکنی؟؟؟؟؟؟؟؟بزار ببینم........... 

۲ ساعت تمام...........با اون پیرزن و نوه وقت گذروندم.........کلی خندیدیم.........غذا خوردیم.......و ننه کوکب همه بساطشو فروخت.........ساعت ۵ ضربه نواخت......باید میرفت........۲ تا نوه دیگه داشت که تو خونه تنها بودن...........باید میرفت تا به اخرین سرویس روستاش برسه..........بهش قول دادم هوای حامد رو داشته باشم........در عوض قول داد زودی پلیورمو ببافه.......... 

پارسا که اومد داروهای حامد رو هم خریده بود............... 

ولی نگاهش امیدوار نبود............ 

نمیدونم چرا یکهو حس کردم هنوزم میتونم ادامه بدم........داد زدم سرش: مثل احمقا نگاهم نکن........اون ۱۰ سالشه........خیلی هم باهوشه....ریاضیاتش همش ۲۰....کلی شعر حفظ....اون بچه فوق العادس....پدر و مادرش تو تصادف مردن......تو نباید دل اون پیرزن بیچاره رو بشکنی........باید خوبش کنی...........تو میتونی.............میتونی......من میدونم...........پس اینطوری نگاهم نکن............. 

پارسا خشک شد..............فقط سکوت........ 

: من میدونم که میتونی...............چرا ما اینقدر بدیم.............چرا باید هر روز ببینیم که بچه هامون میمیرن.................اون وقت هیچ غلطی نمیکنیم................ 

گریم گرفت............. 

صدای پارسا: احمق .........خر..............گوساله من.......بیا ببینم........ 

تو بغل پارسا اروم گرفتم........ولی یکهو بغض چندین ماهه شکست.........زار زدم...... 

: خیلی بی شعوری............خودت گاوی.............اونم ازون شاخدار گنده هاش........ 

ـ من گاوتم.........من خرتم.........من دیوونتم.............دلت خنک شد.......گریه کن نازنین من........گریه برات خوبه......بزار بیاد بیرون..........بزار بیاد بیرون 

: کمکش کن پارسا......نزار بمیره.......... 

ـ اون نمیمیره.......اگر اینجاس یعنی خدا نمیخواد اون بمیره............اون نمیمیره......من قول میدم........... 

================================= 

شهراد اومد به دیدنم.......... 

ساعت ملاقات....... 

از دیدنش شاد نشدم........غمگینم نبودم..........بیشتر عصبانی شدم......... 

بدون مو..........بدون ارایش........بدون لباسهای فاخری که همیشه جلوش میپوشیدم...........روبروش قرار داشتم.........انگار من نبودم...........انگار من همیشگی نبودم....... 

ماتش برد......... 

: چیه.......اینجا نقل و نباتشون ادمو کچل میکنه.........نمیدونستی؟؟؟؟؟؟ 

ـ سلام........ 

: سلام.........واسه چی اومدی...گفتم که نمیخوام ببینمت.......حالا هم دیر نیست......برو..... 

ـ چیکار کردم لیاقتم این شده........ 

: میخوای بگی نمیدونی؟؟؟؟؟؟؟؟ 

ـ تو داری اشتباه میکنی.......... 

: اره.......اینو خوب اومدی........۳ سال اشتباه میکنم..........کردم........داشتم میکردم.......ولی دیگه نمیخوام........همش یه اشتباه بزرگ بود.............حالا  که اعتراف کردم.......برو........... 

ـ بزار حرف بزنم.........بزار توضیح بدم....... 

: چی رو میخوای برام بگی؟؟؟؟؟ اینکه من عشقت نبودم.........یه برد بودم برات تو قمار......که چون مردی میتونی کنار من معشوقتم داشته باشی و من نباید نوطوق بزنم.؟؟؟؟؟؟؟اینا رو اگر میخوای بگی خودم از برم..........حالم ازت بهم میخوره...........میدونی چیه شهراد؟ من اونقدر خرم که اینهمه اشتباه رو دیدم و گفتم همه چی درست میشه...........بلاخره عاشقم میشی.........صبر کردم.........صبر کردم........صبر کردم لعنتی.............با همه چیزت ساختم.........ولی تو چیکار کردی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ببین........ببین چی ازم باقی گذاشتی؟؟؟؟؟؟؟؟ببین...............ببین...............لعنتی.................... 

حرفام شده بود داد..........فریاد...........به نفس نفس افتاده بودم.............. 

در باز شد............پارسا بود.............. 

و شهراد...........: من........من.......متاسفم....... 

: برو...........برو.............گمشو................. 

رفت............. 

من موندم و اتاق...........و پارسا......... 

اومد طرفم...... 

فریاد کشیدم: تو هم برو.............نزدیک شی خودمو میزنم.........برو بیرون......... 

ایستاد.................. 

نفس نفس میزدم..................داغ بودم...............قاط زده بودم........ 

یاد اون صحنه ها.............. 

صدای خنده ها................... 

صدای خنده ها........................................ 

صدای کل کشیدن.............. 

سقوط کردم................ 

============================================== 

ساعت از ۱۱ گذشته بود......... 

عروسی یکی از دوستان شهراد.................. 

مراسم گرم و مفصلی بود...... 

صدای خنده و هلهله.............زنانی که کل میکشیدن................ 

و خودم کنار شهراد.....چون نگینی........میدرخشیدم.......... 

تازه نامزدیمونو به همه اعلام کرده بودیم.......و من در اولین مهمانی رسمی کنار شهراد حضور داشتم............. 

نگاه کنجکاو و تحسین برانگیز برخی از همکارا و هم کلاسی ها بهم قوت قلب میداد که تصمیم درستی بوده............. 

ولی از نگاه پارسا دوری میکردم.............میترسیدم......شاید خجالت مکیشیدم......... 

چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

اصلا به اون چه ربطی داره...............شهراد اونقدر شجاع بود که اومد جلو و حرف دلشو زد..........ولی اون چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

مثل بزدلا پشت القاب و سمت و تحصیلاتش مخفی شد................ 

مگه من چی کم داشتم.............؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

من دیگه یک خانوم تمام عیارم................... 

من همسر یکی از بهترینهای روان و اعصابم...................یک خانوم دکتر واقعی........که دنیا روی دستاشه.............. 

با فخر ................دستان شهراد رو در دست میفشردم...............یک لحظه ازش دور نمیشدم............ 

ولی نگاه...............نگاهی مشکوک........... 

شهراد ................... 

شاید من اشتباه کردم 

که اشتباه میکردم........حتما.............نه.............حتما شهراد داشته به جای دیگه نگاه میکرده.............چرا باید ..............نگاهش روی شکاف بین سینه های اون دخترک متمرکز شده باشه................... 

حتما من اشتباه کردم 

داغم................چرا من داغم................. 

نگاه میکنم به سینه های خودم....................که به زور سوتین و کرم و حجم دهنده خوش فرم زیر لباس مونده....................مخفیه............ 

و خنده نیش دار اون دختر.............. 

اعتماد چند لحظه قبل..................چسبید کف زمین........... 

چه اتفاقی داره میافته؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

یعنی.............اون دوتا..................به هم ..................با هم............. 

نه..............این فقط اشتباه منه......... 

من یکی از زیبا ترین و برترین دختران دانشگاهم.............من بهترینم................. 

شهراد بهترین...................... 

این فقط اشتباه من.................

قسمت ۱ : امان از دست این دل ...

سلام دوستان

تلاش کردم ادامه شبهای کویر رو بنویسم.........ولی چون این داستان رو بداهه مینویسم....و از قبل در ذهن نقشه ای براش نداشتم وسط کار ..........گیر افتادم......

چون باهاش زندگی نکردم و درک درستی از افراد توی داستان ندارم......

بدترین قسمت اینه که نمیدونم چطوری از این وضعیت خودمو نجات بدم......

بخش بزرگی از داستان برام خوشایند نیست........

و نه میتونم حذفش کنم........نه.............خلاصه هچل هفتیست........

ولی شاید اگر یک مدتی روی اون وقت بزارم و تصور کنم..........درست بشه...........

ولی برای اینکه شما خواننده های عزیزم رو راضی کنم........یک داستان دیگه در وب قرار میدم که اینو خیلی وقت پیش نوشتنشو شروع کردم.........و بخشی ازون بر اساس حقیقت زندگی یکی از دوستانمه........

باری..........هنوز تموم نشده.........ولی فکر کنم ازون خوشتون بیاد.........نظر یادتون نره

============================

چشمامو بستم......میتونستم صدای جاده رو بشنوم.......داشت ازمون خداحافظی میکرد...

همه تو خواب ناز......به اینده نا معلوم فکر میکردن.......

گهگاهی.......راننده سی دی پخش رو عوض میکرد............خواننده این اهنگ کیه؟؟؟

اهان........کشته مرده سیاوش قمیشیم......

(( من فقط عاشق اینم حرف قلبتو بدونم......الکی بگم جدا شیم.....

تو بگی که نمیتونم

من فقط عاشق اینم.......بگی از همه بیزاری.....

دو سه روز پیدام نشه.......ببینم چه حالی دارم.....

من فقط عاشق اینم.....عمری از خدا بگیرم.......اونقدر زنده بمونم ...تا به جای تو بمیرم....

من فقط عاشق اینم.......روزایی که با تو تنهام........

کار و بار زندگیمو بزارم برای فردا.........

من فقط عاشق اینم وقتی از همه کلافم.......بشینم یک گوشه دنج.......موهای تو رو ببافم....

عاشق اون لحظه ام که...پشت پنجره بشینم......حواست به من نباشه.......

دزدکی تو رو ببینم.......

من فقط عاشق اینم............عمری از خدا بگیرم.......اونقدر زنده بمونم ...تا به جای تو بمیرم....

من فقط عاشق اینم............عمری از خدا بگیرم.......اونقدر زنده بمونم ...تا به جای تو بمیرم....))

...........لحظه شماری میکنم اتوبوس توقف کنه........دلم هوای سیگار کرده.......

بدجور قاط زدم.......سرم پر از افکار پریشون.........

یکم این دنده اون دنده میشم..........ولی خوابم نمیبره..........

با خودم حرف میزنم.........تو دلم

: آخه دختر.......تو رو چه به این سفرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟ آبت نبود.....نونت نبود؟؟؟؟؟؟ سفر درمونی چه صیغه ای؟؟؟؟؟؟؟؟؟

چشمامو باز میکنم..............

خوبی اتوبوسهای رویال اینه که صندلیهاش مثل صندلی های هواپیماست........ادم میتونه روش راحت و اسوده مانور بده........

بغل دستیم یک خانوم میان سال شیک پیک.......خواب خواب...........

روز قبل دقیقا تو همین ساعت من پشت مونیتور سیستمم.......داشتم چت میکردم......

و اصلا به اومدن به این سفر فکر نمیکردم.........

نمیدونم چرا وارد این بازی مسخره شدم....نمیدونم .....چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

خدای بزرگ..........

ساعت از ۳ صبح گذشته........

به خودم تلقین میکنم که خستم و باید بخوابم......

: بخواب دختر خوب.........بخواب خانوم کوچولو.........بخواب نازنین......

پلکام سنگین شدن.......سقوط میکنم............سقوط............... تو گذشته ...

.........................

صدای فریاد داداش بزرگه : آنا.........آنا...........مگه دستم بهت نرسه.....کاری میکنم مرغای اسمون زار و زار گریه کنن برات.........وای به روزت...........

صدای بسته شدن درب سالن........مطمئن...از اینکه رفته......یواشکی از تو کمد دیواری اتاق خواب بابا و مامان اومدم بیرون.........

بدو بدو......رفتم تو اتاقم که لباس عوض کنم..........بزنم به چاکم.......

صدای مامان: کجا؟؟؟؟؟؟

مجسمه شدم.......

: باز چه اتیشی سوزوندی؟؟؟؟؟؟؟؟؟

ـ هیچی به خدا مامان جون........

: قسم نخور دختر.....اگه کاری نکردی چرا آرمان مثل اسپند رو اتیش بالا پایین میپرید.......؟؟؟؟؟؟

ـ من چه میدونم.......اون همیشه همینطوریه

: آنا........

ـ به جون خودم ........

: از دست شما......

.........مامان غر غر کنان..........رفت سمت اشپزخانه.....صداشو میشد شنید.....

: پیرم کردین........این خونه صاحاب نداره.......اگر پدرتون بود شما اینقدر ول نمیشدین....ایندفعه بیاد بهش میگم......دیگه خستم کردین.......

لباسامو میپوشم.....روسری حریر سر میکنم.......آرایش کرده نکرده...میرم پیش مامان.....

از پشت کمرشو بغل میکنمو و میچسبم بهش .......

شروع میکنم به قربون تصدقش رفتن:الهی من پیش مرگتون شم........الهی من خاک پاتون شم.......کی گفته شما پیر شدین؟؟؟ هر کی گفته حسودیش شده به مامان خوشگل من..

: چی شده ورپریده.......باز چی تو اون سرته؟؟؟؟؟چی میخوای؟؟؟؟؟

ـ وا ..مامان.......به من نمیاد یکم خودمو واسه مامانم لوس کنم........قربون چشم و ابروش برم؟؟؟؟؟؟

: نه ........نمیاد.........چی میخوای؟؟؟؟؟

ـ اه.........بشکنه این دست که نمک نداره............

:الهی.........

ـ ا.........مامان.........

: چیه؟؟؟؟؟؟؟مامان مامان میکنی؟؟؟؟

ـ مامان.........

یکهو چرخید..........

کی میتونست از زیر نگاه تیز و برنده مامان فرار کنه؟؟؟؟؟؟؟؟؟

صاف شدم.......

: خوب؟؟؟؟؟؟؟؟؟

ـ مامان...........خوب......راستش.....بچه ها دوره گذاشتن..........اگر نرم خیلی ضایعس........همه هستن..............

: هان........دوره........کیا هستن؟؟؟؟؟؟

ـ همه...........

: همه یعنی کیا؟؟؟؟؟؟؟؟؟

ـ خوب.....نسرین..........مونا......شیرین.........آرمیتا........تازه ترانه اینا هم میان..............یه ۱۰ ....۱۲ نفری میشیم.................

: خونه کی؟؟؟؟؟؟

ـ شهناز.........مامان.........تو رو خدا........نگو نه........اون دفعه که سرما خورده بودم..........سری قبلشم نزاشتین برم...........به خدا زودی میام.......قول میدم...

: نه.............

ـ چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

: اول اینکه این دخترا همشون یک مشت قرتی و لات و الواتن.........دوم ....امشب خاله خانوم اینا میان........سوم اینکه......امروز به اندازه کافی آرمانو عصبانی کردی......سر شب بیاد ببینه نیستی...........آتیش به پا میکنه..........

ـ اه..........مامان.....اولا..........دوستای من لات و لوت نیستن.....خیلیم امروزی و ماهن......دوم.....خاله خانوم اینا به من چه ربطی دارن........نهایتش ساعت ۱۰ که برگشتم میبینمشون دیگه..........در ضمن..با وجود شما........آرمان جرات نمیکنه حرفی بزنه.......

: نه بابا.........چه راحت.............واسه خودت میبری و میدوزی.........از کی تا حالا خانوم تا ۱۰ شب تنهایی تشریف میبرن میهمونی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ جواب آرمان رو هم خودت باید بدی؟؟؟؟؟؟خاله خانوم اینا هم واسه من که نمیان مهمونی .................واسه خاطر تو.........نکنه یادت رفته......راشید هم میاد......................

سر جام خشکم زد............

ـ وای.............مامان.......من ۱۸ سالمه...........دانشجوی این مملکتم.......یعنی اینقدر بدبختم نمیتونم تنهایی برم مهمونی..........آرمان هم خودم فردا صبح جوابشو میدم........

: آنا........کل ننداز..............برو لباساتو عوض کن زودی بیا کمکم کن حوصله جر و بحث ندارم.....

ـ مامان........

: همین که گفتم......

ـ ببخشید...........ولی من میخوام برم مهمونی.........سعی میکنم ۹ خونه باشم.........

: من اجازه ندادم..........

ـ خیلی خوب..........تلفن میکنم به بابا............اون حتما اجازه میده..........خداحافظ.........

داشتم کفشامو میپوشیدم مامان جلومو گرفت..........: ساعت ۸ خونه باش......وای به روزت....نیومدی خودم میام دنبالتا.......میدونی که فقط حرف نمیزنم......

پریدم بغلش کردم : الهی من فدای تو مادر خوشگلم بشم.........قول شرف.......سر ساعت ۸و نیم خونم.........

: گفتم ۸........

ـ مامان.......تو رو خدا.........اینا فردا کل دانشکده رو پر میکنن که من بچه ننم.....

: ساعت ۸ و نیم..........

صدای جیغم.......مامانو بوسیدمو سوییچ ماشین آرمانو برداشتم........

: وای.....صبر کن ببینم......آرمان بیاد ببینه ماشینشو داری میبری روزگارتو سیاه میکنه.....

ـ مامانم........چه بخوام.........چه نخوام..........حسابمو که می خواد برسه.........حالا چه فرقی میکنه یکم بیشتر یا کمتر........حالا مامان.........تیپم خوبه.؟؟؟؟؟؟؟؟

: بچرخ ببینم........

قری دادم تو کمرم..........

صدای خنده مامان: عین ماه......برو فدات شم......

.............................

تازه گواهی نامه گرفته بودم.......دانشجوی ترم یک ادبیات زبان انگلیسی..........

هر ماه........با بر و بچه های دانشکده..........دوره داشتیم............همه به هم قول داده بودیم........از دوران دانشجویی نهایت لذت و استفاده رو ببریم..........

وقتی رسیدم خونه شهناز اینا............ساعت از ۵ گذشته بود..........

هیجانزده...خودمو تو ایینه بغلی ماشین دید زدم..........

خیلی ذوق و شوق داشتم........این برای اول بود تو جمع بچه ها شرکت میکردم........

در که باز شد..........سوتی از سر تعجب زدم...........

خونه شهناز.........خونه نبود...........باغ بود........یا بهتر بگم......یک قصر کوچولو وسط یک باغ ........تازه باهاشون دوست شده بودم...........و برام خیلی مهم بود میونش مطرح باشم........

شهناز خودش اومد استقبالم.......

وارد سرسرا که شدیم................شوکه شدم..........صدای آهنگ و موسیقی گوش خراش......

و دخترا و پسرایی که تو هم وول میخوردن........

یک لحظه ذهنم عقب گرد کرد.........که مامان گفت خودش میاد دنبالم اگر دیر کنم......و از بخت بد........مثل همیشه نشونی خونه رفیق جدید رو ازم گرفته بود..........

بدجور نگران شدم..........مردد که برم تو یا نه..........

شهناز دستمو گرفت و منو با خودش برد تو یک اتاق ...........که اگر میخوام لباسامو عوض کنمو ارایشمو تجدید کنم......

صدای سلام و احوالپرسی چند تا از دخترای دانشکده............

ما بقی رو نمیشناختم.........همه قیافه ها عجیب و غریب...........مثل لباساشون..........

مونا تو اون جمعیت خودشو بهم رسوند و جیغش به هوا رفت : وای........دختر ......بلاخره مامانت گذاشت بیایی.....؟؟؟؟؟؟؟؟ چه خوشگل شدی

تو دلم به خودم فحش میدادم........که مامان بیراه هم نگفت......و اینا زیادم ادم حسابی نیستن........

مونا لباسش ..............بیشتر شبیه مایو شنا بود که یک دامن قر قری بهش وصل کرده باشن......

کم کم......باقی بچه ها رو هم دیدم و سلام و احوالپرسی کردم..........

آرایش ها از صورتاشون میچکید..........

تو اتاق مانتومو دراوردم.........روسری رو هم گذاشتم تو کیفم........

مردد........برگشتم تو جمع.........

خیلی شیر تو شیر بود........هر کی هر کی رو پیدا کرده بود و داشت میرقصید........

یکی دو نفر سینی بدست شراب و شربت تعارف میکردن.........

جمع زیاد سالمی به نظر نمیرسید.........

شهناز ازم خواست خوش بگذرونم..........یک گیلاس شراب سرخ داد دستمو ازم عذرخواهی کرد و رفت استقبال باقی مهمونای تازه وارد.........

به ناچار رفتم سمت باقی چهره های اشنا...........

هنوز خودمو میون جمع پیدا نکرده بودم که یک پسری ریقو و بسیار اویزون.......دست مونا رو کشید......و طوری همدیگرو بوسیدن که من از شرم چشمامو دوختم به سرامیکای سپید کف سالن...........

اونا رفتن واسه رقص

باقی هم........

خجل و شرمسار........ایستادم کنار.........

نگاهی به ساعت کردم........دلم میخواست خیلی زود اونجا رو ترک کنم.......ولی ترس از حرف بچه ها داشتم..............میدونستم از فردا کل دانشکده پر میکنن.......سریهای قبل کلی بهم لقب بچه ننه....سوسول.......و نازک نارنجی رو داده بودن.........

به ناچار تصمیم گرفتم یکم دیگه تحمل کنم......و ساعت ۶ بزنم به چاک.......

هنوز تو افکارم گم بودم که یکی بهم سلام کرد.........

سر چرخوندم.........

یک پسر ۲۰.....۲۲ ساله.......تیپش عادی بود و خدا رو شکر خر مهره و زنجیر اویزون خودش و لباساش نکرده بود.........

یک ساعت بعد...........من و امیرحسین........دست در دست هم.......میرقصیدیم.......

...........................

امیر حسین..............۳ سال از من بزرگتر بود.........دانشجوی سال سوم برق و الکترونیک.......پسر باحالی بود.......ساده.....شیک و بسیار دقیق.........

نمیدونم ..........ولی تو اون جمع که هر کی هر کی بود............من و امیر........خیلی بهم میاومدیم.........هر دو ساده........و هر دو دنبال یک جای دنج برای نشستن و حرف زدن....

ساعت ۷ ضربه نواخت.............دیگه حوصله موندن و شنیدن اون صداهای گوش خراشو نداشتم........به امیر پیشنهاد دادم اگر دلش میخواد با هم بریم یک رستورانی جایی....چون تا ۸ ..۸ و نیم وقتم آزاد........

با کمال میل پذیرفت..............از شهناز خداحافظی کردیمو و زدیم بیرون..........

-----------------------------------------------

صدای داد شوفر راننده: خانم ناصری.......خانوم ناصری......

به خودم تکونی دادم.........چه خوابی........

صدای خانوم کنار دستیم: اه.........عجب غلطی کردم حرف این دکترو قبول کردم.......کمرم چوب شد..........چقدر صندلیهاش مسخرن.....

از جام بلند شدم........ساعت ۵ صبح بود........

پیاده شدم........... زور سرما سیلی زد تو صورتم........

نگاهی به دورو برم کردم.....تابلوی رستوران شهرزاد..........برام اشنا بود

این جاده غریبه نبود برام.....سیگارمو روشن کردم......مرد و زن ......از هر دسته و رسته تو این اتوبوس پیدا میشد......

پک محکمی به سیگارم زدم.......دودشو توی دهنم چرخوندم........اروم اروم دمیدم بیرون.......

افکارم مشوش بود.....جدای از همه سعی کردم خودمو پنهون کنم.....

صدای دکتر: آناهیتا......کجایی دختر......میخوام با بچه های گروه اشنات کنم........یالا دختر.....بجنب......همه توی رستوران منتظر تو هستن.....

پشت سر دکتر راه افتادم........چرا به حرفش گوش کردم.؟؟؟؟؟؟؟؟چرا به این سفر اومدم.؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

ته سیگارمو پرت کردم روی اسفالت پیاده رو..........دکتر با پا لهش کرد و گفت : قوانینو که میدونی؟؟؟؟؟

_ نه......

: گم شدن ممنوع

خندیدم........دوشادوش دکتر وارد اون رستوران شدم..........

بر و بچه ها همه میزها رو اشغال کرده بودن..........

دکتر منو برد سمت میز کنار پنجره ......2 خانم و 3 اقا نشسته بودن......صدای دکتر : بچه ها .........آناهیتا......آناهیتا بچه ها.......

با لبخند جواب نگاهاشونو دادم.........

دکتر گفت : ازین به بعد شما 6 تا گروه شماره 5 هستید.......اخرین گروه.....تا فرصت هست با هم اشنا بشید.......

با اکراه نشستم......صدای دکتر : این دختر ما یکم خجالتیه....هواشو داشته باشین.....

بعد چرخید سمتمو و گفت : قرارمون یادت نره.......

بچه ها یک به یک خودشونو معرفی کردن....دختر بغل دستیم اسمش سیما بود...به نظر خونگرم و خوش مشرب میومد.....

....نفر دوم آقای احمدی بود.....یک مرد میانسال 40 ساله ....که همسفر دیگش خانمش بود.....هر دو از اینکه به این سفر اومده بودن احساس رضایت میکردن.....

نفر چهارم سراج خان بود که اونم انگاری از سیما بدش نمیومد......میموند اخرین نفر......شاهرخ.......یه جورایی ساکت و تو خودش بود......چیزی که برام جالب توجه بود دستاش بود...

یکم بیشتر توجه کردم متوجه شدم یکیش مصنوعیه......

صدای شوفر راننده که بلند شد........مثل قرقی از جام پریدم....

جاده..........جاده........یه حس خوب بهم میده..........زندگی بهم میده.......و اینکه هنوز میتونم ادامه بدم........

==========================================================

حال و حوصله ندارم.....داغم....دستام داغن....دلم دریا میخواد.....آزادی.......یخ....سرما......داغم.....

از جام بلند میشم...میرم به سمت آب سرد کن اتوبوس...همه به نظر خوابن....ولی دکتر داره کتاب میخونه....

یک کلاه عجیب و غریب بالا سرشه.....که چراغ داره......انگار معدن چی ها........خندم میگیره....دلم میخواد آب سرد رو بریزم روی سرم.........ولی نمیشه

صدای آرام و پچ پچ گونه دکتر: نمیتونی بخوابی؟

_ خیلی هوا گرمه

: هوم.......

_ میتونم کنارتون بشینم

: نه....

_ هان؟؟؟؟؟

: برو و سعی کن بخوابی.....به بستنی فکر کن...

عصبانی و کلافه......خواستم اعتراض کنم......ولی نگاه سردش منو برگردوند روی صندلی خودم....

چشمامو میبندم.....به بستنی فکر میکنم....

من دلم میخواست الان بستنی بخورم....: آقا دو تا آب هویج بستنی

_ من سنتی میخورم.....

: آقا ببخشید یکیشو سنتی بزارید....

_ ا....صبر کن ببینم.....شیر موز بستنی هم دارن....آقا لطفا شیر موز بستنیش کنید

: خودتم نمیدونی چی میخوای.......

_ ای.......خوب هوس کردم دیگه....امیر.....امیرک......امیرو.......امیران....

: جان امیر......دلبند...

_ هنوز از دستم ناراحتی؟؟؟؟

: خر.......

_ خودتی..........

: نبودم که اسیر تو نمی شدم.......

_ جان آنی......چی دربارم فکر میکنی؟؟؟؟؟؟؟

: هوم.......راستشو بگم

مشتاق چرخیدم سمتش و گفتم: بگو

_ هیچی.......من اصولا اصلا درباره تو فکر نمیکنم.......

پکر شدم......انگار آب سرد ریخته باشن روم....لیوان شیر مور بستنی رو گذاشتن جلوم

ولی اشتهام برای خوردنش کور شده بود........

یکم خوردم ولی باقیشو ول کردم

امیر مثل همیشه جورمو کشید......نه اینکه شکمو باشه.....خوش نداشت پولی که بابت چیزی پرداخت میکنه دور بریزه.......

ساکت از کافی شاپ اومدیم بیرون.......

امیر گفت: من عصر کلاس دارم...نمیتونم بیام سمینار....ولی میرسونمت......

خیلی سرد گفتم: نه ممنون....خودم تاکسی میگیرم....بنزینت حروم میشه......

بعد سریع خداحافظی کردم و ازش دور شدم......

حتی صدام نکرد.........یا حتی نازمو نخرید........انگار خودشم بدش نمیومد هر چی بینمون بوده تموم شه......

سوار اتوبوس شدم....حتی نگاه نکردم ببینم کدوم مسیر.....افسرده و داغون مناظر بیرون رو تماشا میکردم....

آدمها.......دختر و پسرها.......تا به خودم اومدم ........دیدم پارک جمشیدیه هستم.......

امان..........امان..........امان از دست این دل...........که هر چی میکشیم ازوست......

شبهای کویر .....قسمت15

بودن در  بیمارستان رو تا حالا تجربه کردید؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

بیمارستان.............. 

اسمش که میاد بوی الکل تو دماغ ادم میپچه...... 

و صدای ویر ویر .........چرخ برانکارد و صندلی هاش........... 

صدای گریه و التماس......... 

یا روپوش سپید دکترای بی تفاوت ........ 

پرستارهای بد اخلاق........ 

نگهبانی.......... 

با لامپهایی که در سقف تعبیه شدن و اکثر بیماران..........این بخش از خاطرات بیمارستانی رو بیشتر به یاد میارن................ 

آخ................ 

بیمارستان هر بخشش..........داستانی برای خودش...............  

اما بهترین جای اون.........شبهاشه............. 

شبهای بیمارستان...........شباهتی به شب نداره............زندس.........مثل روز........ 

سکوتش مثل موج مرده میمونه............ 

هر لحظه.............منتظری تا صدایی بلند بشه............ 

بیمارستان.............24 ساعت در روز.........7 روز هفته............52 هفته سال..........زنده و پویا...........سر کار............. 

تنها ارگانی که تعطیل نمیشه............... 

بیمارستان.............................  

============================= 

: شیش و بش......... 

_ اه.......تو داری تقلب میکنی......... 

: جر نزن شهرزاد.........جر نزن.........بازیتو بکن......... 

تاس رو تو دستام میچرخونم.........بهشون فوت میکنم...........میندازم........... 

: 2 و 3....... 

جیغ میکشم.............. 

_ تخته رو تکون دادی............ 

پارسا عصبانی و کلافه بلند میشه و محکم پشت گردنمو میگیره............ 

یادش بخیر........سابق بر این که مو داشتم موهامو میکشید....... 

: چی گفتی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

_ متقلب.........متقلب............ 

با یک حرکت سریع منو میکشه عقب............ 

بدون اینکه توجهی به سرم توی دستم بکنه 

جیغم به هوا میره........ 

: وحشی..................دستم......... 

_ حقته.........حرفتو پس بگیر وگرنه حالیت میکنم کی متقلب.........یالا 

: آخ......آخ..........آقا غلط کردیم..........استاد غلط کردیم..........معلومه که شما مرد پرهیز کار و درستکاری نیستید...........ولی ما غلط کردیم اینا رو به شما یاداوری کردیم............. 

خم میشه و بدون اینکه من انتظارشو داشته باشم گازم میگیره............ 

: بد جنس.........دراکولا........خون آشام......... 

هر دو به خنده می افتیم........... 

به یاد گذشته..........که هر وقت تخته نرد بازی میکردیم...........کارمون به دعوا و فحش و کتک کاری ختم میشد.............. 

هر دو خندان ولو میشیم .............

: نمیری پارسا.........داغونم کردی..........سرم قطع شد.........

_ بزار ببینم.........نه چیزی نشده.........جیر جیر نکن .........

: جیر جیر؟؟؟؟؟؟؟ میکشمت پارسا........میکشمت.........

پارسا به سمت در خیز برمیداره.........و من به دنبالش..........

در باز میشه..........دکتر متکی وارد میشن........

یکی از بهترین های آنکولوژِی........و صد البته استاد برجسته دانشگاه.........

بالش دقیقا روی سر ایشون فرود میاد...........

پارسا مات و متحیر............خشکش میزنه.........

و من............دست به دهان.......مثل مجسمه......

صدای دکتر: خوبه.......تنها تنها بازی میکنید........؟؟؟؟؟؟بی من.؟؟؟؟؟؟

دقایقی بعد............

در محاصره آقایون دکتر..........مثل متهم به قتل مظلوم توی تختم فرو رفتم............

هنوز جملات دکتر متکی تموم نشده بود که دو تا دیگه از همکاران گرامیشونم وارد شدن......

اگر مرد نبودن حتمنی گریه میکردم............

وقتی دکتر جهاندیده که جراح بسیار چیره دستی هم هست نظرات باقی رو تاکید کرد.......

دیگه جایی برای اعتراض من نگذاشت.........

وحشت زده خیره شدم به دهان پارسا............

تا شاید سوالی چیزی........بشنوم.......

ولی سکوتش.......منو مطمئن کرد که از قبل میدونسته........و از عمد منو با بازی سرگرم کرده تا دکترها بیان.............

: استاد.......نه اینکه بخوام تشخیص شما رو ببرم زیر سوال.........نه.......ولی من خودمو خوب میشناسم.......من دیگه نمیتونم..........تحملش رو ندارم...........

_ ببین دخترم........من درکت میکنم ...میدونم.....سخته.....درد اور....این سیکل درمان هر کسی رو از پا در میاره......ولی من بهت ایمان دارم.......به همون اندازه که به طبابت و قدرت تشخیصت اعتماد دارم............تو میتونی....... 

زورکی میخندم.... 

: نه.....اینبار دیگه نه......من فقط فرصت ازتون خواستم.........نه درمان قطعی........نه.....نه......حتی فکرشو نکنید......من کلی کار ناتموم دارم.....حتی هنوز به خانوادم نگفتم........نه......نمیخوام اینطوری.......با این وضع بمیرم..........بهتره.......شیمی درمانی رو تموم کنم و برم دنبال وقت باقیمونده........ 

از من نه گفتن..........از دکتر ها امید دادن................. 

پارسا حتی یک کلمه حرف نزد....... 

داشتم خفه میشدم................. 

ذول زدم تو چشماش............. 

دستامو گرفت...........و محکم فشار داد 

_ حق نداری اینطوری جا بزنی........ 

: نمیتونم......... 

_ غلط میکنی........دیگه هیچی نگو.......کسی از تو نباید نظر میپرسید.......تو رو باید به تخت بست.......... 

اشکام روی گونه هام میقلطه........... 

_ لعنتی..........چرا خدا به شما زنها چنین اسلحه قوی داده.....؟؟؟؟؟؟؟تو فکر کردی با 4 تا قطره شور میتونی دلمو نرم کنی؟؟؟؟؟؟؟ تو از من فرصت خواستی........نخواستی؟؟؟؟؟؟؟اینم وقت........زمان......بهترینها دارن بهت میگن چی به صلاحته.........اونوقت ناز میکنی.....خیلی پر رویی......... 

خندم میگیره: این چطور حرف زدن با یک خانومه.........میدونم تو آخرشم......عزب میمیری.... 

همه میخندن......... 

صدای پارسا: دکتر ........شهرزاد موافق........عمل میکنه...... 

صدای خودم: پارسا....... 

_ هیچی نگو........دیگه نمیخوام صداتو بشنوم.......همین که من میگم..........عمل میکنی.......نگو که میترسی که هیچ کس تو این اتاق این دروغ بزرگ رو باور نمیکنه... 

گیج و ویج رو به دکتر جهاندیده: من.........من....دروغ نمیگم........ 

============================ 

صدای دریا.........................  

صدای هجوم امواج دریا به سمت ساحل............  

خودم............راحت و بی غم..........لمیده بر شنهای نم دار.........  

با بر و بچه ها درست جمعی اومده بودیم شمال...........

_ شهرزاد......شهرزاد......... 

: هان............. 

_ هان چیه......؟؟؟؟؟؟بگو بله..... 

: ها......بهله......بنال........چی می خوای؟؟؟؟؟؟؟ 

_ یه بوس کوچولو......... 

چشمام باز میشن.......تو غروب دل انگیز شمال............... 

شهراد جسور و بی پروا........طلب یک بوسه میکنه............... 

: بچه پررو........ دیگه چی؟؟؟؟؟؟؟

_ چیز زیادی نخواستم.......خواستم؟؟؟؟؟؟؟؟

: چه غلطا....نخواستی؟؟؟؟؟؟؟ فکر کردی اینجا اروپاست یا من مادمازل ماری؟؟؟

_ اوم......یعنی میخوای بگی اهل شیطنت و بوسه های دزدکی و حال کردن یواشکی نیستی.؟؟؟؟؟یعنی تو ته بچه مثبتهایی....... 

: پس چی............هنوز مونده منو بشناسی................ 

هنوز حرفم تموم نشده بود که یکهو شهراد گردنمو گرفت و کشید بالا........ 

تا چشم باز کردم.......... 

لب از من گرفت............ 

اندکی تقلا کردم........... 

ولی چنان بوسه گرم و آتشینی از لبانم گرفت که بی حس و کرخ میون بازوان قوی و عضلانیش مست شدم............ 

ولم کرد........... 

رها روی شنها......................... 

خیر ه..................رفتنشو به سمت ویلا بدرقه کردم............. 

ته دلم چیزی قلقلک شد................ 

چیزی فرو ریخت 

......دلم بودن خواست..............دلم بوییدن........بوسیدن خواست....... 

بلند شدم...........دوان دوان پشت سرش 

:هی........کجا.......بی حیا پسر.......... 

پریدم جلوش........ 

: خیلی بی شرفی.......باید حسابتو برسم......... 

چنگ زدم به یقه لباسش............که نیمی از دکمه هاش بسته نشده بود........ 

و قفسه سینه ستبر و مردونشو هویدا میکرد........ 

داغ شدم............... 

دستش پشت ستون فقراتم............پیچید.............. 

منو خم کرد و دوباره لبانش دوخته شد به وجودم.............................. 

با صدای آشنای پارسا............هر دو از هم جدا شدیم..........  

نه من..........نه شهراد........نمیدونستیم چی باید بگیم.........؟؟؟؟؟؟ 

نگاه پارسا............همه چیز در خودش داشت...........تعجب.......بهت زدگی....... 

بدون اینکه به روی خودش بیاره گفت: شام آمادس......... 

و رفت ............... 

و من................... 

شرمسار...........پای رفتن نداشتم............ 

و خنده زهرناک شهراد..... 

_ بریم........خیلی گرسنمه..............بریم........ 

======================

شبهای کویر .....قسمت 14

سیگار بهم تعارف کرد 

از خدا خواسته........یکی برداشتم.........به عادت همیشگی بوش کردم..... 

مرغوب......گرون....... 

صداش: آتیش 

ـ آ........ممنون..... 

سرمو میبرم سمتش........یک پوک محکم........ریه هامو جلا میدم........ووووووووووو 

ـ خیلی عالیه.........این چیه؟؟؟؟؟؟؟؟؟  

: اوم........دودشو توی دهنت نگه دار..... مزش کن.........حالا از بینی بده بیرون...|آآآآآ 

با دقت به حرفاش گوش میدم........به سرفه میافتم....... 

ـ سختمه........نمیتونم ........ 

: تمرین کنی اسون میشه.......سیگارو اینطوری باید کشید.....باید حسش کرد.......فهمید....وگرنه چیز مزخرفی میشه........ 

ـ اوم........چه فلسفی............

دوباره تلاش میکنم........اینبار دود از بینیم میاد بیرون........... 

هیجانزده مثل کودکی که راه رفتن یاد گرفته........میپرم بالا...........جیغ میکشم..... 

: دیدی..........چطوره؟؟؟؟؟؟؟؟ 

ـ وای.........اوف.......مثل قرمه سبزی میمونه 

بیچاره گیج و ویج نگاهم کرد و گفت: تشبیه جالبیه........کجاش به قرمه سبزی برده؟؟؟ 

ـ هیچ جاش..........من عاشق قرمه سبزیم.......هر چی باهاش حال میکنم میگم مثل اونه....... 

میخنده 

دندانهای ردیف و سفیدش چشمک میزنه.......... 

با اینکه کچل و لاغر و نحیف شده..........ولی از روی قد و استخوان بندی......میشه تصور کرد زمانی یلی بوده........... 

یک مرد پخته میانسال........... 

: معلومه این کاره ای.......جالبه....... 

ـچرا؟؟؟؟ 

: خانمها یا برای کلاس گذاشتن سیگار میکشن.........یا برای از یاد بردن شکست عشقی.......ولی انگاری شما واسه لذت سیگار میکشی........برام جالبه...... 

ـ اوم.....خانمهای دیگه رو نمیدونم...........ولی درباره من.............خوب اومدی........من شهرزادم...... 

: اوم.......شهرزاد قصه گو.......پس تویی که شبها واسه بر و بچه ها قصه هزار و یک شب میگی 

ـ وای.....صدام اذیتتون کرده......واقعیتش...اول فقط واسه این ماکارونی مانا بود.......... 

: ماکارونی مانا 

ـ نه.......ماکارونی که نه........مونا رو میگم....همین دختر گریه رو........ 

: هان..........خوب...... 

ـ منتهی.......۳ تا دختر و پسر جوون دیگه هم بودن.......شبا خوابشون نمیبرد.......مونا بهشون گفت بیان تو اتاق که من داستان بگم براشون...........حالا یخته یخته....شدن ۷ نفر........صدامون اذیتتون میکنه؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

: نه........خیلی هم خوبه....منو هم دعوت میکنی؟؟؟؟؟ 

ـ .........با کمال میل.......از خدامم باشه............در ضمن....من فقط داستان نمیگما.......بر و بچ هم هر کدام چیزی داشتن میگن........ 

: پس داستان امشب با من......... 

ـ چی ازین بهتر..... 

======================================= 

به نظر میرسه درمان رضایت بخشه........... 

اینو دکترها میگن..............وگرنه...خودم که هیچی نمیفهمم.......... 

جز درد........و سر درگمی..... 

با داستان گویی و وراجی با بیمارهای دیگه.............حواس خودمو پرت میکنم 

ولی گاهی اوقات دلم الکی میگیره........ 

بی هیچ دلیلی دلم گریه میخواد 

اون وقته که پتو رو میکشم روی سرم تا صورتمو کسی نبینه.......... 

یا وقتی هق هق میشه گریه هام.........میرم توی حمام زیر دوش اب............زار میزنم......... 

سبک میشم.........بر میگردم........و باز خیره میشم به در و دیوار...... 

پارسا........هر روز یک کتاب برام میاره.........و جالبه اینه توقع داره تا فردا کتابو بخونم........براش توضیح هم بدم.........اگر تکلیفو انجام ندم.......داد و بیدادش به هوا میره....... 

روش خوبیه..............لطفش به اینه که موقع خوندن کتاب.........ذهنم پاک میشه از فکرای مزخرف درباره قبر........... 

آی...............این روزا بیشتر از هر چیز دیگه به قبر و سنگ اون فکر میکنم 

به کفن سپید............به خاک............کرمای توی خاک که بهم هجوم میارن...........کالبد بیجونمو میخورن........... 

تاریکیش.............سنگینیش................. 

بارها و بارها.................با این کابوس از خواب پریدم............ 

دیشب.......بدتر هم شد...........خواب دیدم.........یکی حولم(هول) داد توی قبر تاریک.........که ته نداشت 

جیغ کشیدمو و از خواب پریدم............. 

با ترس...........پتو پیچ.......پناه بردم به اتاق مونا..........خواب بود.........مستاصل.....رفتم تو سالن.........دیدم همون آقای سیگاری با حال که دیشب داستان تعریف کرد......بدون اینکه اسمشو بدونم................داره قدم میزنه............. 

دعوتم کرد تو اتاقش....... 

تا با هم سیگار بکشیم 

از خدا خواسته............بدون سر و صدا.........که پرستارا نفهمن.........رفتم تو اتاقش....... 

کلی کتاب.........کلی گل...... 

صداش: خواب بد دیدی؟؟؟؟؟ 

ـ هان....... 

: رنگت پریده.......بیا .........یه پوک بزن حالت جا بیاد.......بشین........ 

مثل قحطی زده ها...........سیگارو قاپ زدم.........دستام میلرزید........نمیتونستم نگهش دارم..........به وضوح میلرزیدم............ 

اشکم سرازیر شدم..........ولو شدم روی راحتی....... 

سیگارو از دستم گرفت........پوک زد........دودشو دمید سمتم......... 

: نفس عمیق بکش.............هان........هان........ 

کشیدم........یکی دو بار...........کم کم رعشه تموم شد......... 

سیگارو گرفتم و پوک زدم..........حالم جا اومد 

بلند شد و رفت سمت یخچال.......یک مقدار اب میوه ریخت توی یک گیلاس خوشگل...بعد گفت اهل سیگار که هستی........پس باید پایه نوشیدنی ممنوع هم باشی......... 

نگاه معصومانه من.......... 

خندید: اینطوری نگاه نکن.......هستی........میدونم......بهت میاد......... 

یک بطری مشکی کوچولو از تو کمد کشید بیرون و یکم ریخت تو اب میوه........ 

: بیا..........یواش یواش بخور...... مزه مزه کن ...........اینطوری بیشتر حال میده 

ـ تو خلافی ها.......اینو دیگه چطوری اوردی تو بیمارستان 

: اوم..............کاریت نباشه ..........بخور......... 

اروم اروم.......جرعه جرعه...........داغ میشه زیر پوستم 

: آهان.......خوبه......خون دوید تو صورتت.......حالا ریلکس......تعریف کن ببینم......چی شده؟؟؟؟؟آشفته ای چرا؟؟؟؟؟؟؟ 

ـ خواب بد دیدم........ 

اروم کنارم نشست............. 

: خواب بد رو برای اب تعریف کن........ 

خندم گرفت میون گریه......... 

ـ مثل مادربزرگا حرف میزنی.......... 

: بده؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

ـ نه..........جالبه.........مردا اکثرا ازین جور حرفا بیزارن......... 

: هوش........بخور.........تا تهشو بخور.......بهش فکر نکن.......به هیچی فکر نکن........ 

تو نور کم اتاق..........چین و چروک صورتشو از فاصله نزدیک........میتونستم به وضوح ببینم.......سنش بین ۵۰ تا ۶۰ بود......شاید هم بیشتر......... 

لیوان خالی رو ازم گرفت و گذاشت روی میز............دستامو گرفت و نوازش کرد 

: دختر خوشگلی مثل تو فقط باید به چیزای خوب فکر کنه 

بی اختیار تو بغلش ولو شدم.........یاد پدرم افتاده بودم.........مثل کودکی بی پناه.........تو آغوشش گم شدم............... 

جا خورد............ولی پس نزد...........پدرانه فشارم داد 

: چیزی نیست.......همش یک خواب مزخرف بوده..........دیگه تمام شده........من اینجام........اروم بخواب............تو بغلم بخواب.............. 

تکون خوردم......... 

: درد داری؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

ـ اوهوم........... 

: بهش فکر نکن............بزار برات داستان بگم........خوبه؟؟؟؟؟؟؟ 

ـ بگو....... 

========================== 

خدا ........همیشه دری بروت باز میکنه.......... 

مهم نیست که دری رو میبنده...........مهم اون درهای دیگس که همه بازن......... 

مهم.................این نیست که کجا ایستادی........... 

مهم............جایی که میخوای بری............ 

راه.................هر چقدر سخت باشه................بازم میشه به امید مناظر اطراف........... 

به امید مقصد................جلو رفت.............. 

هر روز اینو به خودم میگم.......از امید.......از زندگی......از مقصد 

و اینکه مرگ ترسناک و مرموز نیست............... 

یه در.............یه ورود...............یه دنیای دیگه 

ولی.................ته روز..........وقت شب........... 

باز توهم غلبه میکنه 

.............سعی میکنم سینه سپر کنم.........ولی.........هر بار بیشتر و بیشتر....خمیده تخیلات وحشتناک میشم.............. 

تا حالا..........این حسو داشتین.؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

فکرو؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

بهش فکر کنید 

تصور کنید 

تصور کنید..............صبح بیدار شید..........با امید.............مثل هر روز........... 

و بعد بر اثر یک اتفاق مسخره..........زندگیتون تو مسیر غیر طبیعی قرار بگیره......... 

مثلا متوجه بشید سرطان دارید.........یا ام اس...........یا بدتر از این دو.........ایدز......یا هپاتیت......... 

عکس العمل شما چیه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

تا حالا بهش فکر کردید؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

چطوری سر راست میکنید؟؟؟؟؟؟؟؟ جلوش وای میایستید؟؟؟؟؟؟؟  

تحملتون چقدر؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

بردباری؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟شکیبایی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟صبر؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

من هیچ وقت به مرگ.........به سختی.........به درد فکر نکرده بودم 

هیچ وقت 

صادقانه میگم.....مرگ رو هر روز میدیدم.........بیماری....درد.....من ادمهایی رو میدیدم که به در اخر نزدیک میشدن............. 

ولی بهشون اهمیت نمیدادم............. 

وظیفه خودم میدونستم که دردشون علاج کنم............ولی برام مهم نبود که دارن به کدوم جهت میرن........... 

من مرگ رو عملا..........نادیده گرفته بودم.......... 

اما................. 

حالا............با پوست و استخون................حسش میکنم.......... 

بی تفاوت بودن دکتر ها..........پرستارها.............. 

اینکه اینقدر مرگ رو دیدن که نمیبینن........ 

چقدر بده............مرگ هم مثل زندگی برات عادی بشه...........عادت بشه........  

=================================

امروز به پارسا خشمگین پریدم........... 

: به من ترحم نکن لعنتی........... 

ـ ترحم؟؟؟؟؟؟؟ من؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ خوبه........احمق نبودی که به سلامتی شدی 

: پارسا.........فکر کردی نمیفهمم.......نگاهتو نمیتونی مخفی کنی..........چشمات دروغ نمیگن..........تو دلت برای من سوخته.........وگرنه....... 

ـ وگرنه چی؟؟؟؟؟؟؟؟ هان............حرفتو کامل بزن........نترس.........تو که راحت دل ادمها رو زیر پات میزاری........بیا تعارف نکن..............این دل من.......این وجود من..........اگر راضیت میکنه لهش کن...........اصلا اتیشش بزن........ببینم.............راحت میشی؟؟؟؟؟؟؟ این خوبت میکنه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟تو چرا نمیخوای بفهمی.........قرار نیست تو تسلیم بشی.........نبایدم بشی......کلی راه مونده..........اینده جلو روته.........اینهمه درس نخوندی که با خودت ببری تو قبر 

اسم قبر که اومد منقلب شدم..............زدم زیر گریه............ 

پارسا دست و پاشو گم کرد.............. 

ـ من.......من ............جون من گریه نکن.........جون پارسا.......... 

 

مثل بچه کوچولو ها..............ناله کنان گفتم: میترسم پارسا.....میترسم....... 

محکم بغلم میکنه: تو خوب میشی.......باید اینو باور کنی......... 

============================= 

زندگی.........آی زندگی........... 

صدای دا  شهراد: جوراب من کجاست؟ 

ـ روی میز.......یک بسته جدید گذاشتم...اونو بپوش....... 

: جوراب طوسیام کوشن؟؟؟؟؟؟ 

ـ انداختم تو سبد لباسا........بوی تخم مرغ گندیده میدن.........میخوای؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

: اه.......شهرزاد.......دیوونم کردی..........چرا اینقدر اتاق کارمو بهم میریزی.........کجاست این پرونده های من.......... 

ـ همشون تو فایل.........چرا اینقدر جیر و جار میکنی.........مشکلت تمیز کردن اتاقه.......یا میخوای چیزی بگی نمی تونی.......... 

: چرا..........میخوای به ادم دیکته کنی که همیشه تو حدست درسته.......باهوشی.....بیشتر میفهمی.؟؟؟؟؟؟؟؟ 

ـ چون همه اینا حقیقت...مشکلت چیه؟؟؟؟؟ من تو رو نشناسم........کی رو بشناسم.....دردت چیه اقای دکتر؟؟؟؟؟؟ 

: خوب........خوب......امروز مادرم تلفن کرد......... 

ـ وای خدا..........بس کن.......بس کن 

: شهرزاد......خوب بیراه هم نمیگن.......ببین......درسته مادر یکم خشنه.....یک دندس.....یکمی هم سختگیر..........ولی این یکی رو من باهاش موافقم......در شان تو نیست واسه مردم لباس بدوزی.........ناسلامتی تو دکتری.........بعدشم.......من کم میزارم/؟؟؟؟؟؟ به پول محتاجی؟؟؟؟؟؟ 

ـ تو هیچی نمیفهمی شهراد.......هیچی ....بیا اینم جوراب بو گندوت......بپوش زود برو.......مریضات خودکشی میکنن.........دیر برسی....... 

: منطق نداری...........هر وقت پای حرف حق میرسه.......یک جوری طفره میری 

ـ ببین......اگر منطق پذیرفتن دلایل مزخرف تو و مادر گرامیت برای خانه نشین کردن منه....؟؟؟؟؟؟؟؟ بله من بی منطقم.......اصلا هم اهمیت نمیدم تو و خانوادت خیاطی رو دون شان خودتون میدونید.........من قبل از اینکه دکتر باشم خیاط بودم...........هستم......خواهم موند........تو که دیدی..........تو که منو با همین شرایط پذیرفتی...........چرا نگفتی......چرا همون موقع نگفتی........به خاطر مادرت.........مزونمو تعطیل کردم........حالا به همین ۴ تا مشتری قدیمی که گهگاهی براشون میدوزم باز بند کرده.........نه تابلویی جلوی در خونس...........نه غریبه وارد خونه زندگیم میشه.......پس چی میگید؟؟؟؟؟؟؟؟ شهراد.............به هر سازی گفتی رقصیدم..........این یکی رو دخیلتم.........ول کن....بزار دلم به همین سوزن زدن خوش باشه...... 

بحث.........بحث............... 

شهراد...............مرد ایده ال و جذاب................... 

پولدار و تحصیل کرده..........هر روز یک بحث جدید تو استین داشت برای تنوع 

یک روز به مرغ سوخاری گیر میداد 

فردا به سوزن خیاطی من............. 

شب نشده بنای ناسازگاری رو برمیداشت که من اجتماعی نیستم و مردم گریز........... 

یک هفته بعد اعتراض میکرد به حضورم در جمع خیریه........ 

یک بار سر رنگ لباس مجلسی.........اشکمو در میاورد.............فرداش به خاطر لهجه شهرستانیم............... 

چیزی نبود که از دیدش مسخره و سطح پایین نباشه............. 

ولی در کل زندگی شیرینی داشتیم............... 

پول فراوان.........رفاه...........شوخ طبعی..........و تفریح......... 

مهمتر........اتاق خواب امن و بسیار مفرح........... 

شاید ما دوستان مزخرفی بودیم برای هم............... 

ولی شب.................پشت در اتاق خواب......پردهای کشیده.............. 

من و شهراد..........شاه و ملکه توی قصه ها میشدیم........... 

و شاید...............شاید که نه...............یقینا..........تنها رشته باقی مانده اتصال.........تخت خوابمان بود............. 

چرا ............چرا.............چرا............با شهراد ازدواج کردم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

=================================

شبهای کویر .....قسمت۱۳

دلم لک زده واسه فرار ......... 

مثل همون وقتا که یکهو میزدم به دل کویر 

بدجور حسش هست 

حالم خوب نیست 

یک جورایی.........نا مفهوم درد دارم 

حالا میگید نامفهوم چه صیغه ای از درد ؟؟؟؟؟؟ 

عرض میکنم.......انگار درد نیست..........ولی یک چیزی آزارتون میده.........نه میتونید بخوابید.........نه بیدارید............تو عالم هپروت.......خیس عرق..........هوس همه چیز و هیچ چیز میکنید.......مثل ویار ............. 

تو دهان ادم مزه اهن بیداد میکنه........... 

میرید دستشویی...............برای بار ۱۰۰۰۰۰۰۰۰ مسواک میزنید  

یکهو درد نیش میزنه..............دلتون میخواد تک تک استخوانهای مبارک رو خورد کنید......... 

ولی ته تهش.............سقوط میکنید......نگران از اینکه زمین اتاق الوده به کلی میکروب و ویروس............سعی میکنید خودتونو برسونید به تخت............ 

دوباره درد نا مفهوم میشه......... 

مثل حکم دادگاه طلاق........ 

آخ................دلم هوای فرار کرده...........هوای کویر........هوای شبهای کویر 

===================  

صدای گریه..........هر شب..........دیگه خسته شدم....... 

نمیدونم کیه..........حوصله اینو ندارم برم پیشش.......... 

ولی نا له هاش..........گریه هاش..........امان من یکی رو بریده.......... 

ساعت از ۳ صبح گذشته 

صدای انکر الصواتش ............مثل زوزه گرگ میمونه.......... 

افتان و پر درد.........سرک میکشم........تو اتاقش........... 

همراهی در کار نیست..........یک دختر جوان........که احتمالا روزی خوشگل بوده...... 

حالا یک توده استخوان ملبس به پوست.......با سری صاف تر از اتوبان خلیج فارس( این یکی رو معر گفتم.......این یکی صافتر......) دراز کشیده روی تخت

: چی شده؟؟؟ درد داری؟؟؟؟؟؟ 

ـ برو بیرون......کی اجازه داد بیایی تو.......پرستار 

: هی....بچه ننه........داد نزن.........ملت خوابن......صدای گریه هات نمیزاره بخوابم........وگرنه خاطر خواهت که نیستم.......... 

بیچاره از لحن صدام جا خورد 

دروغ چرا.........خودمان بیشتر شوک شدیم........ 

رفتم سمت تختش: درد داری؟؟؟؟؟؟ 

ـ به تو چه؟؟ گیریم داشته باشم........مگه دکتری؟؟؟؟ 

: حضور نورانی سراسر اخلاقتون عرض کنم.......من دکترم.....میگی نه.....فردا صبح از پرستارا بپرس..........حالا یکی بدو با من نکن........مشکلت کجاست؟؟؟؟؟؟ 

دوباره زد زیر گریه: تو که دکتری......داری میمیری..........پس من بدبخت چی بگم......... 

و باز گریه.............. 

یکهو خندم گرفت: ای..........چه لوس............کی گفته من دارم میمیرم.......بیخودی حرف مفت نزن.........بینیشو.........عین این بچه فین فینو ها شدی؟؟؟؟؟ با این ریخت و قیافه.......اجل نیومده فراری میشه 

شاید لحن شوخی جدی صدام..........شایدم جملم..........میون گریه خنده رو لبهاش نشوند..... 

با پشت دست صورتشو پاک کرد 

خیلی معصومانه نگاهم کرد 

دلم ریش شد......... 

خندید : اینقدر زشت شدم؟؟؟؟؟؟ 

ـ گودزیلا ببینه میگه ای ول.........ایش.......نکن........چندشم شد........دستمال بردار...... فینتم همچین تا ته بکن.........خوش ندارم هی دماغتو بکشی بالا............. 

خندید.........از ته دل......... 

: تو دیگه کدوم جهنمی بودی......؟؟؟؟؟؟؟؟ 

ـ طبقه ۶........شماره ۶۲۳ ..اتاق دست راستیت میشه.........خواستی میتونی بیایی......البته با صورت شسته و بینی تمیز............ 

دیگه پوکید......... 

ـ هیس......میخوای خانوم مولایی بیاد دم هر جفتمونو بگیره بندازه بیرون؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

اسم خانوم مولایی اومد خفه خون گرفت........ 

هر دو تن صدامونو اوردیم پایین.......... 

گویا پیه این پرستار خوشنام.........تن این دخترک نگون بخت هم ماسیده بود......... 

ـ چند سالته؟؟؟ 

: ۱۸ سال..یعنی هفته دیگه ۱۸ سالگیم تموم میشه....... 

ـ خوب........بابا......ای ول.........تبریک....اسمت چیه؟ 

: تربچه 

ـ خونت کجاست؟ 

: تو باغچه 

ـ چند تا بچه داری؟؟؟؟؟؟ 

: به تو چه 

هر دو باز خندیدم..........و هر دو با هم: هیسسسسسسسسسسسسسس. 

ـ حالا از شوخی گذشته........من شهرزادم... 

: مونا....... 

ـ بابا ...........ماکارونی مونا........... 

: اون مانا.........خیلی چرت و پرت میگی ها........ 

ـ چیه....ساعت ۳ صبحی زا براهمون کردی.........توقع داری پاشم برات کردی برقصم.........جونم داره میاد کف دستم.......میگی نه.........آآآآآآآ بیا نگاه کن 

تا نگاه کرد.........زدم به بینیش.......... 

باز خندید............. 

باز من: هیس.......................میخوای امشب ما رو بدی دست جوخه اعداما......ببینم........نه...مثل اینکه جز گریه کردن........خندیدن هم بلدی....خوشم اومد........خوشگلم میخندی.......همچین فلفلی....... 

دیگه دستشو گذاشت رو دلش: فلفلی دیگه چیه؟ 

ـ خوب.......مانا جون.........ببخشید.........مونا جون......زود بنال بینم.........کجات میدرده؟؟؟؟ 

یکهو ساکت شد..... 

بغض کرد 

ـ خیلی خوب..........گرفتم..........دردتون روحی تشریف داره..........بزار پیشتش کنم 

: چی رو پیشت کنی؟؟؟؟؟؟؟ 

ـ دردتو..........پیشته.......پیشته........برو گمشو درد عوضی..........چی از جون این ماکارونی مونا میخوای؟؟؟؟ 

خنده و گریش قاطی شد........: نمیری تو.......دلم درد گرفت.......بسکه خندیدم....... 

ـ بزار ببینم........کجاش؟؟؟؟؟؟اینجاش........... 

قلقکش کردم........بچه بیچاره نتونست..........بلند خندید......... 

در باز شد......صدای پرستار....: معلوم هست اینجا چه خبره 

من و مونا.........از دیدن پرستار..........پوکیدم.........خنده ما طوری بود پرسار بیچاره هم خندش گرفت: خانوم دکتر.........تو رو خدا..........میدونید ساعت چنده؟؟؟؟ باید بخوابید.........فردا نا سلامتی باید عمل کنید....... 

ـ آخ....یادم رفته بود 

صدای مونا: عمل نکنی ها......میمیری........هم اتاقی منم هفته پیش عمل کرد دیروز مرد........باز زد زیر گریه............ 

عصبانی از دست پرستار.........که کل زحمات منو رشته کرد گفتم: خر جان....ماکارونی دراز.......خوشمزه.........عمل چیه.........این خانوم پرستارو بزرگش میکنه......همش میخوان یک نمونه برداری مجدد کنن.........ببینن.........من برنده مسابقه بودم..........یا عزاییل.........توفیری نمیکنه.........هر کدوم برنده باشیم..........تهش ختم به یک در.......این ور و اون ورش.........هر دوش خوشگل............. 

مونا: تو از مرگ نمیترسی؟؟؟؟؟؟؟ 

ـ مرگ از من میترسه..........حرفا می زنیها............ببینم..........بزار بو کنم 

: چی رو؟؟؟؟؟؟ 

ـ دهنتو .........بو شیر میده.......خانوم پرستار .......این بچمون شیرشو خورده.......مامیش کردین/؟؟؟؟؟؟؟ واکسناشو زده؟؟؟؟؟؟؟؟ 

هر دو باز به خنده افتادن.......... 

به مونا قول دادم فردا قبل و بعد از اون به اصطلاح عمل برم پیشش......... 

بغض کرد: میمونی تا من خوابم ببره.............من تنهایی خوابم نمیبره.......... 

خودم رو به پرستار: خانومی.......من امشب اینجا میخوابم......این بچم میترسه........لولوی تو کمد میاد میخوردش....... 

پرستار با خنده..میره سمت در: هر جور راحتید خانوم دکتر........ولی سر و صدا نکنید.........باقی بیمارا بیدار میشن..... 

ـ دارمت.........  

پرستار رفت 

منم ولو شدم رو صندلی همراه......زیاد مشتاق نبودم رو تختی که دیروز روش جنازه بوده دراز بکشم............ 

ـ حالا دوست داری لالایی برات بخونم.......یا داستان بگم 

: داستان بلدی؟ 

ـ آره.........من دایره المعارف افسانه های ایرانیم........ 

: بگو بگو......... 

ـ خوب.......اسم این داستانی که میخوام برات بگم ........حسنوکه او گلو نکن........ 

: یعنی چی؟ 

ـ چقدرم بی سوادی............یعنی حسن خان لطفا آب را گل نکن ........نقطه سر خط......

: اینو که میدونم........یعنی درباره چیه؟ 

ـ ای...........دندون رو اون جیگرت بزار...........تا بگم.........یه روزی........یه روزگاری.......یه شاهی بود........یه پسری داشت..............قدش اندازه صنوبر..........موهاش به سیاهی شب.......چشماش براق مثل ستاره های ۱۰۰۰۰ ساله........هیکل .....آآآآآآآآآ توپ...... 

: بفرمایید گودزیلا از نوع ایرانیش........ 

ـ نه بابا.......بی سلیقه..........این ملک جمشید قصه ما.........خیلی مردونه......جذاب.........هات......سک.سی............بابا...........ای ول مردای زمونه خودش بود..... 

: خوب بعدش........بعدشو بگو......فهمیدم.....یاور دختر کش بوده 

ـ ای ول........نه ...همچینم خنگ نیستی.......آره.........جونم برات بگه............. 

============================ 

شبهای کویر .....قسمت۱۲

با صدای جیغ کشیدن ....از خواب بیدار شدم 

نگران رفتم تو سالن ببینم چه خبره....... 

یکی از بیمارا با پرستار بخش دعواش شده بود........ 

دعوا سر هر چیزی که بود...........همراه بیمار بنای جیغ زدن رو گذاشته بود....... 

گیج و مبهوت فقط نگاهشون میکردم 

چند نفر پادرمیونی کردن 

پزشک کشیک هم اومده بود 

خیلی بخش شادی هست ...........اینم روش 

بر میگردم تو اتاقم.......... 

اثر دارو از کلم پریده 

کم کم داره عوارض مصرف داروهای مسکن خودشو نشون میده 

وابستگی....به دارو......یک جور اعتیاد...... 

بی حس و کرخ........ولو میشم روی تخت 

از تخت بیمارستان بیزارم......... 

نیست جنس رویش از چرم........ادم بدنش خیس عرق میشه 

بدتر هم میشه وقتی مجبور باشی بوی مواد ضدعفونی کننده رو هم تحمل کنی 

رفتار پرسنل بیمارستان تعریفی نداره 

هم خسته هستند..........شاید از دیدن بیمارها کسل .......از دیدن مرگ

اگر زبون نفهم باشی دیگه غوغا میشه.........نتیجش دعواها و جنگ و جدال بر سر هیچ 

سیگارمو روشن میکنم........... 

حوصله بیرون رفتن و دیدن ادمهای دیگر رو ندارم......... 

جلوی ایینه میایستم......... 

تو این ۳ هفته......کاهش وزن چشمگیری داشتم........ 

قیافم شده شبیه زنان قرن ۱۷ اروپا..........شایدم ۱۶........ 

گناهکی ها ابروها رو میتراشیدن........صورتو میکردن عین ماست........چون عقیده داشتند به این شکل زیبا تر خواهند بود.......... 

حالا من.............. 

بدکم نشده............بدون ابرو.........بدون مو.............اینم واسه خودش تجربه ای....... 

صدای در: ناهار........ 

تا اسم غذا به گوشم می رسه.........اوق میزنم............ 

شیرجه میزنم تو دستشویی...........گلاب به روتون.........اینم از مزایای شیمی درمانی...... 

بی اشتهایی.......... 

سال پیش همین موقع تو بخش ....با بیماری سر اینکه دو تا قاشق بیشتر سوپ بخوره کل مینداختم.......حالا خودم.......سر یک قاشقش گریه میکنم که چطوری بریزم تو حلقم...... 

پرستار فولاد زره وارد میشه ............... 

این خانم پرستار.......روی هر چی ادم خوش اخلاق در دنیا رو سپید کرده........ 

جرات داری بهش بگو نه........ 

خواهر و مادر و هر چی فک و فامیل مونث تو خانوادت میکشه جلو چشمات.........اونم به صورت بسیار شیک.............. با کلمات وزین ادبی.......... 

خلاصه این پارسا خان بی شرف........این پرستار نازنین رو کرده نگهبان من بیچاره........ 

مثل بچه ادم بینیمو گرفتم و یکهو سوپو هورت کشیدم بالا............. 

چشمتون روز بد نبینه............. 

نمیدونم این داروهای کوفتی چه بلایی سر ادم میارن........که کل حواس ادم........از جمله چشایی به کل میریزه به هم.......... 

انگار نخود خام............یا شایدم........اهن و روی.............یک چیز خیلی مزخرف ریخته باشم تو گلوم..............با دستمال جلوی دهنم گرفتم بالا نیارم............ 

صدای خانوم پرستار گل و گلاب.....: ببین خانوم دکتر.....با یک بشقاب نصفه کاره سوپ نمیتونی سرمو شیره بمالی..........یالا......من کار دارم......زودی غذاتو بخور ببینم....... 

بیحال و ملتمسانه گفتم: الانی دیگه سیر شدم.....وعده بعدی جبران میکنم 

ظرف غذا رو ورداشت......قاشق اولو به زور کرد تو دهان نازنین......... 

مثل بچه ها شدم..........حساس.......زودرنج.......و بسیار دمدمی ....... 

اشکمو نتونستم نگه دارم...............قلط خورد روی گونه هام........ 

ولی خانوم نازنین.......بدون اهمیت قاشق بعدی رو چپوند 

صدای محکمش: بهت نمیاد به همین راحتی دم به تله مرگ بدی......؟؟؟؟ پس بیخودی منو سیاه نکن....باید بخوری....... 

شاید راست میگه......... 

شاید من قویتر از این حرفام 

که هستم.......... 

خندم میگیره 

قاشق رو از دستش میگیرم........ 

دیگه مزه غذا برام اهمیت نداره.............خودم به زور میخورم......... 

میشینه کنار تختم 

یک لبخند خیلی جذاب روی لبای گوشتالودش......... 

چقدر این زن زیباست..........تا حالا توجه نکرده بودم....... 

کلا ادمهای بد اخلاق زیبایشون لحظه اول به چشم نمیاد 

سر صحبت رو باز میکنم: چند سال اینجا هستید؟ 

خیلی جدی.........ولی ملایمتر از همیشه جواب میده: ۲ سالی میشه..... 

ـ خیلی باید سخت باشه......سر و کله زدن با ادمهای کله شق مثل من 

: اولش اره........ولی الان حرفه ای شدم......کارمو بلدم....... 

بعد یکهو عین پلنگ ماده آماده حمله جیغش به هوا میره : سیگار میکشی؟؟؟؟؟؟ 

تا میخوام جوابشو بدم داد میزنه: دختر جون....هر کی دیگه بود ملالی نبود......تو که دکتر این ملکتی........خجالت نمیکشی......پس فردا میخوای مادر بشی.......چطوری میخوای الگوی بچت باشی........شرم اور........باید اب بشی بری تو زمین...... 

دیگه باقی جملاتشو یادم نیست.........فقط یک ساعت داشتم ارومش میکردم....... 

چون احتمالا فشار خونش جسبیده بود به سقف 

به گفته ایشون............سیگار کشیدن توسط اقایون جرم داره......ولی اگر خانمی سیگار بکشه باید دارش زد........چون یک زن پایه جامعه است.........و سیگار کشیدن یعنی شروع هر گونه انحراف دیگه............ 

به خاطر گل روشم شده تا ته بشقابو لیسیدم.........نشونشم دادم که به خدا غلط کردمو و دیگه تکرار نمیشه.........  

یکهو. ساکت شد........دستشو سمتم دراز کرد....... 

با استیصال بسته سیگارو گذاشتم کف دستش....... 

خیلی محکم گفت: دفعه اخر باشه از همراهان مریضا بخوای برات سیگار بیارن.....ببینم میندازمشون بیرون.......اونوقت خودت باید بیایی زیر مریضاشونو لگن بگیری..... 

و رفت بیرون 

نفس عمیق میکشم............ 

خدا.................این دیگه کیه.................؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

====================================== 

صدای مادرم: شهرزاد......بدو مادر......بدو........حال بابات خوب نیست........ 

صدای جیغش: وای شهرزاد بدو مادر......آقا کمال......آقا کمال...... 

میدوم بالای سر بابا.......بی هوش ولو شده وسط حیاط....... 

تا امبولانس اومد مادر بیشتر از ۱۰۰ نوع دعا که از بر بود خوند........... 

خودم اونقدر تنفس مصنوعی دادم.......نفهمیدم کی امدادگرا رسیدن...... 

به پهنای صورت گریه کرده بودم.....  

یکیشون به اون یکی گفت: تموم کرده.... 

صدای جیغ مامان: تو رو خدا.......تو رو جون عزیزاتون.......خدا عمرتون بده...... 

چیزی نمونده بود مامان قسمشون بده....... 

بساط احیا رو اوردن بیرون.......شروع کردن 

۳۰ دقیقه تلاش....... 

خط قلبی بابا ........صاف.......................... 

به همین راحتی.............تموم کرد..... 

صدای جیغ مادرم........خاله جون...........عمه.............. 

لباسهای سیاه برادرهام........... 

چند سالم بود؟؟؟؟؟؟؟؟ 

۱۷....... 

چه سالی بود اون سال نحسی........تازه جواب بله رو به زور داده بودم........قرار بود بریم خرید......که اجل مهلت به بابا نداد............. 

چه سال نحسی بود................ 

صدای عمه خانوم تو سر سرا.: آخه تا کی میخواین سیاه پوش بمونید.......۶ ماه گذشته......دیگه وقتشه رخت و لباس عزا رو دربیارید.......آخه این جوونا چه گناهی کردن.....؟؟؟؟مرگ شتری دم در هر خونه میخوابه........ 

عصبانی شدم........از فکر اینکه عمه خانوم حتی حاضر نیست تا سال برادرش صبر کنه........ 

رفتم تو سالن تا خودم جوابشو بدم که شاهید برادر بزرگم جلوی عمه قد الم کرد 

: عمه خانوم.....این خونه حرمت داره....تا سال پدرمون سر نیومده......من اجازه نمیدم احدی حرف از عروسی و شادی بزنه.......حتی اگر مادر و شهرزادم بخوان........من نمیزارم........۶ ماه صبر کردید..........۶ ماه هم روش........ 

همه ساکت شدن................حرف اخر رو برادر عزیزم زد......... 

---------------------------------------------------- 

: مزاحم نمیخوای؟؟؟؟؟؟ 

ـ نه.... 

: خوبه........منم که مزاحم نیستم 

ـ ای....چه خودشم تحویل میگیره....... 

: شنیدم امروز خانوم مولایی حسابی گرد و خاک کرده........دمت رو چیده 

ـ بابا....این چیه؟؟؟؟؟ مادر دیو فولاد زره.......زنیکه هر چی از دهنش درومد گفت......یک جوری میگه انگار ریشه تمام فساد جامعه سیگار کشیدن من بیچارس.......... 

: شایدم بیراه نگفته 

عصبانی بالش رو نشونه میگیرم سمت پارسا 

میخنده: بابا شوخی کردم...........جنبه داشته باش خانوم دکتر...... 

ـ زهر مار.........پرستار قحطی بود........به جون خودت کلی استرس گرفتم..... 

: نترس.....بزرگ میشی یادت میره.....ببین به جاش لوپ اوردی......داری دوباره وزن زیاد میکنی..... 

ـ اره.....کم مونده قیف بیاره غذا بریزه تو حلقم...... 

: لازم باشه خودم هم کمکش میکنم 

ـ پارسا.......جون خودت ........اذیت نکن......اینجا بیمارستان یا پادگان 

: واسه تو پادگان.......حالا چطوری.؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

ـ خسته شدم........دیگه دلم نمیخواد اینجا بمونم........نمیشه باقی درمانو بیرون بیمارستان انجام بدم..........میرم هتل..........واسه تزریق میام و میرم........ 

: دیوونه.........خودت بودی........به بیمارت چی میگفتی؟؟؟؟؟؟ 

ـ میگفتم هر جور خودش دوست داره..... 

سکوت میکنه.........یک جوری انگار داره سبک سنگین میکنه پیشنهادمو......... 

بلاخره سر میچرخونه و میگه: نوچ.......هنوز زود است......اعتراضت وارد نیست

======================================== 

شبهای کویر .....قسمت۱۱

دود سیگارو حلقه میکنم........از اینکه با دود بازی کنم خوشم میاد......

یواشکی.....به یکی از همراهان اتاق بغلی پول دادم تا برام سیگار بخره......

بیچاره اول قبول نمیکرد

ولی وقتی مطمئنش کردم که مردنی هستم و این یکی از اخرین خواسته هامه.......

مردد شد.........

قبل تر ها .......وقتی خودم بیماری رو مداوا میکردم.......بیشتر حواسم به همراهش بود

چون سوای دردی که خود بیمار میکشه........

بیشترین درد و رنج روحی و ......خانوادش همراه دارن.......

حالا درک میکنم اون مرد بیچاره........که پسرش روی تخت خواب......چه حالی بهش دست داد وقتی یکی از اروزهامو براش گفتم........

اونم سیگار کشیدن........

مسخرس.............یا من دارم دیوونه میشم..........یا خیلی احمق

هوا سوز داره.........سردم میشه.........ولی مجبورم ........پنجره رو 4 طاق باز گذاشتم تا بوی سیگار بره بیرون...........

حالم خوبه........اگر درد بزاره........

بیشتر اوقات تو اتاق بیماران دیگه پلاسم.......

برام درد و دل میکنن.........احساس خوبیه.........وقتی میبینی ادمها اینقدر تو رو امین خودشون میدونن...........

درد نیش میزنه............مچاله میشم.........

صدای در....: اجازه هست؟؟؟؟؟؟

سر میچرخونم: بفرمایید.......خوش اومدین......

نسرین......همکلاسی دوران مدرسه و همکار دوران تجرد.......

بغلش میکنم...........

دیدن من تو اون وضعیت........خوش ایندش نیست..........چشماش اینو میگن......

ولی مثل تمام زنان دنیا........تظاهر میکنه به ندیدن...........به بی تفاوتی .......که من ناراحت نشم........و الکی میخنده......

_ عزیزمی......واست هر چی خواسته بودی اوردم.......

: یک دنیا ممنونم........خودت خوبی......هوشنگ خان خوبن؟؟؟؟؟ نی نی  حالش چطوره؟؟؟؟

_ همه چیز مرتبه.........هوشنگم سلام داره.......نی نی هم دست بوس......اورده بودمش ببینی.......ولی نزاشتن بیارمش بالا.......گفتن ممنوع......با هوشنگ موند تو ماشین....

: ببوسش..........گازشم بگیر..........

_ چشم.........حتما.....فرمایش دیگه ای نبود؟؟؟؟؟؟

: اخر سر عرض میکنیم.............دیگه چه خبر؟؟؟؟؟؟

_ شراره دیشب تلفن کرد...........

میخ شدم.............

: خوب........تو که چیزی بهش نگفتی؟؟؟

_ عزیز دلم.........اخه من چی بهت بگم..........خواهرته....نگرانته........میگفت خوابتو دیده........میگفت حس بدی داره.........میگفت چرا جواب تلفناشو نمیدی؟؟؟؟

: خودم امروز بهش میتلم.......لازم نیست چیزی بدونه.......

_ تا کی؟؟؟؟؟؟ اصلا ببینم........تو تا کی میخوای خواهر و برادرات چیزی ندونن..........اصلا به عواقبش فکر کردی؟؟؟؟؟؟؟

: چیکار میتونن برام بکنن؟؟؟؟؟؟؟ جز اینکه زندگیشون مختل شه.......اونا اون ور دنیا........من این ور دنیا.............نه میتونن بیان....نه میخوام بیان........گیریم بگم........شراره که همینطوریش شهر احساس.........تو دیار غربت........دق میکنه بچم......اون تنها خواهرم که نیست.......وقتی به دنیا اومد رو دستای من بزرگ شده تا حالا که خانمی شده واسه خودش.......بزار اونجا خوش باشه..........جون من حرفی بهش نزنیها...از درس و زندگیش میمونه.......

_ نکن اینکارو..............بعدا بفهمن............بیشتر اسیب میبینن............نکن اینکارو......بزار بیان.......

: نه.........حتی فکرشو نکن.......

============================== 

نسرین که رفت.......باز هوس سیگار کشیدن تو دلم جیغ کشید....... 

دزدکی.......سیگارمو برداشتمو و رفتم پایین.......رفتم تو محوطه ازاد....... 

باد سرد..........سیگارو روشن کردم..... 

روی یکی از نیمکتها............برگشتم به عقب.........تو زمان سفر کردم 

: شهرزاد.......شهرزاد ....... 

_ بله.بله....مامان به خدا درس دارم..... 

: من دورت بگردم دختر.....همینطوری که درستو میخونی........هوای خواهراتم داشته باش......دیکته شراره رو هم بگو.......امشب عمت اینا میان.........من کلی کار دارم........ 

_ عمه اینا..............عمه اینا واسه چی میخوان بیان؟؟؟  

:  من چه میدونم..؟؟؟؟خوب حتمنی کار دارن دیگه؟؟؟؟؟ 

_ مامان.....جون من.....من از کاوه بدم میاد......اصلا حالم بهم میخوره وقتی میبینمش........جون من........تو رو خدا......بگو ......بابا قولی بهشون داده؟؟؟؟؟؟ 

: وای.........ذلیل نشی........من که نمیتونم به عمت بگم نیاد........ولی نگران نباش.......خدا بزرگه.........باباتم که میشناسی.......تا تو راضی نباشی بله رو نمیگه......من نمیدونم این کاوه بنده خدا چه هیزم تری به تو فروخته........اینقدر خار چشماته؟؟؟؟؟ بچه سر به راه.....کاری... 

_ مامان........کاوه 30 سالشه!!!!!!!! 

: خوب باشه.......تازه بابات 15 سال از من بزرگتر بود وقتی اومد خواستگاریم.......منم مثل تو.......اوقم زد وقتی باباتو دیدم..........حالا ببین...........یک لحظه نمیتونم دوریشو ببینم....... 

_ مامان......

: ..دختر جون من دلم گواه........تو بختت بلنده..کاوه قول داده........دو تا باغ بندازه پشت قوالت......تازشم..........نصف خونشم میزنه به نامت.........دیگه چی میخوای؟؟؟؟؟؟من و بابات یک عمر با نداری ساختیم........ولی دلمون خوشه.......که شماها دیگه تو رفاه باشید........ 

_ مامان........پس شما حرفاتونو زدید........من نگفتم........من نمیخوام...... 

: حالا ور دار خواهراتو ببر.......الانی پسرا خسته و گرسنه میان.........بعدا حرفشو میزنیم....برو مادر.........برو......... 

چند سالم بود؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

17سال.......... 

صدای عمه خانوم: خوب......کجاس این عروس خوشگلم..........بگین بیاد...... 

صدای مامان: شهرازاد.........مادر چایی بیار 

حالم داشت میومد بالا.........انگار میخواستن دارم بزنن...........  

با هر بدبختی و جون کندنی بود........سینی چایی رو برداشتم.........بدون چادر........با یک روسری نیم وجبی............و بسیار شلخته.........رفتم تو حال.......... 

صدای مامان تو گوشم دنگی صدا کرد..........تا منو با اون سر و وضع دید.......پرید جلومو و یواشکی پچ پچ کنان گفت: ور بپری دختر...........اینا چیه تنت.......... ؟؟؟؟؟؟؟؟ 

با لبخنده مضحکی........از کنارش رد شدم و با صدای بلند به همه سلام کردم 

عمه اینقدر ذوق داماد کردن پسرشو داشت اصلا نفهمید من شنبه یک شنبه لباس پوشیدم..... 

: وای........الهی من دورت بگردم..........عروس خوشگلم......بیا ببینم عمه جون.....بیا فدات شم....... 

تیرم به سنگ خورد.......عمه جان نه تنها بدشون نیومد.........بلکه این بی حجابی نسبی منو.........دلیلی بر رضایت من دیدن............ذوق زده کل کشیدن......... 

منو نشوند کنار دستش............ 

بزرگترها شروع کردن به قرار مدار گذاشتن.......که من ملتمسانه به بابا نگاه کردم 

انگار حرف دلمو خوند......رو به جمع گفت: اگر اجازه بدین........اول ببینیم.....بچه ها خودشون چی میخوان........بهتره برن حرفاشونو بزنن.......سنگاشونو وا بکنن......... 

نه...........انگاری بابا هم بدش نمیاد زودتر از شر من راحت شه......... 

به اجبار با کاوه رفتم تو حیاط............. 

خوب یادمه...............پاییز بود.......و هوا سوز داشت....... 

====================================== 

با صدای پارسا به خودم اومدم 

: کل بیمارستانو دنبالت زیرپا گذاشتم........تو این سرما اینجا چه غلطی میکنی؟؟ 

و بعد یک پلیور انداخت رو دوشم........ 

چون داشتم میلرزیدم..........زبونم نمیچرخید..........فقط نگاهش کردم 

صدای محکم همراه با توبیخ: بچه که نیستی......میدونی اگر سرما بخوری یا عفونت بگیری چه بلایی سرت میاد......بیخودی که بستریت نکردیم......پاشو ببینم......... 

دستمو گرفت و دادش به هوا رفت: یخ زدی دختر.........پاشو ببینم.......... 

به زور بلندم کرد........یکهو چشمش به ته سیگار زیر پام افتاد 

: شهرزاد......باید بگم دست وپاهاتو ببندن به تخت....... 

نمیتونم رو پاهام بایستم.......سقوط میکنم....... 

زیر بغلمو میگیره......... 

: ببین چیکار میکنی.........بشین تا من برم یک چیزی بیارم.. 

وقتی برمیگرده......ویلچر کنارش........ 

میشینم........... 

منو با خودش میبره داخل و یک ریز غر میزنه........... 

وقتی روی تخت دراز میکشم صداشو میشنوم که داره پرستارو توبیخ میکنه که چرا حواسشون نیست............. 

میلرزم..............درد داره خفم میکنه..............گریم میگیره.......... 

صدای پارسا: دختر دیوونه... 

============================ 

: نمیخوای دست از خریت برداری؟؟؟؟؟؟؟ 

_ که چی بشه؟؟؟؟؟؟؟ 

: شهراد بیشتر از این نمیتونه تحمل کنه........ 

_ میتونه بره شمال.........من مجبورش نکردم بیاد اصفهان 

: شهرزاد..........تو چرا اینقدر احمق شدی؟؟؟؟؟؟به خدا تا همین حالاشم خیلی مردونگی کرده........این اخلاق سگیتو تحمل کرده.........من بودم.......کبودت میکردم...... 

_ پارسا.........میشه یک لطفی در حقم بکنی؟؟؟؟؟؟ 

: تو جون بخواه 

_ میخوام بخوابم......برو.......به شهرادم بگو برگرده همون جایی که بوده......... 

: میرم........ولی بدون شهراد حق داره بیاد از خودش دفاع کنه.......نداره؟؟؟؟؟؟؟ 

============================= 

شبهای کویر .....قسمت ۱۰

امروز رسما درمان رو شروع کردم........

اولین سرم بهم تزریق شد

دروغ چرا.........یکم ترسیدم........یکم کلافم

و احساس پژمردگی بهم دست داده

دراز میکشم.........

چشمامو میبندم

با صدای در میچرخم......

پارسا......با یک گلدون باحال...........

حسنی یوسف..........

صدای جیغم....وای.........از کجا میدونستی من عاشق این گلم؟...........   

پارسا: میدونستم دیگه.........خوبی.... 

:ممنون.....خوبم......میگذرونم 

ـ درد که نداری؟ دارو اذیتت نمیکنه؟ 

: نه هنوز......درد هم....هی......خوبه.....بچه خوبیه........ 

ـ اجازه میدی؟ 

میخواست معاینم کنه...... 

خندم گرفت......گفتم: تو که نمیخواستی تو تیم باشی....گفتی کاری از دستت ساخته نیست 

خیلی جدی گفت: حرف زیادی نباشه......دلت کتک میخوادا 

از ته دل میخندم 

====================================

صدای ساز........پارسا ویولون میزد.......

دختر و پسر........همه وک ولو...........داشتن خوش میگذروندن......

شهراد با متانت همیشگی کنارم نشست: خوش میگذره

ـ اره.....خیلی خوبه....به شما چطور

: با وجود شما مگه میشه بد بگذره......اجازه میدید؟

و بعد گیلاسمو پر کرد از شراب شیرازی

ـ راستی.....فرصت نشده تا حالا بیشتر باهاتون اشنا شم...

: جدا.......بیشتر از این

میخنده: بهتون نمیاد یزدی باشید ......

: نیستم......

ـ میتونم بپرسم ......اهل کجایید؟

: اوم........خودت حدس بزن

ـ اوم......بیشتر به جنوبیا میخوری......خونگرمی.....با نمکید.....البته خیلی هم شیطون......

میخندم.......از ته دل: بد نبود.....نزدیک شدی......من شیرازیم......

هیجانزده سوتی میکشه: بابا.همشهری..دختر شیرازی.......باید حدس میزدم....از روی فرم چشم و ابروهات........خیلی با حالی......خوشبختم..............

هر دو با هیجان شروع کردیم به تعریف..........

ـ دلت نمیخواست همون شیراز خومون درس میخوندی.........سختت نیست تو این کویر بی اب و علف موندی........

: یزد عشقه..........شبهای کویر رو دوست دارم.......من عاشق این سرزمینم.......

ـ چه با احساس...چه غیرتی داری به کویر.........دلتنگ خانوادت نمیشی؟

: نه......

ـ پدر و مادرتون چطور........اونا نمیگن چرا دوری ازشون؟؟؟؟؟؟

: هر دوشون عمرشونو دادن به شما.........

ـ متاسفم.....نمیخواستم ناراحتتون کنم

: ناراحت نشدم.....جاشون خوبه.........الانی هم دارن از بالا سر برامون دست تکون میدن..........نگاه کن

اسمونو نشونش دادم و ستاره های روشنشو

خندید

ـ تنهایی اذیتت نمیکنه؟؟؟؟؟

: تنهایی....؟؟؟؟؟؟؟ من که تنها نیستم.............اینهمه دوست.......اینهمه خوشبختی........ول کن این حرفا رو.............بیا با هم برقصیم............

=============================

زندگی.......زندگی..........عجب غریبه زندگی......... 

صدای جیغ و فریاد 

: خدا حالا من چیکار کنم..خدا 

یکی داره زجه میزنه...... 

سرم به دست از اتاقم میرم بیرون 

چند پرستار با سرعت از اتاق روبرو خارج میشن...... 

کد اعلام شد....... 

چشمامو میبندم....... 

میشمارم..........نا خود اگاه به سمت اتاق میرم....... 

مردی........روی تخت......... 

و زنی که جیغ میزنه و از دکترها میخواد که شوهرشو نجات بدن 

این صحنه برام تازگی نداره..........قبلتر زیاد دیده بودم 

ولی اینبار......... 

مردی که روی تخت..........مویی به بدن نداره........یک تیکه استخوان ملبس به پوست...... 

چشمامو میبندم....... 

صدای جیغ و داد زن.....همه رو عصبی کرده..... 

بیشتر بیمارها غمگین و ناراحت از اتاقاشون اومدن بیرون..........اکثرشون مویی به سر ندارن........بعضی ها هم کلاه گیس گذاشتن....... 

عجیب دنیای تهوع اوریه...... 

بر میگردم تو اتاقم............هدفون به گوش..........ترانه گوش میدم تا صدای ادمها رو نشنوم.... 

=========================== 

Years ago when I was younger
I kinda liked a girl I knew
She was mine and we were sweethearts
That was then, but then it's true

I'm in love with a fairytale even though it hurts
'Cause I don't care if I lose my mind I'm already cursed

Every day we started fighting
Every night we fell in love
No one else could make me sadder
But no one else could lift me high above

I don't know what I was doing
When suddenly we fell apart
Nowadays I cannot find her
But when I do we'll get a brand new start

I'm in love with a fairytale even though it hurts
'Cause I don't care if I lose my mind I'm already cursed

She's a fairytale, yeah even though it hurts
'Cause I don't care if I lose my mind I'm already cursed

ترانه بسیار معروف از خواننده نروژی الکساندر ..........یاد گذشته شاخ میزنه......به جای نیش 

بر میگردم  

ـ پدر من تو دانشگاه شیراز اقتصاد تدریس میکنه 

: بابا......بچه استاد .........خانواده با کلاس.......خوبه....حتمی مامانتم استاده؟ 

ـ نه......مادرم خونه داره..البته فوق لیسانس اقتصاد داره......دانشجوی پدرم بوده 

: بابا......عاشق پیشه ها........خیلی با حالی.......تک فرزندی؟ 

ـ نه....دو تا برادر دیگه هم دارم.و یک خواهر...... 

: دکترن؟؟؟ 

ـ خواهرم فقط......برادرهام هر دو استاد دانشگاهن....یکی برق....اون یکی شیمی. 

: خانواده خوبی داری 

ـ ممنون.....تو چطور؟؟ تک دختری؟ 

: من....؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ نه بابا .....دلت خوشه....من ۲ تا خواهر دارم.....۲ تا برادر......همشون ازدواج کردن........ 

ـ تو اخری هستی؟؟؟؟؟؟ 

: نوچ.......بسه دیگه چقدر سوال میپرسی......حوصلم سر رفت......بریم پیش بچه ها......سردم شده.......... 

ـ مثل یک ماهی میمونی........لیز میخوری 

: دکتر جان.....اگر اجازه بدید بریم داخل............ 

==================================